دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

افتاب خواهد دمید

افتاب خواهد دمید

مردم. ایران و طبیعت ایران در خطرند

. فراموش نکنیم کورش نماد آغاز تاریخ واقعی ایران در مقابل تاریخ جعلی آخوند و مذهب ساخته است. کورش نماد هویت واقعی ایرانی در دور دست تاریخ است. گرامی اش داریم.بیاد داشته باشیم و هرگز فراموش نکنیم :در شرایط بسیار خطیر کنونی در گام نخست و در حکومت ملایان و مذهب مجموع جامعه انسانی ایران،تمامیت ارضی ایران،و طبیعت ایران در سراسر ایران در تهاجم و نکبت حکومت آخوندها در خطر است. اختلافات را به کناری بگذاریم، نیروهایمان را در نخستین گام در راستای نجات این سه مجموعه هم جهت کنیم و به خطر اصلی بیندیشیم .

این است جهان ما در این لحظه

این است جهان ما در این لحظه
روی تابلو کلیک کنید

کرونا وزمین ما

کرونا وزمین ما
روی تصویر کلیک منید

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی
تاریخ دوران باستانی ایران

۱۴۰۰ فروردین ۲۵, چهارشنبه

یازده غزل عاشقانه اسماعیل وفا یغمائی


یکم.غزل خدای عشق

آنکو که بو سه را به لبانت حرام کرد

ما را رها ز  مسئله ی ننگ و نام کرد

تا عشق شد خدا و رسول و مرام ما

ما را بتا! زهر چه دگر بی مرام کرد

بر عقل زد ز روز ازل دست دین لجام

عشق آمد و زلطف مرا بی لگام کرد

من طاغی ام به هر چه و یاغی مگر رخ ات

کو این دل مرا به محبت غلام کرد

می تازد او کنون به میان لبان تو

کاین هر دو را زغایت ایمان امام کرد

ای خوش لبان خام تو کاین پیر پخته را

با بوسه های نارس خود خام خام کرد

پنهان نمی کنم که خموشم بدون تو

لبهای توست آنکه مرا با کلام کرد

ترسا بگفت قصه ی تثلیث و گفتمش

من را خدا رها ز حدیث عوام کرد

من مومنم  «وفا» به خدائی  که معجزش

ساقی و باده را به لبان تو جام کرد

کنون که باده و پیمانه هر دو بر لب ماست

لبان تلخ تو مجموع شهد کندوهاست

بگو به شیخ برو با خدای خود که مرا

لب حبیب نشان وجود بار خداست

تو و خدای تو ومهر و مسجد منبر

که جان جهل وهرا س است وروح رنگ وریاست

من وتَورّق زیبائی نگارینی

که وحی مُنزّل واز اوسرای من چو «حرا»ست

به بوسه های لب و چشم و دست خود صدبار

اگر چه خوانده ام او را هنوز ناخواناست
به حج نرفته ام اما به لطف حق گاهی
میان «مروه» و«کوه صفا» مرا «مسعا»ست! 

محدثا! تو حدیثی شنو زدفتر عشق

اگر هنوزشعوری ترا به دل ماناست

رسول اول عالم نبود جز «آدم»

چو خلق گشت خدا دید چیزکی نه بجاست!

نداشت باور، آدم خدای را،  و زحق

به حق رسید ندا :کار در کف «حوا»ست
نبود «آدم»،زآغاز آدمی، وزعشق
به تارکش بنگر تاج بولبشر رخشاست
وزین رهست که دارم یقین، رسول نخست
نه آدم است!تو خود کوششی! که کیست؟ کجاست؟

 در این جهان که جنون رنگ  دشنه دارد وخون  

هزار شکر که حبل المتین من پیداست

گشای بند زگیسو! نگار من که مرا

نجات زین همه غم رشته ای ز زلف شماست

(وفا) اگر چه زمان طی شد و شباب گذشت

به شیب عمر ولی دل زعشق او برناست

15 سپتامبر 2014 میلادی

-----------------------------

1منزل: با ضم میم وفتح ت  نازل شده

2تورق هموزن با تقدس:ورق زدن

3مروه و صفا: نام دو کوه کوچک در مکه که مسافتشان چهارصد و بیست متر است و حاجیان در مراسم حج میان آن باید بدوند 

 میگویند حضرت ابراهیم   وقتى اسماعیل را كه شیرخواره‏اى بود در مكّه گذارد وى تشنه بود و بین كوه صفا و مروه درختى بود، مادر اسماعیل از منزلش بیرون شد تا به كوه صفا رسید، كسى را در آن جا ندید پس گفت: آیا در این وادى انیس نمى‏باشد؟كسى جوابش را نداد، پس از آن جا گذشت تا به مروه رسید در آن جا نیز احدى را مشاهده نكرد باز گفت: آیا در اینجا انیسى نمى‏باشد؟هیچ جوابى نشنید، پس به صفا برگشت دوباره كلامش را تكرار كرد و جوابى نیامد سپس به مروه برگشت و این عمل هفت بار تكرار شد، پس حق تعالى آن را سنّت قرار داد كه حاجىیها از صفا به مروه و از مروه به صفا تا هفت مرتبه بروند. علاوه بر این سعى بین صفا و مروه به خاطر این تشریع شد كه ابلیس بر حضرت ابراهیم علیه السّلام ظاهر شد پس جبرئیل به حضرت فرمان داد بر او سخت بگیرد و از خود براندش ابراهیم علیه السّلام چنین كرد، یعنى به صورت هروله سر در عقب ابلیس گذارد، ابلیس فرار كرد لذا هروله در بین این دو كوه سنت گردید.

4هروله حرکت تند در رفتن 

4مسعی : محل سعی و دویدن میان دو تپه و کوه کوچک صفا و مروه

 

دوم.غزل. خزان و بهار

عشقبازی خزان با نوبهاری خوش،خوشست
بوسه ها بر ساق سرو گلعذاری خوش،خوشست
گر که عُرف وشرع بگذارند دراین کنج دنج
بر تن تو از لب من یادگاری خوش،خوشست
می نویسم بر تنت با بوسه ها،-میخواهمت!
با لبم گوید تنت،- بنویس،کاری خوش، خوشست
عشق نی دیوار بشناسد نه دین در شرع عشق
هر گنه عین ثواب و کار و باری خوش،خوشست
اعتبار عشق از عشق است جز آن هر چه هست
هرکه گوید!یاوه ای ،بی اعتباری خوش!،خوشست
درکمند برگ گل افتاده دل،گوید مرا
صید و صیادند در دام این شکاری خوش، خوشست
کیست عاشق!کیست معشوق ای من و تو هردو یک
عشق اینک بر تن ما شهریاری خوش، خوشست
زنده بادا این و آن گفتیم عمری، یاوه بود
زنده بادا عشق تنها، این شعاری خوش ، خوشست
بی تبار و بی نژادم تا که دانستم (وفا)
عشق تنها عشق ما راچون تباری خوش، خوشست
بی هراس و بی حصارم رسته ام،از لطف عشق
نک جهان بی حصارم، وه!حصاری خوشُ، خوشست

وروز من هموست که در گل نشسته است

 



سوم.غزل.  گمشده


لب بر لبیم و هردو لبالب ز یکدگر
چون شب که خفته است در آغوش او سحر
در شب که زلف او شده ام گم، ولی به لب
یارب مهل که از شب او جان برم به در
ای شیخ شهر کم تو ز دنیا و اخرت
برگو حدیث یاوه و آیات مستمر
دنیا و آخرت بنگر با من است، چون
دستی به دوش یار و دگر دست بر کمر
عید است و صبحگاه بهاران و روز نو

 جام شراب در کف و دلدار من به بر
ساقی، سمن، سپیده،سحر، سور،سرخوشی
وز سبزه ای که اوست بشد هفت، معتبر
شهد و شراب و شکر وشادی و شوق و شور
پنهان به سین سبزه من گشته شاد فر
بینم رخی چو ماه که در سایه ها روان
من نیز سایه ای که دراو همچو رهگذر
شادم که من معاصر او ،او برآمده ست
هم عصر من زآتش مهبانگ، همسفر
می بوسمش که در گذرسایه های راز
تنگست وقت وفرصت ما آه! مختصر
اعجاز رازهاست لبانی که بوسه هاش
برتر ز معجزات هزاران پیامبر
محراب من هم اوست که بر پلک بسته اش
با بوسه صد غزل نوشته ام از شام تا سحر
نوروز من هموست که در گل نشسته است
از پای تا به ساق وکمرگاه و فرق سر
دست از غزل بدار (وفا)یک جهان غزل
عریان به خواب! پیش دو چشم تو!یک نظر!

 

چهارم.غزل . به فتوای عشق

باده حرام و عشق حرام و طرب حرام

من را ولی هر آنچه حرام است شد مرام

من را حلال کرده لب یار و جام می

با اذن عشق تا که بگیرم ازین دو کام

از دین گریختم که  به درگاه عشق ودل

در وسعت تمامت هستی کنم مقام

پیرم ولی به دشت دلم لعبتی است شنگ

چون بدر ماه در افق عشق در خرام

از راه دیده آمد و در دل نمود جای

روشن نمود همچو سحر خانه را به شام

در مانده ام که: بین لب و چشم و زلف او

چون میرسد ز راه زنم بوسه بر کدام؟

دل میرود به این سو و آن سو که هر یکی

از ظلمت و ز باده و افیون نهاده دام

زلفش شب سیاه و لبانش دو شعله است 

کان دوزخ قدیمی از او زیر بار   وام

چشمان او دو هستی تاریک و بیکران

درهر  یکی خماری و مستی تمام و تام

بوسم چو چشمهاش، لبش در گلایه است

بر لب نهم چو لب،سر زلفش به انتقام

افشان شود چنانکه شود گم لبانمان

با بوسه های گمشده اندر شبی ظلام

ای خوش چنین شبی و چنین گمشدن «وفا»

ایکاش بود ما و ترا این علی الدوام

بالطف روی دلکش ات ای دلنواز من 

شاهی است گر چه این غزل، بادا ترا غلام 

 

پنجم.عاشقانه رمضانیه  

نازل شده ای بر من مانند بلا امشب
دور از نظر شیخ و جمع فقها امشب
غم نیست اگر بیند،مارا و ترا اینسان
عریان چو بسی شبها، چشمان خدا امشب
یکروز خدا آمیخت، با نیستی اندر عشق
بشکفت جهان در عشق، آنگونه که ما امشب
عریان چو می بی جام،آزاد!زننگ و نام
می تاز که میتازم، آزاد و رها امشب
گفتند که بی دینم! افسوس نمی دانند
من معتقدم از سر تا ناخن پا امشب
در خرمن گیسویت پنهانی و ده رخصت
تا من بشوم با تو از آل عبا امشب
چون شط فراتی تو، در نیمه شبی تاریک
من تشنه تر از ظهرم، در کرب و بلا امشب
لب بر لب عطشانم بگذار که نوشانیم
از کوثر هم تا صبح در خوف و رجا امشب
من تشنه ی انگورم،از نوک دو پستانت
هر چند که زهر آلود، این بنده رضا امشب
من را تو امین باشی،هر چند که چون مامون
من را بکشی ای تلخ،با شهد جفا امشب
چون وحی که میگویند ، زیبا و پر از رمزی
من را تو هدایت کن تا غار حرا امشب!
من تازه رسولم لیک،بی دفتر و بی جبریل
با بوسه،وزان بر تو، چون باد صبا امشب
لبهام قلم ای گل،اندام ،تو دفتر کن!
بگذار که بنویسم بی سهو و خطا امشب
صد آیه به پیشانی، برچشم و لب و گردن
با زمزمه ای بر لب ، شادا و خوشا امشب
بیدار «وفا» ماندست، با زمزمه ای بر لب
ای کاش که گردد صبح یکباره فنا امشب

 

 

ششم.غزل پیرانه سر

اگر توباب گناهی! گناه خواهم کرد

تمام هستی خود را تباه خواهم کرد

به لطف حق چو بود عین کافری،تردید

به اذن عشق،گنه، گاهگاه خواهم کرد

سفید- نامه ی اعمال،زآن شیخ که من

چو چشمهای تو! آنرا سیاه خواهم کرد

به راه عشق بسی رهزنست  میدانم

 

ولی به یاد تو شال و کلاه خواهم کرد

چو رهزنی تو، خوشا ای خطر زبعد خطر

حذر کجا من از این راه و چاه خواهم کرد

زنوک پای تو تا سررهی است عطر آگین

به بوسه بوسه ترا طی راه خواهم کرد 

میان زلف تو هر شب مراست یلدائی 

بر آر سر که تماشای ماه خواهم کرد

به ماه روی تو آی افتاب نیمه شبان 

نظر به پاکی ولطف پگاه خواهم کرد

خوشا گناه اگر با لب تودست دهد

که تا مراست مجالی گناه خواهم کرد

مرا هراس ز دوزخ مده که دوزخ را

خموش و خسته به یک نرم- آه خواهم کرد

اگر چه بود خطا زابتدای کار این عشق

هزار بار دگر اشتباه خواهم کرد

اگر چه شعر «وفا» را تو شاهبانوئی

به تاج بوسه کنونت چو شاه خواهم کرد 

 هفتم.غزل . بهار من

بهار من! به خزانم ،بیا، گل افشان شو 

مرابه گل تو نهان سازو خویش عریان شو

لب پیاله ببوس و شراب را کن مست

بده مرا وتو در هر رگم بهاران شو
برغم شحنه در آمیز با تنم چون جان

به جان من به تنت آشکار و پنهان شو

بهل که حس کنی ای گل زمن تو لبریزی

به من تو نیزچو صدآبشار ریزان شو

به روی قلب تو از بوسه هام بارانم

به روی قلب من از بوسه هات باران شو

چو برقی از شکر و شهد وشمع ای شاهد
به هرکرانه پر ابر من درخشان شو

نگاه کن که به هر گوشه ی تو میرویم

بروی در من در من شکوفه زاران شو

چودر روان من ای جان بهار میجوشد

بگو خزان تنم را«وفا»زمستان شو

 

هشتم.غزل.یکشب اگر...
یک شب اگر به درب سرایم عیان شود

او آفتاب  وخانه من آسمان شود

جانم شود دو دست، که تنگش به بر کشد

جسمم رهد زخویش و سرا پا چو جان شود

وز بوسه های من به تن، از پا الی سرش

صد کهکشان سوخته سوسو زنان شود

خاکسترست آتش آن عشق دوردست

نزدیک من اگر شود،آتشفشان شود

چل سال رفت  زآن سحر و پیر گشته ام

وین عشق کهنه، دم به دم، در دل جوان شود

ای خانه خانه غربت و بیراه،راه راه

تاچند و کی جدا زتوام آشیان شود

بی رغبتم به آدم و عالم بجان تو

یکدم اگر خیال تو من را نهان شود

زین های و هوی بیهده منرا چه رغبتی

کز این دهان روان به سوی گوش آن شود

چون منتهای خوب شنیدن سکوت بود

بهتر که گنگ یکسره من را زبان شود

در عرصه ای که غایت بینش ندیدن است

بایسته آنکه بسته مرا دیدگان شود

چشم وزبان خویش «وفا» بست تا مگر

شایسته ی نظاره  و اهل بیان شود

 

نهم.العشق اکبر

دور از نگاه وچشم تو در قلب من عیان
لب تشنه تنت، تنم، ای آرزوی جان
در این هوار خون و جنون هرچه بود رفت
بر باد و میوزد  به لبان تو همچنان -
با صد هزار بوسه لبانم که سوخته ست
سوسو زنان به بام سرایت  در این شبان
بی شکر خیال لبت طاقتم کجاست*
با این نهاد تلخ که در این جهان نهان
با این نهاد تلخ که تخمیر خون و اشک
باشد به هر سپیده دمان ناشتای آن-
در این جهان که آتش بیداد زنده است
باخون کوه و رود و درخت و پرندگان
آوخ کجاست خواهر من! جنگل بزرگ؟
دریا!برادرم، به کجا شد برادران
چون گشت «زنده رود» و به «چی چست» چون گذشت**
وای ار رسد ز بعد «خزر» نوبت «عمان»
بگذار تا به بام برآیم بنام عشق
بی هیچ بیم و باک زشمشیر تیغ بان
بیزارم از خدا به خدا ،گرکه این خداست
در نفرتم دگر زنعیق موذنان***
بس قرنها گذشت و جهان را قواره کرد
اوهام ما  به قیچی صد گله روضه خوان
گفتیم از خدا و بتی قبله گاه ماست
کاو نیست غیر تحفه ی مشتی شترچران
اینک به بام دل ز جگربانگ برکشید
«
العشق و اکبر» کاوست خداوند جاودان
«
العشق و اکبر» کاوست کزو چرخ میزند
از ذره ها گرفته الی هرچه کهکشان
«
العشق و اکبر» کاوست کزو زنده زندگیست
در رود بی توقف و پوینده ی زمان
من از تو ای تمامی قلبم از آن تو
رستم زهرچه بت زتماشای این رخان
وز بوسه-بوسه های لبت آیه های عشق
گلبانگ وحی بوی گل انگیخت در دهان
بیزارم از هر آنچه صدا جز نوای تو
بربسته ام دو دیده به غیر از تو در جهان
این نوشخند زنده اگر بر لبت نبود
این شهر بود بهر(وفا) کوی مردگان
لبخندی ای تمامت شادی که جان من
تاجان شور برکشد از شوق بادبان
اسماعیل وفا یغمائی
_________________________________-
*
شکر با تشدید روی کاف باید خوانده شود
*
زنده رود: زاینده رود. چی چست. نام کهن دریاچه ارومیه
***
نعیق: صدای زاغان

 

دهم.لبان تلخ تو

کنون که باده و پیمانه هر دو بر لب ماست

لبان تلخ تو مجموع شهد کندوهاست

بگو به شیخ برو با خدای خود که مرا

لب حبیب نشان وجود بار خداست

تو و خدای تو ومهر و مسجد منبر

که جان جهل وهرا س است وروح رنگ وریاست 

من وتَورّق زیبائی نگارینی

که وحی مُنزّل واز اوسرای من چو «حرا»ست

به بوسه های لب و چشم و دست خود صدبار

اگر چه خوانده ام او را هنوز ناخواناست

 به حج نرفته ام اما به لطف حق گاهی

 میان «مروه» و«کوه صفا» مرا «مسعا»ست

محدثا! تو حدیثی شنو زدفتر عشق

اگر هنوزشعوری ترا به دل ماناست

رسول اول عالم نبود جز «آدم»

چو خلق گشت خدا دید چیزکی نه بجاست!

نداشت باور، آدم خدای را، و زحق

به حق رسید ندا :کار در کف «حوا»ست

 نبود «آدم»،زآغاز آدمی، وزعشق

 به تارکش بنگر تاج بولبشر رخشاست

 وزین رهست که دارم یقین، رسول نخست

 نه آدم است!تو خود کوششی! که کیست؟ کجاست؟

در این جهان که جنون رنگ  دشنه دارد وخون 

هزار شکر که حبل المتین من پیداست

گشای بند زگیسو! نگار من که مرا

نجات زین همه غم رشته ای ز زلف شماست 

(وفا) اگر چه زمان طی شد و شباب گذشت

به شیب عمر ولی دل زعشق او برناست

-----------------------------

1منزل: با ضم میم وفتح ت  نازل شده

2تورق هموزن با تقدس:ورق زدن

3مروه و صفا: نام دو کوه کوچک در مکه که مسافتشان چهارصد و بیست متر است و حاجیان در مراسم حج میان آن باید بدوند

میگویند حضرت ابراهیم   وقتى اسماعیل را كه شیرخواره‏اى بود در مكّه  گذارد وى تشنه بود و بین كوه صفا و مروه درختى بود، مادر اسماعیل از منزلش  بیرون شد تا به كوه صفا رسید، كسى را در آن جا ندید پس گفت: آیا در این  وادى انیس نمى‏باشد؟كسى جوابش را نداد، پس از آن جا گذشت تا به مروه رسید  در آن جا نیز احدى را مشاهده نكرد باز گفت: آیا در اینجا انیسى  نمى‏باشد؟هیچ جوابى نشنید، پس به صفا برگشت دوباره كلامش را تكرار كرد و  جوابى نیامد سپس به مروه برگشت و این عمل هفت بار تكرار شد، پس حق تعالى آن را سنّت قرار داد كه حاجىیها از صفا به مروه و از مروه به صفا تا هفت  مرتبه بروند. علاوه بر این سعى بین صفا و مروه به خاطر این تشریع شد كه  ابلیس بر حضرت ابراهیم علیه السّلام ظاهر شد پس جبرئیل به حضرت فرمان داد  بر او سخت بگیرد و از خود براندش ابراهیم علیه السّلام چنین كرد، یعنى به  صورت هروله سر در عقب ابلیس گذارد، ابلیس فرار كرد لذا هروله در بین این دو كوه سنت گردید.

4هروله حرکت تند در رفتن

4مسعی : محل سعی و دویدن میان دو تپه و کوه کوچک صفا و مروه

 

یازدهم.عاشقانه
ای ماه! بهل! تا که کفی از تو بنوشم
ای چشمه مهتاب! بنه! در تو بجوشم

فارغ ز هر آن یاوه ممنوع  که آمد
از نای  فلک تا که کند حلقه بگوشم
با نوحه ی غوکان چکند این دل وحشی
کوگویدم: ازتیره ی شهبازم و قوشم
ای خوش که بزاری تو به چنگ من ومن نیز
در چنگ تو درشور بنالم، بخروشم
تا شب گذرد ، تیز و سبکتر، تو فرو ریز
ای دخت سحر گیسوی خود بر بر و دوشم 
عریانی من جامه خود کن که نبینند
عریانت و بگذارکه من از تو بپوشم
کاین خرقه که  عریانی تو خلعت من کرد
سوگند! که بر هر دو جهانش نفروشم
مستی تو چو جوبار می و من به کنارت
پرزمزمه از نیش تو چون کندوی نوشم 
در این تک و پو  رفت زکف تاب و توانم
تا چند بگو بیدل و بی تاب بکوشم
ای عشق! تو معنائی و نامرئی و جوهر
بی یاربگو،راز ترا چون بنیوشم
بگذار (وفا) جنت جاوید که با یار
یک لحظه اگر، تا به ابد زنده- انوشم 

 

 

هیچ نظری موجود نیست: