ﺑﺎ ﺩﻭ ﭼﺸﻢِ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼِ ﺗﻠﺦ ﻓﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
لعنتی! ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ و... ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺷﮏ ﻧﮑﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﺷﮑﺎﺭت ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺻﯿﺪﺵ ﮐﻨﻢ ﺑﯽ ﺷﺮﻡ ﯾﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺁﻫﻮﯾﯽ ... ﻣﯿﺎﻥ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏ
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ ... ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ ... ﺍﻋﺘﺪﺍﻟﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﻓﮑﺮﮐﺮﺩﻡ ﺻﯿﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺻﯿﺎﺩﯼ ﺍﺳﺖ
ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ... ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﻢ ﺳﺮ ﺭﺍ ﻣﯿﺎﻥﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ
ﻣﺴﺘﯽ ﺳﺮﺥ ﻟﺒﺶ ﺍﻣﺎ ﻣﺠﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﭼﺸﻢ ﻭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦِ ﺻﯿﺎﺩ... ﺻﯿﺪﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺟﺎﯼ ﭘﺎﯼ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺷﻮﻕ ﻭﺻﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﻪ ﻃﻔﻠﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺯﺍﯾﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﻭﺻﻞ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺣﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ...
((مهتاب یغما)
من دوری معشوقه ات هستم
وقتی که بی بوسیدنت خوابید
وقتی که توی تخت تان هرشب
فرسنگ ها دور از تنت خوابید
من صبح چشمان ترت هستم
سیگار کنت همسرت هستم
وقتی که با دلتنگی ات هر روز
با بغض از من کام می گیری
من را بغل کن توی آیینه
بی شک کمی آرام می گیری
من سردی لیوان چایت را
بر روی میز کار می گریم
سر دردهای بی حسابت را
با مشت بر دیوار... می گریم
وقتی هوا ابری ست با چترت
در گوشه ی انبار می گریم
من را بغل کن توی آیینه
آغوش می خواهی؟ من آغوشم
من اشک های در کف حمام
من بغض های مانده بر دوشم
من را بغل کن توی آیینه
حتمن کمی آرام می گیرم
سیگار کنتش را تو روشن کن
من هم به جایش کام می گیرم...
ماخذhttp://m-bibak.blogfa.com/tag/%D9%85%D9%87%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%DB%8C%D8%BA%D9%85%D8%A7
((مهتاب یغما))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر