۱۴۰۴ مهر ۲۲, سه‌شنبه

سروده ها و ازسروده های تازه رها اخلاقی ......................چند سروده تازه.

  

 دعای یک «لُر»
بر درِ مسجد «لُری» بنشسته بود
شاهدِ جمعی «مسلمان» در سجود
شاهدِ ورد و دعا و سجده شان
غرقِ اشک جملّه ببود سجّاده شان
مؤمنین و مؤمنات جملّه دعا
گریه و زاری به درگاهِ خدا
«لُر» بپرسید بهرچه گریان همه
اینهمه زاری و ترس و واهمه؟
مؤمنین پاسخ بدادند ای «گَهو»*
سالهاست بر درگش عُوعُو «بَهوُ»**
می کنیم زاری چو سگ روز و شبان
نه خودش پاسخ نه آن «صاحب زمان»
گفت آن مؤمن که ما غرقِ گناه
روز و شب بر دَرگَهَش زاری و آه
آن لُرِ «دل پاک» بگفت در این جهان
مهدیِ موعود که هست در «چَمکران»
گفت «لر» بگذار کنم من یک دعا
حتم دهد یک پاسخی بر جملّه ما
مؤمنِ درمانده گفت: ای «لر» بگو !
کن دعایت پاسخی آید ز او
«لُر» بگفتا ای خدایِ هرچه دین
مستجاب کن یک دعا بر این «زمین»
تا شویم قانع که خود تو سالمی
گر نه تو بیمار، که الحّق ظالمی
پاسخی نامد ز آن پرودگار
لُر بگفتا «خُورزه مال» رَدینْ به کار***
بارِ دیگر «لُر» بگفت ای «آخدا»
تو شنفتی حرفِ من را با دعا؟
سالهاست این مسلمین گریه کنان
سر به درگاهت چو سگ جملّه دوان
باز پرسید «لر» ز «ربّ» حالت خوش است؟
یک جوابی ده که مارا دلخوش است!
یک دعا را تو شنو، کن مستجاب!
آن دعا را تو بده مثبت جواب
تا شویم قانع که خود هم سالمی
بر همه رنج و بلاها عالمی
لر بگفتا فکر کنم دارد که تب
مسلمین «الله اکبر» را به لب!؟
ای «رها» گفتی تو حرفت را چه راست
مستجاب هر دعا در دست ماست

* گَهوُ : به زبان لری بختیاری یعنی «برادر»
بَهوُ : به زبان لری بختیاری یعنی« پدر»
*** «خُورزه مال رَدین به کار»،به زبان لری بختیاری، یعنی ای پسر عمو «سرکار هستید و ول معطّل».

رها اخلاقی
۲۲ مهرماه ۲۵۸۴ ایرانی
۲۲ مهرماه ۱۴۰۴
۱۴ ماه اکتبر ۲۰۲۵ میلادی



گر دلی شاد کنی
گر دلی شاد کنی، شاد شود حتم دلِ تو
محفلی گرم کنی، گرم شود محفلِ تو
عطرِ گل باد برد سویِ چمن بلبل شاد
غزلِ بلبل ما را که به گل قاصد باد
شد چمن شاد ز این نغمهء بلبل یاران
ابرِ تیره به چمن کرد سلام داد باران
گلِ نرگس بدهد عطر به پروانه نگ
پرِ پروانه به رقص بر گل نرگس به به
شیرهء جان که شقایق بدهد بر زنبور
شهدِ شیرینِ عسل شاد کند اهلِ عبور
سرو به رقص آید و با باد بخواند آواز
قمری و مرغ سحر شاد که روز گشت آغاز
طوطیِ هند دهد حرفِ مرا عینِ که اصل
شادیِ پاسخِ طوطی به دلم گردد وصل
گر به کوه و در و دشت خوش بدهم آوازی
کوه و دشت عینِ همان میدهم با شادی
از «رها» این به تو هست عهد و قرار ای فرزند
دل شکستن سخنِ سخت به کس تو مپسند

رها اخلاقی
۲۱ مهرماه ۲۵۸۴ ایرانی
۲۱ مهرماه ۱۴۰۴
۱۳ ماه اکتبر ۲۰۲۵ میلادی



از زندگی بگوئید
از «زندگی» بگوئید،چون «مرگ» شده فراوان
این واژه خانه دارد در میهنم که ایران
بر سفره همرهِ ماست، هرجا رویم که برپاست
همچون که مارِ زهری، بنشسته کنجِ ایوان
در جاده ها روانست، قاتل به هرچه جانست
در آسمان به گردش، جنگل نموده ویران
آتش زده به هر گل، آواره کرده بلبل
بر منبرست به هرجا، بس مفت نه هم که ارزان
حاضر میانِ جاده، جان را گرفته ساده
هرگوشه میزند خند، با ملّتی که نالان
پاشیده خنده ها را، برپا که گریه ها را
در شهر و ده خرابی، آواره کرده سامان
حامی رفیقِ هر درد، عاشق به چهرهِء زرد
تاریخِ کهنه دارد، در میهنم زمانان
نامش که «آیت الله»، دیدیم رخش که در ماه
خود حاکمش نمودیم، برما دهد که فرمان
صدها حدیث روایت، ما غرقِ در جهالت
این «مرگ» که شد روانه، بر ما چو موج و طوفان
این «مرگ» که بر «جبین» ست، با ما چه سخت «عجین» ست
بس کشته ها به تاریخ، از ما گرفته بس جان
«دشمن» به «زندگانی» ست، «ضدّش» که «شادمانی» ست
باید که دفن گردد، نابود هم به کیهان
ما با خرد، و دانش، آنر ا کشیم به چالش
پا بر زمین بکوبیم، نی بر که آسمانان
گفت آن حکیمِ دانا، نامش همیشه مانا
عقل و خرد تو پیشه، ای خلقِ مهربانان
جاوید زندگانی ست، گر «جسم» نه جاودانی ست
آئینِ شیخ که مرگ ست، جهل گشته مرزبانان
آئینِ من رهائی، نی رنج و نی تباهی
انسان برایِ شادی، شادی برایِ انسان
بنشسته بر سه تکرار، «اندیشه-گفته-کردار»
هر سه به نیک باید، این باشدم که آرمان
اصل و اصلاتش نور، آئینی مملو از «سور»
از بهرِ پیروانش، شادیست راهِ درمان
شیخِ کثیفِ بیشرم، نی حرمتی نه آزرم
نی اهلِ زندگانی، ره سویِ مرگ شتابان
این میهنِ اهورا، تا بوده بوده برپا
اندیشه و خرد آن، بودست پاسبانان
گرچه که شیخِ ملعون، با حقّه ها و افسون
این خاکِ پاکِ مهر را، بنموده خون چکانان
قفنوس که پرکشیده، از دام که بر پریده
همچون «نجاتْ-کشتی»، برپاست که بادبانان
ما جملّه زندگانیم، ما فاتحِ زمانیم
با عشق و مهر و فرهنگ، آباد که هر بیابان
هرچند که رنج برده، زین عاشقانِ «مرده»
این قصّه ختم که گردد، افسان شود و داستان
مائیم و میهنی خوش، با عقل و منطق و هُش
بارِدگر به پرواز، عشقْ زندگیْ به ایران
امید که باشدم عمر، تا من بنوشم از خُمر
از خمرِ زندگانی، «حِرمان» شود که جبران
گوید «رها» یکی شعر، شعری به رنگِ شادی
با مردمان بخوانیم، آزاد شده که ایران
هرکوچه خوش نوائی، تار و دف و صدائی
پیر و جوان برقصیم، برلب شکوفه خندان
از «خاکْ» که دشمنی دور، شهرها که مملو از نور
جشنی به یادِ یاران، آن رفته «پهلوانان»
هر «نامشان» به نوری، ثبت گشته در «عبوری»
آباد بادا ایران، نامش همیشه جاودان

رها اخلاقی
۱ مهرماه ۲۵۸۴ ایرانی
۱ مهرماه ۱۴۰۴
۲۳ ماه سپتامبر ۲۰۲۵ میلادی

پاییز
میرسید پائیز و برگریزان به بر
برگریزان بهرِ ما بود خوش خبر
برگها رنگِ طلا، گه هم که سرخ
می نمودند فصلی دیگر بر تو رخ
گوئی که فصلِ بهاری دیگرست
مزه ای دیگر که گوئی در سرست
میرسید هم پرتقال و هم انار
بر سرِ بازار ز این دو بی شمار
اندکی بگذشته هان «خرمالو» بود
آنچنان شیرین که عسل می نمود
آسمان مملو ز مرغان «کوچ کنان»
نقش ها بسته قشنگ در آسمان
فصلِ عسل میرسید هم درجنوب
عسلِ اصلِ «کُنار» خوشمزه خوب
عسلِ خوشمزه با عطرِ کُنار
سویِ خوزستان تو می دیدی بهار
مردِ دهقان میزدش خاک را که شخم
با امیدِ فصلِ باران کاشته تخم
تخمِ ریحان و تُرُبچه با تره
بعدِ چند روز دشت سبز، خود یک سره
بچّه ها خوشحال دبستان باز شده
همچو یک عاشق بسویِ میکده
نم نمِ باران گهی باریده خوش
مرغِ خانه گوشه ای ساکت خَمُش
مردِ دهقان شادِ شاد باران رسید
برلبش خنده به دل صدها امید
«ره عبورها» مملو از برگهایِ زرد
کَم کَمَک اب و هوا می گشت که سرد
مجمره «آتش» و قوری گرمِ چای
در کنارش نانِ سنگک کرده جای
جملّه اهلِ خانه دور سفره ای
هرکسی میگفت به نوبت قصّه ای
بعد ازان کرده لحافها را که پهن
جمگلّی شب خوش، این آخر سخن
این چنین بود فصلِ پائیز هموطن
نه که رنجی بود و «شیخِ اهرمن»
گر چه امروز جملّه فصلها گشته رنج
خود ببین اوضاعِ شیخ، وضع را بسنج
شیخِ جانی روزِ مرگش نیست که دور
هر زمان این محتمّل جایش که گور
فصلِ پائیز میرسد بارِ دگر
نی ز «شیخ» ماند نه «آئینش» اثر
هموطن این را شنو تو از «رها»
بارِ دیگر می شود شادی بپا
فصلِ پائیز و که جشنِ مهرگان
می شود ایران که آباد مهربان

رها اخلاقی
۶ مهرماه ۲۵۸۴ ایرانی
۶ مهرماه ۱۴۰۴
۲۸ سپتامبر ۲۰۲۵ میلادی


پیغمبری جنگجوی
چنین گفته پیغمبری جنگجوی
ز گهوارهِ تا گور جنگ را بجوی
چو جنگی شود ملّت آواره اند
نه فکرِ غذا و نه هم خانه اند
مرتّب که خونست و تیر و تفنگ
میادا که در جنگ گردد درنگ
بکن دشمنی با زمین و زمان
به شمشیر و کشتار و تیر و کمان
به شرق و به غرب دشمنی را بپا
بکن دشمنی را به نامِ «خدا»
بکش، خون بریز، تا توانی «همین»
مبادا که آسایشی در زمین
چو کشتی تو مردان تماماً به جنگ
زنان دختران را بیاور به چنگ
بکن از میانشان تو هم انتخاب
به حکمِ خدا برده در رختخواب
به بازارِ شهر مابقی را فروش
تو اینسان کنی دشمنت حتم خموش
بِکُش هرچه خواهی ز پیر و جوان
شوند جملّه برّه تو گردی شبان
مکن رحم، فقط «ترس و وحشت» بپا
چنین می رسد «نصرتت» هرکجا
******
چنان غرقِ قدرت بُدش آن «رسول»
که «ایرانیان» را نمود هم شمول
اگرچه نمود پارسیان را به بند
به آئینِ خود قرنها در کمند
فراموش کرد آن رسولِ «عجیب»
که یک ملّتی هست شجاع و نجیب
شوند «دیگران» محتمّل بردگان
بجز «ملّتِ پارس» و «پارسی زبان»
زبان و که فرهنگشان بس قوی
به پندار و گفتار، عمل، معنوی*
بدان خود سرانجام کنندت برون
اگر چه بریختی ز آنها چه خون
چنان خوار و عارت کنند هان مگو
که هم کاسه بشکسته و هم سبو
شوند بر تو غالب کنندت اسیر
شوند در جهان عاقبت خود امیر
همه دین و آئینِ تو خوار و عار
که هرگز ندیدی چنین روزگار
شود بارِ دیگر که «مهر» رسمشان
به منطق خرد، «کیش و مات» خصمشان
شود مهدِ منطق «خرد» خاکِ پاک
ز خشم آن رسول جامه اش را که چاک
که «زرتشت» زند این رسول بر زمین
که بر خاکِ میهن نماند که کین
«رها» خوش به گفتی سرانجامِ کار
به آئينِ مهر ملّتی رستگار

* پندار نیک ، گفتار نیک ، کردار نیک
رها اخلاقی
۱۶ مهرماه ۲۵۸۴ ایرانی
۱۶ مهرماه ۱۴۰۴
۸ اکتبر ۲۰۲۵ میلادی
خوندها
ای پخمگانِ حاکم
ای جاکشانِ ظالم
بیشرمهایِ پفیوز
بر ریشهایتان گوز
ای چهره ها چو کابوس
نی ریشه نی نه ناموس
ای چهره ها عبوس زشت
از گُه شما گِل و خشت
مدفوعِ هرچه انگل
ای پخمه گانِ اُزگل
آئینتان جنایت
ادرار و چرک کثافت
یک مشت دروغ به تازی
خوانید که یک نمازی
بتخانه هست که کعبه
از خیر آن چه فربه
با مالِ مفت شده چاق
بر خون که کرده اتراق
آن «ربتان» که یک بُت
بدتر ز هرچه «پول پوت»
مفعولْ تو شیخ و ملّا
ای جاکشِ که عظما
یک مشت رهزنِ پَست
با سفلگان که همدست
ای جمعتان قُرُمساق
بدتر ز هرچه قالطاق
آخوندِِ رذلِِ رمال
آشغال تر از که آشغال
میکروبِ خلقتی تو
هرچی که پست تو رهرو
الدنگ هایِ ملعون
درس داده اید به شیطون
آئینتان دروغ است
تاریک و بی فروغ است
ای کژدمانِ زهری
از هر بدی که بهری
«شیخ و فقیه و ملّا»
نکبت که پا به هرجا
ای «سه» ز هر چه بدتر
از هرچه بی خردتر
شغل، دزدی و جنایت
آئینتان شقاوت
این جمّلهء رسول است
هم پایه هم اصول ست
پیروزی هست به «وحشت»
سرکوبِ خلق به شدّت
بنگر کتابِ فرقان
بینی تو اصلِ آرمان
گفته ست که «شیخِ صدرا»
فیلسوف و شیخِ عظما
«زن» پست ترین که موجود
چون« اسب و خر» دهد سود
آن دو دهند سواری
«زن» بهرِ بچه داری
ای تازیانِ جانی
دشمن به زندگانی
اهلِ لواط و هرکار
در حوزه ها به تکرار
فتوایِ بچه بازی
با حکمِ شیخ و قاضی
اندر رساله هاتان
فتوا و حکم فراوان
حتّی به شیرخواره
بر رانِ وی چو ماله
آن رهبرِ جماران
خود داده این که فرمان
توضیح و «اَلمَسائل»
حّل کرده این که مشکل
از ریشه رذل و پستید
هرچه بگویم هستید
ای کونیانِ حوزه
بر منبرید به زوزه
کرم از شما که بهتر
بوزینگان به منبر
ای انگلانِ تاریخ
ماتحتتان بسی میخ
حیف ست که عیرِ خرها
مفتخور و بی هنرها
سگ ریده بر مرامتان
بر رهبر و امامتان
هم جاکشید و بی عار
یک مشت که دزدِ خونخوار
ای دشمنانِ شادی
ای شغلتان قوّادی
عمّامه ها چو سُنده
بر سر، شکم که گنده
دائم به رختخوابید
در باجناق بتابید
ای سفله گانِ جانی
بودید گدا زمانی
کارتان فقط که روضه
نه اهلِ فن نه عُرضه
هم نحس و هم کثیفید
دشمن به هر ضعیفید
یک مشت کرم و زالو
ای پخمگانِ هالو
نامِ شما چه گویم ؟
نامی که من نجویم
«آخوند» که بهترین ست
با ذاتتان عجین ست
«آخوند» خلاصه یک جا
آن هست که گفته بالا
این شاعرِ که خشمگین
دارد به جملّه شان کین
لعنت به هرچه ملّا
بنیانگذار به بالا
امید که جملّه نابود
دنیا شود که خشنود
خوانندهء تو این شعر
بخشای مرا تو با مهر
گر شد که شعری مملو
فحش ناسزا به هر رو
ملّا فقط همین ست
با پستی هم عجین ست
«مردار» که هست چه «بدبو»
با «عطر» نداردش خو
«آخوند» زشت ترین نام
بدتر زهرچه «دشنام»
«آخوند» کثیف ترین اسم
روح و روان و هم جسم
پوزش اگر ادب رفت
از دستِ من که دربست
این وضع شیخ و ملّاست
از ذیل تا به بالاست
بر شعر مگیر تو اشکال
آخوند همین ست اعمال
شیخ ست جملّه این شعر
نتوان که گفت از مهر
آخوند همین ست ای دوست
از هرچه پست ترست اوست
هرجا روند «کثافت»
محصولشان «فلاکت»
لبِ کلام «رها» گفت :
باید که جملّه شان رُفت

رها اخلاقی
۱۲ مهرماه ۲۵۸۴ ایرانی
۱۲ مهرماه ۱۴۰۴
۴ اکتبر ۲۰۲۵ میلادی
تو خواب پرنده بودم 
تو خواب پرنده بودم ،پر زده می پریدم 
پر زده تا به ابرها، رو ابری می لمیدم 
گاهی صدایِ گریه،گاهی صدایِ خنده 
نشسته تک و تنها ، سیرِدل من گرییدم 
ازون بالا به زمین،با یک نگاهِ غمگین 
مثال یک کبوتر،آدما را می دیدم

سر می زدم به شهرها، سری به ده و روستا

صدایِ چشمه ها را، خوبِ خوب می شنیدم

می دیدم چوپونا را، گلّهء برّه ها ر ا

هرچی که باغ و بستان، جملّه ر ا می بوئیدم

شهر هایِ رنگا رنگ را، بناهایِ قشنگ را

آواز آدمشو، با دل که می شنیدم

سر زده کودکستان، دبیرستان دبستان

با بچّه ها که بازی، بچّه هایِ گل نازی

عطرِ گلِ یاسمن، عطرِ خوشِ هر چمن

زده به پرهایِ خود، به بالهام می مالیدم

سر میزده به «زندان»، جائی که اسمش «ایران»

سر زده تویِ شهرها، دودهاشو می بلعیدم

مردمانِ اسیرش، اسیرِ دیوِ پیرش

داد میزدم کجائید، ضحاکو می پاییدم

داد میزدند: کجائید، آیا به فکر مائید؟

ازون بالا چو بارون، اشکامو می باریدم

سر میزدم به خارج، راحت همه مخارج

نشسته دسته دسته، «آرماشونو» میدیدم

جملّگی ضدِّ ضحاک، تفرقه پاره چاک چاک

داد میزدم بیدارید؟، با خشم داد می کشیدم

شیخ از شما چه راضی، بس کنید بچه بازی

تفرقه خواستِ شیخ ست، لبامو می جویدم

آهای که هرچی رهبر، آی رهبرای کور کر

بارون خون به روشون، سوغاتیمو پاشوندم

گفتم بیا این ایران،خونست و خاکی ویران

اذانِ صبح پر از خون، تویِ خون می غلتیدم

تنم به لرزه افتاد، گریه و داد و فریاد

«رها» غرقِ که کابوس، با داد از خواب پریدم




رها اخلاقی 
۳۰ شهریور ماه ۲۵۸۴ ایرانی 
۳۰ شهریور ۱۴۰۴ 
۲۱ سپتامبر ۲۰۲۵ میلادی


برخیز بِکَن !
برخیز بکن ز ریشه بنیادِ ستم
نابود بکن هرآنچه رنج است، الم
این شیخِ پلید گرفته جان هستیِ ما
شادی بگرفت زما، بجایش اشک غم
هرکوچه صدایِ ناله و اشک نوحه
ممنوع ترانه و شکسته که قلم
هر صبح برد سری به بالایِ که دار

ضحاکِ زمان که نامِ وی هست اعظم
کشته که جوانانِ وطن این بیشرم
افشا شده است به هرکجایِ عالم
هرجا بنهد قدم شود غرقِ به خون
انفاسِ شرورش که شده، همچون سم
دائم پیِ جنگ و فتنه هست این بیمار
همچون نسبش شعارِ وی مرگ و عدم
برخیز کنون زمانهء رزم و قیام
برگیر بدست سه رنگ و، شیر، شید پرچم
گو «یا وطنی» بیا به میدانِ نبرد
دندان بفشار و پرچمت را محکم
یکپارچه و متّحد به نامِ ایران
تا بختِ وطن خورد دگر باره رقم
از سویِ «رها» خطاب به تو شیرِ دلیر
از خلقِ جهان نباشدش چیزی کم
رها اخلاقی
۲۲ شهریور ۲۵۸۴ ایرانی
۲۲ شهریور ۱۴۰۴ــــ ۱۳ سپتامبر ۲۰۲۵ میلاد


سئوال
سئوال دارم جواب ده هفت و پنجاه
تو که «شیخِ» پلید را بردی در «ماه»
جوابم ده تو ای «پنجاه و هفتی»
تو که فریادِ «مرگ بر شاه» بگفتی
کجا شاه کُشت زنان را در خیابان ؟
کجا بود «خوار-خفیف» کی نام‌ِ ایران ؟
کجا ملّت به «قبر خوابی» رسیدند ؟
کجا خود را به آتش می کشیدند ؟
کجا هر روز و هر شب بود اعدام ؟
کجا بود سفره ها خالی چه صبح شام ؟
کجا بود این همه دزدی و غارت ؟
کجا کی دختِ ایران باخت عصمت ؟
کجا پاسپورتِ ایران اینچنین خوار ؟
کجا بود این همه انسانِِ بیکار ؟
کجا آواره بودند این همه مخ ؟
بگو سوسن و لاله هم که فرّخ
کجا آب و که برق گاز اینچنین بود ؟
کجا رودخانه و جنگل که نابود ؟
کجا هر خانه ای داغدارْ عزیزی ؟
کجا بانویِ ایران چون کنیزی ؟
کجا زاینده رود بودش که خالی ؟
کجا مسئولِِ کشور لا ابالی ؟
«لبِ کارون» که بودش یک بهشتی
کنون گشته کثیف مملو ز زشتی
کجا بود «اصفهان» در معرضِ مرگ ؟
درختها گشته خشک بی شاخ و بی برگ ؟
کجا میداد مادر دخترش را ؟
ز فقر و گشنگی صادر به هرجا ؟
بگو «تازی» که داشت جرئت شهامت ؟
بَرَد دختِ وطن را بهر لذّت ؟
کجا شه داد به تاراج نفتِ ملت ؟
کجا ایرانی بود نامش به خفّت ؟
به کشورها که «ایران» محترم بود
ز دیدار و حضورشان جملّه خوشنود
دلاری هفت تومان خود یادتان هست؟
نموده خود سفر بس شاد و سرمست
یکی خودرو وجود داشت نام «پیکان»
خریدش بهرِ جملّه بود که امکان
ز کارمندِ اداره تا که کارگر
خریدش نقد و یا «قسط» حداکثر
ببود یک خودروی «امن و مرتّب»
نه این خودروِ «شیخ» با مرگ «مقرّب»
کتابِ شعرِ «شاملو» بود که آزاد
یکی «کانونِ کودک» بود که آباد
کجا بود د شمنی در بینِ مردم ؟
گدا بودند همین «شیخان» که در قم
هنرمندان فراوان گشته پیدا
تاتر و سینما بودش به هر جا
یکی «سیّار» بود هم «سینما» نام
که اهلِ روستاها هم برند کام
«کتابخانه که بوس» بود، یادتان هست ؟
کجا بود این همه سختی و بن بست ؟
ببود ایران سرایِ گشتِ سیّاح
کنون گوئی که گشته خاکِ ارواح
نگه کن «تختِ جمشید» نه توریستی !
شده ایران سرایِ «تروریستی»
جهاد اسلامی و حمّاس و اَلشعب
چه جا دارد بمیریم جملّه از تب
کدام کشور به «ایران» دشمنی داشت ؟
کجا آن «شه» نهالِ جنگ را کاشت ؟
بگویم باز یا کافی نباشد ؟
به هر جا بنگری «خون»ست که پاشد
کدام مادر ز فقر کودک فروش را ؟
ببود کودک به کار مشغول به هرجا ؟
کمی شرم و حیا دارید شمایان ؟
که «شاه و شیخ» را هموزن و میزان ؟!
ندارید پاسخی از بهرِ این خلق
فقط دانید که خود را «حقّ مطلق»
گدائی می کنید چند «دیپلمات» را
شده دنبال رو، بهتر ز ماها
شما نوکر شده «مستعمرات چی»
شده کارْتان شبیه مردِ جارچی
ندارید راه حلّی مانده در گِل
اقلّاً جرئتِ دجّال راحِل
بگفت دادم همه آن آبرویم
بنوشم جامِ زهر را مرگ که سویم
خمینی را بگویم، پیرِ دجّال
تمامِ همّ و غمش جنگ آمال
بس ست یکدندگی، کارْتان تمام ست
بگوئید اشتباه کردیم، حرامست؟
اگر گوئید خطا رفتیم که بهتر
وگرنه وضعِتان زین هم که بدتر
شدید با «شیخِ پست» دشمن به آن شاه
که سرگشته شدند ملّت در این راه
«رضایِ پهلوی» را گشته دشمن
چرا که راه دارد بهرِ میهن
اگر یک جو بداشتید «عشقِ ایران»
رها کرده که «من» را، «میهن آرمان»
اگر عشقِ وطن دارید شماها
کنید یاری «رضای پهلوی» را
بکرده دست دراز شخصاً به هر کس
ندارد واهمه از هیچ گروه ترس
چرا که فکرِ ایران هست به هردم
فقط خواهد که بر دردها که مرهم
تماماً دشمنید با وی در این راه
چرا که بوده هست فرزندِ آن« شاه»
بگیرم شاه شمایان بوده دشمن
گناهِ آن پدر، فرزند به گردن ؟
تمامِ دردتان اینست که گشته
پلی سویِ وطن «بن بست» شکسته
شده محبوب، عزیز، در نزدِ مردم
زنید دائم به وی نیش همچو کژدم
ندارد نیشتان بر وی اثر هیچ
شوید منفورتر بر خود که پاپیج
هرآنکس باشدش حامی در این راه
مپندارید که وی را خواهدش شاه
«پلی» هست سویِ میهن حلّ مشکل
هرآنکس این نفهمد هست چه غافل
نمیخواهد شود حاکم بر آن خاک
به چندین بار همین را گفته بی باک
تمامِ ملّتند در رنج و در خون
اسیرِ «شیخِ» بدتر از که «طاعون»
چقدر کشته چقدر آواره باید ؟!
که شاید «معجزی» از ره در آید؟
ببودید جملّگی بازیچهء «روس»
وطن را کرده نابود صد که افسوس
به چندین نسل شده بس «رنج- جیانت»
اگر بر خود نیائید هست خیانت
نمیخواهم ردیف سازم که «رنج ها»
در آن میهن که هست مملو ز «گنج ها»
«دمکراتم» نه چپ نی راست هستم
نه اهلِ بت پرستی،نی شه پرستم
«رها» کافیست، مگو تو بیش ازین بس
اگر در خانه عاقل هست اگر کس

رها اخلاقی
۲۱ شهریور ۲۵۸۴ ایرانی
۲۱ شهریور ۱۴۰۴
۱۲ ماه سپتامبر ۲۰۲۵ میلادی
کاش پرنده بوده
کاش پرنده بوده پر میزده
ره بگرفته به سفر میزده
پر بزنم سویِ بیابان و دشت
سویِ قریه و یکی دهکده
خسته شدم زین همه ظلم و ستم
هر طرفی گشته یکی «بتکده»
جان و تنم خورده شد از «ظلم و زور»
کشته شدن، فقر شده قائده
دور و برم جنگ و دروغ و ریا
اینهمه انسان که تَبَه لِه شده
دزدی و غارت شده کاری ثواب
بر سرِ ملّت که چه ها آمده
این نه زمین ست، که خود دورخست
هر طرفش درد «جهنمکده»
خوابِ ابد رفته خدایش کجاست؟!
یا که خدا رفته خودش «میکده»
تا بزند جامِ شراب پشتِ هم
گشته پشیمان بِکَشد عربده:
آه غلط کرده نمودم که خلق
از خودِ خود گشته خجالتزده
من که ندانم بوَدش یا که نه
این منِ بیچارهء ماتمزده
روز و شبم می گذرد درد و رنج
بهرِ جمیعی شده «عشرتکده»
این چه جهانی ست که در آن مانده ایم؟
من ز وجودش شده سخت دلزده
شیخِ پلید گشته به هر جا حضور
خوانده که خود را به زمین «مائده»
کن نظری روی به غربِ زمین
سود، و مصرف شده یک جاذبه
ثروتِ دنیا «نَوَدَش» عدّه ای
درصدِ «ده» بهرِ خلایق که بهِ!؟
این که زمین نیست بچرخد به «شید»
بل به «جنایت» که به چرخ ضابطه
بود خدائی به وطن نام «اهور»
«شیخ» براندش به هزار سفسطه
بود که عاشق به بشر نی که خصم
نی که بشر داشت ز وی واهمه
سمبلِ عشق بود خدایِ وطن
نی که تنفّر، که پرِ از عاطفه
کلِ جهان گشته جنایت، و خون
جایِ «اهورا»که شده بتکده
دور و برم جنگ، جنایت جنون
کاش که بال بود و توان پر زده
اوج گرفته بشوم محو ِمحو
نام «رها»، در عمل هم گمشده
رها اخلاقی
۱۷ شهریور ۲۵۸۴ ایرانی
۱۷ شهریور ۱۴۰۴
۸ سپتامبر ۲۰۲۵ میلادی

 
برای روانی سروده در بیشتر کلمات به جای «حرف الف» ، حرف «و» قرار داده شده،برای نمونه : به جای میزان، میزون، به جای سامان، سامون، و به جای عصیان،عصیون آورده شده.
جمعه ها
جمعه ها و لبِ کارون
خنده لب زیاد فراوون
لبِ کارون همه شاداب
خیلی چیزا بود که میزون
گفتید از جمعهء خونین
زندگی داشت سر و سامون
کی کجا اینهمه محروم؟
همه جا نعمت فراوون
گفتید از دیکتاتوری ها
کجا کور کرده که چشمون؟
مدرسه که رایگان بود
لبِ کودکا که خندون
نبودش که کودکِ کار
این همه کودکِ ویلون
هرکی که، گشوده آتش
به شهنشهِ که ایرون
هرکی که، تفنگ بدست داشت
بود مسلح تو خیابون
بردنش که تویِ زندون
اگه خاتونی به بند بود
کی تجاوز شد به خاتون؟
چند تا جمعه بود که خونی ؟
جمعه ها کجا همش خون؟
یه سیاهکلی بپا شد
کردنش قبایِ عثمون
چپِ ما پیرو مسکو
یا که تو غارِ بیابون
سینما تاتر بپا بود
جرم نبود «لیلی و مجنون»
کی کجا، عشق بوده ممنوع ؟
خورده شلاق هر دو نالون ؟
اندکی فضا سیاست
بسته بود ولی نه این گون
نبودش تمامِ کار جور
ولی بود حساب و قانون
همه بوده دشمنِ شه
«چپ» و هرچه بود «مسلمون»
همگی قبراق و سرحال
اومدید ز زندون بیرون
نه چشی کور، پای لنگی
تو که گوئی رفته شمرون
چه دروغهائی که بافتید
خرس،تجاوز، بطری، باتون
بوده مشت لگد، و شلاق
نه به قصدِ مرگ و داغون
تازه این برایِ آنکس
به سلاح، ترور، گرفت جون
کی شبی هزار به دار برد؟
یا که کرد بچّه تیربارون؟
جمعه ها همیشه خون بود؟
جایِ بارون، خون تو ایوون ؟
شاعرایِ انقلابی
نظری نموده اکنون
تمامِ هفته ز خون سرخ
شب و روز گلوله بارون
طنابِ دارها که برپاست
ز خزر تا بحرِ عمون
خواهرامون برده صیغه
کجاست غیرت و حیامون؟
عهدِ شه اینهمه تن بود
برایِ فروش چه حیوون؟
بود بساط عضو فروشی
قرنیه کلّیه ارزون ؟
فروشِ پارهء تن بود؟
بچّه که عزیزِ انسون ؟
یکی نونِ شب نداشتش؟
دیگری ز دزدی قارون ؟
نونی تویِ سفره ها بود
یه غذائی حتم که با «نون»
کی، کجا، قبرخواب که داشتیم؟
تن فروشی تو قبرستون ؟
جایِ شعر سرودن اینجاست
شاعرا کجاست زبونتون ؟!
نکنه قافیه مرده
قافیه خون تویِ هامون
همه قفل شده ز ظلمت
ز جنابِ شیخ ملعون
چه شده همه خموشید؟
ز ستم شده که افسون ؟
نظری به هفته بنما
همه کوچه ها پر از خون
شب و روز به ناله و غم
همه کس به خون چه غلتون
دل من گرفته شاعر
شده ای چرا تو لرزون؟
تو به گو به هفته ها شعر
اگرت به سر که عصیون
سخنم اگر یاوه ست
بشکن دهان و دندون
همه هفته خون چکانست
که «رها»شده پریشون

رها اخلاقی
۱۵ شهریور ۲۵۸۴ ایرانی
۱۵ شهریور ۱۴۰۴
۶ ماه سپتامبر ۲۰۲۵ میلدی


 

غربت و تنهائی
مانده ام تنها که کس نیست در برم
هیچکس نیست گوئی اندر محشرم
مانده ام تنها غریب دور از وطن
هم خودم تنها شده هم کشورم
خوش دلم بود، کرده ام یاری گزین
لیک هم بیگانه گشت این دلبرم
یارِ من جمعی بدند اهلِ نبرد

 «رهبرش» خودخواه، شد سد معبرم

جملّه یاران رفته یا آواره اند
این همان مفهومِ خاک ست بر سرم
«خنجرِ دشمن» به سینه کن نگاه
«زخمِ آن رهبر» نگه پشتِ سرم
هر چه داشتم جملّه را دادم به وی
«نامبارک» شد نمود در بدرم
ای دو صد لعنت برین «مسعود» باد
جان و تن زخمی،ز پشت وی خنجرم
کرد من را یک «پناهنده غریب»
بسته شد اینجا همه بال و پرم
شرم بادا بر شما نابخردان
بنگرید از غصّه این چشمِ ترم
من چه گویم بر شما نامردمان؟!
بر شما ارجح که گاوست و خرم
پشت کردید بر وطن، جملّه دروغ
روحِ من زخمیست هم این پیکرم
هم وطن سوزد و هم ملّت درآن
زین سبب سوزم، ببین خاکسترم
میهنم گشته اسیرِ شِیخَکان
کی چنین در خواب می شد باورم!؟
این وطن خود داشت «رسولی» جنسِ نور
نامِ آن زرتشت بود پیغامبرم
تهمت و رنگ و ریا حرفِ دروغ
گشته کالا هر سرا و معبرم
کو فریدون دشمنِ ضحاکِ پیر
تا به بند آرد ویش شاد «مادرم»
میهن ست مامم، بدان تو ای عزیز
کوه و دشت و جنگلِ پهناورم
گرچه تنهایم درین غربتکده
شادِ شادم نسلی هست همسنگرم
نسلی از عاشق به میهن نی «حرا»
«روسیه چین» هر دو خصمِ کشورم
ما همه آماده ایم بهر نبرد
نسلِ بابک کاوهء آهنگرم
میشود پیروز این نسلِ جدید
روشن ست در آسمان این اخترم
ای «رها» خوش باش که تنهائی چه به
تا کنارِ فرقهء خود محورم
میشود آزاد این خاکِ گران
همرهِ مردم بخوان شعرِ ترم
در میانِ جمع گردی بس تو خوش
تا نگوئی این که من تنهاترم
رها اخلاقی – ۱۰ شهریور ۲۵۸۴ ایرانی- ۱۰ شهریور ۱۴۰۴- ۱ سپتامبر ۲۰۲۵ میلادی
وقتی رسیدم ایران
وقتی رسیدم ایران، آن خاکِ مهربانان
بوسم که خاکِ پاکش، لب خنده چشم گریان
پایِ برهنه هر سو، پرسم که یار کو کو
در کوچه ها بگردم، گوئی که مست و ویران
هر گوشه غرقِ بوسه، دیوانه وار به پرسه
فریاد این وطن هست !، گریم که همچو باران
با مردمان سخنها، گویم ز دردِ غربت
بر مرد و زن سلامی، دیوانه وار و حیران
گیرم سراغِ فرهاد، پرسم ز حالِ شیرین
افتاده هر دو برخاک، روزِ نبرد به میدان
بر خاکشان سلامی، گویم دو صد کلامی
ای قاصدانِ نوروز، شب رفت و آن زمستان
هرسنگِ نا نوشته، شیران و ببرِ خفته
گریم چو خون به هرسنگ، چون ابرِ در بهاران
آنگه کشم ز دل داد، ای خفتگانِ بیداد
برپا که شب فراری، از آسمانِ ایران
نالم چو کبکِ در کوه، مانده به دل که اندوه
خالی کنم که دل را، از ناله هایِ پنهان
آنگه روم به صحرا، دیدارِ دشت و دریا
من خود کَشم در آغوش، آن نخلِ سبزِ رقصان
برخاکِ مادر آن گل، آن خواهرم چو سنبل
شویم مزارِ هر دو، با اشکِ چشم و مژگان
گریم به دشت و صحرا، خوانم به ناله آوا
هر رهگذر که بینم، گویم که شرحِ هجران
آه ای وطن عزیزم، ای خاکِ مهر خیزم
ای سرزمینِ زخمی، ای خاکِ پهلوانان
ای مامِ مامِ مامم، بنگر چه تشنه کامم
خواهم که نوشم از تو، چون تشنه کاروانان
دیوانه ام ز دیدار ،چون عاشقی که بیمار
دل شرحه شرحه دارم ،از هجرِتو چه داستان
آه ای تمامِ هستی، گویند که بت پرستی
بگذار هرچه گویند، در ظاهر و که پنهان
من شادِ شادِ شادم، ای ریشه و نهادم
دوری و هجر زتو سخت، هرگز نبوده آسان
در سایهء درختی، بنشسته گو که لختی
یکدم کنارِ چشمه، آوازِ نی شبانان
چون خستگی ز تن شد، آماده جان و تن شد
رُو سویِ شهر به امّید، چون اسب سخت دوانان
گیرم که راهِ خانه، با شعر و صد ترانه
همسایگان به دیدار، نقل و نبات چه افشان
خوانیم بسی ترانه، شیخ رفت و شد فسانه
امروزه روز شادیست، بگذشته بند و زندان
با مردمان «رها» شاد، هرچه خرابی آباد
این آرزو به دل هست وقتی رسیدم ایران

رها اخلاقی
۳۰ امرداد ماه ۲۵۸۴ ایرانی
۳۰ مرداد ماه ۱۴۰۴
۲۱ ماه اوت ۲۰۲۵ میلادی

تو کجائی ای خدایِ شیخنا ؟!
اینقدر کردیم دعا هرگز نگردید مستجاب
صبح و شب خواندیم تو را هرگز ندادی یک جواب
خاکِ ایران غرقِ خون گوئی شده یک قتلِگاه
ملّتی از دستِ «آیاتت» فراری بی پناه
جملّهء اهلِ جهان از دستِ آیاتت ذلیل
از زن و پیر و جوان مرد جملّه در رنج بی دلیل
رُو به «مکه» یا به «مسجد» جملّه هستند در دعا
جملّه میخوانند دعاهائی کذا و در کذا
روز و شب خوانند دعاهائی تو را صد التماس
باز می گوئی که هستید بندگانی ناسپاس
دختِ ایران را برند بالای دار تو خامشی
گوئی که از درد و رنج ملّتی سخت سرخوشی
گفته بودی هان بخوانید نامِ من آیم کمک
قرنهاست خوانند تو را، هر گز کشیدی یک سَرَک؟
تو همان «الله یِ» بت هستی که بودی با قریش
قرنهاست با نامِ تو خون میخورند با نوش و عیش
ساختهء دستِ دروغی و جهالت ای «بُتا»
نامِ تو «الله» نهاده حقّه ای ست در ماجرا
کی خدا سوزد به آتش بنده اش را گو جواب!
ای که خود را کرده «ارباب» نی دهی برما جواب
تو ز سر تا پا فقط یک بُت بده، بی عرضه ای
گو که بیماری و دیوانه به خونها تشنه ای
دوزخت هفت درب و هفت رنج و عذاب تو عاقلی؟
گر تو باشی حقّ خدا بر بندگانت غافلی ؟
ای دوصد رحمت به شیطانِ رجیم پشت کرد به تو
گر تو را نامم خدا من، صد هزار لعنت به مو*
در بهشتت گو که هم میخانه داری هم که حور
گو بساطِ فسق و افساد را تو یکجا کرده جور
تو خدائی که تو را خوانند به ربّ العالمین ؟
این چه ربّی هست که دائم بنده اش را در کمین ؟!
گر بنوشد اندکی جامی شراب یا بوسه ای
پای وی در این جهان صد ضربه شلاق بسته ای
تو بیا تا من نمایم ربِّ عالم را بَرَت
تا شوی رسوا در ین عالم کنند خاک بر سرت
آن خدا باشد که انسان آفرید و شادیَش
منطق و عقل و امید را کرده خود ره هادیش
آن خدا باشد که خلق کرده بدستش بوستان
نعمتش آزادی و آسایش ست در هر زمان
نی زند شلاق به پشتِ بنده اش ای «نا»خدا
فرقِ وی با تو نگر از این زمین تا ناکجا
نی جهنّم دارد و نی آتش و زجر و عذاب
نی مثالِ تو دهد وعده شراب و حور سراب
او نمی گوید که هفده بار به پایش خم شوید
تشنه و گرسنه به یک مه اجمعین از حال روید
جانِ حیوان نزدِ وی هست محترم هم بس عزیز
تو مرتّب میدهی فرمان که خونش را بریز
سگ به نزدِ آن خدایِ من بود دوستِ بشر
تو نجس خواندیش و گفتی دور سازش با تشر
خوردنِ جام ِشراب نزدِ خدایِ ما نباشد که حرام
محترم باشد به نزدش ساقی و پیمانه جام
نصفِ مرد نیست در مرامش زن که تو گوئی چنین
بل برابر در حقوق و در شهادت نازنین
در نگاهش سبزه و اشجار باشد محترم
گر شود قطع یک درختی جرم باشد وی به غم
بایدش مجرم بکارد جای آن حتم یک نهال
تا ز غم گردد رها شادان شود وی را که حال
گر بخواهی تا بدانی کیست این «ربْ مهربان»
اندکی بشناس زردشت را رسولْ ایرانیان
در سه جملّه گفته این شخصِ بزرگ آئینِ خویش
نیک پندار، نیک گفته، نیک کردار، بل نه بیش
ای خدایِ مسلمین داری تو بهتر زین «سخن» ؟
این خدا نامش «اهورا» هست و «مزدا» هموطن
این اهورا نیک هست و اهلِ منطق مهربان
حل نموده خود تضاد «خیر و شر» اندر جهان
تو کجائی ای «خدایِ شیخنا»،کن یک ثواب
گر تو را رحم هست و وجدان کن دعا را مستجاب
جملّهء این بندگانت غرقِ رنجند و که درد
یگ نگاهی کن ز بالا چهره ها لاغر چه زرد
ای «رها» شیخ گویدت «مرتد و کافر» گشته ای
من بگویم شیخ خودت با آن خدایت مرده ای

* مو : به زبان لری بختیاری یعنی « من» .
رها اخلاقی
۲۶ امرداد ماه ۲۵۸۴ ایرانی
۲۶ مرداد ماه ۱۴۰۴
۱۷ ماه اوت ۲۰۲۵ میلادی
مرگ بر شاه
جملّه گفتیم مر گ بر شاه مرگِ ما جملّه رسید
شاه رفت و ملّتی بیچاره گشت قدّش خمید
اندرین بازی بشد چند نسل فنا «ایران» مگو
عزّتِ ایران و ایرانی برفت هم آبرو
رهبران جملّه فراری سویِ غرب، نی هم که شرق
چرب کرده خود سبیلها را کراوات زرق و برق
جملّه چپ بودند زمان شه چریک و بمب گذار
چونکه شیخ آمد تفنگها را زمین هان «الفرار» !
چند ماهی تق و توق کرده بشد سمبه چه زور
«رهبران» یک سر فراری بس «هواداران» به گور
در فرنگ برپا نموده جشن و سور و بس نشست
بهرِ آنهائی که بودند «در کمین»، حال بند و بست
گر ندانی چیست منظورم عزیز از آن «کمین»
یک «سرودی» هست «سرکوچه» تفنگها آتشین
شیخ در داخل شبی چند صد «هوادار» را به تیر
عدّه ای را هم به حبسهای طویل کرده اسیر
مادرانِ پیر و رنجور و ضعیف بس غصّه دار
با پدرهایِ به دل خون، غصّه هاشان آشکار
پشتِ دربهای اوین و هم قزل آواره روز
بهرِ دیداری چه بس کوتاه به دل صد آه وسوز
پشتِ شیشه چند دقیقه دید و بازدیدی تمام
کنترل گشته بدست جانیان هر حرف کلام
کشت شیخ هر روز وشب، بس چند هزار زندانیان
جوخه ها و دارها مشغولِ کار شاد جانیان
گورهایِ دسته جمعی دائما در گسترش
کارِ شیخ ویرانی و مرگ، وی عزا را پرورش
رهبران در خارجه هی کنفرانس لیست ها کلفت
تو که گوئی جانِ انسانها نه ارزش، بلکه مفت
شیخ بر کار و همه مشغولِ بحث با یکدگر
«نشریهِ هاشان» زهم افشاگری، گه چند خبر
این به آن گفته برو مزدور توئی «فرصت طلب»
دیگری گفتا خموش ای «میوه چینِ» بی ادب
دشمنیها بینشان تکثیر شده هم تفرقه
گه چنان با هم که درگیر گوئی آمد صاعقه
شیخ حالش خوب و راضی دائما تسبیح بدست
با دمش گردو شکسته شادِ شاد گوئی که مست
ملتِ بیچاره در رنج و ستم بس نا امید
دستها بر آسمان نفرین دعا ره ناپدید
ناگهان فریادِ ملّت از زمین بر آسمان
نامِ یک «شهزاده» بر لب،وی به میهن پاسبان
شیخ و چپ اصلاح طلب با غار نشینانِ حرا
جملّه مرگ گویان به این «شهزاده» باز آن ماجرا
ماجرایِ هفت و پنجاه جملّه گشته متّحد
بهرِ ویرانیِ ایران جملّه هم رأی معتقد
تا همین دیروز ببودند جمگلّی کارد و پنیر
ضدِ شهزاده به وحدت سایه اش بسته به تیر
باز هم داد و هوار «مرگ بر ستمگر مرگ به شاه»
با همین شعر و شعار با شیخ گشته هم پناه
بس کنید واماندگانِ شرِّ آن پنجاه و هفت
آن سبو بشکست و هم پیمانه اش افتاد ز دست
من «رها» هستم دمکراتم نه چپ نی هم که راست
گر که می گویم ز «شهزاده» پلی از بهر ماست
یک پلی که انتهایش سقط شیخ، آزاد وطن
جملّه باید همرهش شد هر مرام هر انجمن
هرچه میخواهد دل آن سنگتان گوئید سخن
«مرگ بر شاه» بر لبان، همراه شیخ گردید کفن

رها اخلاقی
۲۴ امرداد ۲۵۸۴ ایرانی
۲۴ مرداد ۱۴۴۴
۱۵ ماه اوت ۲۰۲۵

مقصرا کیا بودند ؟
خسته شدم ز این همه مقاله و شعر و سرود
مقصرا همه فرار، داد میزنند کی بود کی بود
ملّا مجاهد و چپی، اینا بودند داد می زدند
پشتِ امام و استالین، جملِّگیشان کرده سجود
دکتر علی شریعتی، این روضه خونِ شیک و پیک
اونم با اون افاده هاش، راه خمینی را گشود
آمهدی و سنجابی و هر چی که ظاهر«ملّی خواه»
برا خمینی فرشِ سرخ، نقل و نبات و عطر و عود
ملّتِ مسخ شده به دین، دوون دوون پشتِ اینا
تمامِ حرفایِ اینا «طناب دار» را تار و پود
هرکی که هشداری میداد، چی نمیخواد و چی میخواد
دشمن انقلاب خطاب، مشت و لگد شده کبود
روضه خونا و چپیا، مجاهدا و ملّیا
همه امام امام امام، موقعیکه اومد فرود
اینا چپوندنش به ما، ما کجا و اینا کجا
جملّگی رفته زیر عباش، با هلهله با صد درود
خمینی کشت و کشت و کشت، تا نوبت اینا رسید
یه عدّه هشدار میدادند، گوشی نبود بهر شنود
سران و رهبران فرار، هوادارا چه بی قرار
هوادارای بی پناه، مانده «ولو» بی «رهنمود»
شبی هزار هزار هزار، تیربارون و بالای دار
افتخارِ این رهبران، لیستِ شهید عرضِ وجود
اینا بودند مقصرا ، کرملین و غار حرا
حالا همه چشم به هوا، کاری کنه بی بی یهود
رها اخلاقی – ۱۵ امرداد ۲۵۸۴ ایرانی- ۱۵ مرداد ۱۴۰۴- ۵ ماه اوت ۲۰۲۵ میلاد

 









نکبتِ بهمن
آواره شدیم ز خاکِ میهن
از نکبتِ بیست دویِ که «بهمن»
چند نسل بشد فنا و نابود
بیگانه ببرده زین شرر سود
این خاکِ عزیز شده بسی خوار
برما همه شد خراب و آوار


این بار نکرده است تهاجم
تازی و مغول، و لشکرِ رم
بل داخلِ خانه لشکرش بود
از بهرِ ورودِ وی که عطر عود
این ما همه گشته شیخ را یار
بر ما زده جملّگی که افسار
با نامِ خدا و آن رسولش
با آیه حدیث و بس اصولش
ما جملّه همه اسیرِ دینش
قربانیِ قلبِ غرقِ کینش
چند قرن شده همه که مسموم
همچون گله ای خر و که معصوم
شیخ را خودِ ما بکرده یاری
بر ما زده پالون و سواری
بر «شاهِ» وطنپرستِ عاقل
گفتیم که «مرگ»، ز خود چه غافل
در اصلْ که «مرگ» نثارِ ما شد
کردیم ستم به وی، و ما خود
«شاه» رفت به غربت و به تبعید
عاشور و صَفَر بجایِ جشن عید
بر منبرِ خون نشست که ملّا
شد روزِ همه سیه سرا پا
کُشت هرچه که بوده عزّت ما
ما بردهء وی خودش که آقا
بگذشت کمی از آن زمانه
ناگه که بزد به هر دو شانه
چند مار نه دو مار، همچو ضحّاک
خورد مغزِ جوان و پیر، بی باک
بنشسته به منبرِ دروغ کین
کشتار و دروغ، وی که آئین
حکم کرده مطابقِ کتابش
بر گردن ما قصاص «طنابش»
ما گشته غنیمتش ز زن مرد
از پیر و جوان به جملّه هر فرد
بر کلِّ جهان شده که دشمن
فریاد که «مرگ» به مردو هر زن
شد دشمنیش به غرب که آغاز
مرگ بر «همگی» شدش که آواز
در جنگ ببرد که میهنِ ما
زا آغاز کنون نشسته برجا
در اوّلِ کار نمود تهاجم
با «مرگ به عراق» ز شهرِ خود قم
زد سیخ چنان به شیخِ بغداد
تا بالاخره وِیَش که فریاد
جنگ گشت شروع چه کشته هائی
از کشته بنا چه پشته هائی
بگذشت تمام که جنگ به آخر
«نوشانده» به حلقِ شیخ یک «زهر»
تن داده به صلح به خوار و زاری
لاکن به وطن که خون چه جاری
خود یک سفری به «خاوران» رو
بس جملّه جوان به مرگ که در«خو»*
آن شیخ بمرد به لعن و نفرین
در «شیخعلی» ادامه باز «خین**»
این شیخ مثالِ اوّلی پست
بر منبرِ خون نشسته سرمست
هم چوبهء دار بر قرار ست
هم مرگ به جهان، شعار بردست
روز و شبِ وی شعارِ مرگ بر
بر کلّ جهان ز اوّل آخر
غیر از دو رفیقِ پستِ «جانی»
«پوتین و پکن» که پشتیبانی
سالهاست دهد شعار که نابود
برکشورِ قومِ «دینِ داوود»
آمریکا که دشمن ست همیشه
این کرده شعارِ خود که پیشه
گاهی بزند به وی که «لاسی»
وقتی که نداردش «پلاسی»
این رسم و رسوم دینِ اسلام
نامیده شده تقّیه اعلام
«خدعه» دگرست روش به این «دین»
این هر دو بود به دین که آذین
بگذر ز مرامِ شیخ که فعلاً
باید که نوشت حتم که بعداً
امروز دگر خرابی و جنگ
با کلِّ جهان که چنگ در چنگ
ملّت شده بازیچهء این شر
لیک مژده که شیخ رسیده آخر
ملّت به کمین در انتظارند
تا ریشهء شیخ ز بن درآٰرند
ملّت همه حاضرند و هشیار
نفرت ز «علی» و «دینش» آشکار
این «تجربتی» اگرچه سخت شد
قفنوسِ وطن بشد توّلد
آواره شدیم ز خاکِ میهن
در راه وطن فدا که جان تن
شادیم که وطن بگردد آزاد
از بهرِ نوادگان که آباد
هرچند کشید «رها» ز خون دل
ماند زنده و دید «شیخ باطل»

* خَوْ : به بان لری بختیاری یعنی خواب--- ** خین : به زبان لری بختیاری یعنی «خون»
رها اخلاقی
۱۳ امرداد ۲۵۸۴ ایرانی
۱۳ مرداد ۱۴۰۴
۴ ماه اوت ۲۰۲۵ میلادی


 حاصل بت پرستی
بت پرستی عاملِ «فقر و فساد»
نامِ آن هرچه به هر اسم و نهاد
گرکه جمهوری بُوَد یا سلطنت
نزدِِ وی آزادی هست «نامیمنت»
میشود خوار و ذلیل ملّت در آن
بی لیاقتها سرند در هر مکان
«رشوه و دزدی» بُوَد خود راهِ حل

رهگشا گردد که این «ره» در عمل
هرچه «قربانگو و چاکر» خود عزیز
جملّه «دلسوزان» نیرزند یک پشیز
آنکه گوید «حرفِ حقّ» را خود ز دل
بایَدش تحقیر نمود و بس خجل
بند و بستها دائماً در زیرِ میز
آنکه «افشاگر» بباشد، «حقّ ستیز»
هرچه «دانا و خردمند» منزوی
مرگِ ارزشها بویژه معنوی
چاپلوسی میشود قانونِ روز
هرکسی این نه، دهانش را بدوز
می رود زندان و یا بالایِ دار
هرکسی با «عدل و داد» باشد که کار
«اختناق سانسور» بگردد خود که «درس»
نیست حقِّ حرف زدن خالی ز «ترس»
میشود «فرهنگ» محو، جایش «دروغ»
حیله و مکر و ریا حتم پر «فروغ»
«امنیت» نامش که «ترس»، این را بدان
در «نگاهِ» شهروندان این بخوان
«جرم» باشد هر نوشته حرف ز «حق»
«مثنوی» باشد و یا یک چند «ورق»
«پاسبان» که کارِ وی «امنیت» ست
عاملِ وحشت و یا هر کارِ پست
ملّتند از ظلم و جور در خشم و کین
گرچه ظاهر در سکوت، دلها که «خین»
«بت پرستی» میدهد این میوه را
ای «رها» گفتی چه کوته شیوه را

رها اخلاقی
۸ امرداد ۲۵۸۴ ایرانی
۸ امرداد ۱۴۰۴
۳۰ ژوئن ۲۰۲۵ میلادی

 ما غلط کردیم
ما غلط کردیم که کردیم انقلاب
برقِ مجانی نخواستیم نی نه آب
آب و برق داشتیم، آگاهی که نه
میهن و ملّت سقوط در منجلاب
آب را دادند «حسین» و اصغرش
خیمه ها را بر سرِ «کوروش» خراب
زینب و کبرایشان با فاطمه
کور کردند دختِ ما بهر حجاب
اکبر و قاسم با حُجر و بلال
شد بسیجی ملّتی را کرد کباب
آب را بر ما ببست عباسشان
قطعِ آب غوغاست بر پیر و شباب
ذوالجناح تازد به کارون «سدِ دز»
مّلتی تشنه به له له التهاب
میزند فریاد هان ما تشنه انیم
خشک شد دریاچه ها، نی زآفتاب
آفتاب خود نعمتی ست ای شیخِ رذل
هم عبا عمامه ات غرق «زهرآب»*
آبِ کارون سویِ دشتِ کربلا
ملّتِ ایران «دوان» در پیْ سراب
شیخِ بی ناموس کُشد پیر و جوان
گه به تیر و، گه به درد، رنج اظطراب
می برد زندان هرآنکس اعتراض
سهمِ وی زجر و شکنجه بی حساب
«شمرِ ذولجوشن» دوصد رحمت به وی
بر حسین ناکرده این کار آن جناب
مّلتی بودیم شاد، هم آب و نان
اهلِ علم و د انش و درس و کتاب
خوار کردیم خود بدستِ خود عجب!
داده از دست آنچه ما را اکتساب
این بلا سرچشمه اش« غاریست» چه تار
ریشه آنجا هست همه درد و عذاب
ما غلط کردیم که کردیم انقلاب
جملّگی با سر بسوی فاضلاب
ای «رها» دانند همه ملّت که این
حیف و افسوس جمله بودیم غرقِ خواب
هان بخود آئیم دگر صبر کافیَ است !
ظلم و جور بگذشته از حدِّ نصاب

* زهرآب : ادرار

رها اخلاقی
۶ امرداد ماه ۲۵۸۴ ایرانی
۶ امرداد ماه ۱۴۰۴
۲۹ ژوئیه ۲۰۲۵ میلادی






دل تنگِ وطن 
دلتنگِ وطن هستم وفکر دگرم نیست 
دلتنگِ وطن گر نبوم عشق به سرم نیست 
آن خاکِ اهورا که بود خانهء حافظ 
از خانهء حافظ تو مپندار خبرم نیست 
آن خانه که بود منزلِ اهل دل و عشاق 
از یار جدا گشته و معشوق به برم نیست 
شیراز همان شهرِ گل و عطرِ که نارنج 
تبعیدیم اینجا که گنه بال و پرم نیست 
جرمِ من آواره چه هست، عشق به آن خاک 


نامِ دگری بر لب من شبْ سحرم نیست 
روز و شب من قبله نیایش که به آنجاست 
هیچ جایِ دگر مقصد و ماوا سفرم نیست 
شیرینِ من ست، عشقِ وطن کرده مرا پیر 
کوه کندنِ من کار، اگر هم تبرم نیست 
اینجا همه اش سبز و چه پر گل، و چه زیباست 
آری همه جا سبز، اهورا گوهرم نیست 
این شهرِ فرنگ مملوِ از خانه هنرهاست 
هرچند که محبوب و قشنگ، لیک هنرم نیست 
نامم که «رها» زادهء ایرانِ پر از مهر 
ایران وطنم، برترِ نوع بشرم نیست 

رها اخلاقی 
۲۹ تیرماه ۲۵۸۴ ایرانی 
۱۴۰۴ 
۲۰ ژوئیه
۲۰۲۵


چیست آخر عاقبت؟

خسته گشتم چیست آخر عاقبت؟

چیست آخر سرنوشتِ مملکت؟

سالها خون ریخته شد عمرها گذشت

میرویم ما در کدامین ره جهت

سالها خوردید گروه ها، عمرِ ما

ای شما خالی زهرچه «معرفت»

ای «فدائی» چند بار شقه شدی؟

چند با نامِ تو رفتند بی جهت

مابقیِ دسته جات، هم همچنین

نامْ «پیکار» یا «مجاهد» هم صفت

رهبران جملّه فراری گشته خود

در بلادِ غرب سکونت عافیت

سالها بگذشت بدادید بس شعار

بی جهت نیست جملّگی بی منزلت

بگذریم زین شهرِ کهنه، نیست سود

بر همه آنان ز من یک تسلیت

چند جنبش شد، ولی سرکوب بگشت

سبز شد جنبش، ولی نی تقویت

ملّتی بس نا امید، در خود کشید

تا بشد «زن، زندگی و، حرّیت»

گرچه گشت سرکوب، هست در پوستِ شب

هست این جنبش که دارد «هویت»

چند سالی هست که این شیخِ کثیف

بس «سگانی هار» کردست تربیت

شهر رفته ظاهراً در خود فرو

با جهان در جنگْ شیخ، این وضعیت

ناگهان «شهزاده ای» میهن پرست

نعره ای از دل که ره «ایرانیت» !

جملّه را از چپ ز راست دعوت نمود

«وحدت» است راه علاج «شور مشروت»

آن گروه هایِ ز «ره» گمره شده

جملّه افتاده به وی در ضدّیت

چیست این «شهزاده» را جرمش که چیست؟

نیست با آنها یکی در سنخیت

عشقِ وی ایران، «کرملین نی حرا»

زین سبب محبوب هست در جمعیت

این میان «بی بی*» بزد سیلی به شیخ

نفعِ جنبش گشته، وی هرچه نیت

ملّت امیدوار و شاد گشته کنون

فرصتی داریم که ما زین موهبت

باز «شهزاده» به خیر دعوت نمود

از همه با هر گرایش قومیت

هان بیائید جملّگی یک تن شویم!

«وحدت» ست ره، مابقی بی خاصیت

گر شما در دل بود «ایران» که عشق

فرصتی پیش آمده، هان جدّیت!

وی نمی خواهد شود «شه یا رئیس»

عشقِ ایرانست به دل این مَنقِبَت**

جرمِ وی، تنها که خود شهزاده است

ای شمایان عاقبت در معذرت

گر ز «وی» گویم ز عشقِ میهن ست

جیزِ دیگر نیست بجز مسئولیت

گر کس دیگر به میدانست بگو!

تا زنم فریادِ آن حقانیت

ای «رها» شیخ است بسوی گور روان

ملّتند خود انتخاب را عاقبت

غم مخور برخیز، با پا و قلم

آنکه بد کردش، طلب وی مغفرت


رها اخلاقی

۲۶ تیرماه ۲۵۸۴ ایرانی

۲۶ تیرماه ۱۴۰۴

۱۷ ژ‌وئیه ۲۰۲۵ میلادی


* بی بی: منظور نخست وزیر اسرائیل نتانیهو است ملقب به «بی بی»

** مَنقِبَت : به معنای ستایش ، مدح




«ایران» ایران نیست 
مپندارید که ایران هست «ایران» 
زمانِ« شه» ببود ایران که «ایران» 
کنون ویرانه گشته جملّه نابود 
به هر سو بنگری بینی که کمبود 
هوا آلوده، آب آلوده، برق نیست



بگو با من اگر «مرگ» نیست، این چیست؟

به هرجا می روی محنت که غوغاست

بساطِ دزدی و غارت که برپاست

شده میدانِ شهرها بهرِ اعدام

به هر بامداد طنابِ دار به اقدام

زنان و دختران را دائم آزار

چه درکوچه خیابان یا که بازار

به هر جا بنگری فقر و فسادست

تجارت کسب و کار، اوضاع کسادست

بساطِ جیب بری در هر خیابان

زنند کیفِ زنان، مردان، جوانان

بساطِ اعتیاد در شهر غوغاست

فروشِ هر موادی مرکز آنجاست

بدزدند مردمان را روز و در شب

ز نا امنی که شهر افتاده در تب

دروغ رنگ و ریا در بین فامیل

برادر گشته قابیل را که هابیل

کُشند خود یکدگر را بر سرِ مال

مرتّب جنگ و دعوا قیله و قال

زن و شوهر دوانند در پیِ یار

خیانت می کنند با دیگر اغیار

کَشند بررخ به هم معشوقه هاشان

بیا بنگر دروغ و حقّه هاشان

کند شوهر خیانت همسرش را

به رخ هم می کشد آن دلبرش را

به زیرِ چادرند دختانِ زینب

برادر را دهند بس بوسه ها لب

بسیجی عنصری فاسد لجنزار

شده با ریش و پشمش راسِ هر کار

دهند هشدار که حرمت در حجاب ست

به پایگاهِ بسیج آن «کار» که باب ست

کنند آن «کار» را خود بی محابا

بنامِ صیغه و فتوایِ آقا

شده این جامعه غرقِ ریا رنگ

برای لقمه ای نان جنگ در جنگ

فروشِ کلیه گشته که عادی

ندارد ارزشی جان، «معده» بادی

یکی فال می فروشد دیگری گُل

یکی بار می کشد حتی که پا شُل

نشسته در گذرها بینوائی

جوان و پیر و کودک درگدائی

به هرجا بنگری غم همچو بارون

ز فقر و گشنگی درد هست فراوون

نگاهی می کنیم بر اهلِ ثروت

چه رفتاری میانشان زشت و نکبت

فروشند فخر به یکدیگر وا ویلام

بیا بنگر که دوستی ها سرانجام

روند تا «ترکیه» گاهی «دوبی» هم

فروشند فخر که ما هستیم مقدّم

یکی دارد چنان ثروت که قارون

یکی در فقر اسیر و گشته حیرون

فرستند کودکانشون درسِ ویژه

که ما داریم چه طرحها و پروژه

تو بینی اینچنین اوصاع و احوال

کنارش «کودکِ کار» خسته بی حال

کلاسِ اسب سواری، رقصِ باله

فروشند فخر بهم، همچون حواله

برایِ یک عروسی جملّه قرضدار

چنان جشنی که بعداً دردش آشکار

شود روزِ طلاق از هم «جدائی»

دهند بر یکدگر فحش ناسزائی

برایِ مهریه داماد عزادار

عروس برجانِ داماد گه که کشتار

روانه میشود داماد به زندان

در این جنگ عدّه ای نالان و گریان

نشیند خود عروس در کنج خانه

بگیرد هی مرتّب بس بهانه

مرتّب جنگ و دعوا فحشکاری

همان شادیکنان جملّه به زاری

******

ببینیم جایِ دیگر را که اوضاع

خبرها یا دگر کارها به انواع

به مسجد می روند یک جمع دجّال

کنند شیخِ کثیفی را که دنبال

به پیشانی زنند مهرِ نمازی

کنند با «بچّه» ها آن کار «بازی»

نمونه این «سعیدِ طوسِ» آقاست

که رسوائیِ وی بر جملّه پیداست

بساطِ هر کثافت خود کی «شیخ» ست

ز این اعمال که شیخ، خود کیفِ کیف ست

همان شیخ و موذن ظاهراً پاک

چو خلوت میرسند تنبانِ هم چاک

اگر هم «باجناقند» به، که بهتر

کنند آن کار را دور از که همسر

مرتّب مهر و تسبیخ و که قرآن

در آغوش همند هرگز نه فرقان

به مسجد میروند آنجاست مرکز

همانجا ئی که مملو «زآدم »هرز

مرتّب ورد و تسبیخ ست که جنبان

که در «جنّت» بمانند جملّه جاودان

مو‌‌‌ذّن عرعرش تا اوجِ آسمان

زده بر هم که آسایش، و سامان

بیا بنگر به این خاکِ اهورا

زنان و دختران آواره هر جا

شده صیغه که رسمِ تن فروشی

سزاوارست ز درد آریم خروشی

چهار زن رسم شده طبقِ شریعت

بیارند صیغه پشتش عیش و عشرت

تاتر و سینما خالی ز مفهوم

هرآنکس اهلِ ذوق، لب بسته محکوم

مرتّب تیغِ سانسور ست که مشغول

شده سانسور به هر کاری که مشمول

هنر تو خالی از مفهوم و داستان

چنین گشته کتاب و قصّه رمّان

هنرمندانِ خوب خانه نشینند

به غربت رفته یا مشمول «کینند»

یکی «گور کن» شده مسئولِ «فرهنگ»

نمی فهمد هنر چیست «شیخِ الدنگ»

هنر در دینِ شیخان خود فسادست

هنر با دینِ شیخان در عناد ست

شدم خسته ز این دیوانه خانه

که «ایران» مانده در گِل از زمانه

توانِ زندگی هست که در آنجا؟

که بعد از رفتنِ دجالِ «عظما» ؟

بگفتم هم هوا آلوده، هم آب

که رفتارها شده بد، بس چه ناباب!

تمامِ شهرها گرد و غبارند

مرض هائی که آمار بیشمارند

«تو» که سالهاست نشسته در اروپا

توان داری تحمّل کرده آنجا؟

نمیدانم خودم افتاده در شک !؟

سرایم از وطن، آیا کنم درک ؟

وطن در ذهنِ من، آن عصرِ شاه است

که فرقش با کنون چندان که راه است

زمانِ شه ببود نعمت فراوان

چه باغهائی کنون خشک و بیابان

کجائی ای «رها»، غرقِ توّهم ؟

نداری از وطن درک و تفّهم

خیال کردی وطن عینِ قدیم ست ؟

نداری تو خبر، اوضاع وخیم ست

که بعد از «شیخِ بیشرم» باز «مشکل»

به سرعت نی چو اوّل، مردِ عاقل !

چه گویم هرچه گویم گشته نابود

ز هم پاشیده گشته تار و هم پود

چه کس ایرانِ ما را اینچنین کرد؟

رخِ سرخ وطن را جملّه کرد زرد

ز چپ تا راستِ بیگانه به «میهن»

نشاندند در سیاهی مرد و هم زن

یکی سر در «حرا» دیگر «کرملین»

همین ها مملکت را برده در «خین*»

حسابِ شیخ هست کامل که روشن

همین ها زیرِ چترش رفته «بهمن»

همان «بهمن» که آورد شیخ دجّال

حدودِ نیم قرن میهن که پامال

هنوز هم این جماعت باز «مدافع»

به آن «پنجاه و هفت» محکّم «مواضع»

کمی شرم و حیا دارید شمایان؟

همه «مغرب» نشین بی اعتنایان

بلادِ «غرب» که دشمن بود به دیدگاه!؟

نکردید چین و مسکو را پناگاه ؟

«برو شرم بر شما پنجاه و هفتی»

«ز سر تا پا تماماً حرف مفتی»

«رها» بس کن که ایران غرقِ در درد

تو گوئی از جهان دور گشته و طرد

زمانِ شه ببود ایران که ایران

کنون از هر نظر گشته که ویران

ولی این ملّتِ خاموش به ظاهر

کمین کرده به روزش هست حاضر

چنان غوغا کند این بار به دنیا

نه چپ ماند نه شیخِ پست عظما

شود ایران دگر باره «بِه» از قبل

زنیم فریادِ پیروزی که بر طبل

همیشه این امید در دل که برجاست

که قفنوسِ وطن خواهد که برخاست

هجوم آرند همه سازند وطن را

ز «دردِ دل» بگفتم آن «سخن» را




* خین ،به زبان لری بختیاری یعنی خون




رها اخلاقی

۲۰ تیرماه ۲۵۸۴ ایرانی

۲۰ تیرماه
۱۴۰۴

۱۱ ژوئیه ۲۰۲۵ میلادی

 

««موشعلی»»

«موشعلی» آمد ز سوراخش برون

هرچه سردار داشت، همه کنفیکون

رفته بود از ترسِ جانش در خفا

بهرِ حفظِ جانِ خود دائم دعا

حتم رژیمش سرنگون(۲)

وی که دائم حرف ز جنّت میزدش

از شهادت خود به عزّت می زدش

پس چرا چون موش گشتش ناپدید

چهره اش از ترس همچون گچ سپید

حتم رژیمش سرنگون(۲)

پشتِ پرده بند و بستی هست، و یا

عینِ «نصرالله» سرش از تن جدا

یا نموده التماس نزدِ «دونالد»

میدهد «موشک – اتمها» را به باد

حتم رژیمش سرنگون( ۲)

شیخِ دجّال می برد نامِ «وطن»

باید این شیخ را کنیم ما در «کفن»

آخرِ عمرش رسیده پا به گور

«موشعلی» خالی ز رحم و هم شعور

حتم رژیمش سرنگون(۲ )

جنگِ گرگها میشود حتماً بپا

هرچه پیش آید بود با نفعِ ما

خلقِ ایران هان! بپا خیزید همه !

«موشعلی» ترسیده، غرقِ واهمه

حتم رژیمش سرنگون(۲)

باید امروز جملّه ما، یک «تن» شویم

«ما» شده ،نی باز اسیرِ «من» شویم

یک شعار، ایران و پرچمْ شیرْ نشان

جملّه نامِ این وطن، ما بر زبان

حتم رژیمش سرنگون(۲)

شیخ بیمار ست و مفلوک چهره اش

رفته از دست آن جمیعِ مهره اش

کو کجاست، سردارِ خالی بندِ زشت

بر عدم رفتش، طمع در وی بهشت

حتم رژیمش سرنگون(۲)

آن سلامی را بگویم، خالی بند

آن که می گفت من «نتان» آرم به بند

آن رجز خوانِ مریضت، خامنه

همره دیگر سرانِ قافله

حتم رژیمت سرنگون(۲)

شیخ، رژیمت می رود آخر به گور

آخرِ کارست مزن بیهوده زور

فرصتی تا هست فرار از مملکت

بیشرف آدمکشِ جانی صفت

حتم رژیمت سرنگون(۲)

لیک امیدست زنده دستگیرت کنند

ملّتی شادان به زنجیرت کنند

هم تو و هم مجتبّی تا مابقی

همرهِ آن جانیان، «پاسدار - شقی»

حتم رژیمت سرنگون(۲)

جملّه دادگاهی شده نزد جهان

هم خود و هم دینتان محو در زمان

«موشعلیِ» بیشرف «ایران» چه کار

بر تویِ «تازی پرستِ» بی بخار

حتم رژیمت سرنگون(۲)

امّتِ پنجاه و هفت بود بی خبر

چشمها با دین ببسته گوش که کر

مملکت را برده در غارِ حرا

اینچنین شد جملّه ایران در بلا

حتم رژیمت سرنگون(۲)

گرچه شد آن اشتباه، ما غرقِ خون

حاکمِ ایران بشد جهل و جنون

لیک جملّه گشته ما اذهان که باز

پشت به «کعبه»، روبه «میهن» سرفراز

حتم رژیمت سرنگون(۲)

بیشرف، بی آبرو، ایران چه کار

ای که اجدادت بخوردند سوسمار

نامِ ایران را چکار داری پلید؟!

بر زبانت «امّت» و حرف از «شهید»

حتم رژیمت سرنگون(۲)

مثلِ خر گیر کرده ای اندر که گل

شرم بادا بر تو، ایران را بِهِل

گو به مدّاحت که خواند از «نجف»

ای که از ترس داده ای «امّت» ز کف

حتم رژیمت سرنگون(۲)

آن امامت کُشت هم پیر و جوان

کرده نابود هم زمین هم آسمان

بیشرف، تو نامِ ایران را مبر

خاکِ تو غارحراست عصرِ حجر

حتم رژیمت سرنگون(۲)

تو ز تخمِ تازی و بیگانه ای

تو همان اشغالگرِ این «خانه ای»

گورِ خود گم کن ز این خاکِ «اهور»

ای ستایشگر به هرچه مرگ و گور

حتم رژیمت سرنگون(۲)

خاکِ ایران با شما بیگانه است

دین و «آئینتان» به ما افسانه است

مشتی از جهل و خرافات و دروغ

دینِ ما عقل و خرد نور و فروغ

حتم رژیمت سرنگون(۲)

ای حرامی شیخ، ضدِّ این وطن

انگلِ بیشرم مگو، ز«ایران» سخن

جانیِ بزدل «علیِ خامنه»

ریخته اکنون آن جلال و میمنه

حتم رژیمت سرنگون(۲)

گشته تنگ تنبان به پایت «موشعلی»؟

دستِ تو رو گشته احمق «اسکلی» !؟

فکر کردی ملّتِ ایران خرند ؟!

با سگِ مداحِ تو همسنگرند ؟

حتم رژیمت سرنگون(۲)

حرفِ آخر شیخِ بی شرم و حیا

تو ز امّت هستی و از ما جدا

نام «ایران» را مکن آلوده، پست !

بر دهانْ آلوده ات، «امّت» پرست!

حتم رژیمت سرنگون(۲)

من «رها» ایرانیم ،ضدّ شما

بهر این خاکِ وطن جانم فدا

همچو من بس «بی نهایت» ملّتی

با تو شیخ دشمن، که فکرِ امّتی

حتم رژیمت سرنگون(۲)

دور نیست روزِ رهائی این بِدان

خاکِ ایران پاک گشته از ددان

میشود ایران سرایِ صلح و عشق

عطرِ این خاک میرسد گو تا دمشق

حتم رژیمت سرنگون(۲ )

آن امامت گفت «ملّی» کافرست

نامِ اسلام برهمه بس فاخرست

خود نگر حرفهایِ آن جلادِ پیر

در همین «فایلی» که می گوید به زیر

حتم رژیمت سرنگون( ۲ )

https://www.youtube.com/watch?v=7zahAysEEw0


رها اتخلاقی

۱۵ تیرماه ۲۵۸۴ ایرانی

۱۵ تیرماه ۱۴۰۴

۶ ژوئیه ۲۰۲۵ میلادی



آفتاب خواهد دمید

شک مکن آفتاب به شب خواهد دمید

این شبِ تیره به صبح خواهد کشید

«غم مخور» ای هموطن در «خود مرو»

می رود حتم سویِ گور شیخ پلید

می زند آفتابِ پیروزی به شهر

خفتگان حتّی ز خواب خواهند پرید

میزند شیپور «اسرافیل» به شهر

هان بپا خیزید قیامت سر رسید!

نی قیامت همرهِ دوزخ بهشت

بل قیام ملّتی از جنسِ عید

هر طرف موجی خروشان شهر و ده

نعره و فریادِ ملّت شیخ شنید

شهر غرقِ بوسه و لبخند و گل

لیلیِ شهر بوسه از مجنون بچید

سویِ شهر آید که فرهاد صد که شوق

جامی از لبهایِ شیرین سرکشید

کرده بود ممنوع عشق را شیخِ رذل

عشق آمد عاشقی را شهر بدید

می شود آزاد هر ممنوع که شیخ

جایِ غم یاس، شادی و نور و امید

هرچه زندان بر سرِ شیخان خراب

هرچه زندانی به بند، جملّه رهید

آسمان در آسمان آزادگی

خواندنِ مرغ سحر با صد نوید

ناله و غم غصّه رفت ملّت چه شاد

«روزِ نو» آید سحر صبحی سپید

نان و آزادی و مسکن این شعار

فقر و نکبت جهل، در گورش چپید

می شود آباد هرجایِ وطن

عطرِ آزادی نگر هر جا وزید

شعر نمی گویم که بل این عاقبت

آخرِ هر ظلم این آید پدید

این قدِ خم گشتهء ملّت ز درد

روزِ آزادی ببینش بس رشید

کس نشاید باز «استیداد» کند

ملّتی را ظلمِ زین شیخان جهید

ای «رها» خواهم تو را آن روز شاد

از دو چشمت اشکِ شادیها چکید



رها اخلاقی

۱۰ تیرماه ۲۵۸۴ ایرانی

۱۰ تیرماه ۱۴۰۴

۱ ژوئیه ۲۰۲۵ میلادی

 

 

عاشق مسلک

من عاشق مسلکم جانان

کنون عشم بود« ایران»

چه دردهائی به عشقِ آن

کشیدم گه چه بی درمان

زدم بر کوه و جنگلها

فتادم گوشهء زندان

نگارم را ز دست دادم

که بوسم گرمِ لبْ «عمان

همان عمان که دریا نام

شدم بی سر و بی سامان

دو ابرویِ کمانِ یار

نهادم پشتِ سر رنجان

برایِ این کمان ابرو

که نامش باشدش «تهران»

ز گرمایِ محبت یار

گذشتم دست و پا لرزان

برایِ گرمیِ این عشق

که نامش شازده «خوزستان»

ز زلف و گیسویِ یارم

که بود زیبا و بس افشان

به جَعدِ گیسویِ دیگر

که نامش جنگلِ «گیلان»

بلندایِ قدِ یارم

نکرده ترکش من آسان

که بلْ بهرِ قدِ البرز

نمودم ترک دو چشم گریان

که البرز قامتِ میهن

بلندایش بگو آسْمْان

دو دستانِ همان معشوق

رها کردم به درد حرمان

برایِ دستِ پر مهرِ

کویرِ داغِ آن سیستان

دو چشمانش پر از فریاد

من از ترکش بسی نالان

نگاهِِ یار پر از مهربود

مثالِ هجمهء طوفان

ولیکن مهرِ «ایران» بیش

نمود جان و تنم ویران

همان معشوقْ چو لیلی بود

و من مجنونِ سرگردان

نهادم پشتِ سر عشقش

اگرچه ترک نبود آسان

نگاهِ کودکانِ کار

دلم را کرده سخت رنجان

ببوسیدم دو چشمِ یار

به دل خنجر بُدش مژگان

نبود آسان که ترکِ وی

فقط با عشقِ این «ایران»

اگر میهن نباشد کو

کجاست عشق را بگو نادان ؟

وطن عشق ست به «آرمانم»

که این عشق میدهد «فرمان»

چه سودی باشدش ای دوست

که عشقی خالی از آشیان؟!

وگرنه می شود «فرهاد»

تبر بر دوش و «کوهستان»

نپندارید «رها» خالیست

ز عشقِ بین دو انسان

که عشق شمع است و پروانه

من آن پروانه ام چرخان

من «عاشق» مسلکم جانان

کنون عشقم بود« ایران»

شب و روزم بود این «مه»

نیاسَم دمی بی آن




رها اخلاقی

۳ تیرماه ۲۵۸۴ ایرانی

۳ تیرماه ۱۴۰۴

۲۴ ژوئن ۲۰۲۵ میلادی


 
ای شیخِ کثیف
ای شیخِ کثیف وقتِ حساب، هم که کتاب ست
در پیش و پست یک نگهی، جملّه سراب ست
از غزه و لبنان و یمن هیچ نمانده
از ظلمِ تو ملّت جگرش سخت کباب است
کرّه اسدتت رفت به مسکو، تو کجائی
این قصّه گمانم به تو هم، حتمْ که باب ست
کُشتی توهمه پیر و جوان، کودک و مرد زن
از نکبتِ تو میهن و ملّت همه حالش چه خراب ست
ایران که بُدش سمبل قدرت به «میان رود»
گر گشته چنین خوار،ز تو پستِ جناب ست
بیشرم و حیا گشته کنون موش که مخفی
گر زنده بمانی سر و کارت به طناب است
میهن شده آوار، ز آن نحثِ نفسهات
ضحّاک تو هستی که خوراکْ مغزِِ «شباب» ست
آتش زده ای خاکِ اهورائیِ ایران
لیکن خبرِ مرگِ تو ای شیخ به شتاب ست
عمّامه بسر آمده ازغار که تاریک
اوضاعِ تو و غار ببین شکّر و آبست
وقت ست که شود شمعِ تو خاموش به ذلّت
جایِ تو و آئین تو حتم، فاضل و آب ست
گورها همه آماده اگر پودر نگردید
از خونِ شمایان همه جا سرخ به خزاب ست
می یافت نشود یک کلمه وصفِ شمایان
روحانی و آخوند و فقیه اصلِ خطاب ست
«ملّا» بشود جایِ هر آنچه که دهند فحش
این «کلْمه» خودش اوجِ کثافت به جناب ست
نابود شوید جملّه چه عمّامه و آئین
وصفش نتوان شرح، که در پوش و حجاب ست
کشتید و بخوردید و ببردید همه جا خون
نابودیتان عینِ وطندوستی و حتما که ثواب ست
هرچند که میهن ز شما گشته خرابه
آزادیِ میهن تو نگر پا به رکاب ست
بر قلّهء البرز بزند شیدِ وطن هان
قفنوسِ وطن بین که کنون در تب و تاب ست
ایران بشود بارِ دگر مهدِ تمدن
آباد شود هرچه خرابی و عذاب ست
جایِ همه این درد شود مرهمِ شادی
در کوچه و برزن همه جا شعر و شراب ست
جایِ ستم و روضه و عاشور و محرّم
غوغایِ دف و تار ویولن و رباب ست
روز و شب ما کار به شادی و به عزّت
مجموعهء شعرهای «رها» حتم به کتاب ست
گوید چه بسی شعر به همراه ترانه
شادی همه ابیات، که غم جملّه مذاب ست

رها اخلاقی
۲۷ خرداد ۲۵۸۴ ایرانی --۲۷ خرداد ۱۴۰۴-- ۱۷ ژوئن ۲۰۲۵ میلادی 
مدهوشم 
نباشی سرد و خاموشم، تو را خواهم در آغوشم 
ز آن انگورِ عنابی، شرابی کهنه می نوشم 
دو دستانت پر ازمهرند،بگیر دستانِ این مسکین 
مرا یکدم تو ده سکنی،که من کاشانه بر دوشم 
به زیرِ سایه ات ای سرو،کمی آرامشم ده جان 
تو ای ماهِ شب تارم، بتاب امشب که خاموشم 
تو ای سروِ دل آرامم،تو ای آرامشِ جا
 زپا افتاده بی هوشم، نگاهت کرده مدهوشم، 
اگر دشتی چه دشتی سبز،اگر باغی چه پرگل باغ 
تو تن پوشی تو آرامش،تنم عریان تو را پوشم 
زلالی همچو یک چشمه،نسیمی خوش که در صحرا 
صدایِ نی توئی در شب، به جان و دل به آن «گوشم»

بیا امشب بتاب بر ره، برین دل قافله گمره

چنان غرقِ خیال تو، که ره گشته فراموشم

در ین صحرا و نورِ مه، که من گم کرده را خود ره

بیا ای قطب نمایِ من، که ره را با تو من کوشم

تو گوئی ابر و طوفانی،به دشتِ تشنه بارانی

چنان تشنه تو را نوشم،که من فرنوشِ فرنوشم *

زعشقت مانده سرگردان،نه آغازی نه هم پایان

شدم آواره از عشقت،نه امروزم نه هم دوشم

«رها» دانی چه می گوئی،درین ابیات ناهمگون؟ !

همان به ختم کنی این شعر، بگو مدهوشِ مدهوشم **

* فرنوش : نوشنده شکوه و جلال، دارای شکوه جاودانی

** مدهوش : از خود بیخود شده،حیران و سرگردان،پریشان




رها اخلاقی

۱۶ خرداد ۲۵۸۴ ایرانی

۱۶ خرداد ۱۴۰۴ خورشیدی

۶ ژوئن ۲۰۲۵ میلادی

صبحت خجسته بادا

صبحت خجسته بادا، ای دوستِ مهربانا

مملو ز نور و امید، هم دل و آشیانا

جان و تنت سلامت،با عشق و استقامت

ابرِ غمی نباشد، روشن که آسمانا

برخیز و خنده سرکن، حتم میرسد بهاران

شامِ سیه نماند، صبحی که جاودانا

هرچند کشید درازا، این شامِ بی ستاره

خورشید خوش درخشد، بی شک در آن زمانا

این بگذرد اگرچه، سخت است و بی تحمّل

روزی رسد که غم نیست، شادی به این جهانا

غربت چه سختِ سخت ست، غمگین و دردآور

این غربت هم سرآید، میهن که میزبانا

یاران به انتظارند، بی تاب به دیدنِ تو

جشمان به ره گشوده، همچون که دیده بانا

ای کاروانِ تبعید، ما زنده ایم به امیّد

آخر شود به پایان، تبعید که کاروانا

باشم اگر نباشم، این «خاک» جاودان باد

خواهم تو را همیشه، شاداب و بی خزانا

خواهم دوباره «ایران»، بگرفته سر وَ سامان

بر قلّهء دماوند، آرش بدست کمانا

شیری بدست که شمشیر، بشکسته بند و زنجیر

با پرچمِ سه رنگش، میهن که آبادانا

ایر ان به هر زمانی، در عرصهء جهانی

عقل و خرد که بر سر، این «سه» که بر زبانا

این گفتهء اهورا، باشد همیشه بر لب

پندارِ نیک و گفتار،کردارِ نیک عیانا

خشکی دروغ و نیرنگ، این هر سه بدتر از جنگ

نابود گشته زین خاک، راستی که سارِبانا

«ایران» چه گشته آباد، نامش به «صلح» که همزاد

بر خاورِمیانه، بادا که سایه بانا

گوید «رها» سرانجام، شعری ز ساقی و جام

از عشق و از محبّت، راضی تن و که جانا

رها اخلاقی 
۱۹ خرداد ۲۵۸۴ ایرانی 
۱۹ خرداد ۱۴۰۴ 

نهم ماه ژوئن ۲۰۲۵ میلا دی







درد مشترک ؟!!

نه برقی مانده و آب و هوائی

به ما مانده فقط «حقّ» را گدائی

ز صبح تا شب مثالِ سگ دوانیم

برایِ لقمه ای نان جان کنانیم

تمامِ شهرغم و افسردگی پر

پراکنده زند هرکس جدا غُر

یکی مال باخته و دیگرکه بیکار

«یکی» ست «دشمن» دهد ما را که آزار

«پرستاران» بنالند تک و تنها

به تابستان زمستان فصلِ سرما

دهند دائم شعار، هان سفره خالیست

نگاهِ «دیگران» بس بی خیالی ست

معلّم داد و فریاد آن سرِ شهر

ز«کار مانده» تحصن جایِ دیگر

خلاصه هرکسی تنها به«خویش» است

همین تنها به خویش «ملّا» به پیش است

همین در فکرِ «خود بودن» به «تن» هاست

که شیخ نزدیکِ نیم قرن است که برپاست

به خارج نیز چنین ست عینِ داخل

ز دردِ مشترک جملّه چه غافل

همین ظلم و ستم بر ما روا هست

که تا دستها جدا گشته، نه پیوست

رها اخلاقی 
۱۷ خرداد ۲۵۸۴ ایرانی 
۱۷ خرداد ۱۴۰۴ – ۷ ماه ژوئن ۲۰۲۵ میلادی 






برای کامیونداران میهن
درود ای کامیوندارانِ میهن
به زیرِ چرخ بگیرید جانِ دشمن
تمام جاده ها را دست گیرید
نپندارد که شیخ وی را اسیرید
بخوانید خوش ترانه گاز و دنده
بسازید شیخ را عبد و که بنده
کشیده ترمز دستی چه محکم
به روی خطِ ایست تا مرگِ اعظم
شمایان شیخ را خوب ذلّه کردید
به تا آخر «چنین»، حتماً که بردید
مبادا شک کنید در عزمتان هان !
شما هستید صدایِ خلقِ ایران
به یادِ کولبران تیرخورده
به هر زحمتکشی برجای مانده
به یادِ کودکانِ زحمت و کار
به یادِ کارگرانِ زیرِ آوار
به یادِ هرکه رفت بر چوبهء دار
که بگذشته ز دست تعداد و آمار
به یادِ مادرانِ خاور و خون
به یادِ ملّتی اعصابْ داغون
شمایان گشته اید امروز سَنْبُل
به عزمِ خویش بمانید تا دهد گُل
گلی سرخ همچو خونِ هرکه جان داد
که از ظلم و ستم کرد داد و فریاد
بجنگید تا به آخر همچو «کاوه»
به هرچه شیخ گوید حرف یاوه
در ین موجِ بزرگ هست انتظاری
دگر اقشارِ اصناف کرده کاری
ایا پتروشیمی دارید که غیرت ؟ !
اگر آری، نمائید عزم و همّت !!!
بپیوندید به این کارزارِ یاران
که خیراتش ببارد همچو باران
شما بازاریان، غیرت که دارید ؟
به این کارزارِ ملّی رو بیارید !
دبیرستان و دانشگاه و هرکار
بپیوندید به این یارانِ هشیار !
تهاجم کرده بر شیخ جملّه با هم
شود پایان شبِ تیره، و هم غم
به یک همبستگی با عزمِ آهن
زکارمند و زکارگر مرد و هم زن
بباشید استوار ای کامیوندار
که با هم همبستگی شیخ گرددش خوار
دهد این کارتان حتم میوه شیرین
به تاریخ نامتان ماند به تحسین
امیدوار ست «رها» اقشارِ ملّت
به یک همبستگی شیخ را به ذلّت
درود بیکران ای کامیوندار
به تاریخ نامتان جاوید و پایدار

رها اخلاقی
۱۰ خرداد ۲۵۸۴ ایرانی
۱۰ خرداد ۱۴۰۴ خورشیدی
۳۱ ماه می ۲۰۲۵ میلادی

بس است توهین به یکدیگر
بس ست «توهین» به یکدیگر عزیزان
بباید جمّله بود در فکرِ ایران
نگه شیخِ کثیف بر منبرِ خون
تمام ملّتند در رنج پریشون
چرا دائم به یکدیگر دهید فحش؟
به این فحشها نموده جان و دل خوش
چرا دائم به یکدیگر پریدن
برای شیخ دائم وقت خریدن؟!
بگیریم تو« چپی»، راهِ خودت رو
و یا شهزاده را دوست، همرهش شو!
اگر شهزاده را باشی هوادار
بنامِ وی مکن کاری دل آزار
مگو تو هر شعارِ زشت و منفی
که «شیخ» در پشتِ آن گردد که مخفی
به فکرِ ملّتِ در رنج و خون باش
نه که روزی رسد گوئی که «ای کاش»
تاسّف خوردن و ای «کاش گفتن»
نسازد چاره ای جز «غبطه خوردن»
اگر امروز نجنبیم شیخِ سرمست
کند نابود میهن را که یکدست
رفیقِ چپ، بباش هشیار و آگاه !
طنابِ شیخ نیندازد تو در چاه
بگیریم «دشمنی» داشته به آن «شه»
چرا «شهزاده» را «خصمی» در این ره ؟!
گناهش چیست، چون فرزند «شاه» هست؟
همین «فرزند» بودنْ خود «گناه» هست؟
شنیدی کشتنِ آن شوشتری را *
گنه کرده به بلخ آهنگری را ؟
و یا شعر پدر بودش که «فاضل» ؟
ز فضلِ آن پدر فرزند چه «حاصل» **
بجایِ فحش و توهین جوی وحدت
اگر در فکرِ ایرانی و ملّت
و یا تو در ره شهزاده در جهد !؟
مشو بر خواستِ «شهزاده» که بد عهد
خودش بارها بگفته این سخن را :
«شرارت ـ فحش» ندارد نزدِ من جا
هرانکس با منست باید مؤدّب
که «توهین» دشمنی هست حتم «مسبّب»
بیایید جملّه باشیم فکرِ میهن
اگر خواهید که گردید همرهِ من
همه باید به فکرِ رنجِ مردم
برای محوِ شیخِ جنسِ «کَژدم»
که« زهرش» کرده مسموم خاک و مّلت
علیه شیخِ خونریز جملِّه هِمّت
«منِ گوینده» دارم این یکی حرف
نباشید عینِ آفتاب و که هم برف
خطابم بر شما اینست، بگوئید:
نمیخواهید که ره وحدت بپوئید ؟
چرا« شه» را کنارِ «شیخ» نشانده ؟
چنین منطق بود لایق به خنده
اگر این حرفتان با منطق ست جور
زمانِ« شه» ببود مسکن که در گور؟
مرادم «قبر خوابی» ست ای «رفیق» جان
فروشِ تن برایِ لقمه ای نان
ز فقر ملّت کَشَد خود را به آتش
سرِ دار دائماً «سودابه» «آرش»
تو را بر هرچه که ایمان بدارید
به جایِ دشمنی «وحدت» بکارید
شده کشور همه مملو ز رنج درد
نگاه ها پر ز غم کل چهره ها زرد
اگر دردِِ وطن دردِ شمایان
تهاجم سویِ شیخ، این درد که پایان
عزیزان «دشمنی» را راهِ حل نیست
در این اوضاع بگوئید راه حل چیست؟
اقلّا دشمنی با هم نکرده
بباشیم ضدّ هم، «شیخ» حتم بُرده
تمامِ دشمنی ها سویِ شیخ باد
که«ملّت» زین خبر جملّه همه « شاد»
امیدوارم کمی بر خود بیائید
بجایِ دشمنی، بر «شیخ» بر آئید
فیزیک را خوانده اید قانونِ «بُردار»؟ ***
اگر تابع به آن، حتماً دهد« بار»
تمامِ «نیروها» گردد که خود «جمع»
در این شامِ سیه گردد که «شه- شمع»****
چو باشید تابعِ قانونِ بردار
شود سقف بر سرِ شیخ حتم که آوار
پس از آن «اختلافها» طرح کنید هان
به «شورا مجلسی» با عقل و برهان
امیدوارم «رها» بیند چنین روز
شود شیخْ سرنگون، ملّت که پیروز
بس است توهین به یکدیگر عزیزان !!
وگرنه این« وطن» یکدست «ویران»

* شعر معروف :
گنه کرد در بلخ آهنگری
به شوشتر زدند گردن مسکری

** شعر :
گیرم پدر تو بوده فاضل
از بهر پدر تو را چه حاصل؟
*** قانون بردارها در فیزیک:
جابجائی سنگی عظیم (وزنی سنگین) توسط چند نیرو در یک جهت
شاه-شمع : منظور نوری بزرگ و عظیم، مانند،«شاه- راه»، «شاه- لوله»،

رها اخلاقی
۸ خرداد ۲۵۸۴ ایرانی
۸ خرداد ۱۴۰۴ خورشیدی
۲۹ ماه می ۲۰۲۵ میلادی
‌‌
 «خاکِ دُر»
بخوردند «همه» ثروت و مالِ ما
نظرکن کنون ‌حال و احوالِ ما
هرآنچه که «شه» طرح داشت خود به سر
ز «مَکْرانْ» بگیر تا به دریا «خزر»
کپی کرده آنرا عمل هم به پی
چنین است که کردند رهِ «شه» چه طی
بگفت «شه» که آینده نیست نفت، هان!
که بل علم و تکنیک به آینده گان
جهان وحشت از راهِ این «شه» بداشت
چنین بود که دشمن به وی کین بکاشت
ببود «شوروی» دشمنْ این آب و خاک
همه نوکرانش که «چپ» سینه چاک
به تقلید ز کوبا و چین و ز شرق
به «داس و چکش» جملّه انداخته «برق»
کنارِ «چکش-داس»، ملایِ پست
بکردند همه «توطئه» بند و بست
به این سرزمینی که بودش چو« شید»
به خاورمیانه ببودش امید
«سعودی»، «دبی»، در کنارش چو «دِه»
عقب مانده بودند به چندین «صده»
کجا بود سعودی به دورانِ «شه»؟
که بینی کنون گشته گویا چو «مَه»
بیابانِ خشک و کپر با شتر
همان «تازیانی» که سوسمار خور
نخواهم که تحقیر کنم کَس که من
سعودی دوبی را بگو تا یمن
ولیکن کجا بوده ما آن زمان
کنون قعرِ چاهیم ز «نابخردان»
وطن غرقِ نعمت بُدش نی چنین
که امروزه گشته فقیر در زمین
همه نام ایران به غزّت صدا
نِگر تو به امروز کجا تا کجا؟!!
کنون گشته ایران بسی خوار و عار
گلستانِ آن گشته صحرایِ خار
جهانگردی و کشوری دیدنی
زبانزد به پاکی و هم ایمنی
نبود دشمنی و نه جنگی، نه خون
چو «شیخ» آمدش هرچه بود واژِگون
همین «شیخِ» جانیِ چادر نشین
که بوده ز«جدّش» به این خاک کین
«مجاهد» بُدند و «مهاجم» به ما
به این سرزمینِ خرد «پارسا»
نمودند شبِ تیره، ما روز را
عزا کرده ما جشنِ نوروز را
خرابی بُده، هست این کارشان
تمامِ وجود و که افکارشان
شماها که دانید که داستان چه هست
که ایران به اینان نمود «پس» رفت
نباشد مفید هی بگویم ز «دور»
به «وحدت» توان رفت ز ظلمت به «نور»
امیدست که ایرانیان اندکی
به خود آمده گردهم فکرکی
«به ایران» دلی و نه کارِ دگر
نه «من»، بل به این خاک والا گوهر
اگر اینچنین ما کنیم «اتحاد»
شود «به» ز قبلا تماماً که شاد
وگرنه همین آش و این کاسه است
خورند شیخ و بیگانه، سرمتِ مست
بگفتم چنین،شرحِ «آوارگان»
به «خارج» نشسته،به هم بد گمان
ولیکن به میهن کند خود ظهور
یکی همچو«ماهَک» به شمشیر و نور
بتازد به این دشمنانِ وطن
ندارد به لب جز وطن یک سخن
شود میهن آزاد، از شرّ و «کین»
ز شیخ و ز راهش، که یعنی ز «دین»
نبودست چنین و نماند چنین
شود دستهائی برون زآستین
شود میهن آزاد «رها» خاکِ دُر
هم آباد و آزاد ز نعمت جه پُر

رها اخلاقی
۳۱ اردیبهشت ۲۵۸۴ ایرانی
۱۴۰۴ خورشیدی
۲۱ ماه می ۲۰۲۵ میلادی
شعر و شاعر
بود پیری بس خردمند ارجمند
گفت جوانی را، شنو از من تو پند
با اشاره گفت: توبنگر «نخل» را
شاعری باید چنین این «اصل» را
ریشه دارد خویش در خاکِ وطن
میدهد خرما برایِ مرد و زن
خود نمیخواهد ز آن یک دانه ای
پندگیر هان! گر تو خود فرزانه ای
شعرِ تو همچون که خرمایِ درخت
چون سرودی،بایدش داد و برفت
شعرِ تو از آن خلق است و همین
تو درختی و که ملّت چون زمین
سعدی و حافظ نگه خود شاهدند
زین سبب ملّت به هر دو حامدند
ای جوان باش همچو آن نخلِ بلند
تا شوی آزاده و نی خود پسند
پیرِ دانا گفت این «پند» را زدل
در دلِ شاعر «این پند» مشتعل

۲۷ اردیبهشت ۲۵۸۴ ایرانی
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ خورشیدی
۱۷ ماه می ۲۰۲۵ میلادی


صبرم دگر سرآمد
صبرم دگر سرامد، ای شیخ دربدر شو
سویِ حرا و کوفه، برخیز در سفر شو
کشتید جنگل و نور، آباد کرده بس گور
چنگیز گشته خاموش، ای معنیِ ستم زور
قومِ مغول چه کردند؟،کشتند و خورد و بردند
لیک این جماعتِ رذل،آن کرده و که ماندند
یک مشت دزدِ ز صحرا، بی نام و بی نشانه
نام «بتی» به لبها، فریاد در این زمانه
فواره زد خرافات، هر روز درمناجات
محصولِ دخمهء جهل، صد آیهء مکافات
لا و الا و اشهد، ای یادگارِ «احمد»
وَالشَمْسِ وَ ضُحاها، بر ما چه ها که آمد
ای آیه هایِ رحمت!، مملو ز رنج و محنت
بر ما جنایت و خون ، طوفانِ رنج و زحمت
وَالشَمْسِ ولْضُحاها، تحمیل گشته بر ما
با اشهداً الی الله، ای وحشیانِ صحرا
خاکِ وطن سیه گون، «ایران» نشسته در خون
بر آسمانِ میهن، خونست خونِ گلگون
ماه و ستاره غمگین،خورشید غرقِ در «خین»
در هر گذر جنازه، حلّاجها به «آجین»
این قومِ بی مروّت، مفهوم «رذل» شناعت
اسکندر و مغولها،در شرم از ین «جماعت»
خاموش شد قناری، مرغِ سحر به فریاد
هان شیخِ پستِ جلّاد، پرواز را تو صیّاد
ای کوکویِ نشسته،بر بامِ خانه خسته
مرغانِ عشق به زندان،بال و پران بسته
ای عندلیبِ غمگین،منقار مملو از «خین»
با بانگِ این موذن، گشته «گلوله آجین»
خونت چه سرخ و جوشان، گشتی تو تیرباران
از آسمان ببارد اشکِ خدا،نه باران
بگذشت ستم ز مرز هان! ای «تازیِ بیابان»
«غارت» خراب بر سر، با «انقلابِ ایران»
این انقلاب نه آنست، از جنسِ پستِ «پنج -هفت»
بل نور نور و پرواز ،تا آنسویِ که بن بست
ای ماه و ای ستاره، شد اندکی اشاره
ایستاده ایم چو البرز، برپا شویم دوباره
«لا» اشهداً به این «دین»، بشنو زما سخن این:
کوبیده ما شما را، با پتک هایِ سنگین
ای جغدِ سنده بر سر، فرمانده «ستمگر»
جارو شما جمیعاً، «فرقان» و «رب» و «رهبر»
گفتم «رها» به شعری، اندک ز این حکایت
رنج و ستم ز میهن، پایانِ «شیخ-ولایت»
من زنده یا که مرده، این میشود که گفتم
ورنه «جهان» دروغ ست، بیهوده من نوشتم

رها اخلاقی
۲۵ اردیبهشت ۲۵۸۴ ایرانی
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ خورشیدی
۱۵ ماه می ۲۰۲۵ میلادی
به غربت جان سپردن
چه سخت باشد غریبی جان سپردن
بدور از خاک و خانه مرگ و مردن
بسی سالها غریبی را به جان تن
به امّیدی که برگردی به «میهن»
خریدن بر تن و جان هرچه سختی
نکرده سازشی با هیچ که پستی
به هر نوروز چنان دل گشته پر غم
که بینی سفرهء هفت سین به ماتم
تو گوئی «هفت» غم است بر دل که مانده
که در کنجِ دلت سالهاست چپانده
به هر نوروز نمودی آرزو را
که برگردی به آن خاک « اهورا»
نشسته دور، از خواهر و مادر
و گاهی دور، از فرزند و همسر
غمِ یارانِ رفته بر سرِ دار
به صبح و شب غمش در چهره آشکار
گهی یک «گُل» گهی یک «عطر» پیامی
یکی یک خاطره با تو کلامی
گهی «پروانه ای» بر گُل نشسته
شود «داغی» به دل جان را چه خسته
بگوئی آه، یادش خیر و نیکو
به باغِ خانه مان این دو هیاهو
همین پروانه بود «پرواز» به گُلها
همین گُل، «باغچه» ر ا از «عطر» چه غوغا
همینکه نام «میهن» را شنیدن
چو «وحشیْ- اسبْ» ز جایِ خود رمیدن
به عشقِ میهنت هم «اشک» و هم «خند»
سرازیر اشک ز چشمان لب پر از «قند»
زمانی بوده« بُرنا» ترک که ایران
کنون «پیر» و شکسته سخت ویران
دو گیسو «زلف»، هر دو رنگِ یلدا
کنون گشته به رنگِ برف و سرما
به دل داغِ «وطن» با داغِ «یاران»
دلی پر غم، دو چشم گریان و زاران
نسوزاند دلم را آنچه گفتم
که بل« ایرانیان» را «یک» نه جستم
ندارند «اتّحادی» این دلم «سوخت»
که بعد از سالها، هیچکس «نیاموخت»
که میهن مام و «اصل» ست مابقی« فرع»
نباشیم «متّحد»، آتش به هر «زرع»
ندارند غیرتی ملّی، همه « من»
همین آتش زده برهرچه «خرمن»
دگر غمها تحمّل هست عزیزم
غمِ اصلّی همینست، اشک ریزم
چه باشم یا نباشم می شود این
سرانجام «وحدتی» دور از غرض کین
«رضایِ پهلوی» باشد «امیدی»
اگر هست دیگری کو؟، ده نویدی !
اگر هست کو، کجا؟، پروانه گردم
به دورِ «شمع» آن دیوانه گردم
دمکراتست و ایرانی «وطندوست»
در این سالها به غربت کم نیاموخت
امیدوارم «خطر» را جملّه درک باد
که دشمن می شود از تفرقه شاد
شود آخر رها میهن، «فلانی»
به ننگ مانَد که «نامت» آنچنانی
نه «شاهی» هستم و نی اهلِ «جمهور»
یکی «آزاده ام» ،دشمن به هر «زور»
دمکراتم، چه جمهور پادشاهی
وطندوستی مرام، آزادیخواهی
ولی یاران به هر شکلی شود طی
به غربت جان سپردن قصّهء «نی»
چه خوش گفت مولوی دردِِ «جدائی»
«نیی» گشته جدا بی «آشنائی»
که گفت بشنو ز «نی» درد و حکایت
که «نی» نالیده از «غربت» شکایت
چه سخت باشد غریبی جان سپردن
بدور از خاک و خانه مرگ و مردن
میانِ گورها باز هم «غریبی»
نخواند بر مزارت« عندلیبی»
فتاده گوشه ای با سنگ قبری
چو یک شیر بوده ای یا همچو ببری
«رها»، غم نیست هر جا رفته در خاک!
که ایران سربلند بادا به افلاک
رها اخلاقی
۲۳ اردیبهشت ۲۵۸۴ ایرانی – ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ خورشیدی – ۱۳ ماه می ۲۰۲۵ میلادی
دویدیم و دویدیم
دویدیم و دویدیم و دویدیم
ز «شاهنشه» به شیخ اسلام رسیدیم
همه نان داشتیم و آب، برق کافی
به آن «شه» ما نمودیم مرگ «تلافی»
بگفتیم مرگ به شه «الله» خوش آمد
«امامی» بیشرف در «ماه» در آمد
بداشت ایران و ایرانی که عزّت
به لطفِ «شیخنا» تبدیل به ذلّت
دویدیم و دویدیم و دویدیم
به هرچه ذلّت ست جملّه رسیدیم
زدیم بر سینه و سر یا «حسینا»
بشد سمبل به زن آن «فاطمینا»
یکی مردِ بیابانی و غاری
شدش ما رهنما، خواری و زاری
دوازده تازیِ سرپا برهنه
بیابانگردِ «خرّافیِ» کهنه
شدند ما رهنما، سویِ «خریت»
تمدن را رها ره «بربریت»
دویدیم و دویدیم و دویدیم
ز فرهنگ و ادب جملهّ بریدیم
یکی طفلِ صغیرِ «بچّه تازی»
بشد برما امام ،رهبر و قاضی
همان طفلْ نامْ «محمد با تقی» بود
که این طفلِ عرب برما چه کرد سود؟
علی آن مردِ تازی بود خلیفه
«جزیه» بست به ایران کرد «وظیفه»
نمیخواهم بگویم «دَه» که دیگر
چه آوردند به ما ایرانیان سر
دویدیم و دویدیم و دویدیم
«اهورا» خاک را نکبت کشیدیم
«نما سیمایشان» این شیخِ جانی ست
علیِ خامنه از آن «همانی» ست
تمامی جملّه دانید کرده ویران
همین خاکِ عزیز را نام که ایران
زمین و جنگل و دریا بیابان
خراب اندر خراب آباد زندان
نمانده در امان هیچ جا ز این جمع
ز برقِ «سدّ دز» رجعت به یک شمع
دویدیم و دویدیم و دویدیم
به دنبالِ یکی تازی چریدیم
به قرنِ بیست و یک عصرِ حجر ما
شده اکسیر گوشت، حتّی که خرما
زمانِ «شه» همه نعمت فراوان
به هر کوچه محلّه شهر خیابان
اگر باقی شما را مانده وجدان
چه حرم و حرمتی داشت جانِ انسان ؟
کنون مفتی ترین چیز جانِ آدم
شده مرگ و تباهی دوست و همدم
دویدیم و دویدیم و دویدیم
ز آبادی به قبرستان رسیدیم
نگه شیخِ گدایِ روضه خوان را
سیه کرده زمین و آسمان را
شهِ ایران به ملکش جملّه شادان
کجا مادر پدر بودند به حرمان؟
کجا سر تا کمر در سطلْ زباله
مقوّا خواب بود در پارکِ لاله ؟
کجا ملّت به قبرستان مکان داشت ؟
کجا هر روز چوبِ دار برافراشت ؟
دویدیم و دویدیم و دویدیم
چه کابوسها درین خواب ما ندیدیم!؟
کجا بانویِ ایران دربدر بود؟
که تازی از تنش برده بسی سود
کجا سرتا سرِ میهن عزا غم ؟
فروشِ کلّیه قرنیه هر دم
کجا صیغه رواج، فحشا به این حدّ؟
کجا ایرانیان با یکدگر بد ؟
کجا شوهر ز فقر همسر فروخته ؟
ز فقر و گشنِگی جانها که سوخته؟
دویدیم و دویدیم و دویدیم
ز فقر و گشنگی هم را دریدیم
جوانان دربدر در کوه و جنگل
به کارِ «کولبری» جان دادگی سهل
خیابان تا خیابان کودکِ کار
چه رنجهای دگر، یا «کودک آزار»
نگه! چشمِ طمع دارند به این خاک
تجاوز کرده بر تاریخْ چه بی باک
خلیجِ فارس را جملّه همین نام
به لطفِ شیخ ببینید این سرانجام
دویدیم و دویدیم و دویدیم
نگه! بدتر ز این کی ما شنیدیم :
که یک بیگانهء خود خواهِ مجنون
به نامِ این خلیج آرد شبیخون
زمانِ شه کسی جرئت نبودش
نبود حتیّ چنین فکر در وجودش
ببودیم «سر» میانِ هرچه سر بود
که ایران قدرتی بی دردِ سر بود
تمامِ منطقه آرام و در صلح
کنون بنگر شب تیره نه یک صبح
دویدیم و دویدیم و دویدیم
چه تحقیرها درین سالها بدیدیم
اگر خواهم بگویم باز از رنج
شود آن قصّهء نادان و صد گنج
نگاهی خود کنید پنجاه و هفت را
ببینید آنچه «آمد» آنچه «رفت» را
ولی افسوس جملّه ما پریشان
پراکنده جدا سرگشته حیران
بباید یک شویم با عزم و ایمان
یکی نیرو، فدائیانِ ایران
دویدیم و دویدیم و دویدیم
به رویِ همدیگر خنجر کشیدیم
به امید یکی نیرو «فدائی»
به آتشها کشد هرچه جدائی
«فدائی هایِ ایران» جنسِ بابک
و هم عاشق مثالِ «پورِ ماهک»
شود یک ارتشی برپا در این خاک
ز مردان و زنانِ سخت و بی باک
«رها» دارد امید «این» را شب و روز
شود برپا چنین نیرو که پیروز
دویدیم و دویدیم و دویدیم
چه رنجهائی در این ره ما کشیدیم
رها اخلاقی
۲۱ اردیبهشت ۲۵۸۴ ایرانی
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ خورشیدی
۱۱ ماه می ۲۰۲۵ میلادی

خلیج فارس
«خلیجِ فارس» یعنی خونِ میهن
برایِ پیر و برنا مرد و هر زن
«خلیجِ فارس» یعنی شیرِ مادر
سپهرِ میهنم همچون که اختر
«خلیجِ فارس» یعنی مرزِ ایران
ز «مکران*» تا خیابانهایِ تهران
«خلیجِ فارس» یعنی نام و ناموس
زیارتگاهِ ما بر پهنه اش بوس
«خلیجِ فارس» یعنی خون و جانم
نژاد و اصلِ من هست آن کیانم
«خلیجِ فارس» هست جان و تنِ من
سترگ و استوار چون کوهِ آهن
«خلیجِ فارس» مرزِ پاکِ ایران
هرآنکس غیر ازین گفت، باد ویران
«خلیجِ فارس» یعنی تختِ جمشید
به تاریخِ وطن یعنی چو خورشید
«خلیجِ فارس» هم مام ست و بابا
که هر موجش صدایِ «مام» لا لا
به هر موجش سرودِ ماندگاری
ز اجدادِ قدیم هست یادگاری
ببادا کور چشمِ دشمنانش
زشیخِ بی وطن تا حامیانش
«خلیجِ فارس» خونِ سرخِ بابک
زبانِ پارسگویِ «پورِ ماهک»
همان «رادمانْ» که حفظ کرد پارسی را
که بیرون کرد ز بانِ اجنبی را
«خلیجِ فارس» یعنی نه به «دشمن»
به حرافیِ این «بیگانه کودن»
«خلیجِ فارس» خونِ پاکِ سهراب
که معجون گشته با این خاک و این آب
«خلیجِ فارس» یعنی صد ترانه
صدایِ مرضیه عارف حنانه
«خلیجِ فارس» عشقِ «مولیان جوی»
به عطرش جملّهء ایرانیان خوی
«خلیجِ فارس» یعنی حرم و عزّت
ببادا شرم، بر هرکس که بدعت
که گوید نیست نامِ این «خلیج پارس»
بویژه این رئیسِ پرتِ «خنّاس»
که توهین می کند بر ملّتی پاک
برای حفظِ این «نام» سینه ها چاک
«خلیجِ فارس» یعنی مشتِ محکم
به شیخِ بی حیایِ پستِ بی غم
به این شیخِ پلیدِ تخمِ تازی
که بهرِ حفظِ خود با هرچه راضی
«خلیجِ فارس» مرز و خط سرخ است
نشاید نامِ وی تغییر به هر پست
نباشد این «خلیجْ»، فارس جمله مرده
ز مرد و کودک و زن خاک که برده
بگفتا آن حکیمِ طوسِ دانا
نباشد خاکِ ایران، کس نه مانا !
بر این خاکِ وطن جملّه دهیم جان
که «فارس» ماند «خلیجِ» خاکِ ایران
پدر اندر پدر مام اندرین خاک
به هر جا بنگری جاری که خون پاک
برای حفظِ این خاک بس چه خونها
شده جاری که شاهد آسمونها
«خلیجِ فارس» خونِ ملّت ماست
همیشه «فارس» نامش بی کم و کاست
بریده باد زبانِ هرکه خواند
«عرب» را این «خلیج»،فارسش نداند.
«خلیج فارس» رقص بندری شاد
همیشه این خلیج پر آب آباد
«رها» آماده است با هستی و جان
«خلیجِ فارس» را باشد نگهبان
* مکران : نام پارسی عمان است، دریای عمان،در اصل دریای «مکران» است

رها اخلاقی
۱۸ اردیبهشت ۲۵۸۴ ایرانی
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ خورشیدی
۸ ماه می ۲۰۲۵ میلادی
ببر و خر
بوده ببری با خری اندر چمن
هر دو گرم گفتگو هر در سخن
خر سئوالی کرده از ببر خواست جواب
ببر گفتا تو بپرس پاسخ ز من
خر کمی عرعر نمود و گفت رفیق
گو جوابم چیست رنگ این دمن؟
ببر خندید و بگفت معلوم که رنگ!؟
بازبگفتش رنگِ سبز است متقن
خر بگفتا نی رفیق رنگ آبی است
ببر گفتا جان من چنگی بزن
باز خر تاکید که نه،جرفت خطاست
ببر بگفتا پرس ز آهوی ختن
خر نگاهی کرد و گفت، دیوانه ای ؟!
ای جناب ببر به تو دارم که ظنّ
ببر غرّان گشته گفت دانی که تو
این چمن سبزست ز ادوار کهن
خر بزد عرعر ندانی رنگ چیست
نزد سلطان می بریم اینرا سخن
هر دو رفته نزد شیر بهر جواب
شیر آمد هرسه کردند انجمن
خر بگفتا سرورم حق با کی هست؟
من بگویم رنگ آبی هست چمن
شیر گفتا البته ببر در خطاست
بایدش شش مه به بند وی زیستن
خر بزد جفتگ چه خوش عرعر کنان
رفت خر، ماندند فقط این هر دو تن
ببر بگفتا سرورم دانی تو خود
وی خطا گوید مرا زندان فکن؟
شیر گفت جرم تو اینست با خری
جرو بحث کردی نه بستی تو دهن
عاقلان را کی به ابله هم دهان
تور ماهی را به دشت انداختن

رها اخلاقی
۷ بهمن ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۷ بهمن ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۶ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی
طوفان خشم
می رسد طوفانِ خشم مملو ز کین
زلزله در آسمان هم در زمین
آنچنان خشمی شود برپا چه سخت
چون شبِ تیره شود شیخا که بخت
خونِ یاران در رگِ پیر و جوان
رو به سوی لانه هانتان سخت دوان
می کشید زوزه چو کفتارانِ پیر
ما شما را بدرقه با سنگ و تیر
خشمِ ملّت در خیابان هر سرا
می شود آتشفان هان! بر شما
پا برهنه نیمه عریان شیخ فرار
می نباشد رخصتی بهرِ قرار
حوزه هایِ جهل که نامش علمیه
جمله در آتش سپرده هاویه
کوچه ها مملو ز عمّامه قبا
هر طرف شیخی دوانست بی عبا
می زنید فریاد از ترس جمله خیس
کرده زرد شلوار ای شیخِ خبیس
نی ز الله یاری و مهدی که نیست
رَبناتان گو به من از بهرِ چیست ؟
شیخِ جانی قاریِ قرآن اذان
خشمِ ملّت را نگه در این زمان
هم مغول آمد سکندر، هر دو رفت
نوبتِ رفتِ شما یان حتم که هست
شیخِ بیشرم و حیا خونخوارِ رذل
ریش درازانِ کثیف آلوده هزل
دین و آئینِ شما پایان گرفت
مُهرِ باطل را خِرَد برآن نوشت
هر حدیث و هر روایت جملّه دود
می زند آتش «خِرَد» گوئی نبود
می شود ایران سرایِ علم هنر
پیروِ آئینتان آنکس که خر
می شوید عازم به موزه بی گمان
تا شوید رسوا به هر جایِ جهان
می زند خورشیدِ آزادی و علم
بر فلاتِ خاکِ ایران مِهر و حِلم
می شود ایران سرایِ مهر و عشق
عطر آن تا هر کجا حتّی دمشق
چون شود آرام این ایرانِ ما
در پِیَش آرامشی تا هر کجا
جنگ و نفرت رخت ببندد از جهان
می شود زیبا زمین حتم بی گمان
آن زمان این من «رها» لبخند به لب
بوسه بر خاک وطن از عشق چو تب

رها اخلاقی
۲۷ فروردین ۲۵۸۴ ایرانی
۲۷ فروردین ۱۴۰۴ خورشیدی
۱۶ آوریل ۲۰۲۵ میلادی
جغدِ شیّاد
الهی خیر نبینی جغدِ شیّاد
تو دادی آشیانم را که بر باد
کنارِ جفتِ خود با «دیده» هایم
صفا و عشقِ آن همسایه هایم
یکی ما آشیانه بر چناری
به باغِ سبز چمن باغِ اناری
به امّیدی من آنجا لانه کردم
به سرما و به بوران خود سپردم
به امیدِ بهار در برف و بوران
تگرگ و باد وطوفان هم که باران
بسر بردم کنارِ جفت و یارم
که در فصلِ بهار یار در کنارم
رسید فصلِ بهار با بلبل و گل
بنفشه تا شقایق دشتِ سنبل
میانِ خرمنِ گل خواندم آواز
که یعنی هان بهاران گشته آغاز
ز آوازم همه بس شاد و خندان
به آوازم شده شاد هر که نالان
کنارِ قمری و آواز کوکو
ز عطرِ گل هوا مملو ز هر بو
شقایقْ عشقْ میدادشْ به لاله
ز شبنم پر شده هر گل پیاله
گهی نوشیده زنبور شیره را نوش
جهان غم غصّه را کرده فراموش
نشسته بر سرِ شاخ درختی
خوش و شادان مثال مستِ مستی
بناگه زاسمان جغدی سیه پوش
یکی «عمّامه» بر سر یک «عبا» دوش
صدایش بس خشن آوازِ خون مرگ
که از آوازِ وی زرد گشته هر برگ
بزد بر آشیانم جانِ من سوخت
«الف- لام» را به آتش بر سرم کوفت
تمامِ هستیم را کرد جهنّم
تمام ِشادیم را یک سره غم
تمامِ جوجه هایم را به خون داد
به نابودی کشانده هر چه آباد
کبوترها همه آواره گشتند
قناری ها به زندان لب ببستند
نه گُل ماند و نه دشت نی باغ اناری
بجایِ بلبل و گل لاشخواری
زمینها خشک و گشت مملو ز کَژدم
هجومِ جغد نه از صحرا، که بل «قُم»
رهِ این جغد براین باغ و گلستان
سیه فکران همه در خاک ایران
کلاغان «سیه -سرخ» کرده ره باز
به شادی نامِ وی را کرده خود ساز
شدش باغ و چمن جملَّه سیه رنگ
هجومِ مرگ و اعدامْ دائماً جنگ
نشسته جغدِ شوم بر آشیانم
چهل اندیست سیه خاک آسمانم
نه آبی دانه ای آرامشی نه
تو گوئی جملّه افتاده تهِ چَه
در این باغِ سیه بشنو صد آواز !؟
هر آنکس میزند تنها که خود ساز
تمامِ باغ پر از داد و هیاهو
نُتی واحد نبینی گشته همخو
قناری با کبوتر هدهد و سار
هر آنکس ساکن است در دشت و کوهسار
بباید جملّه یک آواز بخوانیم
وگرنه شک مکن ما مردگانیم
اگر چه اختلاف در صوتِ ما هست
بباید جملّگی آوازِ یک دست
شود این جغد فراری شکّ مکن یار
هم آوازی دهد شیرین یکی بار*
رها گردد «گلستان» شکّ مداریم
به این شعر«رها» ایمان بیاریم

*بار : میوه، ثمر،نتیجه

۲۳ فروردین ۲۵۸۴ ایرانی
۲۳ فروردین ۱۴۰۴ خورشیدی
۱۲ ماه آوریل ۲۰۲۵ میلادی



ای زن

زندگی را با همه خونِ جگر

در کنارِ تو شود آسان بسر

عشقِ من زیبا رخم،دارم تو را

درسِ عشقت را همی گویم ز بر

گر نباشی، عمرِ من جملّه شب است

بودنت خورشیدِ من والا گوهر

هر نگاهت نورِ امیدست عزیز

لحظه‌ٔ سختی مرا،هستی سپر

نورِ چشمانت مرا مهتابِ شب

می برد تا صبح مرا گوئی سفر

نغمهٔ مرغانِ شب در حالِ کوچ

ای صدایت همچو مرغان خوش خبر

زلفِ تو کوته، بلند، همت توئی

همتت کرده توانم بیشتر

جامِ لبهایت مرا جامِ شراب

نوش از آن جام خود شرابِ مطّهر

من نخواهم آن شرابِ نسیه را

نقد را باشد به نسیه بس ثمر

ای صدایت همچو بلبل در چمن

بانگِ آن مرغِ امید وقت سحر

گر نباشی زندگی دشتی چه خشک

بی تو افتاده به دامی پر خطر

آن لبانِ پر زخنده در سکوت

می کند برنا مرا پیرانه سر

تو امیدی و صفایِ زندگی

خانه را از تو نگار هست معتبّر

گرمیِ خانه به گرمایِ تو هست

ای شروعِ چشمه شعر و هنر

همتت والا و صبرت بس دراز

ای کلامت بر لبان چون نیشکر

هان مباد کاشانه بی تو ای صنم

زندگی بی تو ضرر اندر ضرر

زندگی زیباست همچون آسمان

ای که تو آفتاب آن، هم تو قمر

می پرستم من تو را زن، گوهری

ای که برهر زهر تو هستی پاد زهر

ای تو شیرینِ منی، فرهاد من

بی تو ای شیرین،کتابم بی ثمر

ای زنانِ میهنم تاجِ سرید

این شما هستید که سازید بس خبر

شیخ از دست شما در ذلّه است

ای شمایان کرده شیخ را دربدر

قصّه بی نامِ شما تکمیل نیست

گر پر و بالم بود، تو شاهپر

مادری و خواهری، گه عشقِ من

تو زیارتگاهِ من نی آن حجر

آن حجر سنگی سیاه بتخانه هست

ای تو من را افتخار نوعِ بشر

گه به لبهایت نگاه گه چشمها

گه به درک و آن شعور، ای راهبر

عشقِ بی همتا توئی،معشوقِ من

من توانم نیست ازین عشق برحذر

این سروده نیست بهرِ هر زنی

بهرِ آن زن که زند بر جهل شرر

آن زنی که اهلِ انصاف و خرد

با شعورش جهل را زیر و زبر

ای «رها» گفتی ز عشقش،گو که وی :

شید و مهتاب و ستاره ست هم سحر

گر نباشد در جهان موجود «زن»

این جهان دشتی است بس بی بار و بر




رها اخلاقی

۲۱ فروردین ۲۵۸۴ ایرانی

۲۱ فروردین ۱۴۰۴ خورشیدی

۱۰ آوریل ۲۰۲۵ میلادی



















گرچه گیسویت بلند نیست یار من

ناکشیده همچو پرده تا کمر




گیسویت کوته، بلند ای یارمن

ناکشیده یا کشیده تا کمر





شاه و شیخ

کجا شاهِ ایران چنین خوار بود
به خاورمیانه وطن زار بود
شدید نوکرِ شرق و غرب ابلهان
ذلیل و خفیف بیشرف در جهان
بکشتید جوانانِ این خاک و بوم
تو گوئی که جغدید همه ناله شو
چپ و راست همه جملّه یک صفّ بُدید
همه دشمنِ خاک و ملّت شدید
مجاهد فدائی و شیخ، «مرگ به شاه»

وطن را ز عرش جملّه بردید به چاه

همه «توده» بود «نَخ» که افکارتان

که لعنت به آن مغزِ بیمارتان

نگر جملّه هستید به غرب کفش لیس

ز شرم و حیا از عرق حقّ که خیس!

زمانی «کمین» در خمِ کوچه ها

به «یانکی» هدف اسلحه لوله ها

کنون پاپتی در پیِ «او»نشان

دهید مزد و آب و که بل نونشان

تمام چپامون همه نرم و گرم

پناه برده در غرب ندارند که شرم

ز شیخِ کثیف گو چه گویم که من ؟

به یغما و ذلّت برفت این وطن

چنان خوار گشته که نامند «عرب»

خلیجی که «فارس» بوده نام هر وجب

یکی گورکن و دیگری مرده شور

یکی فاتحه خوان بود به قبر و به گور

شبِ جمعه ها خوانده یک روضه ای

به وی داده ملّت ریال توشه ای

کنون «شیخ» به منبر شده خود «خدا»

مبادا به ثروت رسد شیخ «گدا»

چه خوش گفته شد این سخن در جهان

نگشته فراموش بدستِ زمان

مبادا که شیخ و گدا معتبر

که گر این شوند، هیچ نماند اثر

محمّد رضا شاهِ میهن پرست

کحا خاک و ملّت بکرد خوار و پست ؟

بُد ایران زمانش یکی قدرتی

به عزّت بدش نامِ ما شهرتی

همه مرد و زن جملّه بودیم بزرگ

که ایران بُدش کشوری بس سترگ

نه قحطیِ آب و نه برق و نه نان

کجا دُختِ ایران بدش این چنان

فروشد تنش را به هر رهگذر

ز درد و گرانی شکسته کمر

کجا اینهمه خوارْ ایرانیان

ذلیل و خفیف نزدِ این تازیان

زن و دخت ایران بُدند تاجِ سر

به خاورمیانه بگو چون گُهر

بِبود «کم و کاستی»، نه این سان چنان

ولی جملّه بودیم به ره در زمان

کجا اینهمه فقر و جنگ و فساد؟

کجا اینهمه دشمنی یا عناد؟

ببودیم به «ره» رو بسوی «جلو»

کجا اینهمه فقر و معتاد به «خو»*

زن و دختِ ما جملّه بود در امان

کنون تیره بر وی زمین آسمان

بس ست اینهمه جهل و حرفِ دروغ

به اندیشه مانده صغیر نی بلوغ !

شمایان مجاهد فدائی چرا زنده اید ؟!

بهمراهِ شیخ جملّه یک جبهه اید

ندارید هنر جز دهید این شعار

به شه مرگ، که زائیده اید زیرِ بار

بگویم هنوز از هنرهایتان ؟

عملکرد و کار و ثمرهایتان؟

کجا اینهمه ما بُدیم دربدر؟

پناهنده گشته ز هم بی خبر

زمان «شهنشه» شمایان چریک

به زندان شه خورده گشته چو خیک

چرا جملّه کرده فرار این زمان ؟

نهاده زمین تیر خود با کمان ؟

کنون کو تفنگ و که آن تیرتان ؟

فراری شده رهبر پیرتان

تو گوئی که گشته امامِ زمان

فراری و مخفی نه جا در مکان

فقط روز و شب جملّه هست این شعار

بهمراهِ شیخ،«مرگ به شاه» افتخار

همه ترستان جملّه شهزاده است

که میهن پرست و که آزاده است

بهمراهِ شیخ «مرگ به شه» روز و شب

ز شهزاده ترسیده جملّه به تب

شمایان بهمراهِ شیخ دشمنید

تفاوت به ظاهر به «پیراهنید»

درونتان یکی و به ظاهر خلاف

که از بهرِ قدرت بود اختلاف

نگر شیخِ بیشرم چه کردست کنون

جهان را به خون برده با این جنون

نموده جهنّم که ایرانِ ما

تمامی خلق را به رنج و عزا

فساد و تباهی و درد و مرض

کنون برده ایران به جنگ با غرض

چه گویم که ناگفتنش بهتر است

به فقر و تباهی که ایران سرست

زمانی که بود میهنِ ما بنام

به «کم یا زیاد» جملّه شیرین به کام

اگر مهرِ ایران به دل هست شما

ندارید به سر حال و دیگر هوا

بیائید همه دور شهزاده جمع

چو پروانه گشته، و «ایران» چو «شمع»

کنیم سرنگون شیخِ «جانی» نهاد

سپس جملّه گردیم به مجلس چه شاد

دهیم رای به آنکس که ملّت دهد

چه «جمهور» چه «شاهی» ولی با خِرَد

اگر اینچنین ما نکرده کنون

به جنگ و تباهی که «کنف و یکون»

کَشَد شیخ بیشرم که ایران به جنگ

نماند ز ما جملّه نامی به ننگ

چو ایران نباشد کجاست مأمنی

چه کودک چه برنا چه مرد یا زنی

«رها» می خورد خونِ دل روز وشب

گهی گرید و گه که شعری به لب

امیدست که ایران بود در امان

ز شیخ و ز جنگ الخصوص این زمان




* خو،به زبان لری بختیاری یعنی «خواب»

رها اخلاقی

۱۹ فروردین ۲۵۸۴ ایرانی

۱۹ فروردین ۱۴۰۴ خورشیدی

۸ ماه آوریل ۲۰۲۵ میلادی




روز آمد

روز آمد و روز آمد، برخیز بشوی رویت

لبخند به لبها زن، زیبا بنما خویت

از دوش مگو حرفی، برگیر تو یک درسی

امروز دمی خوش باش، فردا تو مدار ترسی

اینرا بشنو از من، هر غصّه ز سر افکن !

گه نرم چو پنبه باش، گه همچو که یک آهن

رو سویِ چمن یا دشت، تا خویش شوی سرمست

هر«دَم» که برآری تو، عمریست دهی از دست

قدرِ نَفَسَت هان دان!، نی بی هدف و نادان

مشکل تو مگیر بر خلق،بل ساده و بس آسان

بنگر به قناری گل، سوسن نفسِ سنبل

بانگِ سحرِ آن مرغ، برسر که بود کاکُل

هر بانگِ ویش درسی، بردل تو مده یأسی !

امید به دل ره ده، دوری کن از هر نحسی !

گو یا مددی بر خود، دیروز که هرچه بُد

برخیز و مهیّا کن، آنگه که هر آنچه شُد

بر یأس مکن تکیّه، امید بنِه بُنیه

بینی ثمرش جانا، نقدست نه که نسیه

از شر تو بکن پرهیز، بر هرچه خوشست آویز !

در دل تو «بهاری» باش، نی زرد که چون «پائیز»

لبخند به لب هم دل، نی گرددت این غافل

تسخیر به غم هرگز، هان گوش به من، عاقل!

نی بیخرد و غافل، ره برده سوی «باطل»

بل زنده و بل هُشیار، خود با خردی کامل

مغرور مشو هرگز، از من به تو اندرز این

نی شاد چو دیوانه، نی خشک چو سخت چوبین

عقل محورِ کارت باد، شادی که شعارت باد

برخلق مگیر خورده، بگذار همه را آزاد

گیر دست ضعیفان را، درمانده به زندان را

پشت بر ستم و زورگو، نرمخوی که نادان را

«درویش» تو باش ای دوست، با هرکه فروتن بود

از ثروت و قدرت هیچ، بعد از من و تو نی سود

کن نیکی و در دجلّه، بنداز ببند چشمان !

درفکر مباش دریافت، در دشت کُنَدَت جبران!

کن یکطرفه بخشش، با عشق بسی جوشش

همچون که سکوت در خمر، مستی بدهد کشمش

امّید خودش اوّل، بادا که «رها» اینسان

ورنه که به حرف باشد، سختی چه بسی آسان


رها اخلاقی

۱۶ فروردین ۲۵۸۴ ایرانی

۱۶ فروردین ۱۴۰۴ خورشیدی

۵ ماه آوریل ۲۰۲۵ میلادی

 آرزو
تمامِ آرزویم ای «اهورا»
شود روزی مهیّا جملّه رؤیا ؟
رسد روزی زند آفتاب به میهن
زکودک پیر و برنا جملّه آوا ؟
نسیمِ صبح زند موجی به گندم
بهاران آمده ختم فصل سرما ؟
همه صحرا و دشت سبز مملو از گل
نیِ چوپان و آوازش به غوغا ؟
صدای بع بعِ گلّه به دشت کوه
میانِ شیههء اسبان چه زیبا
تو گویی سمفونیست هر نوت گلی سرخ
سخن گوید ز عشق و قلب شیدا
شود در آسمان رقصی بپا خوش
به رقصْ، پروانه ها این رقص چه گویا
صدایِ کِل کِلِ هر جفتِ لک لک
به بامِ شهر ها دائم که برپا ؟
زنانِ دهکده اطرافِ چشمه
به شادی کوزه ها پر کرده آنجا
یکی بزغاله در حالِ جهیدن
به زیرِ بالِ مرغ چند جوجه پیدا
به خرمنگاهِ ده مردان همه جمع
به شادی بذر کارانند به فردا ؟
زنند طبل و دهل سرنا و شیپور
ز پیر و کودک و برنا چه شادا
بخوانند جملّگی اواز به شادی
که شیخ رفت و رسید ازادیِ ما
تمامِ دهکده غرقِ شعف نور
به لبها چهره ها خنده شکوفا ؟
زنان رقصِ لری کردی بلوچی
چه ازادی خوشست دارد تماشا !
«اهوراها» سپاس شر کن فراری !
ببینیم جملّگی هرچه که روئیا ؟
تمام کن نکبت و جهل و خرافات
به ارامش رسیده کلِ دنیا ؟
عجب حال و هوایی دارد ایران
که خالی گشته خاک از شیخ و ملّا
جهان آرام گردد صلح حاکم
نه جنگی دشمنی، دوستی هویدا ؟
«اهوراها» تو را سوگند به آن روز
«رها» را آرزویش کن تو برپا !

رها اخلاقی
۱۰ فروردین ۲۵۸۴ ایرانی
۱۰ فروردین ۱۴۰۴ خورشیدی
۳۰ ماه مارس ۲۰۲۵ میلادی
وطنم ،تمام هستی
وطنم تمامِ هستی، تو یگانه نازنینم
همهِ عشقِ منْ تو هستی، تو یگانه مهْ جبینم
بکنم چه سجده برتو، که کند خدا حسادت
نروم بسویِ کعبه، که تو خاکُ و سرزمینم
دهدم چه ها که نفرین، بکند سیهَ چه روزم
نشوم مطیعِ نفرین، که توئی امانْ امینم
به نگاهِ تو نگاهم، به لبم همیشه نامت
تو زمینِ دانش و علم، به تو هست آفرینم
به رهت چنان دوانم، که به پای سر به مستی
تو تمامِ شادیِ من ،به غمت بدان غمینم
نشوی ز من جدا تو، همهِ لحظه هایِ عمرم
به سرم توئی یکی تاج، تو به تاج آن نگینم
ز فراقُ و دوریِ تو، بنگر دو چشمْ که خونریز
تن و جان فدایت ای خاک، اگرت نیاز به «خینم»*
نرومم به باغِ جنّت، که توئی بهشتِ موعود
توئی ای سرایِ گلها، همهِ مشکُ و یاسمینم
تو نگر ز دوریِ تو، تنِ من چنان خمیده
همهء وجودِ من سوخت، بنگر تو همنشینم
نخورم شرابِ دیگر، نشوم به ساغری مست
به شرابِ تو شوم مست، تو شرابِ شکّرّینم
همه شبْ چو مرغِ نالان، به سحرْ چنان پریشان
به کجا روم توئی مام، که تو اول آخرینم
نروم بسوی بستان، که تو خود سرای عطری
که زعطرِ تو شوم مست، که تو مِشکُ و عنبرینم
تو دهی یکی به من جام، شودم دلی چه آرام
به رهم چنان کمینی، که چه شاد زین کمینم
چو بسویت آیم ای خاک، همه ره بشویمت اشک
همهء توانِ من تو، تو سترگ و آهنینم
به کجا پناه برم من، که امان شود تن و جان ؟!
من اسیرِ دامت ای عشق، وطنم تو سرزمینم
اگر هم سروده این شعر، که «رها» ز دردِ هجرست
تو شنو ز این سروده، به سکوتِ خود طنیم


* «خین» : به زبان لری بختیاری یعنی خون .
رها اخلاقی
۶ فروردین ۲۵۸۴ ایرانی
۶ فروردین ۱۴۰۴ خورشیدی
۲۷ ماه مارس ۲۰۲۵ میلادی
سئوال ؟
چرا از نامِ این مرد ترس دارید ؟
اگر نه، پس چرا مرگ وی نثارید ؟
همین مرد بود که کرد آرام ایران
اگر بهتر ز وی بود نام بیارید
در آن دوران که ایران غرقِ دزد،خان
همین مرد بود که «امنیت» بکارید
کنون راهی شده پیدا به میهن
بجایِ همرهی ناسازگارید
اگر داری رهی گو تا شویم یار
به بن بست خورده اید بی حال و زارید
بگفتی« شش مهِ» کار را تمام است
به «پنجاه» هم رسیده در حصارید
مرتّب کنفرانس و داد و فریاد
شده با شیخ که همره یک «شعارید»
چرا نامی ز تو «رهبر» به گوش نی ؟
اگر در خاکِ میهن بی شمارید
کجا کارِ رژیم است این شعارها ؟
نمی دانم کر و کور یا خمارید !؟
خمینی دشمنی داشت با «رضا شاه»
فراموش کرده یا در عمقِ غارید ؟
به «ملّت» می کنید «توهین» شب و روز
که یعنی کودن و گُو هم «صغارید» !!
شده «ملّت» عروسک دستِ «شیخان» ؟
که یعنی ملّتی بی اختیارید !!!
بس است توهین به این ملّت که داناست !
که فردا بیش ازین حتم شرمسارید
چرا «عکسِ» تو را هیچ جا نه پیدا
اگر تنها تو شیخ را در شکارید ؟
مرتّب «شاه و شیخ» را مرگ گویید
تو با «شیخ» یابه «شه» در کارزارید ؟
کجا «شه» همترازِ «شیخ» باشد ؟
بر این اسبِ جهالت سخت سوارید
نه شاهی در میان، نی تاج و تختی
چرا از نامِ وی سخت در فشارید ؟
چه گشته اینچنین در واهمه ترس ؟!
که با«جمعه امامان» هم «هوار ید» ؟
تمامِ دردتان «شهزاده» است، هان ؟
اگر این نیست چرا سخت ناگوارید؟
شنیدید شعر را گوید به این سان :
پدر فاضل، تو را حاصل چه «دارید» ؟ *
کمی انصاف کمی وجدان «برادر»
چرا از واقعیت در فرارید؟
اگر کارِ رژیم ست،این تجمّع
هواداران خود را جمله آرید
دهند نامِ «تو» را فریاد در آن جمع
و ملّت را بهمراهی کشانید
شود ملّت بهمراه شمایان
اگر دارای نام و اعتبارید
بس ست این تفرقه،دشمن مکن شاد !
وگرنه عاقبت بیش خوار و زارید
همان بهتر کنید خود کارِ خویش را
اگر حقّید سرانجام افتخارید
اگر هم گشته اید سدِّ ره خلق
به تاریخ سویِ قبرستان گذارید
بگفتم من «رها» این را نصیحت
بدانید شیخ را همکار و یارید


* اشاره به بیت شعر :
گیرم پدر تو بود فاضل
از فضل پدر تو را چه حاصل ؟

رها اخلاقی
۴ فروردین ۲۵۸۴ ایرانی
۴ فروردین ۱۴۰۴ خورشیدی
۲۴ ماه مارس ۲۰۲۵ میلادی



 آمید و آرزویم
امید و آرزویم سالِ نو این
شود نابود که شیخِ تشنهء خین
چنان جنبش بگیرد اوجِ در اوج
که سوزد شیخ را همراهِ آئین
زنیم بر طبلِ شادی هان که شیخ رفت
تمامِ شهرها را بسته آزین
هرآنکس اهلِ دینست خود بداند
شود خانه نشین هم دین و آئین
نمازش کنجِ خانه هر مسلمان
جدا گردد سیاست حتم که از دین
ولی دیگر نباشد شیخ و ملّا
که آئینش جنایت حقّه و کین
چو این شیخان روند از کشورِ ما
شود بیرون که حتم پوتین و هم چین
شود آزاد که خاکِ میهن ما
بجایِ رنج و غم کامها که شیرین
تمامْ گردد جنایتْ مرگ و زندان
که آزادی عدالت، «تاجِ زرّین»
نبیند مادری خود داغِ فرزند
ببندد رخت از ین خاک مرگ و نفرین
بجایش زندگانی مِهر محبّت
نباشد هیچ فقیری یا که مسکین
شود ایران که مهدِ صلح و دوستی
نبینی کودکی را گشنه غمگین
شود نابود مرامِ رذلِ صیغه
به بانوئی نگردد این که «توهین»
مقامِ زن شود آنسان که بوده
به جایگاهی که باشد جایِ راستین
زن و مرد جملّگی هر دو مساوی
به قانونْ حقِّ این دو گشته تأمین
شود پایان که یک شخصْ حکم راند
قوانین منطقی کامل چو «هفت سین»
شود حاکم دمکراسی به میهن
چنین بادا حیات شیرین نباتین
«رها» هم شعر سراید هرچه خواهد
نه «سانسوری» که بل «آزادی» تضمین

رها اخلاقی
۱ فروردین ۲۵۸۴ ایرانی
۱ فروردین ۱۴۰۴ خورشیدی
۲۱ ماه مارس ۲۰۲۵ میلادی
بهار
بهاران آمد و گل گشته پیدا
چمن را بلبلی دیوانه شیدا
نسیمِ صبحگه و چشمِ بنفشه
صدایِ کوچِ مرغان کرده غوغا
صدایِ طبلِ نوروز کوچه مملو
ترانه شعر و تصنیف به چه آوا
قناری چه چه و قمری به غُوغُو
صدایِ کبک چه غوغائی به صحرا
صدایِ چلچله در سقفِ ایوان
به شادی سقفِ ایوان لانه برپا
به زیرِ نورِ ماه در نیمهء شب
«سحر -مرغ» می کند آواز و نجوا
صدایِ قدقدِ مرغِ حنائی
به عشقِ جوجه ها دارد تماشا
درختِ بیدِ مجنون کوچهء ده
صدایِ جویِ آب،هست روح افزا
نگه پروانه را با شوق به پرواز
به دورِ گل شقایق در تمنا
گلِ نرگس نسیمِ باد نوروز
به صحرا رو دلی از غم تو بگشا
شقایق جامی از شبنم به گلبرگ
گلِ لاله گشاید چهر و سیما
هرآنچه دشتِ خشک بود عاری از گل
تو گوئی رد شده روحِ مسیحا
هزاران شب پره با کرم ِشبتاب
شهابی رهگذر در شب چه زیبا
به هرجا بنگری غوغا ز آواز
صدایِ جیرجیرک قورباغه کن گوش !
نوتی زیبا ز «دو» تا «سی» مهیا
گلِ یاس عطرِ خود را داده پرواز
چه فصلی هست بهاران فصل یکتا
چه رازی هست درونِ این همه شوق
فقط عشق است کلیدِ این معمّا
در این فصلِ گل و غوغایِ دشت کوه
ز دل بهرِ وطن دارم چه رویا
صدایِ طبل و سرنایِ بهاری
وطن آزاد و آزادی شکوفا
امید از ره رسد صبحِ بهاران
وطن آزاد، «رها» را این تقاضا

رها اخلاقی
۲۰ اسفند ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲۰ اسفند ۱۴۰۳ خورشیدی
۱۰ ماه مارس ۲۰۲۵ میلادی


تمام آرزویم
اگر پایم رسد بر خاکِ ایران
برآن خاکِ «اهورا» گشته ویران
زنم بس بوسه بر خاکِ عزیزش
بشویم غصّه هاش با اشک و مژگان
ز هر سویِ جهان با عشق به این خاک
دوان با اشکِ شوق همچون که طوفان
روم بر خاکِ مادر رفت ز غصّه
بنالم همچو مرغانِ سحر خوان
سپس بر خاکِ خواهر گل چو پرپر
بگریم بر مزارش همچو باران
زنم فریاد که برخیز ای گلِ من
ببین «شیخ» رفت ز خاکِ پاکِ ایران
به رویِ خاکِ یاران، غرقِ در خون
بخوانم شعری از دل چشم گریان
بیادِ این عزیزان آرزوشان
بسویِ شهر َروَم محکم شتابان
بسازیم هرچه ویرانی که شیخ کرد
به یاریِ دگر غربت نشینان
بسازیم بهرِ مردم خانه مسکن
بگیرد وضعِ ملّت سر و سامان
تمام مردمان باید یکی سقف
که هیچکس را نخوابد در خیابان
بسازیم مدرسه هر جایِ میهن
تاتر و سینما و کودکستان
بسی فرهنگسرا و خانهء رقص
کنیم ما زندگی را شاد و آسان
به هرچا خشک، بسازیم پارکِ بازی
که تا غم دربدر، لبها چه خندان
نبینی کودکی مشغولِ کارست
که بل با شوق هست رو به دبستان
به هر رودخانه سازیم پل به شادی
نماند منزوی قریه دهستان
کشاورزان شوند حامی ز دولت
ز «کامباین» و «تراکتور» بذرِ ارزان
شوند بیمه همه، برنا و هم پیر
چه دکتر باشد و دارو و درمان
به هر کوی و محلّه پارکی سرسبز
کلوپ و باشگاه، بهرِ جوانان
کلاسِ موسیقی شعر و ترانه
چنان ارزان به حدّی گشته رایگان
به آخر هفته ها در هر محلّه
بساطِ رقص و شادی هرچه استان
چنان بخشِ کشاورزی غنی باد
که نعمت در وطن گردد فراوان
کنیم صادر که محصول صنعتِ خود
چنان مرغوب که معروف نام ایران
بسازیم هرچه آثارست ز تاریخ
هرآنچه مانده است از عصرِ باستان
نگهبان می شویم تاریخِ میهن
هرآنچه یادگارست از نیاکان
شود «جمشید تخت» شهری توریستی
که سویش بهرِ دیدار کاروانان
بسازیم سیستان را مهد «صنعت»
به یاریْ همّتِ بس کاردانان
چنان همّت کنیم در پاکیِ شهر
شود ایران، زمین را پاسبانان
به هر جا یک زمینْ خالی ببینیم
بکاریمش درخت گردد که بستان
هوا گردد چنان پاک و معطّر
که گردد رنگِ دریا آسمانان
«محیطِ زیست» در ایران باد «سمبل»
شود این کنفرانس را حتم که میزبان
مرام و دینِ هرکس را خصوصی است
ولی ملّت به قانون جمله یکسان
کسی را بر کسی هیچ برتری نیست
تمام ملّتند یکسانِ یکسان
کلیمی یا مسیحی یا که بی دین
چه زردشتی،چه سنّی،شعب مسلمان
سه قوّه مستقل هرکس به ره خویش
که تا برپا نگردد جنگ و بحران
بنا سازیم دوباره هر چه جشن بود
ز جشنِ مهرگان،تیرگان، سپندان
سده،نوروز و خرداد هرچه جشن هست
بباید جملّه را برپا و جاودان
خلاصه هرچه شیخ نابود که کرده
بباید جملّه را سازیم که عمران
چنان این میهنِ خود را بسازیم
که گردد در جهان همچون گلستان
شود مهدِ شعور و منطق و علم
خداوندش «خرد» آن پاک «یزدان»
فراری گرددش «غم-غصّه» زین خاک
به هر جا بگذری جشن نغمه خوانان
چنان با جان و دل کوشا کنیم کار
شود سمبل به «خاور» صلح نگهبان
بگردد میهنی آباد و آزاد
نبینی منطقه در «جنگ و بحران»
به شکلِ «گربه اش» دایم که یکدست
سه رنگْ پرچم، میانش شیرِ غرّان
«رها» در بین ملّت مست ز شادی
به تار و دف، و سنتور شعر خوانان
بهمراهی مردم رقص و شادی
خلیجِ فارس،خزر دریایِ عمان
تمامِ آرزویِ من همین است
رفیقان،آشنایان،مهربانان

رها اخلاقی
۱۲ اسفند ۲۵۸۳ ایرانی
۱۲ اسفند ۱۴۰۳ خورشیدی
۲ مارس ۲۰۲۵ میلادی



 صدای یار
صدای یار صدای برگ و باران
صدای زندگی گل باغبانان
صدای صبح روشن زندگانی
صدای کودکی بس شاد و خندان
صدای جویبار و سایهء
صدای اولین مرغ در بیابان
صدای چه چه مرغ قناری
صدای دلنشین کاروانان
صدایِ یار، نیِ چوپانِ در دشت
صدای دلنشین ساربانان
صدای رعد در کوه و در و دشت
صدای یار، صداقت صاف و عریان
صدایش دلنشین چون کبک کوهسار
صدایش خش خش نی در نیستان
صدایش کوچه را غرق تمنا
صدای منتطر با چشم گریان
صدایش شادی عید است و نوروز
صدایش هلهله شادی به میدان
صدایش کوچه و غوغا و شادی
صدایش مملو حرف ست و داستان
تمام شهر صدای یار و عشق ست
صدای گفتگوی مهربانان
صدایش خندهء آزادی از حبس
صدایش رجعت میهن غریبان
صدای بوسه ها در کوچه و شهر
صدایش زندگی برگشت سامان
صدایش نم نم بارون به کوچه
صدای چرخش اسب آسیابان
صدایش جمله زایش زندگانی ست
صدای یار بود دارو و درمان
صدایش گرمی منقل و آتش
دهد گرما به خانه در زمستان
صدایش قمری از ره رسیده
کند آواز پر دشت و گلستان
صدایش طبل شادی اول عید
صدایش یک معما هست و چیستان
پر پروانه سوختن گرد یک شمع
صدایش قلب عاشق هست که لرزان
صدایش نور ماه هست در شب تار
بیابان گشته با نورش درخشان
صدای یار هست بگذشتن از کوی
رهش جارو زدن با عشق به مژگان
صدای یار هست هم شادی هم غم
به دیدارش دلی شاد چشم گریان
صدای یار بر زخم هست چو مرهم
دل معشوق ملک است وی که سلطان
هرآنکس قدر یاران را نداند
محبت را ز وی هست سخت گریزان
صدای یار هست عطر گل یاس
علف باران پرنده گو بهاران
صدای یار هست ما را شب و روز
امید و زندگی را پاسبانان
اگر خواهم بگویم باز که از یار
بباید من سرایم بیشماران
«رها» داند که یار خود بس عزیزست
چنان گوهر که باشدنور افشان


رها اخلاقی
۳ اسفند ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۳ اسفند ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۱ فوریه ۲۰۲۵ میلادی


جدائي
به کجا روم خدایا که دگر توان من نیست
چه گناه کرده ام من، تو بگو خطای من چیست
نه رهی به سوی میهن، نه دوام غربتم هست
تو ببین هزار رهبر، تو بگو که رهنما کیست
شده ام دمی چو فرهاد، دم دیگرم چو شیرین
همه جا ورود ممنوع، که زمین و آسمان ایست
به چهی فتاده ام من، که به عمق چاه تاریخ
به کدام دشت و هامان، بروم که مهلتی زیست
همه عشق «خاک میهن»، چه روان و هم دل و تن
به همین یکی دلم خوش، نفسی اگر که باقیست
پرو بال من اسیرند، به بلای این« جدائی»
شده این بلای جانم، همه شب فقط که «بگریست»
دلم از «جدا» شدنها، شده چون دل زلیخا
همه حسرتم به« وحدت»، به رگم چو خون که جاریست
همه چیز هست مهیا، به وصال یار رسیدن
ولی ای دل تو غافل، به یکی شدن چه خالیست
دل من نگاه خون گشت، شودش کویر چون دشت
اگرش جدا به وحدت، به وطن چه سخت عالیست
به تو گویدت " رها" هان!، شود این کویر چه سرسبز
اگرش که ساربان دل، به وطن یکی که کافیست

رها اخلاقی
۹ اسفند ماه ۲۵۸۳ ایرانی--- ۹ اسفند ماه ۱۴۰۳ خورشیدی— فوریه ۲۰۲۵
تضاد اصلی،تضاد فرعی
«ثابتی»
همه در دامِ رژیم افتادید
تو که گوئی همگی اضدادید
شیخِ بیشرم و حیا هست هُشیار
ای جماعت بشوید کم بیدار !
بعدِ چهل سال چه شده، آقایان
کرده مطرح تو چرا این داستان ؟!
عهدِ قاجار بُده اَش هم اینسان
بروید تا تهِ عهدِِ باستان
صدرِ اسلامِ تو هم رنج و عذاب
سرکی زن تو به «فرقانِ» کتاب
ز «ستالین» که مگو بوده شکنج
هم لنین و هم رفقا خالقِ رنج
بس کنید! شانس که حاکم نشدید
همچو شیخ ظالم و بی پایه بُدید
مثلا ثابتی گشتش محکوم
چه شود بر تویِ فردِ محروم ؟
زده ای ضربه تو بر شیخِ کثیف ؟
این بیانگر که شدی سخت ضعیف
کار اصلی زدنست «شیخ» اکنون
نه کسی را که ز بازی بیرون
شیخِ بیشرمِ کثیف هُشیارست
به خیالت که «سپاه» بیکارست؟!!
جنگ انداخته پیِ دشمنِ خویش
کارِ شیخ است که کند دشمن«کیش»
ثابتی مشکلِ الانِ وطن ؟
افتزاح را تو بکردی بهمن !؟
چه شده داد و هوارت برپاست ؟
ثابتی گشته تضاد یا« آقاست»؟
گر نداری تو «غرض» این تو بِهِل
بعدِ شیخ طرح کنید این «مشکل»
اندکی کارِ شما «کهفی» هست
«شه» که رفته، تو کجایی ای مست
نکند چونکه شده این روزها
«زاده-شه» کرده به جنبش غوغا ؟
خود «شهزاده» نمودست محکوم
هر شکنجه که بود در هر قوم
کرده محکوم پدرش را به کتاب
تهِ این شعر ببین صفحه جواب *
«ثابتی» بایدش هم پاسخگو
لیک فقیه است که امروز «بازجو»
در تعجّب که چرا حالا این ؟!!
بعدِ چهل سال، کجا بود این کین ؟
عجبم شیخ سوارِ کارست
شاکی انگار کمی بیمارست
شاکیِ اهلِ دلار، در دامی !
عاقبت نیست که تورا «شاد-کامی»
روشن ست جمله فتادید در دام
عاقبت «شیخ» بشود «شیرین کام»
هرچه هست کارشما، شیخ خوشحال
می برد سود ز این قیله و قال
پیِ پول گشته شمایان شاکی ؟
یا که یک کاسه به زیرست باقی؟
من ندانم همه اش مشکوک است !
باعثِ شادی «شیخ- مفلوک» است
رسم چنین بوده «تضاد اصلی» را
بایدش طرح، نه یک فرعی را
گفته بودید که «دیالیکتیکی»
نکنید طرح که فرع «تاکتیکی»
ثابتی فرعِ که کارست «کاردان»
بعدِ شیخ طرح کنید این «داستان»
هرچه هست، سود بَرَد شیخِ پلید
بشود «تفرقه ها» بیش شدید
گرچنین طی بشود این دانید
جمله با سازِ «فقیه» رقصانید
در شما چیست بیارید بالا !؟
درکجا هست خرید این کالا ؟
شیخ خریدارِ شما هست غافل
رهتان راهِ خطا بس باطل
شده اید همرهِ شیخ بیخبران !
بَرَدش شیخ که حتما ثمر آن
جایِِ خندست که چرا این همه سال
تویِِ شاکی به سکوت، خاموش لال !؟
جانِ هرکس که بود رهبرتان
شیخِ دجال نمودست خرتان
بس کنید بازیِ قایم موشک
سوخته جایت که ندارم من شک
درد و افسوس که بازیچه شدید
در رهِ شیخ چه همسویه شدید
ای «رها» عاقبت «کینه» همین !؟
زین سبب خاکِ وطن غرقِ به «خین**»
من دمکراتم و آزادیخواه
چه شود شاه، و یا جمهور خواه
خواستِ من، خواستهء حکمْ قانون است
حُرّیت مسکن و آب و نون است

رها اخلاقی
آدینه ۱۰ اسفند ماه ۲۵۸۳ ایرانی
آدینه ۱۰ اسفند ۱۴۰۳ خورشیدی
آدینه ۲۸ ماه فوریه ۲۰۲۵ میلادی

* آقای رضا پهلوی در کتابش به نام «زمان انتخاب»،صفحه ۲۳ نوشته است: وجود شکنجه در ساواک نیز اثبات شده و کسی نمی تواند آنرا انکار کند، برای من شکنجه نه تنها خلاف قانون،بلکه کاری غیر انسانی است و قادر به پذیرش توجیه آن نیستم،این موضوع برای من بسیار دردناک است،چرا که نهایتا پدرم مسئول آن شناخته می شود،اما از نظر من محکومیت شکنجه ،محکومیتی اصولی است،حتی اگر پای پدرم در میان باشد نمی توانم هیچ توجیهی برای این قبیل اعمال پیدا کنم .
** «خین» ، به زبان لری بختیاری یعنی «خون»


کی اتّحاد ؟
شیخ آمد گشته شهر مملو ز خون
عشق و دوستی رفت گشتند سرنگون
جایِ شادی گریه غم شد برقرار
فقر، بیماری نداری، جایِ نون
رفت غارت هم تن و هم روحِ ما
هرچه آواز رفت، جایش فاتحه خون
شهر آزاد هرچه پوشش میل که بود
هرچه گیسو گشت زندان اندرون
شیخِ بیشرم و حیا شلّاق زد
پیکرِ گلها به دار در آسمون
مامِ میهن شد چراگاهِ ددان
قافله در راه گم‌، کو ساربون ؟
آه و ناله شد صدایِ رادیو
دائما گریه صدایِ روضه خون
جامِ ساقی را شکستند آه، اشک
کوزه ها بشکست شرابِ ارغوون
مرغِ آزادی اسیرِ در دست شیخ
دزد و سارق شهر را شد پاسبون
گرم شد بازارِ اعضا هم به شهر
کلّیه با چشمِ، هر پیر و جوون
جایِ گردش در جهانِ بیکران
سویِ کوفه کربلا بر سر زنون
یادِ آن کارون و شادیهایِ شب
دختِ زیبایِ جنوب ابرو کَمون
ابِ کارون مملوِ ماهی و موج
لهجهء گرم جنوب آن خوش زبون
خونِ خوزستان برفت غارت به چین
جایِ آن توپ و تفنگ مرگ و جنون
شهرها مخروبه گشت هشت سال ز جنگ
میهنِ زیبا بشد کُنف و یَکون
هرچه مخ گشتند فراری سوی غرب
جایِ آن یک مشت تازی بی نشون
دل شده مملو زخون «کی اتحاد» ؟
یک«هدف» داریم ولی صد کاروون !؟
گفته شد این دردها بس کن«رها»
هم به گفتار، هم به شعرهایِ رَوون
نکته : در برخی کلمات به شیوه لهجه جنوب «الف» برخی کلمات به « واو» تبدیل شده اند،مثلا بجای «آسمان» گفته شده «آسمون» .
رها اخلاقی
۴ اسفند ماه ۲۵۸۳ ایر انی
۴ اسفند ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۲ فوریه ۲۰۲۵ میلادی

بت پرستیم
ما جمله «بت» پرستیم
اینست که در شکستیم
یا در پی مریدیم
یا سخت نا امیدیم
گه پیرو امامیم
گه همچو یک غلامیم
در چنگ بت اسیریم
بازیچهء امیریم
عادت به این اسارت
بازیچهء امامت
گوئی که بَرده گانیم
در راه مانده گانیم
دائم پی امیری
چون کودک صغیری
مفهوم حرّیت چیست ؟
در تار و پود ما نیست
بنگر به وضع ایران
سرتاسرش چه ویران
بیرونِ میهن هست این
در تفرقه بهم کین
آن یک شده «برادر»
با ذوچه اش که «خواهر»
هر «منتقد» که «مزدور»
خواهد همه کر و کور
بنشسته در غیابت
بر اشتباه سماجت
لیک پیروانِ کورَش
گوئی اسیرِ زورَش
در راهِ کج چه باطل
خود کرده را چه حاصل؟
ما بگذریم ازین غار
خوابیده را نه بیدار
بگذر ز این شبستان
ره سوی کوی و میدان
«شهزاده ای» نمایان
بر دل که مهر ایران
جمعی چنان هیاهو
چون سوفیان به یاهو
مست و خراب خروشان
از شوق چشم، چه گریان
«شهزاده» ای «دمکرات»
وی گفته است به کرّات
«شهزاده» ام بدانید
لاکن «شهم» مخوانید
کو گوش درین حکایت ؟
گوئی به وی لجاجت !
بارها نموده اسرار
صندوقِ رای که «معیار»
تاج بر سرش نشانند
در حرف خود بمانند
گوید که «همرم» من
تبعیدیان میهن !
این پیروان چه مغرور
با دیگران به جنگ زور
هان «سلطنت» فقط «ره» !
وی را نموده زور« شه»
مشت ها گره نموده
آنکس که ناستوده
آماده بر دهانها
ببریده هر زبانها
نی جمله این چنینند
جمعی چه نازنینند
شهزاده هِی «سفارش»
گوئی به وی که چالش !؟
امید که این جماعت
شهزاده را به «حرمت»
بر وی نموده گوشی
بیدار ز این خموشی
«شهزاده» را کنند گوش
خود خوانده را فراموش
باشند به وی که فرمان
این وضع گشته سامان
«شهزاده» هم شدیدتر
فرمان دهد چو «افسر»
خاموش سازد این قوم
تا ره نگرددش گُم
امید که اینچنین باد
هم خویش و پیروان شاد
لاکن منم چه غمگین
این درد به من چه سنگین
گر روز و شب سرایم
جان از دهن درآیم
باز هم بگویم این درد
از غصّه گشته ام زرد
هان ای «رها» تو خاموش
بهتر کنی فراموش
ما جمله بت پرستیم
محکوم در شکستیم
در انتها کلامی
با شیخ و هر امامی
ای شیخ، ای ستمبان !
گویم کلامی از جان
ای پست بی مروّت
بر حذف تو به شدّت
هستیم جملّه پیمان
مارا سراست ایران
هرجند به اختلافیم
بر این یکی کفافیم
تا بعد از آین چه آید
تاریخ ما چه زاید
هرچه که آیدش، حتم
آوارگی شود ختم
گرچاه ویل ست اکنون
مرگ ست و ناله و خون
هرگز چنین نشاید
چون عمر تو سرآید
نان هست و آب و خانه
شادی و رقص ترانه
دیگر نه حکم اعدام
خوابیده ای نه بی شام
نعمت شود فراوان
مرغ سحر به زندان ؟؟؟؟
مرغ سحر به زندان ؟؟؟
گر اینچنین شود هان
بازهم دو چشم چه گریان .
رها اخلاقی
۱ اسفند ماه ۲۵۸۳ ایرانی
اسفند ۱۴۰۳ خورشیدی
۱۹ ماه فوریه ۲۰۲۵ میلادی
صدای یار
صدای یار صدای برگ و باران
صدای زندگی گل باغبانان
صدای صبح روشن زندگانی
صدای کودکی بس شاد و خندان
صدای جویبار و سایهء بید
صدای اولین مرغ در بیابان
صدای چه چه مرغ قناری
صدای دلنشین کاروانان
صدایِ یار، نیِ چوپانِ در دشت
صدای دلنشین ساربانان
صدای رعد در کوه و در و دشت
صدای یار، صداقت صاف و عریان
صدایش دلنشین چون کبک کوهسار
صدایش خش خش نی در نیستان
صدایش کوچه را غرق تمنا
صدای منتطر با چشم گریان
صدایش شادی عید است و نوروز
صدایش هلهله شادی به میدان
صدایش کوچه و غوغا و شادی
صدایش مملو حرف ست و داستان
تمام شهر صدای یار و عشق ست
صدای گفتگوی مهربانان
صدایش خندهء آزادی از حبس
صدایش رجعت میهن غریبان
صدای بوسه ها در کوچه و شهر
صدایش زندگی برگشت سامان
صدایش نم نم بارون به کوچه
صدای چرخش اسب آسیابان
صدایش جمله زایش زندگانی ست
صدای یار بود دارو و درمان
صدایش گرمی منقل و آتش
دهد گرما به خانه در زمستان
صدایش قمری از ره رسیده
کند آواز پر دشت و گلستان
صدایش طبل شادی اول عید
صدایش یک معما هست و چیستان
پر پروانه سوختن گرد یک شمع
صدایش قلب عاشق هست که لرزان
صدایش نور ماه هست در شب تار
بیابان گشته با نورش درخشان
صدای یار هست بگذشتن از کوی
رهش جارو زدن با عشق به مژگان
صدای یار هست هم شادی هم غم
به دیدارش دلی شاد چشم گریان
صدای یار بر زخم هست چو مرهم
دل معشوق ملک است وی که سلطان
هرآنکس قدر یاران را نداند
محبت را ز وی هست سخت گریزان
صدای یار هست عطر گل یاس
علف باران پرنده گو بهاران
صدای یار هست ما را شب و روز
امید و زندگی را پاسبانان
اگر خواهم بگویم باز که از یار
بباید من سرایم بیشماران
«رها» داند که یار خود بس عزیزست
چنان گوهر که باشدنور افشان
رها اخلاقی
۳ اسفند ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۳ اسفند ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۱ فوریه ۲۰۲۵ میلادی

ما نسل جهل بودیم
شاهی نشسته بر تخت،شیخ گفت نه تو که من را
گشتیم دشمنِ شه،ترک کرد وی وطن را
نان بود و آب و خانه،فریادِ مرگ بر شاه
با جان و مال و هستی،آورده خود شمن* را
بر دشمنانِ میهن گشتیم جمله همره
در هر کجایِ میهن افراشته صد کفن را
شهرهایِ چون گلستان،ما کرده لانهء جغ
هم دشت و کوه و جنگل،خشکانده سرو چمن را
بلبل فراری از باغ،آواره گشته قمری
آوازِ جغد و کرکس،بنگر کلاغ زغن را
شر لانه کرد در این خاک،آواره شد درستی
هرجا رسیده پیغام،کشتن فقط سخن را
در عصرِ شاه مغضوب،هرکوچه غرق شادی
جایش صدای گریه،بین شیخِ رذل عفن را
فریاد به پشت فریاد،تابوت پشت تابوت
باحکمِ شیخ و قاضی،سنگسار نموده زن را
همچون گرازِ وحشی،بر باغ و بر گلستان
پرپر نموده گلها،هم یاس و یاسمن را
جادو بجای دانش،سحر و دعا روا شد
مخ ها همه فراری،بیهوده علم و فن را
از درس و مشق که محروم، هرکودکی به کاری
موج طلاق و صیغه،پاشیده انجمن را
با آیه هایِ قرآن،با داس و پتکِ مسکو
ما جمله سربریدیم،این «گربه- شکل» وطن را
بر چوبه هایِ اعدام،هرصبحگه چه جانها
مرغِ سحر ببستیم،با سربِ داغ دهن را
بیگانه را پرستش،تاریخِ خود فراموش
در مغزِ اهلِ فانوس،نی نفت که بل چدن را
شد یک بتی خدا را،برما نموده فرمان
آواره شد اهورا،جایش که اهرمن را
فقر گشنگی تباهی،بر کوی و برزنِ شهر
بی نانی و تباهی،فرسوده جان و تن را
ماه صیام و عاشور،بنشسته جایِ نوروز
هر خانه ناله غم شد،آواره «تار زن» را
فرمان و حکمِ تفتیش،هرخانه دیده بان شد
همسایه ها ز هم دور،برپا که سوء ظن را
مُرد اعتماد و راستی،جایش دروغ و تهمت
در نزدِ شیخ بیشرم،مقبول «عهد شکن» را
سرکوب پشت سرکوب،اعدام و حبس و زندان
آواره کرده اقوام،هم لر که ترکمن را
از شهرِ گنید و گور، روحِ خدا رسیده
نامش که روح «الله»،بین شیخِ گورکن را
بهمن که ماه شادی،شد ماه اشک و گریه
لعنت به ما چه کردیم، این ماه«به» و «من»** را
ما نسل جهل بودیم، ما نسل جهل بودیم
با جهل و بیشعوری،آتش زدیم وطن را
با جهل و بیشعوری، آتش زدیم وطن را
*شمن : جادوگر ----- ** «به» و «من» ،منظور واژه « بهمن» است که برای روانی مصرع شعر به دو بخش شده است.
رها اخلاقی
۱۰ بهمن ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۱۰ بهمن ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۹ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی


ای حامیانِ بهمن

ای ننگ بر شما باد، ای حامیانِ نکبت

درخویش کهنه ماندید، ای همرهانِ ذلّت

تاکید بر خطاها، تا روز مرگِ آئین

شرم در مرام ندارید، ای بر شما خجالت

بعد از حدود نیم قرن، از مرگِ شه گذشته

بر اشتباه خویشید، درکودنی سماجت

گوئید شکوهمند است، این دو، وبیستِ بهمن

با شیخ همصدائید، همدوش و هم رفاقت

گوئید یکی نمونه، از این شکوهمندی !!

الحّق و قولی انصاف، غرقید در حماقت

شیخ بود رهبرِ آن، گوئید ربوده بودش !؟

هم شیخ و هم شمایان، آلوده در نجاست

ای« شرم» بر شمایان، البته «آن» ندارید

مفهومِ روشنِ رذل، مردن در این حقارت

جرئت شما ندارید،گوئید که اشتباه بود

مرداب هایِ خاموش، مملو ز کرم کثافت !

گوئید شکوهمند ست، مرگ و تجاوز و خون؟

البته هم مرامید، آئینتان خباثت

جهل و دروغ و دزدی، اینرا شکوهمندست ؟

نازید به این جنایات، این افتضّاح رذالت ؟

هستید جملّه بیشرم، همراه شیخِ جانی

بیگانه اید به این خاک، خالی ز هر اصالت

این انقلاب بوده، یا فاضلابِ تاریخ ؟

با شیخ همصدائید، وی را شما سفارت

تا کی به جهلِ خویشتن، اصرارِ کودکانه؟

ای در «گذشته» مانده، خوابید و در اسارت

ملّت خروش آورد، در شهر و کوه و برزن :

ما «اشتباه» کردیم، داریم به جدّ «ندامت»

آموزگار و کارکر، فریاد در خیابان

ما «انقلاب» نکردیم، بل بود یک «فضاحت»

ای ننگ بر شمایان، ایران شده «جهنّم»

خود در فرنگ نشسته، مشغولِ «استراحت»!؟

باز هم که مرگ گویان، بر «شه» که رفته در خاک

راهِ فرارِ خوبیست، این جادهء وقاحت

ای «کهفیانِ ایران»، در غارِ جهل بخوابید.

از غارِ خود در آئید، یک اندکی سیاحت

بیگانه اید به این خاک، افسوس برشمایان

غارِ حرا چکش داس، کس را نگشته حاجت

امروز میهن ست راه، همبستگیِ ملّی

پایانِ این سیه شب، پایانِ این مصیبت

ای حامیانِ «بهمن»، بر جهل کرده اصرار

در دادگاهِ «تاریخ»، گردیدهِ حتم قضاوت

گفت این «رها» به جند بیت، کوتاه درد دل را

فردا چنان پشیمان، زین کوتهی و غفلت.

رها اخلاقی

۲۰ بهمن ماه ۲۵۸۳ ایرانی

۲۰ بهمن ۱۴۰۳ خورشیدی---- ۸ فوریه ۲۰۲۵ میلادی

چهره میهن

شب است و چهرهء میهن سیاهه *

مکن شک غرّش و طوفان به راهه

اگرچه ریخته شد خون عزیزان

سرانجامِ همین خونها پگاهه

بباید جملّگی یک صّف ببنیدیم

همین رمزِ نجات و راه ز چاهه

نگه کن لشکرِ ناراضیان را

ز خَشْمْشان روزِ شیخ بنگر تباهه

به هرجا بنگری فقر خشم و عصیان

دلا مملو ز کینه غرق آهه

همین خشم و همین کینه بزودی

خروشش در خیابانها «گواهه»

اگرچه شب شده، خشم داده شعله

به شامِ تیره این شعله چو ماهه

زند نوری چنان بر این شبِ تار

که بامدادش یکی «خورشید» شاهه

شود این ملّتِ رنجدیده پیروز

«زمان» را شاهدم شیخ بی پناهه

شود ایران ز دستِ «دین» که آزاد

بجایِ درد و فقر شادی رفاهه

«رها» هم می سراید بس ترانه

ز جام ِ باده و هر «خوش نگاهه»

* این مصرع از آن اصلان اصلانیان، سراینده ترانه «شب است و چهره میهن سیاه است» می باشد.


رها اخلاقی

۱۶ بهمن ۲۵۸۳ ایرانی

۱۶ بهمن ۱۴۰۳ خورشیدی

۴ فوریه ۲۰۲۵ میلادی


هوای وطن

دلم پی هوای وطن کرده لیک تبعیدم

خودم در آینه دیده و سخت ترسیدم

مویم سفید گشت و دوچشمم ببین چه سخت سوسو

مثال مرغ به بند فتاده سخت نالیدم

ای داد گذشت عمر ‌و ندیدم رنگ و خاک وطن

عمرم چه برف بوده و تبعید همچو خورشیدم

آن ابروی کمان و دیدهء غرق شوق و نور

غم و زمانه و درد هر دو را چه قاپیدم

کجاست خانه، چرا منم در این سرای غریب ؟

به ساز و به ریتم دشمنم چه نیک رقصیدم

زدم به کاسه خویش صد لگد به جهل و دروغ

بجای وعدهء باران در این سراب پوسیدم

هجوم تفرقه به لشکر جملگی یاران

که هرچه بافته بُدم، تار را ز پود پاشیدم

مویم سفید و توانم رفته است ز دست جانا

ز غصّه بجای گریه و اشک ز درد خندیدم

زدم به ناسزا و هرچه از دهان آمد

به هرچه شیخ و رهبر و غیر هرکه را دیدم

چو سکه ای که فتاده در مسیر رهی

زمان چه دزدانه ربود مرا و چاپیدم

نهال عمر ز خیانت خمید، ریخت هم برگش

ثمر نداده ز ریشه آه چه زود خشکیدم

ولی ولی رسید ناگه چه غرّش و رعدی

چنان به ریشه زد که سیر رقصیدم

نسیم گیسوی زنان میهنم باران

دوباره برگ داده چه سرسبز نوبهار دیدم

نگه چه خوش می رود کاروان به شهر بهار

به ریش هرچه رهبر و شیخ چه خوب خندیدم

«رها» جوان شد و قد کشیده شد، شد سر سبز

سرم به آسمان رسیده،به این سروش بالیدم

رها اخلاقی

۱۰ آذر ماه ۲۵۸۳ ایرانی

۱۰ آذر ماه ۱۴۰۳ خورشیدی

۳۰ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی


ایران غرق درد

نمی بینید که ایران غرق درد است ؟

رخ پیر و جوانش رنگ زرد است ؟

ز صبح تا شب فقط رنج و عذاب ست

نه امروزی نه فردا کل سراب ست

جوانان یا فراری یا به زندان

چه مادرها پریشان حال و حیران

پدرها غرق درد آوارهء شهر

ندارند زندگی با زندگی قهر

یکی معتاد دگر دنبال آشغال

به باد رفته تمام هرچه آمال

چنان سخت زندگی مرگ گشته راهی

شده این مملکت غرق در تباهی

فروشد جسم خود را دخت چه ارزان

ز این درد هر دو چشمانم چه گریان

طناب دار به کارست شام و بامداد

کسی نیست تا کند ملّت که امداد

شده خاک وطن یک مرده خانه

به قبرستان برند با هر بهانه

نه آبی مانده نی برق زندگانی

تبه کرده وطن این شیخ جانی

هوا آلوده شهر گرد و غبار پُر

نه آبی مانده در لوله که شُر شُر

همان کارون که روزی بوده پر آب

چه بسیار برکه و چندین که تالاب

همه خشک گشته و خالی ز آبند

دل ملّت ز این درد کل کبابند

بگویم زان همه باغهای ایران

هرآنچه جنگل ست خشک گشته ویران

نه روز آرامشی نی شب که خوابی

تمام مملکت رو به خرابی

تمام جاده ها خود گشته قتلگاه

هزاران کشته در هر سال و هر ماه

به هرجا بنگری یک شیخ جانی

ز دستش مردمان ناید امانی

به مال ناموس مردم چشم دارد

ز سر تا پای شیخ فسق ست که بارد

به حوزه سنّت ست آن کار دیگر

که «حافظ» گفت کنند در پشت «منبر»

خلاصه شیخ خود غرق فساد ست

فساد در حوزه خود عین جهاد ست

بگویم ثروت ایران چه کردند

به حزب الله اسد داده که خوردند

بدادند بخش دیگر را به حوثی

به هشت الشعب بغداد یا به روسی

حماس از پول ایران شد چه فربه

همین باعث که بیمار گشته «گربه»

نگر بر چهرهء این «گربهء» ناز

سبب اینست که دائم غم به آواز

هرآنچه شیخ پول داد بهر این باند

تمامی گشته دود، خاکسترش ماند

هرآنچه بوده آباد جمله تخریب

ربوده پول ملّت شیخ از جیب

تمام ثروت میهن به لبنان

بجایش میهن ایران چه ویران

نه قانونی نه نظمی نی نه سامان

جنایت دزدی و رانت ست چه آسان

هر آنکس لب گشاید اعتراضی

به حکم شیخ پست نامش که قاضی

رود زندان و یا بر چوبه دار

به فرمان پلید شیخ مکّار

تمام مملکت تحت نظارت

ز هر کوچه خیابان هر عمارت

خیابان کنترل ست گشت ارعاب

تو گوئی گشت رنج است بهر اعصاب

به جرم بی حجابی بد حجابی

ربایند بانوان را با عذابی

چنان این صحنه ها بس دلخراش ست

که از غم کینه دل بس آش و لاش ست

اکر انسان بمیرد نیست تعجّب

جواب شیخ را باید که با سرب

ولی افسوس که جمعی مرد نامرد

تماشاگر شده نی غم نه یک درد

قلیل مردانی هستند معترض گر

«کثیراً» بسته چشم و هر دو گوش کر

چه گویم تیره شد تاریک که این خاک

هر آنچه ثروت است شیخ است که املاک

اگر انسان بمیرد زین همه درد

نباید مرگ انسان را سئوال کرد

زنانند دائماً حاضر به میدان

چو شیران نعره کش در هر خیابان

به گیسوی کمند گویند که قصّه

که شیخ از قصّه هایش غرق غصّه

به گیسوی کمند صد قصه دارند

همین ها ریشه شیخ را در آرند

کنند رسوا و نابود شیخ رذل را

شجاعت رزمشان اخبار به هر جا

در و دیوار غم ست ملّت چه غمگین

به قول ما «لرا» دلها پرن «خین»

به هر جا بنگری افسرده ملّت

ولی مملو ز خشم و کین و نفرت

بزودی اینهمه خشم سر برآرد

دمار از روزگار شیخ در آرد

تمام شهر و روستا مرگ به شیخا

کَنَد از سرعبا عمّامه آقا

تراشَد ریش را با تیغ و دارو

بهمراه دگر شیخان به هر سو

زند فریاد کجائی یار پوتین

مرا راه نجاتی جان «ستالین»

مرا همچون اسد بر در بر خویش

ببین از ترس نمودم زرد و تر خویش

جوابش را دهد پوتین که ملّا

همان بهتر روی سوی سامرا

زند فریاد که نامرد هست خطرناک

ندارم من دگر جائی دراین خاک

جوابش را دهد پوتین به انگشت

بچرخاند سرش بر وی کند پشت

سرانجام دست ملّت شیخ اسارت

به بندش می کشند با صد حقارت

اگر هم زنده در رفت شیخ فراری

بمیرد عاقبت با خوار و زاری

الا ای شیخنا هست این سروده

«رها» گفتش در این شعر هرچه بوده

شود آخر همین، آنچه که وی گفت

نپنداری که شعرش حرف بود مفت

«اسد» هست شاهدی عریان و گویا

تو را ما این سخن وعده به فردا

ایا ای هموطن با هم تو یک حرف

ره چاره فقط بودن به یک صّف

گروه ها جملگی در فکر خویشند

بجای «اتفاق» در قطع به پیشند

نه یعقوبی نه بابک نی سواری

یکی «شهزاده» داریم یادگاری

«رضای پهلوی» امکان راه هست

«پلی» باشد گشاید راه بن بست

نه که قصد گذشته بر سر ماست

نگاه ها رو به بهبودی و فرداست

خودش بارها نموده این سخن را :

شهنشاهی نباشد قصد که من را

نمی خواهدکه گردد «شاه» میهن

ویا برگشت بسوی «قبل بهمن»

دمکراسی فقط ره چاره کارست

که ملّت از برایش بی قرار ست

اگر شه شد «رضا» با رای مردم

بباید تابع مجلس تفاهم

رئیس جمهور شدش با انتخابات

بباید وی کند قانون مراعات

اگر یک شخص دیگر شد علمدار

هرآنکس باشدش باید کند کار

«رضای پهلوی» راه عبور ست

خودش داند که ملّت با شعور ست

خلاصه ملّت و صندوق رای اصل

اگر باد اینچنین شادی به چهار فصل

بسازیم میهن خود را به جان دل

شود ایران سرای شادی محفل

شود ایران دوباره مهد دانش

کند خورشید شیرش باز که تابش

شود برپا که پرچم با سه رنگش

به شیر خورشید که شمشیر هست به چنگش

«رها» هم شاد ازین روز خجسته

که ایران از خطر سالم بجسته

سراید از ته دل صد ترانه

که ایران گشته ما را جمله خانه

بله ایران کنون غرق است به رنج درد

که پیر و کودک و برنا چنین زرد

بگویم باز که ایران غرق درد رنج

به وحدت می رسیم حتماً به یک «گنج»

همان گنجی که «آزادی» بود نام

مکن شک می رسیم آنرا سرانجام

رها اخلاقی

۳ دی ماه ۲۵۸۳ ایرانی

۳ دی ماه ۱۴۰۳ خورشیدی

۲۴ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی


آهو و گرگ مغرض

بوده آهوئی کنار جویبار

تشنه بودش نوش آب را بی قرار

در کنارش گرگی هم مشغول نوش

گرگ گفتش هی نداری مر تو گوش !؟

گرگ بد ذات در پی عذری ببود

رو به آهو کرده یک خشمی نمود

گفتش آهو چیست مشکل گو به من ؟

گرگ مغرض گفت آب را هم مزن !

آب را گل کرده ای باشد حواس !

پاسخش آهو بداد بی ترس هراس :

آب از سمت تو آید سوی من

کی کجا کردست آب را من لجن ؟

گرگ کردش خود بهانه این سخن

حمله بر آهو بکرد آن اهرمن

گرگ بیرحم حمله کرد آهو بکشت

این جوابی هست به حرف گویان مفت :

آنکه دارد در سرش قصد و غرض

نیست داروئی به درمانش مرض

ای «رها» این قصه هست ما روزگار

مغرضین را نیست با راستی که کار

آنکه بیمارست بدان همراه نیست

همره بیمار دل وحدت که چیست ؟


رها اخلاقی

۱۶ آذر ۲۵۸۳ ایرانی---- ۱۶ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی – ۶ دسامبر ۲۰۲۴


تبعید

بیا دستم بگیر بر سویِ ایران

که تبعید هستیم نابود و ویران

دو چشمانم ز نور افتاده ای یار

ز بس روز و شبم چشمان اشکبار

گهی بینم گلی عطرش مشامم

دهد عطر وطن هم روز و شامم

به چهارشنبه که سور ست خود به آتش

چنان دلگیر گردم سخت مشوّش

دم نوروز بویژه مست و غمگین

که در غربت بشینم پای هفت سین

نه گرمای وطن را سفره دارد

نه سنبل عطری بر این سفره بارد

نه دیداری نه روبوسی نه عیدی

اسیر دام غربت همچو صیدی

به هنگام بهار بیشتر که دلگیر

چنان افسرده دل نتوان که تصویر

به هرجا بنگرم سرسبز و پرگل

درون سینه ام حبس است که بلبل

نمی خواند که بلبل در دلم شاد

که غربت او قفس،نی این دل آزاد

دلم در سینه صد شوق ست به پرواز

وزین دردست که غمگین ست به آواز

بسوی خاک میهن می زند پر

امید روزی شود آزاد ازین شر

شود پایان اسیر از دام تبعید

به البرز پرچم ایران به خورشید

شود شیخ و کتابش جمله پایان

هر آنکس عشق میهن سوی ایران

«رها» با پای سر پای پیاده

دوان سوی وطن در کوه و جاده

ببوسم خاک ایران را به چشمان

چنان گریم ز شوق گوئی که باران

کشم یک نعره از دل همچو شیری

گرفت پایان که تبعید و اسیری



رها اخلاقی

۶ دی ماه ۲۵۸۳ ایرانی

۶ دی ماه ۱۴۰۳ خورشیدی

۲۶ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی


به روح امام

شنیدم که شاشیده شد قبر کس

ز این کار زشت بند که آمد نفس

هر آنکس که کردست چنین کار زشت

به ظاهر که انسان ولی بد سرشت

بدانیم که «روح» امام پلید

به حتم زین خبر شاد و شنگول شدید

هرآنکس کند این، چه کار دگر

تو همدست شیخ خوانَدش ای پسر

همه کار شیخ روز و شب تفرقه

صفِّ دشمنانش بیارد شقه

خطر نیست که موشک و یا بمب اتم

به لهجه لری هِی گَهو سیت بِگُم*

همه درد شیخ جمله از وحدت ست

نباشیم که هشیار، ز ما غفلت ست

نفاق افکند بین ما این خطر

که تا ما نگردیم به شیخ یک شرر

شنیدی تو آن قصّۀ مرد پیر

به هنگام مرگ گفته این جمله زیر :

توان هست شکستن یکی چوب تر

چو یک دسته شد نی توان بی خبر

به روح امام ، مظهر پستِ شیخ

بباید که شاشید به شادی به کیف

هر آنکس نشاشد به شیخ، بل دگر

به حلقوم شیخ داده شربت شکر

نشاید هر آنکس که دارد شعور

چنین کار زشتی به «ساعد» که گور

مکن شک که مامور شیخ ست و بس

به هر شکل شمایل و یا هر لَبَس

"رها" گفتش ای هموطن این سخن

مبادا به هیچکس که خفت در کفن

چنین کار زشتی که آن شخص بکرد

تو دیوش بدان و چه زن یا که مرد

به «روح» امام حتم، نه جسمش چنین !

که ویران نمودست به ایران زمین


به لهجه لری هی گهو سیت بگم* :

به لهجه و به زبان لری ای برادر به تو بگویم .

رها اخلاقی

۹دی ماه ۲۵۸۳ ایرانی

۹ دی ماه ۱۴۰۳ خورشیدی

۲۹ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی


خروس و خر

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

ز شادی عین خر عرعر بخوانیم

زنیم جفتک میان‌ دشت و صحرا

که با عمری دراز شادان بمانیم

رویم با هم خوریم بس یونجه سبز

دلی با هم ز غصه ما در اریم

تمام روز کنیم عرعر به شادی

به دل هر گز که غم یا غصه باریم

به ما چه کدخدا غارت نموده

سیاست کار ما نیست وقت نداریم

به ما چه می کشند صبحدم خروس را

همان به گوش خود را پنبه کاریم

نخواند هیچ خروس بیدار نسازد

هر آنکس چون خروس بیدار کند خلق

به بندش می کشند، به خر بمانیم

«رها» ما این خران را یک مثل کرد

مثالی کرده ما کارش نداریم

خودش داند چه می گوید رفیقم

همی داند که ما از رنجبرانیم

اگر عرعر کنیم از نوع بیدار

خروس خود می شویم ظاهر حماریم

بگیرد کدخدا مارا به زندان

مثال آن خروس حتم سر بداریم

همین به گشته خاموش غرق عرعر

خودت دانی که ما بس بی بخاریم

امید است کدخدا زود هم بمیرد

برای دهکده ما بار بیاریم


رها اخلاقی

۱۱ آذر ماه ۲۵۸۳ ایرانی

۱۱ آذر ماه ۱۴۰۳ خورشیدی

۱ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی


بت پرستیم

بخوانید این سروده تا به آخر

ز اوّل جان من برپا مکن شر

فقط باشم که من راوی در اینجا

ندارم قصد شرکردن که برپا

بتی داریم که نامش هست مصدّق

ندارد هیچ نقص چون صبح صادق

بت دیگر بُوَد نامش رضا شاه

هرآنچه کرده است گویند ماشاالله

دگر بت نام وی مسعود بی عیب

که سالهاست گم شده گشته که غایب

بت دیگر بده نامش خمینی

جنایت کرد به هرجائی که بینی

لنین آن بت که خود عین خدا هست

رفیقشس هم «ستالین» بی «چِرا» هست

علی نام بتِ دیگر خدا نام

هزار و چهارصد سال صبح و هم شام

محمّد رونوشتِ پاک الله

بُده ما جملگی را همچو یک ماه

کنون در قرن «بیستْ-یکْ» بت پرستی

همه دم از «دمکراسی» به مستی

مصدّق دشمنِ شاه بوده در جنگ

رضا شاه زورگوئی با تیر و تفنگ

بُده دیکتاتوری زورگو به ملّت

اگرچه بهر آبادی که همّت

گروهی هست خداشان این رضا خان

نمی گویند که داشت نقص وی که چندان

دگر گوید مصدّق نوکر روس

گهی به آمریکا می داده است بوس

خلاصه جملّگی ما بت پرستیم

به این «بتها» چه راضی مست مستیم

فتاده جان هم روز و شب سال

ز این جنگ و جدل شیخ هست چه خوشحال

تاسّف در تاسّف در تاسّف

چنان در خواب غفلت غرق خور پف

چه سالهاست ما اسیر این مرامیم

مرتّب می دویم رو به تمامیم

رضای پهلوی اکنون به میدان

صدایش می زنند گه در خیابان

مصدّق مرد ملّی چند که اشکال

ولی هرگز ندزدید ملّت اموال

نکشت وی را که شه ای بی مروّت

که ایمان داشت عزیزست نزد ملّت

رضا شاه مرد ایراندوست نوگر

که میهن عشق وی بودش چه دلبر

خلاصه جملّگی ایران همّ و غم

ولی افسوس نبودند جمله با هم

نگه چپ های ما دایم که غُرغُر

ز صبح تا شب بخوانند جمله یک کُر

که این مزدور غرب و انگلیس ست

و یا مأمور اف بی آی پلیس ست

هر آنکس پا به میدان می گذارد

بگویند «راست» ست فایده ندارد

تماما جملّگی با هر «رهی» چپ

ز صبح تا شب نشسته می زنند گپ

خلاصه عین سگ با هم که درگیر

نداریم ما تفنگ و تیر و هفت تیر

بکشتیم یک دگر را عین تگزاس

برنده این وسط حتما که «آقاس»

همان آقا که بنشسته «جماران»

مرتّب می کشد ما را عزیزان

خلاصه بت پرستیم بی تعارف

یکی سر در حرا دیگر خروشچف

ولی افسوس همه کرده فراموش

که ایران غرق ظلمت تار و خاموش

رضا شاه با مصدّق یا خود شاه

به هر اشکال بُدند عاشق «وطنخواه»

نه مثل آن خمینی بی وطن رذل

که می گفت در«هوا» ایران که هیچ «هزل»

نداشت «احساس» به ایران عین «تازی»

گرفت این میهن و ملّت به بازی

خمینی گشته ثابت دشمن ماست

ز اهل کوفه و لبنان نه اینجاست

«دمکراسی» نمی فهمیم نه باور

مرا پوزش به حرف «ولتر»، عمل خر

پس از سالها که کردیم زندگانی

در این غربت شده گو «بایگانی»

حدود نیم قرن غربت نشینیم

دمکراسی در اینجاست ما «نبینیم»

اسیریم باز اسیرِ آن بتِ خود

نموده بت پرستی را که یک مُد

بگفتم باز بگویم با دلِ پر

رضا شاه و مصدّق با خود شاه

بُدند دلسوزِ این میهن وَ آگاه

همین فرزند شاه هستش دمکرات

مرتّب هی بگوید انتخابات

ولی یک عدّه باز او را کنند «بت»

تو گویی پیرو شیخند و پل پوت

خودش گوید که من «شاهی» نمیخوام

به رای ملّتم آخر سرانجام

مگر ول می کنند این عدّه بابا ؟!!

همیشه یک بتی خواهند و آقا

یکی دائم نشسته ذکرْ مصدّق

به این «شهزاده» دائم می زند نق

اگرچه جملّه دلسوزند به میهن

ولی هرکس «دمکراسی» خودش «من»

شده این واژه لَق لَق بر زبانها

همه آواره گشته بس که دعوا

دمکراسی که تو،من، او ،و دیگر

به غیر از این سزای ما فقط شر

اگر باز هم کنیم در این سماجت

به تاریخ لعن شویم از سویِ ملّت

بیائید جملگی بت کرده ایران

که تا آزاد کنیم ایران ز شیخان

زنیم شیخ را همه با مشتِ محکم

یکی با زورِ بیشتر دیگری کم

امیدست این «چپا» یک کم کنند فکر

سر عقل آمده «ایران» کنند «ذکر»

دمکراتیم به حرف، اما عمل نه

چو بلبل دائماً غوغا و چه چه

امیدوارم که این حرفم غلط باد

فهیم گردیم به این واژه شویم شاد

ولی من که نمی بینم امیدی

جنان لج کرده محکم همچو بیدی

نشسته بر سرِ جامان تکان هیچ

مرتّب می خوریم درهم چنان پیچ

همه هم یکدگر را خوانده مزدور

به وحدت می رسیم جمله که در «گور»

ولی ملّت به دور از این هیاهو

بجوید راه خود را با «سخنگو»

شود غالب به این شیخ مَفَنگی

به نافرمانی و شاید تفنگی

«رها» تو هم مرتّب گو که شعرت

که تا شاید شویم ما «لر» به غیرت

همان «غیرت» که ما گردیم یکی تن

به خارج همصدا در راه میهن

امیدوارم که شه جمهور و چپ راست

شود ایران به ما «بت» بی کم و کاست



رها اخلاقی

11 دی ماه 2583 ایرانی

11 دی ماه 1403 خورشیدی

31دسامبر 2024 میلادی

شیخ دیوث

شیخ دی.......ث تو هستی بیمار

به تو چه موی «زنان» ای بیکار

روز و شب حوزه کنید همدیگر

با جناقان به صفند گیر آمار

کارتان جاکشی و مرده خوری

دزدی و رانت خوریتان بسیار

کارتان چیست، قرم...اق بگو !

زدن نیش به مردم که چو مار

همهء دین و مَرامْتان سکس ست

بی جهت نیست که صیغه شده بار

توی فاسد به چه کارست به زنان

شرم دارد ز شما خوک کفتار

بچه بازی به مرامتان آزاد

در خفا کرده، برونتان آشکار

زن که هست جانوری در دینتان

گفته «صدرایِِ» شما نی انکار

می خورید مالِ یتیم و بیوه

دو سه رحمت به نهنگ و سوسمار

روضه خوان بودی و امروز که رئیس

خرِ تو بنز شده کن تو اطوار

دل مکن خوش، که رسیدست آخر!

خشمِ ملت سرتان حتم آوار

شود عمامهء تو حتم کفنت

یا شود جایِ طناب موقع دار

خوار نمودید که شما ایران را

پول آن گشته بسی بی مقدار

دلم از دست شما چرکین ست

حیف از خر که بنامم تو حمار

خر بیچاره کند کار، تو نه

مفتخوری تو، نکنی هرگز کار

انگل و کرم کثیفی آشیخ

کارتان این که دهید رنج آزار

هرچه گویم ز شما کم گفتم

پیر و برنا ز شما سخت بیزار

این شود عاقبت کار ای شیخ

شود عمامهء تو حتم افسار

دورِ آن گردن نحست فاسد

کوی و برزن که به گردش بازار

ای «رها» بس کن ازین شیخ گفتن

شده رسوا به مرام و رفتار

رها اخلاقی

۱۸ دی ماه ۲۵۸۳ ایرانی

۱۸ دی ماه ۱۴۰۳ خورشیدی

۷ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی

هردم از این باغ

هردم از این باغ بری می رسد*

تازه تر از تازه تری می رسد

دوش تو کردی که تو آنرا به چوب

شیخ نمودی که تو رسوا چه خوب

گرچه شدی حبس، تو ای گل بهار

شیخ نمودی تو بسی خوار و عار

روزِ دگر از تو گلی تازه تر

داده به بادش تو بکندی ز سر

هلهله شد شهر، که بنامت دلیر

نغمهء تو در همه جا گشت سفیر

شیخ که سراسیمه بگشت از شما

دست به دامانِ تفنگ بینوا

ساچمه گشود بر تن و جانت به خشم

گرچه بدادی تو یکی یا دو چشم

شیخ بشد خوار و خفیف در جهان

زلفِ بلندت بدرید آسمان

جنبشِ زن زندگی آزادگی

داده به باد روسری و بردگی

جنبشِ تو ثبت شده ست پا بجاست

گرچه به ظاهر که خموش لیک بپاست

در وطن و خاور و شرق هر طرف

سمبلِ آزادی زن با شرف

روزِ دگر کرده تو عریان تنت

کرده به این کار عیان دشمنت

رفته به آتش همه آن روسری

خورده شکست تیر و تفنگ عسکری

بُرده به مجلس که به قانون «حجاب»

پرده کشد چهره مه و آفتاب

لیک نمودی به سرش آن خراب

داده تو ای زن که به شیخ سخت جواب

شیخِ کثیف چون به تو امرْ نهیْ بکرد

بر سرِ وی نعره زدی گشت چه زرد

از سرِ وی کنده تو عمّامه اش

بسته نمودی تو همه نامه اش

بیشْ هزاران که درود بر تو زن

نفیِ حجاب کرده به شیخ «اهرمن»

گفته بُدند غیرت و مردانگی

گر که تو مردی به وطن زندگی !

قسمتِ ما باد ز شما مهربان

اندکی غیرت ز شما در جهان

گفت «رها» اندکی از این نبرد

اندکی از «غیرتِ زن» ای تو «مرد» !

* مصرع آغازین سروده از نظامی است .

رها اخلاقی

۱۸ دی ماه ۲۵۸۳ ایرانی

۱۸ دی ماه ۱۴۰۳ خورشیدی

۷ برف می بارد

برف می بارد دلم گرمای میهن را طلب

کرسی و غلغل سماور چای را با صد طرب

یاد آن شب های برفی را به خیر با هم بدیم

حیف و افسوس از ندانی جمله بی کشور شدیم

گویمت با اختصار شادی و گرمی را چه بود

جمله گفتیم مرگ به شاه ما را چه سود ؟

مرگ بر ما شد، شدیم آواره و غربت نشین

بگذرم ،خود حاصلش را بنگر و وضع را ببین .

آن زمان در موقع باریدن بوران و برف

بهر نان سنگگ گرم ما نداشتیم هیچ صف

می رسیدیم خانه سر تا پا سفید با شوق و عشق

سفره را مامانمان پهن کرده با صد رتق و فق

نان گرمی و پنیری دور هم شادی کنان

دانهء برفی امیدی می رسید از آسمان

گربهء ناز ملوس خم کرده پشتش ر ا نگاه

گاهگاهی سایه ای از نیم دری بینی به راه

وی ننه سرمای شهرست می دهد ما را نوید

می دهد ما را خبر آی بچه ها شهر گشت سپید

می دهد دستی تکان با یک نگاه و خنده ای

می دهد ما را پیام در کوچه نیست جنبنده ای

دور هم شادی کنان مامان بزرگ بابا بزرگ

عوعو سگها به کوچه زوزه باد همچو گرگ

چای گرم و نان سنگک گردو و منغل چه گرم

تل ویزیون شاپلورنس و تکیه بر بالشت نرم

یا مراد برقی و یا خانه به دوش سریال داشت

یک طرقه اصغری بودش که صد جنجال داشت

تلخ و شیرین بود و گه آقائی هم دائم کتاب

گاهی هم دور همی و بیست سئوالی،گو جواب

می نشستیم دور هم با خنده و شوخی چه شاد

بود بر روی علاالدین لبو شلغم زیاد

تا به دیرقت می نشستیم دور هم با گفتگو

مامان و بابا بزرگ نقل قصه ها خوش خنده رو

رادیو می گفت به اخبار برفی باریده شدید

زین سبب جمع مدارس بسته اند،ما شاد چو عید

بازی گل مشتکی بودی و یا شاه و وزیر

گه شهی گشته به بازی یا گهی دزدی کبیر

نیمه شب بگذشته و سرگرم بازی و شعف

ذهره و سیما و مهری خنده هاشان هر طرف

الغرض شادان و خندان می رسید هنگام خواب

با امید و عشق به فردا بهر خواب هرکس شتاب

برف می بارید و ما از خستگی در خواب ناز

دانه های برف بودند جمله در راز و نیاز

آنچنان زیبا صدای بارش برف گاه گاه

شب به زیبائی سحر گشته رسیده خوش پگاه

بامدادن شهر و ده پوشیده از برف چون عروس

خوش لباسی بس سفید و شهر را مملو ز بوس

بوسه های برف نمایان گشته در هر گوشه ای

تو که گوئی آسمان را با زمین یک قصه ای

برف می بارد دلم گرمای میهن را طلب

موی من چون برف سفید گشت و نفهمیدم عجب

ای «رها» مویت سپید گشته به دل غم ره مده

بوسه های برف شادی بر لبان شهر و ده

بار دیگر می رسد برفی شدید تو غم مدار

چشم تو روشن شود بر میهنت حتم آشکار




۲۱ دی ماه ۲۵۸۳ ایرانی

۲۱ دی ماه ۱۴۰۳ خورشیدی

۱۰ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی

ژانویه ۲۰۲۴ میلادی


میهنِ خویش را دریابیم

میهنِ ما چه بوده خوب آباد

ملّتش بوده راضی و هم شاد

گر چه بوده اندکی نقص، کمبود

لیک جملّه بوده رو به صعود

مدرسه تا کتاب و هم دفتر

بود رایگان به هر ده و هر شهر

صبحها که تغذیه بُدش رایگان

خورد و خوراک و خانه بود ارزان

اوّل مهر که روزِ شادی بود

روزِ درس آشنائی بازی بود

وقتِ عید بود لباسِ نو مفتی

بهرِ آنکه وضعِ مالیش «افتی»

نامِ میهن بهمرهش عزّت

بوده نامش ادب هنر شوکت

نامِ ایران نمایِ قدرت بود

کشوری غنی ز ثروت بود

امنیت بود و شادی آرامش

خاورِ میانه غرقِ آسایش

نه نزاع و نه جنگ و دعوایی

مملکت داشته عاقلی «شاهی»

بوده مملکت رو به بهروزی

چپ وشیخ فکرِ آتش افروزی

روسیه بوده در کمین از شرق

با شعارِ دفاعِ از ما خلق

از زمانِ لنین و استالین

با شعارِ چپ که خود آیین

می نموده فتنه ای برپا

تا کند نفوذِ خود بر ما

عدّه ای جوانِ بس نادان

بیسواد به خاکِ خود ایران

گشته همصدا به بیگانه

شیخ و چپ خصمِ این خانه

کرده این دو چه نکبتی برپا

شخم زدند به مملکت یک جا

خوانده شد که انقلاب به به

ترک کرده میهنش آن «شه»

خون و کشتار هر طرف غوغا

گشتْ انقلابْ بهر ما معنا

میهنِ رو به رشدْ گشت ویران

خوار و عار شد نامِ کشورِ ایران

بعدِ چهل سال خرابی و نکبت

شیخ و چپ باز کرده اند وحدت

می دهند باز شعارِ مرگ بر شاه

همره شیخ بسیج و حزب الله

«چپِ ملی» حتم که خود شرف ست

پیشرفتِ کشورش حتم هدف ست

گر به فکرِ وطن بوند «چپ -راست»

وحدتی بباید حتم آراست

دست داده در دست «شهزاده»

می شود حتم لشکر آماده

بعدِ مرگِ شیخِ بی میهن

«شور- مجلسی» بپا حتمن

هرکسی به «حزبِ» خود مشغول

«رایِ ملت» ست که حتم شاغول

میهنِ ما شود که حتم آزاد

نه فقط آزاد، بلکه هم آباد

این «رها» که خود دمکرات ست

تابعِ رای و انتخابات ست

میهنِ خویش را جمله دریابیم

ورنه باز دور خود که در تابیم



رها اخلاقی

۲۷ دی ماه ۲۵۸۳ ایرانی

۲۷ دی ماه ۱۴۰۳ خورشیدی

۱۶ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی




ببر و خر

بوده ببری با خری اندر چمن

هر دو گرم گفتگو هر در سخن

خر سئوالی کرده از ببر خواست جواب

ببر گفتا تو بپرس پاسخ ز من

خر کمی عرعر نمود و گفت رفیق

گو جوابم چیست رنگ این دمن؟

ببر خندید و بگفت معلوم که رنگ!؟

بازبگفتش رنگِ سبز است متقن

خر بگفتا نی رفیق رنگ آبی است

ببر گفتا جان من چنگی بزن

باز خر تاکید که نه،جرفت خطاست

ببر بگفتا پرس ز آهوی ختن

خر نگاهی کرد و گفت، دیوانه ای ؟!

ای جناب ببر به تو دارم که ظنّ

ببر غرّان گشته گفت دانی که تو

این چمن سبزست ز ادوار کهن

خر بزد عرعر ندانی رنگ چیست

نزد سلطان می بریم اینرا سخن

هر دو رفته نزد شیر بهر جواب

شیر آمد هرسه کردند انجمن

خر بگفتا سرورم حق با کی هست؟

من بگویم رنگ آبی هست چمن

شیر گفتا البته ببر در خطاست

بایدش شش مه به بند وی زیستن

خر بزد جفتگ چه خوش عرعر کنان

رفت خر، ماندند فقط این هر دو تن

ببر بگفتا سرورم دانی تو خود

وی خطا گوید مرا زندان فکن؟

شیر گفت جرم تو اینست با خری

جرو بحث کردی نه بستی تو دهن

عاقلان را کی به ابله هم دهان

تور ماهی را به دشت انداختن


رها اخلاقی

۷ بهمن ماه ۲۵۸۳ ایرانی

۷ بهمن ۱۴۰۳ خورشیدی

۲۶ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی

شنیدن، دیدن

شنیدن کی بود مانندِ دیدن

ز منبر شیخ را پائین کشیدن

همان شیخِ کثیف خود داده فتوا

که دائم خدمتِ «یک بت» خمیدن

شوید خم، هفتده بار زیرِ پایش

دو چشم و هردو گوش بسته چریدن

گهی رفته به حج گه سویِ کوفه

که «خمس» و هم «زکات» بر وی رسیدن

سیه پوشیدن و دائم عزادار

به ماهِ روزه رنج و درد کشیدن

حرام ست خوردن و نوشیدن آب

به سنّتْ عید قربان سر بریدن

سرِ گوسفند و اشتر یا که بز را

ثوابش این، به «حورالعین» رسیدن

منِ شیخ هم خورم گوشتِ حسابی

مثالِ خوک سرِجایم تپیدن

تمامِ کارِ من حلْ این امورست

شما را سویِ جنّت ره نمودن

گهی غسلِ جماع گه غسلِ میّت

گهی هم باجناق را دست کشیدن

شنیدی گفته ام این خود حلال ست

به شیرخواره صواب ست عشق دیدن؟

تمام کارِ من در زیرِ تنبان

امورِ مسلمین را «بِه» رسیدن

به فتوایِ من ست جایز که هر کار

لواط و صیغه و افیون کشیدن

ز اوّل تا به آخر حکم و فرمان

توّلد گشتن و تا وقت مردن

تمامیِ امور در دستِ شیخ است

به «توضیح المسائل» حکم چیدن

تو را گویم مثالی بین تو شیخ را

که برق از این مثال در سر جهیدن :

اگر با خر و یا اشتر تو کردی

کمی حالی و لبهاشان گزیدن

بباید داد شیخ را پولی وانگه

خطا ناکرده ای، کفّاره دادن

خلاصه شیخ هست آچار فرانسه

خودش هم جاکش و هم اهل دادن

درون حوزه این سنّت که جاری

مرتّب رویِ هم عریان پریدن

تمامِ همّ و غمِّ شیخ همین ست

جماع و غسل و شاشیدن و ریدن

علاجی نیست به این هم شأنِ «طاعون»

«رها» خوش گویدش آتش کشیدن

اگر یک «شیخ» بماند زنده برجای

نشاید از بلاها خود رهیدن


رها اخلاقی

۱۳ بهمن ماه ۲۵۸۳ ایرانی

- ۱۴۰۳ خورشیدی-

۱ فوریه ۲۰۲۵ میلادی


ما نسل جهل بودیم

شاهی نشسته بر تخت،شیخ گفت نه تو که من را

گشتیم دشمنِ شه،ترک کرد وی وطن را

نان بود و آب و خانه،فریادِ مرگ بر شاه

با جان و مال و هستی،آورده خود شمن* را

بر دشمنانِ میهن گشتیم جمله همره

در هر کجایِ میهن افراشته صد کفن را

شهرهایِ چون گلستان،ما کرده لانهء جغد

هم دشت و کوه و جنگل،خشکانده سرو چمن را

بلبل فراری از باغ،آواره گشته قمری

آوازِ جغد و کرکس،بنگر کلاغ زغن را

شر لانه کرد در این خاک،آواره شد درستی

هرجا رسیده پیغام،کشتن فقط سخن را

در عصرِ شاه مغضوب،هرکوچه غرق شادی

جایش صدای گریه،بین شیخِ رزل عفن را

فریاد به پشت فریاد،تابوت پشت تابوت

باحکمِ شیخ و قاضی،سنگسار نموده زن را

همچون گرازِ وحشی،بر باغ و بر گلستان

پرپر نموده گلها،هم یاس و یاسمن را

جادو بجای دانش،سحر و دعا روا شد

مخ ها همه فراری،بیهوده علم و فن را

از درس و مشق که محروم، هرکودکی به کاری

موج طلاق و صیغه،پاشیده انجمن را

با آیه هایِ قرآن،با داس و پتکِ مسکو

ما جمله سربریدیم،این «گربه- شکل» وطن را

بر چوبه هایِ اعدام،هرصبحگه چه جانها

مرغِ سحر ببستیم،با سربِ داغ دهن را

بیگانه را پرستش،تاریخِ خود فراموش

در مغزِ اهلِ فانوس،نی نفت که بل چدن را

شد یک بتی خدا را،برما نموده فرمان

آواره شد اهورا،جایش که اهرمن را

فقر گشنگی تباهی،بر کوی و برزنِ شهر

بی نانی و تباهی،فرسوده جان و تن را

ماه صیام و عاشور،بنشسته جایِ نوروز

هر خانه ناله غم شد،آواره «تار زن» را

فرمان و حکمِ تفتیش،هرخانه دیده بان شد

همسایه ها ز هم دور،برپا که سوء ظن را

مُرد اعتماد و راستی،جایش دروغ و تهمت

در نزدِ شیخ بیشرم،مقبول «عهد شکن» را

سرکوب پشت سرکوب،اعدام و حبس و زندان

آواره کرده اقوام،هم لر که ترکمن را

از شهرِ گنید و گور، روحِ خدا رسیده

نامش که روح «الله»،بین شیخِ گورکن را

بهمن که ماه شادی،شد ماه اشک و گریه

لعنت به ما چه کردیم، این ماه«به» و «من»** را

ما نسل جهل بودیم، ما نسل جهل بودیم

با جهل و بیشعوری،آتش زدیم وطن را

با جهل و بیشعوری، آتش زدیم وطن را


*شمن : جادوگر ----- ** «به» و «من» ،منظور واژه « بهمن» است که برای روانی مصرع شعر به دو بخش شده است.

رها اخلاقی

۱۰ بهمن ماه ۲۵۸۳ ایرانی

۱۰ بهمن ماه ۱۴۰۳ خورشیدی

۲۹ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی


 
 
 
 
لوطی و عنتر
پزشکی نقشِ تو یک نقشِ «عنتر» !
درین بازی تو عنتر لوطی «رهبر»
برقصاند تو را این لوطیِ پست
تویِ عنتر برایش دم تکان دس
مرتّب داد و فریاد میزنی غُر
که دستم خالی و جیبی دگر پُر
نمی گویی که صاحب جیب علی است
در ین بازی توئی با وی که همدست
بنوشد خون ملت را مرتّب
به آئینِ کثیفش حتم نماز شب
تو هستی ساقی و رهبر «شراب-نوش»
تو عنتر حرفِ لوطی را کنی گوش
ز سر تا پا شریکی در جنایت
به رقصت می کنی وی را حمایت
تو امروز گفته ای ما پول نداریم
بجایش مردمی مقبول داریم
کدام مردم تو گوئی بی شرافت ؟
تویِ بیشرم بِکِش اندک خجالت
همین مردم که دائم می زنند داد ؟
که مرگ بر رهبرو آنکس که امداد
شعارشان مرگ به دیکتاتور ستمگر ؟
رئیس جمهور و آن بیشرمِ رهبر
همه پوکیده شد «سنگپایِ» قزوین
که بس پر رو و رذل رهبر به پائین
همین ملّت نشسته در کمینگاه
ز رقصِ عنتر و لوطی کشند آه
چه کردی بیشرف جز حرفِ مفت هیچ
در این دستگاه توئی یک مهره یا پیچ
ز سر تا پا شدید جملّه که افشا
زتو عنتر گرفته لوطی آقا
دگر چیزی نمانده مخفی از خلق
به لبها جان رسیده غرب تا شرق
بزودی می رسد خشم نهائی
نه بر لوطی نه بر عنتر پناهی
بگیرندْتان که ملّت در اسارت
تویِ عنترْ و لوطی در فلاکت
به تاریخ نام تو ماند به زشتی
یکی عنتر بُده نامش «پزشکی»
«رها» گفت مختصر هویتت را
اگرچه گشته اید جملّه که رسوا

رها اخلاقی
۳۰ دی ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۳۰ دی ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۹ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی
 



رها گشتم

ندارم باوری بر دین و قرآن

همین آ ئین نمود ایران که ویران

محمّد مرد تازی را به من چه

به فرمانش بکشتند زن و بچّه

کجا من پیرو این مرد تازی

گرفته نوع انسان را به بازی

بِبُرد در رختخواب بانوی فرزند

کجا این کار ز یک فردِ خردمند

زنِ «زید» را بگویم بُد عروسش

تو گوئی مرغ بود، وی شد خروسش

کجا همچین کسی هست سمبل اخلاق؟

زنان را بهر لذّت وی که مشتاق

خودش گفته دو چیز نزدش گران ست

یکی عطر و دگر جمله زنان ست

محمّد وعده داد فتح میهن ما

که فاتح می شوید بر شاه کسرا

بگفتا می شوید صاحب زنانشان

به ذلّت می کشید خُرد و کلانشان

غنیمت ها رسد بس کاروانان

شترها در شترها بس فراوان

بگفتا می شوید حاکم بر این خاک

ایا یاران من صاحب چه املاک

کنید را جملّگی خود بردهء خویش

شوید آقای آنها بی کم و بیش

شماها سیّد و آنها موالی

غنیمت ها رسد از زر و قالی

خراب سازید همان طاقی که کسرا

به جان دخترم نامش که زهرا

یکی جنگ کرده بوده، نام که خیبر

چه «تن» هائی جدا گشته ز هر سر

بکشت سردستهء قوم یهود را

بدست آن «علی» نامند که مولا

«کَنان ابن ربیع» بود وی که نامش

صفیه همسرش زیبا «جمالش»

محمّد برد همان شب وی به بستر

بگفتا این غنیمت سهم «رهبر»

به خانه داشت چند همسر به کثرت

ولی از بهر بیشتر باز به حسرت

به غارت برده شد هرچه که موجود

نمودند خانه هاشان را که نابود

به هر سال می نمود جنگ بود «جهاد» نام

به غارت مال ملّت با زنان کام

اگر خواهید بدانید بیش ازین ها

به دل چرکین شوید مملو ز کین ها

چطور همچین کسی باشد «پیامبر» ؟!

که دامادش «علی» مشهور به حیدر

همان داماد وی او را «علی» نام

سیه کرد صبح ما را همچو قیرفام

گرفت از ما جزیه زور شمشیر

فنا برد میهن ما را به تقدیر

ببرد زن خواهر ما را به یغما

فروخته جملّگی را بی محابا

گرفت از گُردهء ما بس جزیه

چه بسیارها نوشته زین قضیه

نمود سرکوب علی شورش به استخر

رفیق و هم مرامش نیزبه شوشتر

عمر منظور من یار و رفیقش

خلیفه ثانی و هم عهد شفیقش

نمود بارها که سرکوب اهل سیستان

به فرمان خدایش طبق «فرقان»

حسن هم با حسین بر خاک ایران

بُدند یار عمر در جنگ به دل جان

به غارت برده ثروت هم که ناموس

که ذکرش می دهد برما چه کابوس

اسارت برده زن خواهر و مادر

بکشتند هم پدر را با برادر

به بازار «نجف» بردند فروختند

خراب کرده «مدائن» هم که سوختند

بکشتند چند هزار مردم ز کشور

بدست شمشیر و لب «الله اکبر»

در این جنگ داد علی بس چند عمر شور

ز این شورها به ایران ظلم و صد جور

علی خامنه جنسی ز این قوم

اگر چه از «خراسان» ست و یا «قم»

عمل سنّت رسول را وی که پیگیر

مثال جدّ خود ما را به زنجیر

بداند وی غنیمت ملّت و مال

سیه کرده به ما هم حال و احول

علی خامنه عین رسول ست

به کشتن غارت و جنگ لول لول ست

علی خامنه هستش ز آن «شعب»

مرامش چون محمّد «نَصْرُ بَالْرَعْبْ»

به قرآن می دهد حکم بر جنایت :

بِبُرّید دست و پا اینست که رحمت

«زنان» را این «مرام» آدم نداند

یکی فیلسوف آن حیوان بخواند

همان «ملّای صدرا» صدر این دین

که هست فیلسوف و دانشمند آئین

نمی خواهم که باشم من «مسلمان»

بدیدم چهره اش من در «جماران»

«اهورا» هست خدا کو مهربانست

نه آن« الله» که خشمش بس عیانست

جهنّم دارد و دارای هفت درب

بهشتش بهر هرکس در رهش« حرب»

دهد وعده شراب و خُمر و حوری

به شیخ و پیروانش هر دگوری

مرتّب قتل و کشتار خون و جنگ است

دل این پیروانش همچو سنگ است

فقط غسل و جهاد و سکس و خون ست

تو گوئی جمله این آئین جنون ست

اگر در آیه ای بینی تو رحمت

برای پیروانش هست که امّت

تقّیه، خدعه و چند اصل دیگر

بمانده یادگاری زان پیامبر

نمی گویم ز خود، این چملّه مکتوب

حدیث و چند روایت هست به زرکوب

دهد حکم، قطع کرده دست و پا را

خلاف هم، بخوان خود ماجرا را

درآرید چشمِ مجرم را قصاص است

به قانونِ قصاص این اختصاص ست

زنید بر گردهء مردم که شلّاق

که تا دردش رسد بر جملّه آفاق

به جرمِ شربِ خمر و عشقبازی

به حکمِ شرع و دین فرمانِ قاضی

«وَلا اِکْراهِ فِی الدینْ» هست به قرآن

دو سه آیه کمی دورتر خلاف آن

بگوید دین فقط اسلام دگر هیچ

مرتّب می دهد ویراژ و صد پیچ

اگر خواهم بگویم این مرام چیست

چنان درد بر «دل» آید گیردش ایست

مرا ننگست که باشم گر مسلمان

خیانت کرده بر خاکم که ایران

من ایرانی بُوَم از نسلِ کوروش

نه مؤمن بر مرامی زندگی کُش

کجا آئینِ من باشد ز دشمن

به آئینِ منست «شه» مرد و هم زن

به آئينِ من ست هر دو که انسان

نه آن آئين که زن را همچو حیوان

نباشم من مهاجم را که پیرو

به ایران مرد و زن بودند که خسرو

یکی سودابه و دیگر که یوتاب

درخشیدند به میهن همچو آفتاب

یکی شهنامه را داریم چه گویا

هرآنکس خواندش پندار که رؤیا

پُرَست از شیرزنانِ بس قویدل

زنانِ اهلِ فکر رزمنده عاقل

کجا آئین اسلام با زن ست خوب

فقط تحقیر و خوار یعنی که سرکوب

«جهنّم» کرده این آئین جهان را

عقب برده زمین و هم زمان را

کسی که سر بر آورده ز «غاری»

کجا دارد جهان را ساز و کاری

نگه بر خاک ایران یک نمونه

شده «ماتم سرا» در این زمونه

نه شب آسایشی، نی روز قراری

به هرجا بنگری ملّت فراری

تمام مردمند در رنج و در «درد»

زمین و آب و هستی جملّه شیخ خَورد

چه گویم خسته گشتم زین حکایت

هرآنکس حامیِ شیخ ست که لعنت

اگر خواهی بگویم بیش از اینها

شوم خسته، نگاهی کن به ملّا

بخوانید سر به سر «فرقان» کتابش

ز رفتارِ رسول اصحابِ نابش

اسیر بودم منم سالها به این «دام»

«رها» گشتم ز این دام خود سرانجام

۱۶ دی ماه ۲۵۸۳ میهنی
۱۶ دی ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۵ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی


هردم از این باغ

هردم از این باغ بری می رسد*

تازه تر از تازه تری می رسد

دوش تو کردی که تو آنرا به چوب

شیخ نمودی که تو رسوا چه خوب

گرچه شدی حبس، تو ای گل بهار

شیخ نمودی تو بسی خوار و عار

روزِ دگر از تو گلی تازه تر

داده به بادش تو بکندی ز سر

هلهله شد شهر، که بنامت دلیر

نغمهء تو در همه جا گشت سفیر

شیخ که سراسیمه بگشت از شما

دست به دامانِ تفنگ بینوا

ساچمه گشود بر تن و جانت به خشم

گرچه بدادی تو یکی یا دو چشم

شیخ بشد خوار و خفیف در جهان

زلفِ بلندت بدرید آسمان

جنبشِ زن زندگی آزادگی

داده به باد روسری و بردگی

جنبشِ تو ثبت شده ست پا بجاست

گرچه به ظاهر که خموش لیک بپاست

در وطن و خاور و شرق هر طرف

سمبلِ آزادی زن با شرف

روزِ دگر کرده تو عریان تنت

کرده به این کار عیان دشمنت

رفته به آتش همه آن روسری

خورده شکست تیر و تفنگ عسکری

بُرده به مجلس که به قانون «حجاب»

پرده کشد چهره مه و آفتاب

لیک نمودی به سرش آن خراب

داده تو ای زن که به شیخ سخت جواب

شیخِ کثیف چون به تو امرْ نهیْ بکرد

بر سرِ وی نعره زدی گشت چه زرد

از سرِ وی کنده تو عمّامه اش

بسته نمودی تو همه نامه اش

بیشْ هزاران که درود بر تو زن

نفیِ حجاب کرده به شیخ «اهرمن»

گفته بُدند غیرت و مردانگی

گر که تو مردی به وطن زندگی !

قسمتِ ما باد ز شما مهربان

اندکی غیرت ز شما در جهان

گفت «رها» اندکی از این نبرد

اندکی از «غیرتِ زن» ای تو «مرد» !

* مصرع آغازین سروده از نظامی است .

رها اخلاقی
۱۸ دی ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۱۸ دی ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۷ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی


شیخ الدنگ

شیخ الدنگ تو هستی بیمار

به تو چه موی «زنان» ای بیکار

روز و شب حوزه کنید همدیگر

با جناقان به صفند گیر آمار

کارتان جابکشی و مرده خوری

دزدی و رانت خوریتان بسیار

کارتان چیست، قرمیوز بگو !

زدن نیش به مردم که چو مار

همهء دین و مَرامْتان سکس ست

بی جهت نیست که صیغه شده بار

توی فاسد به چه کارست به زنان

شرم دارد ز شما خوک کفتار

بچه بازی به مرامتان آزاد

در خفا کرده، برونتان آشکار

زن که هست جانوری در دینتان

گفته «صدرایِِ» شما نی انکار

می خورید مالِ یتیم و بیوه

دو سه رحمت به نهنگ و سوسمار

روضه خوان بودی و امروز که رئیس

خرِ تو بنز شده کن تو اطوار

دل مکن خوش، که رسیدست آخر!

خشمِ ملت سرتان حتم آوار

شود عمامهء تو حتم کفنت

یا شود جایِ طناب موقع دار

خوار نمودید که شما ایران را

پول آن گشته بسی بی مقدار

دلم از دست شما چرکین ست

حیف از خر که بنامم تو حمار

خر بیچاره کند کار، تو نه

مفتخوری تو، نکنی هرگز کار

انگل و کرم کثیفی آشیخ

کارتان این که دهید رنج آزار

هرچه گویم ز شما کم گفتم

پیر و برنا ز شما سخت بیزار

این شود عاقبت کار ای شیخ

شود عمامهء تو حتم افسار

دورِ آن گردن نحست فاسد

کوی و برزن که به گردش بازار

ای «رها» بس کن ازین شیخ گفتن

شده رسوا به مرام و رفتار

رها اخلاقی
۱۸ دی ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۱۸ دی ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۷ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی

 
ملّتی تنها
تعارف را کنار بگذار، شیخ بیرحم و خونریز ست
اسیرند ملّت ایران، ولی ملّت «شباویزست*»
ز چپ تا راست همه حرفید، ندارید همّتی واحد
خجالت بر شما بادا، که این خود رقت انگیزست
به یاد دارید زمان شه، پی شیخ پلید بودید؟
تو گوئی جمله یک فصلید، فقط آن فصل «پائیز» ست
به چندین بار خروشد ملّت محروم، شما خاموش !؟
شرایط انقلاب حاضر، که ایران انقلاب خیزست
مرتّب کنفرانس و جشن، ندارید همّتی هرگز
ولی ملّت به تنهائی، به شیخ هردم گلاویزست
کجاست آلترناتیو ؟ خاموش!، فقط عکس و شعار و شعر
بس است دائم بگوئید من، که این خود نفرت انگیزست
شما ای «شیر» با مذهب، تو گفتی یکه تاز «حاضر»
فراری گشته ای لاکن، زجنگ گویا که پرهیزست !!
گهی تحلیل بپرین** بود، گهی تحلیل عاشورا
تو گفتی مردم است حاضر، سلاح آنگه که تجویزست !؟
شرایط عینی و ذهنی، نگر آماده شد چند بار
کجا هستی تو ای رهبر، که خشم لبریز لبریزست
دهید پول کلان بهر یکی حامی
خیالتان بی خبر ملت!؟، نه جانم گوشها تیزست
گهی جان بولتن و جولیان، گهی با پومپئو خندان
تو گمائی این ورق بازیست، گهی دل یا که گشنیزست
همه پیر گشته اید یاران، بس است شعر و شعار قمپز
اگر اهل نبرد هستید، زمین تهران و تبریزست
نگاهی هم به چپ ها می کنیم اکنون
عجب چپ های با حالی، فقط کارشان که گرد میزست
شما جمله همه چپ های چین روسی
پناه برده به سرمایه، عجب این عبرت انگیز ست!؟
نه کوبا رفته نی مسکو، نه روئی بر پکن دارید 
 رفتارتان گویاست، که این خوردن همان «چیز»ست
شمایان جمله این کردید، که ملّت بی کس و کارست
سواری من نمی بینم، سراسر جمله «چنگیز» ست
فراموش کرده اید ایران، همه صد پاره و حیران
زبانتان ادّعا مملو، به حرّافی بسی تیزست
تعارف را کنار بگذار، شیخ بیرحم و خونریز ست
ندارید غیرت ملّی، که این خود اصل مهمیز***ست

* شباویز : مرغ حق،پرنده ای که شب هنگام از شاخه درختان آویزان می شود و می خواند.
** زمانی که آقای مسعود رجوی در عراق بود و بین رژیم و دولت عراق آتش بس شد،می گفت : ملت وقتی بیرون ریخت(شرایط عینی و ذهنی آماده قیام است)، ما از مرز عبور می کنیم با دست خالی، آنطرف مرز که برسیم پیدا کردن سلاح در چنین شرایط انقلابی کار راحتی است،چرا که ملت ناراضی ما را مسلح می کند. به این می گفت «تحلیل ب و ب پرین» .

*** مهمیز : وسیله ای که در انتهای چکمه سوارکارقرار دارد که برای جهت دادن و ایجاد هماهنگی حرکت اسب و سوار کار است .


رها اخلاقی

۲۹ آذر ۲۵۸۳ ایرانی

۲۹ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی


۱۹ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی



ای میهن در زنجیر

ای میهن در زنجیر، ای درد تو بی تفسیر

ای تشنه آزادی، ای لایق تو «شبگیر»

جغدی لب بام تو، بنشسته به غم آواز

ای هستی من میهن، هم آخر و هم آغاز

جغدی که لب بامت، آزرده کند شامت

صبح آید و صبح آید، این هست سرانجامت

آواره شود این جغد، شک می نکن ای میهن

« با جنبش آزادی، با زندگی و هم زن »

هرچند که اسیری تو، در دست یکی جلّاد

ویرانه شده خاکت، بار دگرت آباد

ای خاک اهورائی، در جان و دل مائی

هرچند که به بند امروز، آزاده به فردائی

ای میکده مستان، دارم به تو صد پیمان

خون جگر از چشم ریخت، هم دردری و هم درمان

تو جامی و هم ساغر، سوی تو شوم آخر

نوشم ز شراب تو، تا مست شوم یک سر

تو مادر و هم خواهر، ای خاک تو از گوهر

هرگز نروی از دل، هم یاری و هم دلبر

روزی که رسد دیدار، ای سرور و هم سالار

بر دامن تو گریم، با شادی و هم صد زار

با اشک بشویم من، هرکوچه و هر برزن

گیسوی زنان شهر، جاروی تو صد خرمن

ای میهن در زنجیر، اینست به تو این تقدیر

پیروز شوی آخر، بر هرچه که بند زنجیر

خاک تو شود آباد، بار دگرت میلاد

هرگز نشوی نابود، هر چند به تو صد بیداد

این دشمن آب و خاک، این دیو و دد هولناک

نابود شود بی شک، گر ملت تو بی باک

بنگر به زنانش هان، در رزم به هستی جان

با این همه شیر آذر، آزاد شوی ایران

باشد که «رها» گوید، شعری ز سر شادی

ای میهن کسرائی،تو لایق آزادی




شبگیر : سحر، بامداد


۲۸ آذر ۲۵۸۳ ایرانی

۲۸ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی

۱۸ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی

 می رسد روز تو شیخ
می رسد روز تو شیخ ای «خامنه»
بین اسد در روی تو هست آینه
می رسد روز تو شیخ شادان مباش
هرچه شیخ ست همرت حتم آش و لاش
بر سر هر کوچه شیخی هست دوان
در قفایش ملّتند رنگش خزان
در صفّ اوّل توئی شک می نکن

می کَند ملّت مرامت هم ز بن
بر دو دست کرده که نعلین می دوی
بی سر و سامان به هر سو می روی
مرد و زن خرد و کلان هُو در پَسَت
می خوری فحش نازا خود با کَسَت
سنده افتاده ز سر شال و عبا
من گمانم نیست که تنبانت بپا
لخت و عریانت کنند در هر سرا
موجب خنده شود این ماجرا
گردنت افسار زده همچون خران
خنده و شادی ز پیر برنا جوان
هی بگویی یا ابوالفضل کُن کُمَک

گر توانش بود کُمک داد خود کَمَک

یا زنی بر سر که ربّ العالمین

گو کمک آید که مهدی در زمین

وحی ز مردم آیدت ای بی شعور

رفته دوران خرافات، چه ظهور

الغرض گویی دعا صد التماس

کلّ آئینت دروغ است بی حواس

بر زبانت ورد و خوانی بس دعا

نی ز جبریلت کُمَک نی آن خدا

ملّتند پشت سرت لبها به خند

شهر غوغا گشته کام ها همچو قند

گر بیاری شانس نگردی تو شهید

نزد اربابت پناه مسکو، پلید

می شوی همخانه با بشّار اسد

تا که روزی مرگ تو از ره رسد

بی شرف ای خامنه این را بگوش !

ملّتی هست در کمینت در خروش

می رسد ان روز ای رذل شک مدار

آنچه گفتم می شود حتم آشکار

می شود بگشوده هرچه حبس بند

هرچه زندانی ست به آزادی رسند

می خورد مهر ختام آیین تو

از حرا تا حوزهء ننگین تو

شیخ بی شرم و حیا بی آبرو

می شوی با خلق ایران روبرو

آنچه قانون ست همان با تو شود

در جهان افشا شوی تو تا ابد

تو شوی محکوم در دادگاه به حّق

آنچه قانون ست به تو آن مستحّق

تا ببینند مردمان از شرق و غرب

تا جهان ماند که انگشتان به لب

دین و آئینت شود محو در وطن

منطق و عقل جای آن گوید سخن

می شود آزاد« ایران» این بدان

مهد آزادی شود در این جهان

ای «رها» کم گو که شیخ داند خودش

آنچه گفتی عاقبت آید سرش

رها اخلاقی
۲۲ آذر ۲۵۸۳ ایرانی
۲۲ آذر ۱۴۰۳خورشیدی
۱۲ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی

علی دیکتاتور
لعنت به تو و اسد علی دیکتاتور
پوتین و اسد و خامنه هم اخور
سید علی پلید بی شرم و حیا
دیدی که تمام نان تو شد آجر
روزی برسد که در جهان این اخبار
ساقط شده ای تو شیخ علیِ لاشخور
آن کرّهء بی شعورِ تو آواره
عمّامه بکنده پا فرار با چادر
شورای جنایتت به چنگ مردم
درسی تو شوی برای هر آدمخور
حزبی که خدای تو بُدش در لبنان
بی شک که خلاص می خورد لاک و که مهر
حوثی به یمن شود چنان خوار ذلیل
هشت الشعبی بیفتد از هر کُر کُر
مخروبه شود قبر امام دجّال
جایش بشود توالتی بی ردخور
نیروی بسیج تو شود چند پاره
همراه سپه عین اسد خود فی الفور
دیدی که اسد چگونه در رفت جانی ؟
مهلت نشدش همان «سحر» نی تا ظهر
این مجلس اوباش تو بن کل منحل
منظور طویله ات که جمعی ست مفتخور
آئین تو و خدای تو بی مصرف
ای ظاهر و باطنت نجاست عنصر
آن روز برسد مکن تو هرگز یک شک
عمّامه عبا به آتشند بین گُرگُر
شعری بسرایدت «رها» با شادی
خوانند همه آن به جمع، چون آوازْ کُر
هم کرد و عرب ترک زبان خوانندش
هم گیلکی و بلوچ هر قوم که چه لر
ایران بشود مهد خرد آبادی
نابود شود مرام «چوپانِ» شتر
رها اخلاقی
۱۹ آذر ۲۵۸۳ ایرانی
۱۹ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی
۹ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی



یاد ایام جوانی

یاد ایام جوانی سخت دلم خون می کند

تو نگر بر من جوان، ایام من چون می کند

موی چون یلدای من گشته ست چو برف

چون رسد فصل بهار حالم دگرگون می کند

هر بهار برگی ست ز عمرم می برد آنرا که باد

این بهاران دائما خون دل افزون می کند

رفت دوران جوانی من نفهمیدم که کی

یاد آن ایام را بنگر که اکنون می کند

خود نفهمیدم چه شد کی رفت عمر، من ناتوان

آنجنان رفتش ز دست گوئی شبیخون می کند

کودکی بودم چنان مشغول بازی در زمان

فکر آن ایام چه سخت دل را چه محزون می کند

در سنین نوجوانی دل مرا برد یک پری

یاد آن ایام شیرین بین چه مجنون می کند

چهرهء خندان یار در کوچه او می زد قدم

یاد آن لبخند یار بی سر و سامون می کند

کی کجا رفت آن همه شادی نشاط اشکم به چشم

همچو مرغی در قفس دل یاد هامون می کند

غرق مغرور جوانی غافل از ایام و دهر

روز گار را تو نگر ما را چه مغبون می کند

بین کنون گشته کمر خم چشم سوسو می زند

سخت دلم می سوزد و دردم چه افزون می کند

درد پیری و غریبی دوری از خاک وطن

حمله طوفان سخت بر دشت و هامون می کند

لیک شادم جنبشی در میهن ست هم روز وشب

این دلم را بس جوان هم شاد و خندون می کند

من که مجنونم، به عشق میهنم هستم جوان

این جوانی را همین شیرینِ خاتون می کند

ای «رها» غم را به دل ناید به تو،باش خنده لب !

شیخ را ملت مکن شک حتم که واژگون می کند

گشته فرعون زمان خوار و ذلیل،تو غم مدار

می رسد طوفان نگر جنبش به فرعون می کند.

رها اخلاقی
۱۷ آذر ۲۵۸۳ ایرانی
۱۷ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی
۷ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی
رخ یار
خوابم گرفته است و خیالم ز سر پرید
در خواب رخ یارم به، به عینه رسید
زدیم بوسه بر لب و دو گونه خویش
لبم‌ لب یار همچو مرغ عشق بوسید
به دور گیسوی یار همچو نیلوفر
دستم به التماس فتاده سخت پیچید
چنان غرق تماشای یار که مگو
به حسادت فتاده ماه و هم خورشید
به سجده فتادم به پای آن شیرین
که فرهاد ز داغ دلم بسی گریید
کجاست خدا که ببیند خدای عشق
به سجده فتاده و سر به عشق سابید
مگر به خواب ظهور چنین رخی زیبا
که همچو شید طلوع به درگهش تابید
نه بنده منم خدای آتش و جهل
که عشق را به جرم یک بوسه هم پاشید
گذر کنیم ز این سرای سرد خاموش
گمان که عشق را شقایقی فهمید
یکی دو بوسه به خال کنج لبش
دلم ز گرمی عشق چون زمین لرزید
گرفت دست مرا به احترام آن یار
تمام هستیم به دست خود قاپید
نگاه پر از مهر و آتشش آنسان
به من هزار چشم آهوان را ارزید
«رها» زخواب برخیر و بس کن این رویا
که عکس یار ز تبعید به قاب هم پوسید

رها اخلاقی
۲۷ مهرماه ۲۵۸۳
۲۷ مهرماه خورشیدی
۱۸ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی


اهای بی وطن
آهای بی وطن که گشته ای خاموش
درد میهن نهاده در پس گوش
صبح تا شب به فکر و حال خودی
یا به خواب رفته همچو یک خرگوش
در وطن ملّتند سربسر عصیان
غیرتت کو چرا شدی بیهوش ؟
فکر شوهر و عیال و زن بچه
در فرنگ خوش خوراک و هم خوش پوش
دیده ای کودک بلوچ که خورد
نان خشک را به شیر سگ آبجوش ؟
گه ز درد گشنگی علف یونجه
نه کتابی نه درس و نی روپوش
درس و مشق بچّه های تو جور است ؟
کودک کار گشته با پدر همدوش
دختر و عیال به امنّیت شادان ؟
دخت میهن ز فقر که تن به فروش
چشمها بسته گوشها چو کرید
شیخ بیشرم شاد و هم مدهوش
ای «رها» این جماعتند بی رگ
دیر یا زود به میهن ست چه خروش
رها اخلاقی
29 آبان 2583 ایرانی/ 29 آبان 1403 خورشیدی/18 نوامبر 2024 میلادی


غرق سودای وطن
غرق سودای وطن هستم و حال یادم رفت
شده پروانه پرم سوخت که بال یادم رفت
فکر خاک وطنم جمله که ویران گشته
اینقدر بحث وجدل چپ لیبرال یادم رفت
روز و شب می گذرد روز و شبم ایرانست
گشته بیمار و نحیف زار،که "حال" یادم رفت
ذورقی گشته به دریا همه سرگردانم
ناخدا کو که روم سوی وطن یادم رفت
یک سرم غار حرا روس و پکن قبله دگر
حرف ز تاریخ وطن رستم و زال یادم رفت
نیمه شب خیره شده بر مه شب، شب تارست
آه هوشم ز سرم رفته خیال یادم رفت
کوچ مرغان شب است آه دلم با آنهاست
دور مانده ز وطن وصل جمال یادم رفت
گفته بودم که روم بهر جمالش دیدار
اینقدر غرق وطن یار غزال یادم رفت
آنچنان رفته به خود روز و شبی نیست مرا
شده خم آن قد و قامت که کمال یادم رفت
روز و شب جمله سکوت است بی حال
گوش و لب بسته شده آه که قال یادم رفت
شده کارم همه دلتنگی و غم را خوردن
بنگر حال و هوایم که زوال یادم رفت
هیچ باریده نشد قطره آبی که دگر
بلبل از باغ و چمن رفت نهال یادم رفت
ماچه بودیم و کجا، وای چه آمد سرمان
شه برفت شیخ رسید جاه و جلال یادم رفت
جمله آواره غربت همه بی سامانیم
مملکت خالی از اهل رجال یادم رفت
ای رها بس کن از این رفتن ها باش خموش
حیف و افسوس که من خاک زغال یادم رفت!؟
تو مگو خاک زغال بهر چه بودست مرا
اینقدر روشن و گویاست سوال یادم رفت
یک اشارت بکنم مابقیش را تو بگو
رفت زمستان و نگر ضرب مثال یادم رفت
مشتی از خاک زغال پاش به چهر مدعیان
شه و شیخ کرده به یک صف که قتال یادم رفت


رها اخلاقی
٢٠ تیر ماه ٢۵٨٣ ایرانی
٢٠ تیرماه ١۴٠٣ خورشیدی
١٠ ژويیه ٢٠٢۴

جان من بی تو مباد

با تو گویم با تو خندم با تو هستم روح و تن
تو گلی هستی که چیدم من تو را از باغ زن
ای گل سرخ محبت سمبل عشق و وفا
ای که تو سرو گلستان زیر پایت من چمن
کوزه ناب شرابی ساغرم در پای تو
نوش کن جام شرابی تا شویم در انجمن
زان دو ابروی کمانت تیر عشق بر من زدی
این شکارت را دمی مهلت که گوید وی سخن
ثروت و دار و ندارم کاروانی یک «دل» ست
گرچه در ره بوده صد رهزن تو گشتی راهزن
زلف تو کوتاه و لاکن همتت سروی بلند
جان من هرگز مبادا بی تو من را زیستن
ای محبت ای صداقت واژه رو راستی
همچویک چشمه زلالی تشنگی در جان من
آتش عشقت نه خاموشی پس از این سالها
بلکه دائم شعله ورتر در پِیَش صد بادزن
آتشی ست افتاده در خرمن ندارد ختم که هیچ
دائما شعله کشد تا هر کجا هست آسمن
گرچه گیسویت به برفست بیبشتر ای نازنین
عشق تو همچون شرابی بیشتر آتش زدن
ثروتم دادی به مهرت هیچکس آنرا نداد
در کویر خشک غربت ای نسیم یاسمن
همچو یک مادر و خواهر همچو یک معشوق پاک
ای دلارام سرنتابم گر توئی شمشیر زن
چون بکوبی بر درخانه که از ره می رسی
از سر شوق وشعف چشمان من اشک ریختن
دوست دارم من تو را با جان و دل ای نازنین
ای وجودت عطری از مهر و وفای آن وطن
خانه بی تو ساکت و گوئی که جانش رفته است
این «رها» را جان مبادا گر نباشی ای تو زن


۱ آذر ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۱ آذر ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۱ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی


واتساپ و تلگرام و رفقا
اینقدر غرق «واتساپ – تلگرامیم»
همه غافل از گذشت ایامیم
بفرستیم برای هم فیلم عکس
زین سبب جمله مانده ایم بی کس
نه سراغ هم رویم نه دیداری
ای رفیق بگو خواب یا که بیداری ؟!
گه فرستی فیلمی از «مرگ-یا کشتار»
گه ترانه ای به دف، دنبک و تار
گه لبم به خنده بیاری که مگو
که به شادی جفتکم چو یک یابو
لیک جملگی همه این گذراست
رابطه این نیست،بلکه رابطه میراست
حس و درد و شادی، ز دست رفته
نیست دیداری، گوئی جملگی خفته
این چه دوستیست که حتی نه یک زنگی
فیلمِ تنها نمی زند به دل چنگی
لیک چون مرده و از جهان رفتیم
دور تابوت هم، جملگی هستیم
ای دریغا که دوستی هم «ایران» بود
دوستی را واتساپ و تلگ بربود
هی بگویند که ما به کار مشغول
تو که گوئی نه این به ما مشمول
نه عزیز داده ای ز دست احساس
غرق کار گشته سکه و اجناس
این رفیقان غرق زندگی کارند
گشته پیچ و مهره گوئی ابزارند
وقت آزاد نشسته اند در سایت
با یوتوب و گوگل خدا برکات
امید که میهنم شود آزاد
با رفیقان اهل دل دلشاد
ای «رها» بی خیال باش و خود خوش باش
رو به سوی دشت، شو کمی بشاش
مگیر به دل، که چرا چونست
دل خیلی ز این سبب خونست


رها اخلاقی
۱۵ آبان ۲۵۸۳ ایرانی
۱۵ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی
۵ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی

«ز ملّت به مجتبی»
ز ملّت به شیخ مجتبی این بگو!
مثال پدر گشته بی آبرو
پدر خاک ایران به یغما ببرد
ز خون جوانان که جامها بخورد
خوری نان ملت توای مجتبی
سزایت بباید فقط ناسزا
پدر با پسر هردو رذلید و پست
دهانتان به سرب بایدش هم که بست
بکشتید زن و مرد این خاک پاک
که انسان ز درد سینه اش چاک چاک
تو ای دزدِِ أموال ملت بگوش!
بیارد تو را ملّتی حتم به هوش
پدر را نمودند همه خوار و عار
تو را بی پدر، رهبری را چه کار
چنان خوار و عارت کنند چون پدر
که این خواب خوش خود پرد از تو سر
تو و رهبری شیخ بی شرم کجا ؟ !
پدر با پسر هر دو کردید جفا
تو گوئی که کر گشته ای چون پدر
پر از خشم همه، گو تو هم بی خبر!؟
همه روز و شب مرگ نثار شما
به آتش کشند «سُنده» را با عبا
پرانیده شد «سُنده» از سر پلید
به هر نقطهء شهر، تو آنرا ندید؟
تو و گور و قبر مسجد و فاتحه
چکارست به تو مجلس و لایحه
برو غسل میت نما ای کثیف
درونتان کثیف و به ظاهر نظیف
نمائید «فجور» با رفیق باجناق
مرتب به حوزه چنین اتفاق
شمایان همه غرق آلودگی
سر و رویتان هست سزاوار «گی»
تو قالتاق و مکار ای شیخ رذل
سزاوار تو فحش فقط شعر هزل
برو پست خونخوار، تو ای بی وطن
تو را شغل فقط گور و کافور کفن
تمام وطن غرق خون از شما
ز حوزه گرفته برو تا «حرا»
شما را «حرا و نجف» نوش باد
همان تازی دزد شما را که زاد
شمایان ز نسل ملخ خور چکار
خوراکتان یکی مار و یا سوسمار
به ایران پاک خاک شه خسروان
نشاید شمایان شوید جاودان
شما جمعی فاسد ز صحرا کویر
یکی دزد و قاتل شماراست امیر
همان کس که کشت پارسیان را به تیغ
که دارد کتابی سخن ها بلیغ
تو ای مجتبی شرم نداری که هیچ
بباید تو را در نمد کرده پبچ
برو بی شعور ای نجاست پدر
به شال و عبایت سزاست شاش خر
پدر روضه خوانی نبود بیشتر
حسین را بکشت در محرم صفر
بدادند به وی سکه ای بهر نان
نشسته به منبر درازست زبان
شمایان همه روضه خوان گور کن
بجز غسل و « آن کار» ندارید فن
حسین و حسن را کشید بهر نان
سپاسی به شمر و یزید گو زجان
به آفتابه و مستراح علمتان
جنایت شرارت بود حلمتان
بنازید که از نسل شیخی عرب؟
تمام وجودش به خون هر وجب
برو ننگ به تو مفتخور بی شعور
سزایت نشاید که بادا به گور
تو را بایدت موزه برد یک نمود
که گردی به تاریخ میهن شهود
شمایان همه جمله بیگانه اید
مهاجم به این خاک پاک خانه اید
به روز قیام جمله گردید که له
ز شادی کنند ملتی هلهله
شود خاک ایران تهی از شما
نماند نشانی ز عمامه گو ‌تا عبا
برینند به گور امام الخمین
ز پیر و جوان مرد و زن بین به عین
به بانگ اذان دارتان کشته ها
ز کشته شماها بساخت پشته ها
مواد مخدر حشیش تا که بنگ
به جان جوانان شما کرده جنگ
به کشتید به تیر «مواد» بس جوان
که سرمایه بودند بسی خود گران
به فحشا کشانده شما دختران
که ناموس ما بوده آن مه لقان
کشاندید به کار کودکان را به شهر
ز درس و کتاب جمله بیگانه قهر
نه برقی نه آبی هوا بس کثیف
ریال وطن از شما شد ضعیف
بجای شعف گریه کردید بنا
جنایت نموده به اسم خدا
خداتان خودش یک تنه جانی است
که هیتلر کنارش نه هیچ فانی است
نه آن رب عالم که هست مهربان
«اهورا» خدای کهن بوده ایرانیان
نمودید مساوی که تقسیم به درد
ز افسردگی غم همه رنگ زرد
بلائی نمانده نکرده به ما
نماند خانه ای زخم نخورد از شما
یکی دار و زندان دگر خود کشی
چه جانها برفت از مرض ناخوشی
نه دارو نه درمان نه یک راه حل
چه جانها سپردید بدست اجل
زگشتهای ارشاد چه ظلمها بشد
که ناموس مردم به یغما ببرد
بگویم هنوز ظلم و جور شما؟
که بر ملّتی کرده اید بس روا؟
همه هرچه مخ جمله آواره شد
هر آنکس بماند غصّه بیچاره شد
گرفتید فضای مجازی ز خلق
نه آبی که سالم نه نانی نه برق
ز فقر نان خشک، شیر سگ شد غذا
نه شادی نه تفریح عزای کذا
پدر کشته دختش، پسر یا پدر
نمودید شمایان همه دربدر
تمامی ره جاده ها گشت خراب
مرتب که قطع برق به لوله نه آب
تو ای مجتبی تخم فسق و فساد
بدست شماها چه گلها به باد
ز فقر و نداری شدیم گور به خواب
بگو شیخ بی شرم تو داری جواب؟
خودت هم پدر هر دو عامل که جنگ
بماند که نامی زهر دو به ننگ
بگویم چه کردید به آب و به کوه
نه آبی به دریا نه جنگل شکوه
ز نحس شما هرچه دریا که خشک
شده آب گندیده بدبو بجای که مشک
خزر را بدادید به آن خرس پست
خورد خاویارش شود مست مست
ز پول وطن گشته لبنان بهشت
شمایان همه اجنبی بد سرشت
چنان عرصه را کرده بر ما چه تنگ
نه راه صلاحی که جبرا تفنگ
خوش و خرمید جمله را این شعار؟
که مرگ بر «شه و شیخ» شما را به کار؟
بریزند به جیب شما این سران
ندانند چه خدمت شما را گران
نه شاهی میانست نه تختی بپا
همه دردشان این که فعال «رضا»
شود عاقبت روشن افکارها
شعاریست دهند جمله بی کارها
ولیکن توئی دشمن جمله ما
مبادا که ره را رویم ما خطا
شمایان تجاوز شده کارتان
فقط وحشت است جمله ابزارتان
تجاوز کنید عین جد بزرگ
ز وحشت درید هرچه را عین گرگ
عجب درسی دادست شما را «نبی»
به وحشت «حکومت» کنید چون «علی» *
بگفتا که «اَلرّعبْ» شود چاره ساز**
که «اَلنَصْرْ» رسد بر شما همچو «باز»* **
مغول آمد و خورد و کشت لیک برفت
شمایان سرانجام همین، رذلِ پست!
شمایان روید لیک به ذلت عذاب
نویسند نویسندگان در کتاب
فراری شده هرجهت گوشه ای
ز جنگل بیابان و هر بیشه ای
شود تیغ ناست چو اکسیر بدان
تراشیده ریشها به هرجا دوان
اگر دست ملت بیفتید که وای
گمانم که آویخته گشته ز پای
کسی را جلودار آن خشم که نیست
به این خشم همی دان سرانجام چیست
چنان خوار و زار مملو از لرز و ترس
که عبرت شوید در کتابهای درس
نویسند که قومی شرور اجنبی
به سنده به سر جملگی مذهبی
نمودند جنایت به قومی نجیب
به قومی که بودند و هستند ادیب
به قومی که بودند به تاریخ سر
نمودند چه خدمت به نوع بشر
ز شعر و ادب طب بگیر تا دگر
به منطق ریاضی شیمی چون گوهر
تو را مجتبی اینچنین ملتی
به زیرت کشند با چنان ذلتی
نگه ذله کردند که بابای تو
به عالم شده خوار که آقای تو
برو بی حیا جوجه ملا حقیر
بزودی ز منبر همه سقط به زیر
برو نزد بابا بپرس حال را
ز رنگش بخوانی تو احوال را
همین به که تا وقت تراست این زمان
بخر لانه موشی گرت هست عیان
اگر زنده ماندی و عمرت کشید
تو را ملتی حتم به دادگه نوید
شوید عبرتی بهر هر بیشرف
ز شرق و ز غرب تا جنوب هر طرف
شود بار دیگر که ایران بپا
بماند که جاودان نمانید شما
«رها» آن زمان گر بود زنده بین
سراید یکی شعر ز ایرانزمین
چنان شعری از جنس عشق بر وطن
خدای سخن گفته است آن سخن
چو ایران نباشد تن من مباد
به این مرز و بوم جمله یک تن مباد ****
شنو باردیگر تو هم این شعار !
به گوش فلک رفته تا کردگار :
چه خوش گفته شد این شعار را به شور
بری رهبری را تو ای مجتبی حتم به گور


* سرکوب شورش مردم دیلم، قزوین و خراسان، توسط ربیع بن خثیم معروف به خواجه ربیع، از فرماندهان ارشد علی بن ابی طالب .(کتاب موسوعه الشهید الأول، نوشتهء هشام مطر)

** میزان الحکمه جلد ۱۰(حدیث و آیات: سخنان جامع)- از سخنان رسول الله: بُعِثْتُ بِجَوامِعِ الکَلِمِ، و َنُصِرتُ بالرُّعبِ :صحیح مسلم. من با سخنان جامع مبعوث شدم و با رُعب و وحشت یاری شدم . و در جائی دیگر از این پیامبر بزرگوار : اَلنَصر بِالرُعب.
*** باز پرنده ای تیز پرواز و شکاری
**** بیتی از فردوسی نامدار
روز قیام می رسد
روز قیام می رسد، شعله شود تمام شهر
کشته و زنده وطن، شاد همه ز این خبر
شهر شده که انقلاب، سر زده نور آفتاب
«گشتِ »جنایت و ستم، رفت بهمره حجاب
هر طرفی تفنگ و چوب، آتش خشم می رسد
جمله همه به جان شیخ، صاعقه نعره می کشد
بیل و کلنگ وهرچه هست، جمله شود سلاح ما

شعلّه خشم ملتی، حی علی الصلاح ما

زلف برهنه زنان، خشم شود به شیخکان

«مرگ به شیخ» بی وطن، نعره زند به آسمان

شیخ بگوش این شنو! روز قیامتست کنون

روز حساب گشته است، منبر تو که سرنگون

هرچه به دار رفته سر، دخت دلیر و هر پسر

نعره کشان به سوی تو، گرچه زتن جدا که سر

مادر دق نموده ها، غصّه کمر خمیده ها

گرچه عصا زنان ولی، اشک ز شوق به دیده ها

آه چه محشری شود، سوی شما همه دوان

گرچه شکسته چهره شان، جان بشود همه جوان

خون سیاوشست به جوش، بابک ماست در خروش

مرغ سحر به بام شهر، خوش خبرست به ما سروش

شیخ و جنایت از وطن، خالق مرگ و گور کفن

سوخت همه به آتشی، رفت به خاک، اهرمن

تار و سه تار و عود و دف، شهر به رقص و شور شعف

پیر جوان، ز مرد و زن،جمله همه به رقص و کف

جام شراب جرینگ جرینگ، بَه که رها شد این زمین

خورده بهم که جام ها، عشق به شهر همنشین

کینه و دشمنی برفت، جای به عشق خود سپرد

مژده که زندگی رسید، مرگ به مرگ جان سپرد

مژده دهیم به این جهان، آتش کین شده خموش

صلح شکوفه زد به شهر، چشمه امنیت به جوش

باردگر وطن شود، غرق غرورْ افتخار

نیست به شهر کودکی، داده تنش به کسب و کار

گیسوی دختران ما، چهره چه شاد همچو ماه

شیخ بسوزدش ازین، غرقه به رنج و درد و آه

شهر به نعمت ست که غرق، نعمت نان و آب و برق

شهر شود تهی ز فقر، گشته به عکس ورق ورق

عطر خوش «تنورـ نان»، کوچه به کوچه این زمان

لهجه آذری و لر، شوشتریُ و اصفهان

به چه خوشست این کلام، موقع گفتن که «نان»

قوس و قزح به شهر بین، جمله همه که این «زبان»

آه صدای مدرسه، هلهلهء که بچّه ها

گو که به باغ می رسی، دیدن شاد غنچه ها

کوچه به کوچه امنیت، شعر و شعار جریّت

جمله به مجلسی به شور، نیست به کس که ضدّیت

سلطنتی و چپ و راست، مجلس مشورت بپاست

آنچه که رای ملّت ست، حاکم میهنش رواست

آنچه که آرزوست من، شاعرکی ز این وطن

مسکن و نان و حرّیت، منع مباد به هر «سخن»

بهر چنین فضای خوش، راه فقط که وحدت ست

گر نشود چنین رهی، باز که ره به ذلّت ست

باد زبان من که لال، گر بکنم که قیل و قال

خیر شود به انتها، حافظ اگر زنیم که فال

مژده دهد که می رسد، عاقبتش که یک سوار

حول رهائی وطن، حنجره اش که یک شعار

گفت «رها» که آرزو، نکته به نکته مو به مو

مست شوی به خاک خود، جام شراب و کوزه جو

کوزه شراب «وحدت» است، جام فقط یکی کلام

از «من» خود رها بشو، جمله حرف همین «تمام»




رها اخلاقی

۱۷ آبان ۲۵۸۳ ایرانی

۱۷ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی

۷ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی



کوروش کبیر
امیرالمومنین
یکی کوروش ست و «حقوق بشر»
به عالم معلّم همه سربسر
نوشتی تو منشور انسان که چیست
اگر نمره باید تو را هست که بیست
تو بودی به اخلاق مرام «راست رو»
به تاریخ ایران توئی «آبرو»
مرامت شده مشق آزادگی
تو ای دشمن هرستم هرزگی
منش را تو بودی که آزاده مرد
جوانمرد بُدی در نزاع و نبرد
به «بابل» رسیدی نکردی اسیر
که بل جمله آزاد جوان تا به پیر
تو فرمان نمودی به یاران خویش
نباید به دامن کسی دست به پیش
زنان کودکان در پناه منند
بدارید همه محترم ارجمند
مبادا به کس ظلم تعرض کنید
نه دردی نه رنجی به ایشان برید
مبادا تباهی کنید تیرگی
مبادا کسی را گرفت بردگی
به آئین و رسم جمله هستند رها
مبادا بزور پیرو رسم ما
تماماً رهایند و خود اختیار
به آئین رسم و به هر کردگار
منم یار پیران و افتادگان
خموشان و جمله همه خستگان
ضعیفان و رنجور «پناهند» به من
ز پیر و جوان کودک و مرد و زن
تباهی سیاهی ز ما دور باد
نه وحشت شقاوت نه هر انقیاد
کنون بابل آزاد گشته ست به ما
رها از غم و غصّه درد و بلا
مزارع شده سبز و نخلها بلند
سراسر به بابل کسی نی گزند
بیاورده «کوروش» به خود حرّیت
حقوق بشر را به جدّ اهمیّت
نکشت ملّتی را مثال عمر
بزور کرده مسلم همه سربسر
مثال «علی» حرف نزد از خراج
نه زوری به شمشیر و پولی که باج
زنان دختران را نه زور ازدواج
به کوفه نجف جمله کرده حراج
ابوبکر و عثمان، علی با عمر
بُدند دشمن هرچه «ایران» بشر
«حسین» بوده در جنگ مازندران
زدند گردن مرد و بردند زنان
به تاریخ اسلام نگر چون شده
ز ایرانیان رودی از خون شده
بکشتند که «بابک» به تیغ ستم
محمّد نوید ظفر بر عجم
به کوفه نجف برده ناموس ما
بگفتند عجم جمله پابوس ما
«سلام» شد جواز عبور هان بدان
«موالی» بخواندند که ایرانیان
بکشتند ز ما و ربودند که مال
سیاهی و زشتی بجای کمال
ز «خیبر» نَبَرد گویمت داستان
که ننگی بود قصّه اش جاودان
محمّد ربوده «صفیه» به زور
فرستاده شویش به قبر و به گور
«صفیه» زن شیخ قوم «یهود»
به تاریخ اسلام و غیر بس شهود
شب مرگ شوی، حجله وی را بِبُرد
محمّد ز این زن چه ها کام برد
خلافش که کوروش به «شوش» در نبَرَد
نگه این جوانمرد به تاریخ چه کرد !
در این جنگ غنائم چه بسیار بود
میانشان زنی همچو یک «ماه» بود
چنان چهره زیبا تو گو قرص «ماه»
بگفتند غنیمت دهیم «مه» به شاه
چو کوروش شنید داردش شوهری
بگفتا مبادا که بینم «پری»
ببود «پانتئا» نام آن جهره «ماه»
که کوروش نکرد جهر وی را «نگاه»
کنون گشته پیدا یکی «رهبری»
امامش همان فاتح «خیبری»
بگوید که «کوروش» بُد آزاده ای
بشر را «حقوق»، هدیه وی داده ای
مسلمان شیعه به کعبه سجود
به غار محمّد که هست در سعود
برای زنانش که «زینب» سر ست
به مردان وی هم «علی» افسرست
همان «تازیانی» که کشتند به جنگ
به ایران تجاوز، «حیات» کرده تنگ
گرفتند جزیه جنایت بپا
ز اولاد کوروش به هرجا که جا
محمّد و کوروش زمین آسمان
اهورا و الله تفاوت به جان
تو دانی که کوروش بده شاهِ شاه
ضعیفان و افتادگان بُد پناه
اگر اینجنین فکر تو را در سرست
کجا این «شعارت» به عقل باور ست
تو گوئی که مرگ بر «ستمگر» بباد
چه «شه» باشد و شیخ و «رهبر» نهاد
تو دانی که کوروش خودش «شاه» بود
به شاهیِ وی عالم آگاه بود
تو فهمی «برادر» خودت حرف خویش؟
بخندند سبیل تو را هم که ریش
بکن شرم از این حقّه بازی بس ست !
تو پنداشته کوروش که هم بی کس ست ؟
امیدست که جدّاً کنی انقلاب
رها گشته از این دروغ منجلاب
اگر اعتقادت که «کوروش کبیر»
چرا یک مهاجم تو را هست «امیر» ؟
گذشت آن زمان چهره ها روبروست
مشخص شده چهر دشمن ز دوست
«رها» گر به خانه بود یک کسی
کلامی اشاری بود وی بسی
رها اخلاقی
۱۱ آبان ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۱۱ آبان ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۱ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی


***********



تمام وطن
تمام وطن غرق دردست و آه
نه آرامشی هست به شب نی پگاه
شمال تا جنوب غرق ماتم ستم
چنان است که تازی هجوم بر عجم
زنان گشته کالا مخوانش بشر
برابر به حیوان و بهر «حشر»*
بباید شود ساندویچ در حجاب
نبیند رُخش را نه مَه آفتاب
بباید سیه پوش شود سر ز پا
به فرمان شیخِ کثیف،مخ خلا
به شهر «گشتِ ارشاد» و شب_پاسدار
نه آرامشی امنیت برقرار
ربایند به شهر و به ده دختران
به فرمان «الله» و آن تازیان
همه گشته غمگین و افسردگی
نه کاری نه یاری نه هم «زندگی»
عروسی کجا کی توانش ببود
که شیخ هرچه ثروت تماماً ربود
جوانان میهن همه دردبدر
و یا رفته زندان و دارست که سر
نه دارو نه دکتر نه درمان میان
تو بینی ستم را به چشمت عیان
به دار می کشند روز شب مرد و زن
ببندند دهانها اگر یک سخن
دهند مال ملّت بدست «حماس»
بجایش وطن غرق فقر، آس وپاس
«حسن» شیخ «لبنان» که گشت گور به گور
برایش مهیا دلارها و حور
به حوثی یمن تیر و خورد و خوراک
چو جمعش کنی خود حساب هولناک
ستم در ستم روز و شب هست بپا
به شعرم نگنجد که گویم به جا
فقط غرق درد اشک و آهست وطن
عزا بهر اصغر حسین یا حسن
وفات رسول و خدیجه بتول
ز روضه عزا شهر و روستا ملول
یکی ماه روزه محرّم صفر
بیارند به میدان شتر اسب و خر
زنند سینه بر روی و سر رفت «حسین»
شده بیوه «زینب» اسیر گشت فطین
سراسر همه رنج و درد و بلا
کسی می نیابی که نی مبتلا
بلوچ و عرب، ترک و لر آذری
ز فقر و ستم گشته خود لشکری
یکی لشکر فقر و دیگر نه کار
نه حرمت نه عزّی همه گشته خوار
بلوچ ستمکش که سهمش تفنگ
نماندست به وی ره، فقط پا به جنگ
لر و کرد و ترک آذری نیز همین
نمانده رهی جز نبرد در زمین
دروغ و ریا گشته کالای روز
به ریشت امام تف، پدرسگ بسوز !
بگفتی که حرمت دهیم خلق را
بیاریم به سفره تو بین نفت را
شوید صاحب خانه ملک و منال
رسانیم شما را به اوج و کمال
شود «بوس» و برق آب و گاز مفتکی
به میهن نه فقر نی گدا اندکی
و یا رشوه دزدی،همه بی نیاز
نه قفلی به درب،بلکه دربها که باز
پدر خوک «خمینی» بیا کن نگاه !
خرابی ز خاک میرسد تا به ماه
«قرمساق دیوثِ جاکش امام»
نگه ملتند در سیاهی تمام
تمام وطن غرق فقر و فساد
نشسته به قدرت توی «اون» گشاد
فروشد تن خویش دخت پیر جوان
که شاید رسد لقمه ای آب و نان
تو گفتی «پدرسگ»، که شه کرد ستم
کجا «شه» چنین کرد به ایران الم
«شه» ما بُدش ریشه در آب و خاک
توی بی وطن را «حرا» سینه چاک
رگ و ریشه ات دزد و رهزن بدید
به دزدی و غارت به ثروت شدید
نگه کن تو «دیوث» که ایران چه شد !
همه آب و خاکش که ملّا بخورد
فساد و تباهی کند سخت که داد
کنند باجناقها لواط بین چه شاد
ز سر تا بپا جمله فِسق و فُجور
به روح شهست جمله این: «غرق نور»
تمامی ملّت به رنجند و درد
ز فقر گشته چهرها همه رنگ زرد
فقط شیخ بی شرم کند زندگی
ز بالا به پایین همه هرزگی
تو گفتی که «شه» داده ثروت به باد
گشا گوش و بشنو: «که وی روح شاد»
شنو ملّتی می دهد این «شعار»
شها روح تو شاد و ای افتخار !
کجا گُشنه بود کودک ای بی خرد ؟
که نان خشک به شیرسگ اندر خورد
برو شرم کن شیخ دزد و کثیف
تن کودکان خشک و لاغر نحیف
کجا این همه مغز فراری ز خاک
تو بهر حماس کرده ای سینه چاک
خرافه دروغست آیین تو
فسادست ز بالا و پایین تو
نمودید جهنّم که ایران ما
پیامی که آورده شد از حرا
ز نسل عمر تا ابوبکر پیر
نشاید به غارت شوید جملّه سیر
شمایان همانید که تاختید به «شاه»
بکردید که ایران ما را سیاه
به «ساسانیان» باشدم این سخن
«اهورا» شما را بگفت اهرمن
کنون ملّتی جمله «شه» را به یاد
شعارش دهند روح وی «شاد باد»
جهان را کشاندید به جنگ و ترور
شما وحشیانید ز عصر شتر
همان جانیانی که خوردید ملخ
به ایرانیان کرده کام را چه تلخ
کنون گشته اید خوار و عار «شیخکان»
به ایران نباشد شما را مکان
به شادی نشسته که یک عر و عر
تو را کرده هموزن شه، بی پدر ؟
زنند داد و فریا که مرگ بر ستم
چه رهبر،« رضاشه» که جمشید جم
هر آنکس دهد این شعار خود بدان
ندارد رهی بهر ایرانمان
فرارست به شکلی، ندارند جواب
که بودند و هستند عمیقاً به خواب
«رها» بگذر از این هیاهو، بهل !
که بگذشته است عمر شیخ از چهل
فریب شعار را مخور، باش به هوش !
به راه وطن تا توانی به کوش
ز شعرت بساز تیری و هم کمان
بزن قلب شیخ را مکن دم امان
«هلا» شیخ فاسد، وطن غرق خون !
ز خونها شوی عاقبت سرنگون
شود بار دیگر همه شهرها
همان «جنبش زن» دگر باز بپا
شود انقلابی که ملّت رها
نه عمّامه ماند نه نعلین عبا
برو بی شرف شیخ فاسد خموش !
بزودی بگردی تو سوراخ موش
تمام وطن جای غم، عیش و نوش
تو شیخ کثیف حلقه کن این به گوش
«رها» گفت کمی حرف میهن به جزم
به آتش کشد ریشتان را به رزم
*حَشَر : در لغت به معنی برخاستن،تحریک کردن،بیدار شدن. اما در نگاه و دیدگاه ملا صدرا فیلسوف مسلمان،زن را در ردیف حیوانی می داند که برای تحریک و لذّت جنسی مرد آفریده شده است . کافیست روی انترنت بنویسید :ملا هادی سبزواری و زن، همه چیز روئیت خواهد شد .
رها اخلاقی
۸ آبان ۲۵۸۳ ایرانی
۸ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۹ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی

دیدن مادر در خواب
شبی در خواب دیدم مادرم را
گل پژمرده آن تاج سرم را
دوچشمش غرق اشک دل مملو از خون
همی می زد به درد پُکها به قلیون
مثال مرغ بامداد ناله می کرد
چنان افسرده رنگ چهره اش زرد
بگفتا ای پسر بس خوار کردید
گلستان میهنی را خار کردید
ببود شهرها چه آباد غرق نعمت
کنون مرگ ست و فقر مملو ز نکبت
کجا بود اینهمه گلهای پرپر
تن خود را فروشد مام و دختر؟
هزاران نوجوان و پیر و برنا
فدای عقده چند شیخ و ملا
هزاران کشته در میدان جنگ شد
چه بسیار جان اسیر شیشه بنگ شد
بکشتند هرچه روشنفکر و «دانا»
هر آنکس درد این کشور که دانا
تمام شهرها ویران سیه پوش
به هر جا بنگری جاسوس و بس گوش
«جوانی» را به زندان کردی «خود» پیر
منم افتاده تنها بند و زنجیر
شب و روزم گذشت با درد و حرمان
برای دیدنت زندان به زندان
هزاران درد و رنج را شیخ جلّاد
کنار رنج تو بر من بیفزاد
گهی گفتند که حُکمت تیرباران
دلم غرق ستم اشکم چو باران
بگفتند نه ابد حُکمش شکسته
از این زندان به آن زندان چه خسته
به زندان «اوین» بهر ملاقات
چه ساعت ها تحمّل با مکافات
به سرما و به گرما چند ساعت
برای جند دقیقه کرد قناعت
ندیدم چهره ات آخر که رفتم
میان گور و خاک کوته که دستم
چه کردید «انقلاب» ایران به باد رفت !؟
خراب شد مملکت شادی ز یاد رفت
ز دوری تو من دق مرگ و نابود
فنا اندر فنا سرمایه و سود
مگر بد بود که میهن شاد و آباد ؟
زن و مرد جملگی بودند که آزاد
سیاست اندکی در بند فتاده
بشد «آزاد» بگو حاصل چه زاده ؟
هزارن شیخ گشنه، نان ندیده
گلستان میهنی را بند کشیده
مریضی درد و نکبت با گرانی
برای نانکی در صف بمانی
چقدر گفتم جوان راهت خطا هست
تو بودی غرق جهل همچون که یک مست
عقب بردید که کشور را هزاران
به دوران جهالت بز چرانان
تو را یاد هست که گفتم شیخ و ملّا
اگر دستْشْان رسد بر پول و کالا
ندارد جیب آنها انتهائی
رسیده بر سر سفره گدائی
نه آبی ماندو نی کوه و جنگل
هزار رحمت به کرم و هرچه انگل؟
دو چشمش غرق اشک دستش به سویم
بگفتا ای پسر گوش تا بگویم !
«رضا شه» امنیت آورد به ایران
بُدش این مملکت نابود و ویران
بسی کور و کچل بیماری و درد
به هرجا خانکی بیشرم و نامرد
همی دادند که فرمان هرچه دل خواست
اهالی همچو برده، خان که آقاست
اگر جشن عروسی بوده برپا
بباید جمله ساکت همچو نجوا
بویژه گر عروس بودش که زیبا
به خان باید برفت بالین به یک جا
تو گوئی خان که نه، وی بل خدا بود
به امر خان بباید هرچه مقصود
فلک بستند به کوچه مرد دهقان
چرا محصول نبرده خدمت خان
به امنیت نبود هیچ شهر و راهی
نه درمانگاه نه دارو یا پناهی
تراخم با فلج طاعون و صد درد
«رضا شه» بهر ایران کار کار کرد
اگرچه اندکی با زور نه قانون
حجاب را کنده از سر هرچه خاتون
ولی دیدیم که زن پایش به میدان
بکرد پیشرف اگرچه سخت نه آسان
بدش زندان و بند در عهد این شاه
نمی گویم که کامل همچو یک ماه
یکی دادگستری را کرد نهادی
بگفتا حکم، نه حکم شیخ هادی
به ملّا و به شیخ گفتا که خاموش
گذشته رفت، کنید آنرا فراموش
بزد بر پوزه هاشان هان که پوزبند
به هرچه شیخ و ملّا پست و الدنگ
بساط صیغه و چند همسری رفع
بکرد بس کارها داد سود و هم نفع
پل و جاده بنا کرد درس و مکتب
به فکر واکسن مالاریا تب
بنا کرد ارتشی را خود منظّم
اگرچه کرده افراط اندکی کم
بنا کرد خود دبستان بهر دانش
کشید وی بیسوادی را به چالش
بیاورد امنیت در شهر و روستا
بکوبید هرچه خان و دزد به یکجا
بخورد شاخش به شاخ برخی اقوام
بکشتند یکدگر را ختم سرانجام
سرانجام هر دو خود کردند که آشتی
بجای دشمنی دوستی به کاشتی
رضا شاه فکر یک «ایران واحد»
کنارش ملتی یکدست و «قائد»
تماماً سعی وی ایران به پیشرفت
سران انگلیس در فکر زر نفت
سران انگلیس وی را «اسارت»
ببردندش «موریس» در رنج کثالت
بشد شاهی جوان حاکم به میهن
بپا کرد میهنی را خود به احسن
دبستان و دبیرستان و مجلس
کسی نی مثل اکنون لخت و مفلس
هر از چندی بگفت ای نور چشمم
بگیر دستم توانم نیست که خستم
بگفت زندان که بودی رفتم از دست
تو را آواره کرد شیخ پلید پست
کمی با وی نشستم اشک ریزان
بگفت خوبست که میهن گشته ویران؟
پدر مادر به گورستان تو حیران ؟
هزاران خانه پاشیده چه ویلان ؟
بگفت داری تو جرئت اندکی بیش ؟
کنی یک انتقاد بر کار خود خویش ؟
هنوز هم میزنی فریاد که یک سر
کنی مرگ را نثار شاه و رهبر
کجاست شاهی که تو مرگ بر نثارش
نشانی شیخ جلاد را کنارش
تو می ترسی که باز شه آید ایران
سگش صد به ازین «شیخ» پاچه خواران
همه اضداد شیخ مشغول خویشند
به راه تفرقه جمله به پیشند
نشسته شیخ بر منبر به خنده
ندارد ترمزی، گازست و دنده
زمان پهلوی ایران چه آباد
خدا داند که ملت راضی و شاد
نمی گویم که بود صد روی صد هان !
ولی بودش میان سفره ها نان
کجا بود تا کمر در سطل آشغال
زن و مرد جوان تا پیر و اطفال
جوانان دربدر بیکار و معتاد
و یا بالای «دار »با نام افساد
تمام اهل علم آواره گشته
و یا زندان بدست شیخ کُشته
زنان و دختران چون دسته گل
شده خانه مکانش سایه «پُل»
بگفت شه عزّتی داشت بین اعراب
کنون تازی شده بر ما که ارباب
همی گفت و ز دل بس ناله می کرد
نگاهش پر زغم و دستان او سرد
بگفت مادر بگو اکنون کجائی ؟
امیدست زنده باشی نی بلائی
بگفتم مامِ جان، هستم پشیمان
خودم آواره، میهن بس پریشان
تو که رفتی شدم آوارهء شهر
تمام آنچه گفتی دارم از بر
فرار کردم ز میهن پا برهنه
گذاشتم پشت سر یاران و خانه
شدم آوارهء دشت و بیابان
بجنگیدم ز دل، دائم نه یک آن
شدم مغضوب آن «رهبر فراری»
به جرم یک سئوال،مسئله داری
نمود آواره ام در شهر غربت
بگفتا کرده ام من بر تو رحمت
و گرنه حکم تو اعدام بباید
اگر حاکم شویم حتما نه شاید
چه گویم مادرم آواره گشته
به آنجائی که گویند چون بهشته
ندارم زندگی اینجا نه سامان
ولی باز هم به رزمم با دل و جان
بگفت مادر امیدوار باش همیشه
چو فرهاد بهر «شیرین» کوه و تیشه
«وطن» شیرن و تو، فرهاد وی باش
گذشته رفت نگو دائم که ای کاش
شوی با سربلندی سوی میهن
به یاری همه، هم مرد و هم زن
دو سه پُک زد به قلیان از ته دل
شدم بیدار ز درد سر مفاصل
بشستم دست و رو، با عشق و امید
شود میهن به پرچم شیر و خورشید
رها گردد«رها» ایران، مخور غم
تمام زخمها گردد که مرهم
زنیم ساز و دهل در کوچه بازار
شود شیخ و فقیه هم زار و هم خوار
رها اخلاقی
۲ آبانماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲ آبانماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۳ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی
*****************
شاعرکی آواره
شاعرک آواره ای بی خانمان
خانه ویران گشته ای ایرانیان
یاد میهن دائما هست بر دلم
کوچه های کودکی را من دوان
رفته از دست آن همه مهر و وفا
جای آن کینه نشسته ارمغان
ارمغان شیخ هست مرگ و فساد
مملو از نفرت زمین تا آسمان
جای خورشیدست عیان ابر سیاه
ابر نازا مرگ گل با باغبان
زین سبب شعرم گهی مملو ز غم
نیمه شب اشک بر دو چشمم بس روان
گه ز عشقِ رفته از دست، با قلم
می سرایم یک غزل با سوز جان
ناله هایم در اطاق کوچکی
گریه های نیمه شب بُردست امان
گه به یاد مادری چون برگ گل
کز غم دوری ز تن رفتش «روان»
گه نشینم در غم خواهر که رفت
بیشماران درد دل، بسته زبان
گر بگویم رفتگان را یک به یک
می شود چند قافله بس کاروان
از همه دردناکتر بر دل چو تیر
هان نبود «نیرویی» همره روان
هر کسی سازی بدست سازش چه خوش
لیک این سازست چه دمساز با اذان
حاصلش در جیب شیخ بی وطن
میهنست ویران کران تا بی کران
میهنْ همچونْ آهوئی خوش خط و خال
در حصار وحشی درندگان
می درندش بی محابا همچو گرگ
بی کس و بی یاورست بی آشیان
نیمه های شب به «مه» در گفتگو
می کنم با شعری این درد را بیان
می رود عمرها چو رودی در کویر
کی شود محو «تفرقه» یک سازمان؟
کاغذ و جوهر مرا بس سرزنش
شاعرک تا کی به آهی و فغان ؟
تا به کی نالی که طوفانست و رعد
ذورقی بینم، کجاست یک بادبان ؟
گه سرایم خانه را دزد برده است
مدّعی بس کن ! کجاست یک پاسبان ؟
گر شرف دارید و یک جو غیرتی
مام میهن غرق زخمست نیمه جان
در دل شب میزنم بر فرق خویش
این زمان را کاوه آرش با کمان
بایدش ماهان و بابک را ببود
تا بهار آرند و روبند این خزان
رو به اتمام جوهر و کاغذ کنون
جوهرست خون دلم کاغذ زمان
گریه کن با من تو ای مرغ سحر
ای که سالها گشته ای مرثیه خوان
تا به کی نالی ز شب تا بامداد
بایدش غرّید چون آتشفشان
تک تک ساعت که گوید هان به هوش !
شعری از نو بایدش گفت در جهان
بنگریدش میهنست ره در فنا
شعری از نو یک خروش از هر دهان
شعری از جنس شرف «همبستگی»
جمله آید یک شعار از هر دهان
ای «رها» غمگین مشو،حتم عاقبت
می رسد غرّش به میهن ناگهان
غرّشی بس آتشین و شیخکوب
می رسد مرغ سخر خوش نغمه خوان
میرود غم غصّه زین خاک شک مکن
خاک ایران می شود حتم آبادان
می شود برپا که پرچم باز بین
پرچم میهن سه رنگ، شیر در میان
رها اخلاقی
۲۹ مهرماه ۲۵۸۳ ایران
۲۹ مهرماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۰ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی

مثنوی دیدن شاه در خواب
شبی در خواب دیدم شاه ایران
یکی پرچم بدستش سخت گریان
روان اشکش به روی شیرو خورشید
مرّتب می کشید آه و بنالید
بگفتا عزّ ایران رفته از دست
دلم از دست این اوضاع خسته ست
زمانی نام ایران تاج سر بود
مرتّب عزّتش دائم درافزود
کسی جرئت نبودش دخت میهن
به او گوید تو هستی لذت من
رود سوی دبی از بهر نانی
فروشد خویش دراوج جوانی
برای لقمه ای نان تن فروشی
بگفتا هموطن آیا به هوشی؟!
جوان میهنم بیکار بیکار
پزشکان خودکشی ملّت چو بیمار
هر انچه مغز از میهن بدر شد
بسی سرمایه ملت هدر شد
شده آباد گورستان و مسجد
به نابودی کشور شیخ در جد
بلوچستان نه مکتب نی نه دارو
نه آبی بهر خوردن تغذیه کو ؟
بود شیر سگی نان و خوراکش
به یغما برده اند هم آب و خاکش
همی گریید و با درد گفت که اهواز
به آن دریای نفت و مملو از گاز
تمام مردمانش بس فقیرند
برای اندکی نفت صفّ بگیرند
مرّتب در صف بنرین معطّل
اگر یک اعتراض پاسخ مسلسل
عرب های جنوب ایرانیانند
به چنگ فقر چون زندانیانند
کجا شیخ عرب فکر جدائی؟
به خوزستان و ایران هست فدائی
دلم خونه دلم خونه دلم خون
برای آب سبز رود کارون
کنون گشته یکی باتلاق بد بو
کجا رفت شادی ملت به من گو؟
بگو آن شهر خرمشهر چون شد
به دست شیخ نی خرم زبون شد
نشستیم اندکی خامش من و وی
سپس یک راه را کرده به غم طی
بگفتا ای جوان اهل کجایی ؟
چپی یا پیرو غار حرایی؟
بگفتم بودمش بچّه مسلمان
زمانی که شما بود شاه ایران
جوان بودم جوانی خام و نادان
شما و من بدیم جمله مسلمان
اسیر دین و مذهب وحی و قرآن
درون مذهب تازی به زندان
کتاب و مدرسه بودی مهیا
غذابدرایگان هر گوشه هر جا
دو چشمانم به چشمش زد به گریه
به دیواری زدیم ماهر دو تکیه
کمی بگذشت با این حالت و حال
ز من پرسید حال و نیز احوال
بگفتم من ز خط گاز و نفتم
ز نسل گیج پرت، پنجاه و هفتم
کنون گشته پناهنده به غربت
فراری از وطن با صد مصیبت
بُدم دانشجوی معماری آب
تمام آرزوها رفته در خواب
بیفتادم به چند سالی به زندان
به چنگ شیخ و پاسداران آنان
تمام خانواده رنج و زحمت
به دیدارم بدند دررنج و حسرت
شدم محکوم چونان«فاسدالارض»
به پارتی و به رشوه قوله وقرض
ز اعدام ظاهرا گشتم رهائی
طناب و جوخه بد حکم نهائی
به زندان دائما تبعید به یک شهر
گهی تهران گهی اهواز و شوشتر
گهی تبعید در مسجد سلیمان
زمانی هم به شهری نام شادگان
خلاصه دربدر زندان و تبعید
مرتب انفرادی دور ز خورشید
به حکم پارتی یک آیت الله
که بر قبرش بتابد شید و هم ماه
شدم مشروط آزاد و ز اعدام
موقت جان بدر برده از آن دام
بماند مابقی شرح ودردها
چه گویم من دگر از درد سرها
بگفتم ای شها هستی که با من؟
بگفتا البته ای شیر «سوپرمن»!
زدم لبخند تلخی گفته اش را
بگفتم من سوپرمن ای که آقا!؟
گذشت یک مّدتی خاموش و بی حرف
زمستان بود هوا هم سرد و هم برف
ز من پرسید کنون شادی در اینجا؟
بگفتم خود بگو ای شاه والا
نگاهم کرد بزد یکجا به هق هق
به گونه اشک بدش هم صاف و صادق
سخن آغاز کرد با آه و با درد
کمی رنگش پریده یک کمی زرد
بگفت بودم حصار اندر حصاران
میان ملتی مسلم و یاران
کرملین صاحب چپ حزب توده
دل هر بی وطن را خود ربوده
چکار می بایدم کردن، نکردم؟
کسی با من نبود در کار همدم
گروهی ناخرد چاپلوس دروغگو
گروهی هم چریک اسلحه خو
به هر گوشه یکی ملای مفتخور
بساط مفتخوری بسته چو آخور
منم بودم اسیر دین اسلام
نبودم محکم و سخت عین«بابام»
گذاشتم شیخکان را خوب چریدند
به مغز و فکر ملت خوب ریدند
بگفتم ای شها بردی به زندان
ز چپ تا راست را ممنوع چه آسان
بگفتی هان که یک حزب چارهء کار
بقیه کژدمند و یا که چون مار
بگفتم ای شها در خاطرت هست ؟
ساواک برخی دهانها را که می بست؟
ساواک اسمش به تنهائی چه ترسناک
همه فریاد که هست آنجا چه هولناک
بگفتا بوده گه کابل و شکنجه
گهی هم بی خبر بودم که بنده
بدند خودسر که می کردند چنین کار
که البته ز کاه کوه کرده اخبار
بگفت جان دلم تو باز کجائی
یکی توده مجاهد یا فدائی
یکی سر در کرملین داشت یکی غار
نبودند جملگی هر دو که«احرار»
تماما پشت یک ملای دجّال
بدیدند در ویش آرمان و آمال
ترور کردند ز افسر پاسبان را
زدند بانک و ز هرکس مال«دارا»
اکر ساواک نبود ایران به باد بود
تمام مملکت گردیده نابود
فرانسه دولتی هستش دمکرات
ندارد سازمان اطلاعات ؟
نمی گویم که من اشکال نداشتم
به اعمالم کمی هم کینه کاشتم
ولی افسوس که بودیم هر دو غافل
ز جمع روضه خوانانی که قاتل
تمام مملکت بودند مسلمان
نبودم راه چاره ای جوان جان
نگاهم رو به فردای وطن بود
به فکر نان و آب جمله هم سود
ز مکتب تا دبستان جمله مفتی
به دانشگاه که امکانات چه مکفی
زنان آزاد بدند در شهر و روستا
به دنیا جمله بودیم«خانم، آقا»
کجا بودم که من بیگانه نوکر؟
درون این جهان بودیم یکی سر
اروپا در زمان من کجا بود؟
نگه تهران به پاریس همنوا بود
همه نانی و آبی گه که کمتر
نمی گویم سویس بود یا که بهتر
ولی کشور بسوی راه پیشرفت
نمودم خرج کشور پول آن نفت
کجا دادم به بیگانه ریالی
خزانه دولتی از فقر که خالی
تمام منطقه چشمش به ما گوش
نه جنگی و ترور آرام و خاموش
بدش اشکال، نه آن هم فاجعه بار
برای هر کسی شغلی و هم کار
بگفتم ای شها بودی تو «بابا»
ولی هر گز سئوال پرسیدی از ما؟
خریدی بهترینها را به خانه
گرفتیم بر تو ما صدها بهانه
نپرسیدی که مشکل چسیت کنید فاش
نه پیگیری نه رأیی نی نه کنکاش
بگفتا ای عزیز اکنون نگه کن
شده ایران ما نابود ز بیخ بن
اگر رأیی ببود باز هم همین بود
که شیخ حاکم بدش خیلی از ین زود
اگر امروز شده چهل سال و اندی
ببودش تا کنون شصت سال و چندی
به غم گفتا نبودم خالی از نقص
هنر می خواست درآن دوران کند رقص
چه رقصی در میان جمع گرگان
ز شرق و غرب بدند تشنه به ایران
بگفت افسوس که ما هم را ندیدیم
نه گفتیم و نه حرف هم شنیدیم
ولی میهن بدش رو به ترقی
نمی دیدی دبی تهران که فرقی؟
بگفتم بختیار خوب بود وزیری
ولی افسوس بشد در وقت «دیری»
نگاهی کرد به درد، شه بر نگاهم
کشید آهی پی دردی ز آهم
بگفت فرزند من رفتید خطا ره
ببردید میهنی را در یکی چه
بگفت امید حول نام ایران
همه یک دست گشته با جوانان
«رضا» هم بیش از این فعال بادا
که روح من شود از وی چه شادا
گرفتیم همدیگر را ما در آغوش
مرا بوسید و گفت صبحانه ات نوش
به ناگه ساعتم زنگش در آمد
بزد زنگی و روز از نو بر آمد
۲۳ مهرماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲۳ مهرماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۱۴ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی

اذان
اذان یعنی طناب و دار و اعدام
ندای مرگ و خون بالای هر بام
به صبحدم جان انسان را گرفتن
که یعنی قتل عمد فرمان به کشتن
خدای شیخ خدای مرگ و جهل ست
ز خونریزی شود هم شاد و سرمست
بجای زندگانی مرگ که آغاز
ز گلدسته دهد مرگ را به آواز
اساس دین اسلام جنگ و خونست
مرا می نه که منطق بر جنونست
نمی گویند که بیخود آیت «الله»
دمش وصل است به ان بارو و درگاه
بریزند خون انسانها به بامداد
که «الله» از رضایت گرددش شاد
نگاهی کن به مسجد خود چه گویاست
منار و گنبدش بی حرف هویداست
«مناره» سمبل جهل و خرافات
بلند گوی جنایت زجر مکافات
«موذن» نعره اش گویای یک مرگ
فرو افتادن انسان چو یک برگ
نگه، گنبد مثال چرخ گردان
که می چرخد بگیرد جان انسان
اذان در صبح صدای گریه ناله
برای شیخ آهنگی است به باله
تن بی جان محکوم همچو پاندول
برای شیخ هست در حکم چو شاغول
بگیرد جان انسانها به فرمان
همین شاغول هست سنجش به قرآن
«اشداء و عًلی الکُفّار» که جاری
شکنجه دشمنان را رنج و زاری !
اذان یعنی ندای رحمت حقّ
بباید چوبهء دار دائما شق
در ایران گشته امروز این«اذان» رو
صدای شیخ مکّار چو زالو
اذان پیغام مرگ است و تباهی
صدای نعرهء حزب «الهی»
زند نعره زخشم و عمق نفرت
که آئینش به ایران رو به ذلّت
اذان در نزد ما یعنی که کشتار
هجوم کرکس و مار و ست و کفتار
صدای حمله تازی به ایران
هزار و چهارصد سال درد و حرمان
صدای مادران درد کشیده
پدرهای ز درد پشت ها خمیده
صدای خواهران غرق اندوه
برادرهای آواره به دشت کوه
اذان یعنی جنایت خون به دیوار
صدای ملّتی را برده بر دار
اذان بر ما که یعنی مرگ خرّم
نمودند قطع اعضایش به یک دم
همان خرّم که «بابک» نام وی بود
به عزمش کرد اذان را خوار و نابود
اذان یعنی صدای اسب تازی
گرفت ناموس ایران را به بازی
اذان یعنی هجوم مار و سوسمار
صدای مرگ و مرگ شیخ بیمار
اذان نشر جهالت تخم نفرت
سقوط دانش و فرهنگ و حرمت
اذان یعنی که ایوان مدائن
خراب با دست سلمانْ فارس خائن
اذان از بهر ما یعنی تجاوز
هجوم «گلّه بان» خر، شتر، بز
اذان یعنی«علی» شمشیر تیزش
همه یاران وحشی چشم هیزش
اذان یعنی فروش دخت این خاک
به کوفه هم نجف همچون که املاک
اذان از بهر ما ای ملّت ایران !
هجوم رهزنان کاروانان
شتر بانان بی فرهنگ و ریشه
به باغ علم و دانش جمله تیشه
اذان یعنی خرد ممنوع! تقلید!
ز نار دوزخش باید که لرزید
اذان فریاد دشمن هست به خانه
صدای یک دروغ و صد فسانه
اذان یعنی سقوط «شعر، ترانه»
به شلاق بستن عارف حنانه
اذان مرگ صدای عشق و مستی
به غربت راندن هایده، مهستی
صدای مرضیه در غرب که خاموش
که تا ملّت کند عشق را فراموش
ولیکن ملتی گشته خروشان
اذان را کرده هم خوار و پریشان
شوند گلدسته ها از پایه ویران
که شیخ بیشرف آواره حیران
ز‌گلدسته شود پخش تار و آواز
به شادی و شعف روز گردد آغاز
اذان یعنی به اذن حکم اسلام
«رها» باید بگردد حتم که اعدام
چرا که کرده او«روشنگری» کار
به شعرش شیخ و ملّا را بسی خوار
ببرد نان ما، گردد که آجُر
نماند تُبره ای، حتی که آخور
رها اخلاقی
۲۱ مهرماه ۲۵۸۳ ایرانی ــ ۲۱ مهرماه ۱۴۰۳ خورشیدی—۱۳ اکتبر ۲۰۲۴

مرغی در قفس
در قفس مرغی فتاده بیش سال
خود فراموشش نموده هر دو بال
گرچه بالش بود قفس آنرا ربود
زین سبب پرواز نامد در خیال
روزی از ره آمدی جمعی طیور
رو به آن مرغ کرده پرسیدند سئوال
بهر چه در این قفس خوش خفته ای ؟
پر بزن پرواز کن بینی تو حال
این قفس را بشکن و پرواز کن
تا ببینی زندگی را خود جمال
گفت من مدیون صاحب خانه ام
جسم و جانم را بود صاحب کمال
وی مرا آموخت بیرون صد خطر
در کمینت کرکس و روبه شغال
لیک گفتندش قفس چون گور توست
گرچه آب و دانه، هست این ابتذال
شوق پرواز را ندانی ای اسیر
فرق بسیارست سفید را با زغال
ناگهان از ره رسید «خانه خدا»
گفت ای خوشخوان چه بود این قیل و قال؟
در جوابش گفت ای هستی ز تو
دستهٔ مرغی ز مرغان شمال
بهر من گفتند مضراّت قفس
نعمت آزادی و آن خوش جمال
گفت ارباب قفس هان دشمن است!
هرکه گوید این سخن ای کاش لال
گفت اینجا دانه و آبت نه کم
خانه و کاشانه ات هست پر جلال
تو مکن گوش این جماعت«نوکرند»
نوکر لاشخور و کرکس شکّ محال
مرغ بیچاره نشست و فکر کرد
در دلش پرواز شد کم کم خیال
از قضا آمد دمی را مهلتی
از قفس در رفت تا دید یک مجال
مدّتی بگذشت با آزادگان
بعد از آن فریاد با صد آه و نال
نیست اینجا دانه و آبی مرا
این کجا آزادیست هستم وبال
در قفس خوش بودم و ارباب بود
خدمتم می کرد آن نیکو خصال
فکر نان و آب خود، خود بایدم
نزد ارباب زندگی بود ایده آل
هرچه فریاد زد آن جمع طیور
نامدش سودی ببودش اتّصال
سرخوش و سرمست برگشت در قفس
شاد و چه چه خوان در آن جمع امتثال
بود آن مرغ حقیر بی دست و پا
نزد صاحبخانه غرق ابتهال
کار هر مرغ نیست پرواز و سماء
جرئت اندیشه باید با جدال
رها اخلاقی
۲ مهرماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲ مهر ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۳ سپتامبر ۲۰۲۴ میلادی

««ای کاش ما بفهمیم»»
ای کاش ما بفهمیم مشکل که شیخ نه شاه هست
گر شب نه نورِ ماهی مشکل که ابر نه ماه هست
برخیز و یک نظر کن اوضاع خاک و میهن
در عصر شیخ یا شاه میهن به فقر تپیدن ؟
نان بود و کار و شادی اوضاع و وضع عادی
کی بهر لقمه ای نان باید که جان بدادی؟
در گور کس نخوابید از فقر و نی مکانی
یا کودکی ولو بود فارغ ز درس و شادی
نان بود بس فراوان تغذیه درس رایگان
هر کس به یک سرائی شادی و سر و سامان
نی جنگ و نی نه غوغا مرصیه مرگ برپا
بر هر گذر صدای آواز و شعر غوغا
کی زن فروخت تن را بهر شکم به هر راه ؟
کی بود دار و اعدام هر هفته ای و هر ماه ؟
بودش سپاه دانش یا آن سپاه ترویج
کی بود این چنین فقر فحشا چنین که سر گیج ؟
بودش که فقر نه اینسان رجعت تو را به وجدان
کی کودکی به کاری آواره در خیابان ؟
می خورد خلقی از فقر یونچه مثال گوسفند ؟
بودش هزار سیاسی زندانیی به یک بند ؟
آری بُدش به زندان نی اینچنین که اینسان
وابسته به «کرملین» یا آن چپ مسلمان
اعدام بود که چندی هرکس بدست تفنگی
نی بهر یک کتابی یا انتقاد چندی
بخشود شه هر آنکس قصدش ترور که وی کرد
کی کرد او تخطی بر یک زنی و یا مرد ؟
بودش شکنجه زندان نی اینچنین که شیخان
می کرد رها ز زندان هر فرصتی که امکان
بگذر ز بند و زندان ای هموطن تو را جان !
تو یک نظر بینداز بر آب و خاک ایران
کی دشمنی کجا بود ما را به هر بلادی ؟
حراج «کلیه ـچشم» گوئی چه امر عادی
مال و منال ملت بهر ترور جنایت
شه داد به حزب الله یا بهر هر خباثت ؟
بودیم سرفرازان ما ملتی به احسان
در خاور میانه گوئی چو شید تابان
با افتخار و هیبت در هر سرا و هر خاک
گفتیم نام ایران با افتخار به افلاک
امروز نام ایران در هر گذر به وحشت
خالی ز احترام است آن عزتش و حشمت
پاسپورت ما که بودش با اعتبار و عزت
کن یک نظر تو امروز بی اعتبار و ذلت
از پول من چه گویم داشت اجر و ارزشی خود
پوشاک و کفش ایران در این جهان کمی مد
هر صبح نبود اعدام گشتی چو گشت ارشاد
شب دلهره و وحشت در انتظار به بامداد
کس جرئتش نمی کرد یک نیم نگاه به ایران
آن شان و آن ابهت بنگر شدست ویران
گر باز من بگویم اوضاع ما چه بوده
هفت من شود که خروار از خستگی خموده
ما جمله عبد بودیم چون بردگان به یک راه
جمله ذلیل دین و در بند قل هو الله
شه هم اسیر دین بود نی اینچنین که ملت
ره بسته بود به این شه گر قصد دیگری داشت
دیدیم که داد رفرمی شیخ دشمنی به وی کاشت
ملا بدش که حاکم بر جمله زندگانی
برخواب و بر خوراک و هم زنده مردگانی
دیدیم که شه بگفتا رای است بانوان را
شیخ در چهل و دو کرد آن قائله که برپا
شه دست بسته بودش با ملتی مسلمان
ما جملگی چو کودک در دامن فقیهان
افسوس جمله بودیم غرق جهالت دین
این دین به قلب ما کرد پسماندگی و صد کین
روشن که فکر نداشتیم یک مشت حرفِ مفتگو
جمعی اسیر آن غار جمعی لنین دعا گو
اوضاع نه تاپ تاپ بود لیک اینجنین نه گنداب
زاینده رود و کارون خشک گشته خالی از آب
هرجا ترور جنایت یا فقر و گند فضاحت
ایران سر زبانست غرق گشته در خجالت
از بهر یک شکم سیر تن را به هر خر پیر
بانوی و دخت میهن در دست فقر که زنجیر
شیخی ز شهر مشهد دیوث و بی مروت
همخوابگی به تازی اجر و ثواب جنّت
یا قاری ولایت این سمبل جنایت
کردست بچه بازی آزاد خیال راحت
شرم است گر بگویم آنچه رسیده بر ما
کز سنگ ناله خیزد از آسمان که غوغا
دوران شه چنین بود ایران ما غمین بود ؟
شیخ دزد انقلاب و بنشسته در کمین بود ؟
تو در کدام دخمه در خواب خوش چنان مست ؟
روشن به فکر تو بودی ای حامی امام پست !؟
گفتید جملگیتان او رهبر ضعیفان
وی حامی پرولتر زحمتکشان و دهقان
از چپ و راست به فریاد شه را خدای «بیداد»
«روح خدا» نویدی است از آسمان به امداد
آمد به منبر خون او لیلی و تو مجنون
کشتید افسران را نی رسم و نی نه قانون
هر صبح جوخه تیر بر سینه جوان پیر
شیخ تشنه جنایت جمعی به بند و زنجیر
نوبت رسید به احزاب از هر گروه و دسته
بر دار و چوبه تیر هر صبح دسته دسته
قتل و ترور به هرجا تا دورترین اقسا
تا این رژیم به کار است بر ما حرام «آسا»
جانم به لب رسید هان، بس گفته ام ز شیخان
ایران به قهقرا رفت دنیا شده که نالان
باز هم بگو شعار ای مرگ بر ستمگر
در اوج ناتوانی،چه شاه باشه چه رهبر
شاهی که در میان نیست این وحشت از چه باشد
ترسی که درس تاریخ، روشنگری بپاشد ؟
گشتم خسته یاران، از آنچه باز نویسم
تاریخ در برابر، خشک شد که خود نویسم
بر این «رها» مگیرید خورده چنین نوشته
ایران جهنمی است یا نقشی از بهشته ؟
نی شاهم و نه جمهور، آزاده ای دمکرات
بنگر به حال میهن غرق است در جنایات


رها اخلاقی
۳۱ امرداد ۲۵۸۳ ایرانی
۳۱ مرداد ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۱ ماه اوت ۲۰۲۴ میلادی

《《اشکی به چشم》》》
اشکی به چشم نمانده تا در غمت بریزم
ماه شبم به روز شید، زیبای من عزیزم
ای لیلیم و شیرین مجنونم و که فرهاد
از دوریت مرا نیست جز آه و ناله فریاد
گویند که مهر او را از دل بکن فراموش
گویی که خواب خوابند چون مردگان خاموش
آن خال و آن لبانت آن قد و آن جمالت
گیسو کمند و مه رو آن ابروی هلالت
گفتار تو چو قند است جانم اسیر بندست
آن گیسوی چو یلدا برپای من کمند است
ای ماه در بیابان هادی ساربانان
افتاده اند به راهت عشاق کاروانان
هر اشعه ای ز خورشید گویا که پیچ زلفت
بر من بتاب ای شید من با توام به الفت
چون مه به شب بتابد آن چهر‌ه به خوابت
بر من همی گذر هست آن عشق چون شهابت
صبح سحر خروس خوان نالیدنم نه پایان
در شب نباشدم خواب نی روز سر و سامان
در روز خانه بر دوش خود کرده را فراموش
در خود چنان خمیده شمعی چو شمع خاموش
ای سرو پر ابهت منت به من تو رخصت
در سایه ات دمی خواب در گوشه ای به عزلت
من تشنه ام به عشقت ای چشمه سخاوت
ای در حدیث عشقت صد آبشار حکایت
دشتی چه دشت پر گل از لاله ها و سنبل
از عشق تو بنالم اندر قفس چو بلبل
سالهاست گشته حیران در غربتم به ویلان
معشوق من توئی تو ای نام تو که «ایران»
سالهاست مثال کوکو نالم ز درد «نیکو»
پای «رها» به بندت نی داد و نی هیاهو
اشکی به چشم نمانده ای مام مام مامم
طوفان و موجی ای عشق در شعر و هم کلامم
۲۴ امرداد ۲۵۸۳ ایرانی
۲۴ مرداد ۱۴۰۳ خورشیدی
۱۴ ماه اوت ۲۰۲۴
افتاده ام به دامت
چون آهوی اسیری افتاده ام به دامت
دامت نه دام صیاد زیبایی مرامت
آزادم و اسیرم ای بی گنه تو صیاد
من مرغ دل شکسته بنشسته ام به بامت
تیری به پای جانم زان ابروی کمانت
این مرغ وحشی دل بین گشته رام رامت
بر پای من کمندی بستی چه سخت جانا
ای گیسویت چو یلدا افتاده ام به شامت
عطشان ز گرمی عشق جانم به لب رسیده
جامی مرا از آن لب این تشنه مانده کامت
آزادیم اسیریست به مانده در اسارت
نوشی اگر شرابی مهلت مرا که جامت
جام شرابی از عشق از جنس شعر خیام
در مستیم چه هشیار جانم به هر کلامت
از عشق تو «رها» شد آواره همچو فرها
در دشت و کوه مهرت هم زلف مشک فامت
رها اخلاقی
۱۵ امرداد ۲۵۸۳ ایرانی
۱۵ مرداد ۱۴۰۳ خورشیدی
۵ ماه اوت ۲۰۲۴ میلادی

ای ملت افغان
ای ملت افغان تو چرا خواب و خموشی
خوش کرده به خارج نکنی جنبش و جوشی
میهن به فنا رفته کجاست غیرت ملی
در خارجه آواره همه خانه به دوشی
کابل و سمرقند و بخارا پر درد است
افسوس همگی بسته دو چشم کر به دو گوشی
کابل همه اش غرق غم و خون جگر گشت
باید ز غمش رخت سیه را تو بپوشی
شهری که بدش شهر جلال جمله چه آباد
امروز شدست لانه طالب تو به هوشی؟!
طالب زده است آتشی بر میهن مظلوم
بر این همه ظلم حمله کنید جمله خروشی!
از فقر بفروشد پدری پاره تن را
شایسته و زیباست زره جامه بپوشی
آلوی بخارا شده پژمرده و چون زهر
برخیز و بزن نعره ز دل حرکت و کوشی!
شمشیر به کف گیر و به رزم نعره ز دل کش
تا شربت آزادی میهن تو بنوشی
تاریخ وطن را تو دگر باره مروری
امید که وطن را تو به خصمت نفروشی
افغان که نِیَم لیک دلم سوخته به افغان
امید شود شعر " رها" حلقهٔ گوشی

رها اخلاقی
۲ امرداد ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲مرداد ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۳ ژوئیه ۲۰۲۴ میلادی

بر حال زار میهن
ای مدعی نگاهی بر حال زار میهن
کافیست پرسه رفتن، در ماه نحس بهمن
شیخ است روی منبر بر گرد‌‌هٔ شمایان
ننگ است روز و شب را چونان سگی دویدن
میهن بدست باد است برخیز و شعله برکش
نی بهر شیخ و ملا تعظیم را گزیدن
کافیست لیس زدنها بر بیضتین ملا
ننگ است به شیخ و ملّا تعظیم و سرخمیدن
باقی نمانده عزّی بر خاک شهریاران
تا کی چنین به خواری ذلّت به خود کشیدن
بنگر به شیر و خورشید غرق است در صلابت
همچون که شیر پرچم یک غرّشی کشیدن
چون بابک دلاور برخیز تو همچو شیری
برکن اساس ذلّت عزّت شرف خریدن
ای نسل هفت و پنجاه ای شرم بر شمایان
هم شه و هم که شیخ را در یک صفی بدیدن
مام وطن به یغما شرم بر شمای بیشرم
مانده به هفت و پنجاه در خارجه چریدن
پشت لبان سبیلی صد ادّعا چو بیلی
بر جنبش نوین میهن چو مار خزیدن
شهزاده ای به میدان اینک ندای ایران
گر ترس ازو ندارید یاری به وی رسیدن
مام وطن به خونست کافیست لعن و نفرین
همراه وی خروشی گر اهل درد کشیدن
بحث شهی و جمهور نی درد من بدانید
ایران به سوی مرگ است ره بر نجات جستن
از تفرقه گریزان داروی شیخ همینست
هم لر عرب یلوچم، رنگین کمان ندیدن
شیخ روبهست تو هشدار! باری کمی بیندیش !
داروی شیخ جدائیست ما را زهم دریدن
گفتم "رها" به درکم دعوای آخرین را
آید به نفع شیخان در ابتدا کشیدن
امید وحدتی باد حول وطن هم آئیم
شیخ را ز منبر خویش بر خاک و خون کشیدن

رها اخلاقی
۳۱ تیرماه ۲۵۸۳ ایرانی
۳۱ تیرماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۱ ژوئیه ۲۰۲۴ میلادی
ایران من
ای یار من ای یار من، ای مونس غمخوار من
بنگر به این معشوق خود، بی تو دلی نی در بدن
ای ماه تابان شبم، ای شادی من هم غمم
می سوزم از عشق تو من، بر آتشم آبی فکن!
تارم «سه تارم» شد خموش، بی تو ندارد جنب و جوش
زخمه بزن بر تار من، تا مویه خوانم اصفهن
مستم خرابم کن ز عشق، نی من ز یاران دمشق‌*
پیمانه ای بر این فقیر، ای ساقی شکر شکن
نیزار من در مولوی، بنگر کنون بی همرهی**
جان و تنم آتش گرفت، از دوری آن انجمن
ای خال هندوی لبت،از عشقِ تو غرق تبت
از بهر تو ای گل صنم ، بگذشته ام از جان وتن
بر جای پایت بوسه ها،صد قصه دارم مه لقا
از قوم لر یا گیلکی، از آذری از ترکمن
ابرو مگو تیر و کمان، تیر و کمانت را به جان
با عشقِ تو سویت شوم،از دشت و از کوه و دمن
گیسویِ چونْ یلدا شبت، خواهم شرابی از لبت
با من دو جامی را بزن، از آن شراب بس کهن
ای خاک تو دُرّ و گُهر،معشوق با ذوق و هنر
ای خار تو اندر کویر، با من مثال یاسَمن
دیشب که مه قرص تمام، بردی ز دل ما را زمام
تا صبح چشمم غرق اشک، ای دُرّ و یاقوت یمن
من روز و شب آه و فغان، ای تو مرا صاحب زمان
صبرم بسر آمد بیا،باران بباران بر چمن
خون دلم بنگر روان، آه دلم بر آسمان
بانگ خروسی در سحر، من مرده ای اندر کفن
جانم برفت گیسو کمند، ای سرو بالا و بلند
این آه و دردی از "رها" ، بر عشق و ایمانش وطن
بی شک رسد روزی بدان، خاک وطن چون «سورمه دان»!
بر هر دوچشمانم کشم، روزِ نَبودِ اهرمن

رها اخلاقی
۸ تیرماه ۲۵۸۳ ایرانی
۸ تیر ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۸ ژوئن ۲۰۲۴ میلادی
در خطر خاک ایرانمان
هموطن هان بپا در خطر خاک ایرانمان!
گشته غارت به نسل حرا اشتران را شبان
قومی از نسل تازی و غارتگری حاکمند
قومی از نسل دزدی و غارت و اشتر چران
شغل شیخ از ازل دزدی و غارت است،هیچ دگر
ریشه شان رهزنی غارت و سرقت از کاروان
شیخ بیشرم ندارد به سر ترک خاک هموطن
آتش است راه حل،گفتگو حرف مفت است بدان
راه دیگر نماندست که ما آن کنیم انتخاب
ره بسویی ندارد که ره بسپرد کاروان
وقتی میهن پر از جهل و جور و دروغ وستم
هر طرف خاکِ میهن شدست جملگی خاوران
جمله خاکِ وطن، دشت و کوه و کویر هرچه هست
خاکِ دُرّ و گوهر گشته بازیچۀ آسمان
ره به اصلاح و سازش فریب است و بس، هان به هوش!
جمله هستند ز نسلِ همان عصرِ ساسانیان
هموطن مهرِ میهن تو را گر به دل هست کنون
اتحاد آتش است این بدان پاسخ این جانیان
دست بباید ببرد سوی شمشیر و تیر، هان به پیش!
بر تن و جان اهریمنان آتش است بی گمان
نام یزدان به لب، پرچم شید و شیر در کفت
جمله باید یکی، یادِ بابک درفش کاویان
پرچم شیر و خورشید سه رنگ،نی دگر ای عزیز
گر چنین متحد ،باشدایرانِ ما جاودان

""""""""فقط حرف"""""""""
فقط حرف و فقط حرف و فقط حرف
جمیعا اون به بیرون سر درون برف
یکی از رهبران گشته فراری
ز مخیفگه به چه چه چون قناری
یکی در گوشه امن کرده جا خوش
برای خویش تجارت کار و باری
سبیل را دائما چرخان و جنبان
مرتب اطلاعیه شعاری
همینکه جوششی بیند به داخل
چکش داسی به پرچم موج سواری
ببینند مردمان را پرچم است شیر
چه غوغایی و جنگ و نعره زاری
که این پرچم مزین شیروخورشید
زمان سلطنت را یاد میاری
ولیکن در میان هر دو دستشان
یکی پرچم چکش روس جانثاری
یکی دیگر اگرچه پرچم ایران
ولی بر آرمشان قرآن نگاری
یکی ملی است با نام مصدق
درون سینه اش صد فتنه جاری
مصدق مرد ملی و عزیز بود
مرتب این جماعت روضه داری
که شه دیکتاتوری خون ریز و بی رحم
هنوز هم مرگ به شه هی پافشاری
ز ملی و چپ و اسلام چپگرد
هنوز مرگ را به شه باز کارداری
تو گوئی شه هنوز بر تاج و تخت است
نمی ببینند که شیخ را اسب سواری
اگر ملت شوند جمع زیر پرچم
همینها حمله ور جمع را فراری
جمیعا دشمن پور شه قبل
تمامشان این بدانند افتخاری
فراموش کرده شیخ بی شرف را
که میهن غرق مرگ و زشتکاری
مرتب اطلاعیه هیاهو
مواظب این پسر دارد قراری
که میخواهد ره بابا بگیرد
شود شاه و کند یک تاجگذاری
جمیعا همره شیخ روز و شب کوک
بلند گو در بلند گو جمله قاری
اخیرا هم یکی کرده ظهور خویش
شده قاطر کش ملا که گاری
جنابش شیک و پیک‌ و با کراوات
کلماش با امام هیچ فرق نداری
در آغاز حمله اش بود سوی اسلام
یکی تاکتیک که منبر گیر بیاری
رسیده پای او در جای امنی
کنون بر ضد شه بر هر مناری
جناب معلوم نباشد کی کجا بود
که پیچیده به پای شهریاری
خلاصه منبری کرده بپا وی
بیا بنگر ببینش خرسواری
وشاید هم بباشد یک پرستو
چنین عشوه ادا و گل عزاری
خلاصه جملگی همراه و همگام
زصبح تا شب نموده پاچه خواری
کجا شاه کرده بود اینقدر جنایت
که جمله روز و شب در سوگواری
اگر ریگی به کفشتان جا ندارد
بباید بر علیه شیخ نواری
نواری از جنایات فقیهان
نه شاهی که دگر جان هم نداری
ولی دانم که این ترس ناشی از چیست
میان شیخ و شه هست کارزاری
نمی گویم که شه بی عیب و نقص بود
ولی انصاف زمانش بود بهاری
کنون فرزند شه یک راه حل است
که این شیخ را در اریم ما دماری
فقط فرزند شه یک شانس است اینحا
که یک سمبل شود بر شیخ فشاری
به نزد داخل و خارج معرف
به این خاطر وی است راه گذاری
برای حفظ خاک کل میهن
بباید نام وی جاری و ساری
«رها» نیست سلطنت را آرزویش
ولی شهزاده است یک شهسواری
بباید حول نام او یکی شد
اگر خواهیم که ایران اقتداری
همینکه شیخ رفت در سطل زباله
بشینیم و بجوییم راه چاری
یکی جمهوری و یا هرچه دیگر
به رای ملت است صندوق سپاری
هر آنکس رای آورد می شود او
رئیس مملکت خدمتگذاری
به پا سازیم یکی مجلس که ملی
در آن مجلس فقط قانون گذاری
امید است هرکه باشد یک وطندوست
در این ره جبهه ای و راه کاری

رها اخلاقی
۱۴ بهمن ۲۵۸۲ ایرانی
۱۴ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۳ فوریه


تو را بر خون ما سوگند یاران>

بیایید بار دیگر پا به میدان
به یاد خون کفنها آن عزیزان
کجاست آن غیرت ملی که باید
شود امروزه فریادی چه عریان
عرب کرد و بلوچ‌ یا آذری باش
اگر خود را بدانی جزو ایران
بس است این تفرقه بر خود بیاییم
که ملت زیر پای شیخ چه نالان
سزا نیست این وطن تنها بماند
بنازم آن مجید و پهلوانان
مجید و دیگران فریادشان این
کجایید هموطن ما سربداران
وطن یک خاک و دشمن روبه رو هست
جدایی را بس است ای هرکه وجدان
بیایید خاک ما را پس بگیرید
تو را بر خون ما، سوگند یاران
بباید مهر ایران را به دل داشت
که همچون شیر پرچم گشته غران
علاج درد این میهن فقط یک
همه با هم ز هر قوم پا به میدان
کنون وقت نبرد است ای چپ و راست
در آغاز این وطن را ساز و سامان
پس از آزادی این آب و این خاک
درون مجلس شورا هر استان
بگوئید آنچه را، درخواست دارید
به این مجلس شود اباد که ایران
به یک همبستگی باید دهیم دل
وگرنه باز هستند مرده خواران
رها را این را همیشه در دلش هست
که بیند اینچنین را روزگاران
بیایید بهر تن های سر دار
یکی باشیم‌ وطن را پاسبانان

رها اخلاقی
۱۳ بهمن ۲۵۸۲ ایرانی
۱۳ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۲ فوریه ۲۰۲۴ میلادی

""اعتراضات دگر باره"""
اعتراضات دگر باره عیان خواهد شد
مرد و زن پیر و جوان باز روان خواهد شد
ان سکوتی که تو بینی شده حاکم بر شهر
این سکوت بشکند و خشم چنان خواهد شد
آنچنان ملت عاصی بزند فریادی
که جهان بار دگر باز دهان خواهد شد
شیخ بیشرم که می داد همی بس جولان
ز سر ترس به خود زرد رزان خواهد شد
ان ددان حرم شیخ که کشتند ملت
طعمه خشم تبر تیر و کمان خواهد شد
خم هر کوچه و برزن بشود یک سنگر
دست ملت به تفنگ نقش نشان خواهد شد
آنچنان آتش خشم نعره کشد بین که مگو
شیر بر پرچم ما نقش زنان خواهد شد
آن جوانان وطن گشته به دار آویزان
نعره شان از سر دار رزم و توان خواهد شد
هر طرف شیخ دوان در پی یک سوراخی
ملت شیر پی شیخ چه دوان خواهد شد
ریش و عمامه رها کرده ز ترس جمله فرار
کودک و پیر و جوان هلهله خوان خواهد شد
مام مهسا و دگر مام عزیزان غم دل در آتش
غم دلشان همه جا رعد فشان خواهد شد
آن همه رنج، کشید از غم هجران مادر
مادر جمله همه دخت و پسران خواهد شد
پای هر چوبه برق یا به چناری در شهر
شیخ از خشتک خود دار به ان خواهد شد
هیچکس مانع این خشم، توان نیست سکوت!
لعن و نفرین همه رهگذران خواهد شد
بعد از ان پرچم نقش بسته به الله اکبر
الهش پا به فرار، شیر نشان خواهد شد
عاشقان وطن غربت افتاده به دور
بهر دیدار وطن جمله دوان خواهد شد
چون شود چشم منور همه دیدار وطن
ز سر شوق، ز چشم اشک روان خواهد شد
خنده و گریه شود کوچه و شهر و برزن
ز زمین تا به سما بوسه فشان خواهد شد
بعد از آن گریه و خنده و هزاران بوسه
بهر آبادی میهن همگی کار گران خواهد شد
این سراینده "رها" با دل شاد چشم اشکین
بر سر خاک همه خون کفنان خواهد شد
بعد از آن با دل پر شور و توان صد چندان
چهره ام از سر شوق باز جوان خواهد شد
تا بسازیم وطنی مملو از آبادی
کشور صلح و صفا بهر جهان خواهد شد
گر نبودم به حیات بر سرگورم آیید
بنوازید بنوشید،که روح رقص کنان خواهد شد.
اینچنین عاقبت شیخ شود جمله تمام
عبرتی بهر همه مرتجعان خواهد شد
رها اخلاقی
۵ بهمن ۲۵۸۲ ایرانی
۵ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۵ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی

رباعی
رفتیم ز البرز به اعماق حرا
افسوس که کس ز ما نپرسید چرا
چون چشم گشودیم‌ همه ظلمت بود
با شیخ چو گوسفند در حال چرا
رها اخلاقی
۸ بهمن ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۸ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۸ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
ا

به نام و یاد محمد قبادلو و هزاران فدایی میهن بر بالای دار رفته و به جوخه های تیرباران سپرده شده.

""ببار ای اتش سرخ مسلسل"""

ببار ای اتش سرخ مسلسل
بر این جمع فقیهان جمله انگل
تفنگ است حتم، بر این درد معضل
تویی داروی این زهر هلاهل
علاج درد این زخم آتش سرخ
مغول تیمور ضحاک جمله یک رخ
مغول تیمور ضحاک، اینچنین نه
شمایان در جنایت رتبه ای نه
مغول کشت و بخورد و رفت از خاک
شمایان می خورید هم مغز و هم خاک
بدش ضحاک،قانع با دو یک مغز
شمایان در جنایت نیست را مرز
هزاران خون، بر دستهایتان هست
به خون های جوانان گشته اید مست
ولیکن خشم ملت در رهست دان
زگورها شعله های آن جوانان
کنون پیمانه ها پر از غضب هاست
که دیر یا زود مسلسها به هر جاست
سر هر کوچه ای آتش شود خشم
کمین در مرگتان ملت به هر چشم
جنایت در جنایت پشته کردید
تمام هستی ما خورده بردید
به خشم پاک این ملت بدانید
نه خود آیینتان هرگز نمانید
چنان آتش زنند اصل و اساستان
که در تاریخ بیاید داستانتان
ببارد خشم مردم با گلوله
تن و جانتان کشد از درد تنوره
همی بینم که پاندول گشته در شهر
به عمامه ز تیر برق هر سر
ببارید ای مسلسهای غران
به نام نامی جنبش جوانان
به خون این جوانان جمله سوگند
بماند از شما کس جمله در بند
بباید تک به تک نزد عدالت
بگوئید هر جنایت را و غارت
شود آیینتان رسوا به عالم
ز آن غار حرا تا میهن جم
بسازیم میهن جمشید را گل
شود ایران سرای گل و بلبل
دوباره عزت میهن و ملت
شود برپا شمایان جمله ذلت
به دنیا نام ایران مفتخر باد
"رها" در گور باشد هم شود شاد
ببار ای آتش سرخ مسلسل
تویی داروی این زهر هلاهل
خدا زیباست
رها اخلاقی
۳ بهمن ۲۵۸۲ ایرانی
۳ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۳ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
خدا زیباست مثل عرعر خر
مثال بغبغوی هر کبوتر
صدای چه چه بلبل قناری
و هر عطری چو مشک و عطر عنبر
صدای رعد، در کوهسار و در دشت
شرابی حاصل انگور عسکر
صدای جویبار باغ و بوستان
نگاه دلنشین یار و دلبر
طنین آتش رعد مسلسل
به قلب شیخ بی رحم ستمگر
نم بارون و رعد آسمانی
پر پروانه و خورشید خاور
خدا شعر همان سهراب سپهری است
رخ زیبا به آبست دو برابر
خدا کنج لب معشوق و یار است
که یک بوسیدنش صد حج برابر
خدا آن نیست این " الله" ی اکبر
بتی بوده بهمراهش سه دختر
خدا مهر است و خورشید و ستاره
نه آن بانی سنقر صاحب هفت در
خدا یک غنچه بر لبهای زیباست
هلال ماه در شب، دب اکبر
خدا یعنی خیابانهای ایران
شجاعت عین نور افشان سراسر
خدا روح جمال دخت میهن
سیه چادر فکنده دور از سر
خدا شعری است، شعری عاشقانه
زخیام باب طاهر، یا ابوالخیر
خدا بانگ نی و چنگ و رباب است
نه جبریل و نه تازی آن پیامبر
نگه بر آسمان بی نهایت
خدا معنی و شکلی زین مدور
خدا یک زمزمه آواز مرغی است
صدای قطره اشکی به چشم تر
خدا یعنی همه، هم آب و اتش
به روح و دیده دل، گر کور و هم کر
خدا اشکهای مادر بر سر گور
که فرزندش شده از ظلم پر پر
خدا یعنی رها از جبر و هر زور
رها از "الله" و قرآن و منبر
دلی آزاده باید تا شود پر
ز نور هستیش،نی شیخ و رهبر
عبا عمامه شکل رب تازی است
به بازار است ثمر هر روز نوبر
گهی دار و گهی شلاق و سنگسار
به فرمانش ندا " الله و اکبر"
خدا عین کلام عاشقانه ست
لبی بر روی لب نی حوض کوثر
رها باید نمود خود را ز این جهل
که تا چهرش به دل بینی منور
"رها" کافر به هر پیغمبر و دین
نه محتاج است به جبریل یا پیامبر
خدا روز و شب و سنگ است و آتش
زمین و آسمان اندیشه برتر

رها اخلاقی
۲ بهمن ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۲ بهمن ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۲ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی

""جای به هیچ مستبدی نیست"""

ما زنده بر آنیم که سازیم وطن خویش
تا دفن کنیم سنت آخوند و عبا ریش
سازیم وطنی خارج از هر چه که نکبت
خواه تخم حرا باشد خواه تخم شراکت
گردید مددکار حرا چین و کرملین
بر حامی این دین ز زن و مرد چه نفرین
یک مشت به تاریخ وطن گشته چه دشمن
بس مفتخرند باز به آن نکبت بهمن
صد وعده بدادند ولی مانده به گل خر
وز این سبب است مرگ به شه همره رهبر
ببینند که شه هست روز شعار بر لب ملت
آئین کرملین و حرا خوار به ذلت
با جمله امامان جماعت شده همخوان
شیخ حاکم شهر است چرا دشمن شاهان؟
دخت وطن است خصم به هر چادر و پوشش
ان مدعیان حفظ به آن همت و کوشش
کشور شده نابود چرا دشمنی و لج
گر عشق وطن هست مرو باز به ره کج
گیرید ره خویش و نگردید که مانع
باشید به افکار چپ خویش که قانع
ترسید که شه بار دگر حاکم شهر باد؟
گر هم بشود نیست زمینی پی بیداد
ملت پی آزادی و آبادی میهن
ناساز به هر مستبد‌ی،مرد و یا زن
این قصه " رها" گفت که هرگز خطری نیست
چون شیخ رود جای به هیچ مستبدی نیست

رها اخلاقی
۲۶ دیماه ۲۵۸۲ ایرانی
۲۶ دیماه خورشیدی
۱۵ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی

""""شیخ پلید داری جواب؟"""""
در آیه های این کتاب،جز قتل و کشتار و عناد
یا قطع دست و پای خلق،جز وحشت و جنگ و جهاد
پیغمبرش چند همسری، نی مکتبی بل بی سواد*
هر آیه ای از آن کتاب، دارد به عینه یک نماد
هر آیه ای افسانه ای، با آتشش ما را عباد
در آیه های رحمتش، بینی بسی چندین تضاد
دائم پیام امر و نهی،شرک است یا کفر ارتداد
ایران به لطف این کتاب،آغشته در فقر و فساد
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست، مشت بر دهانت آن گشاد 》
دزدی خیانت مستمر،غارت چپاول شد نهاد
ملت به فقر بیچارگی،هر آیت الله هست نماد
نام و نمک افسانه شد،در بند و زندان اعتماد
زندان و دار اوارگی،دزدی خیانت ازدیاد
اخلاق و فرهنگ و ادب،در دست جمعی مخ جماد
آتش گرفت و دود شد،در دست شیخ راس الفساد
جمعی عبوس ریش دراز،با چین و روس بس انعقاد
از بهر این ملت فقط،کشتار و مرگ و اعتیاد
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》

آب و هوا آلوده شد،علم و ادب بیهوده شد
ملت ز دست شیخ پست،همچون گلی فرسوده شد
دلها همه چرکین شده،مملو ز غم پرخون شده
هر روز دردی بی امان،بر دردها افزون شده
بازار چشم و کلیه،در این سرای غمزده
شیخ است در بازارها،فرباد حراج عربده
ناموس ملت را به باد،برپا دو صد عشرتکده
شهرهای بی آب و هوا، آلوده شهرها دهکده
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
جمعی ز وجدان بی خبر،عمامه ها دارند به سر
از غار تاریک حرا، آورده اند پیغام شر
زن ها زمین کشت و زرع،وارد شوید از هر دو در**
نوشیدن یک جام می،مرگ است حکمش بر بشر
یک بوسه بر معشوق و یار، دارد بسی رنج و خطر
در آتش سوزان"رب"،صبح تا به شب شب تا سحر
آواز خوش شادی و رقص،ممنوع جمعا هر هنر
شلاق و حکم بر هرچه سور،در این کتاب بس مستمر
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》

یا مسلمی یا کافری، در ال عمران و بقر
گر کافری بر گردنت،یا ذوالفقار است یا تبر
فرمان آن مرد عرب،پیغامی از عصر حجر،
زن هست کنیز شوهرش، در خدمتش شب تا سحر
شویش به وی همچون خدا،پوشیده پا وی تا به سر
زن حکم حیوان داردش، ظاهر به نوع هستش بشر
صدرای ملا گفته این،بر گفته اش کن یک نظر
مولا علی گوید سخن،در مشورت از زن حذر
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》

دارد درونش سوره ها،بس وعده های جنتی،
آنچه حرام است درجهان،ممنوعه است یا لعنتی
در روز موعود جمله را،از هر شراب و شربتی
خمر و شراب الطیبه،لب بر لبان لعبتی
در سایه اشجار سبز،با حوریان جنتی
جویباری از شیر وعسل،هر میوه ای با لذتی
الله داده است وعده ها،خوان آیه هایش اندکی
با این همه سکس و شراب،گویی که باشد مردکی
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》

ای شیخ ضحاک کثیف،دارم به تو یک صحبتی
آید به تو موعود ما،مدفون شوید با خفتی
بر دفتر تاریخ ما،ماند ز تو بد نامکی
آئین تو با جنتش، در مستراح ملتی
عمامه و دستار تو،بازیچه هر کودکی
یا در میان مزرعه،باشد به حتم مترسکی

فکری به حال زار خود،نا مانده بر تو فرصتی
بر خاک اجداد قدیم،سوی بعلبک هجرتی

《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》

چندیست من پی برده ام،جهل و دروغ است این کتاب
در جهل مطلق بوده ام،همچون حماری غرق خواب
نور خرد تابیده شد،همچون به شب یک آفتاب
والشمس و الضحی برفت، آمد زمان انتخاب
گشتم " رها" در جان و دل،گرچه هدر رفت عمر شباب
اندیشه باید نور نور،تا افتدش چهر از نقاب
خود این جهان دارد بسی،صدها سئوال بی جواب
تنها نیابی پاسخی،در یک صحیفه یک کتاب
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
ای شیخ مکار خراب،ختم شد کتابت ای جناب
ایران ما لائیک شده،افتاده از چهرت نقاب
هم دوزخت هم جنتت، در نزد ما هست یک سراب
داعش تویی طالب تویی، گشتی حباب روی آب
هرچه ستم کردی تو پست،بر بانوان با آن حجاب
وقت است تا بر چهره ات، آب دهان ها بی حساب
گفتم که دوزخ جنتت، در نزد ما هست یک سراب
زن زندگی آزادگی، می روبدت این انقلاب
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》

رها اخلاقی
۱۳ دی ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۳ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
* سوره عنکبوت آیه ۴۸
**سوره بقره آیه حرث بخشی از این ۲۲

"""""انتخابات"""""
رها اخلاقی
۱۹ دی ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۹ دی ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۹ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی

انتخب ینتخب انتخاب
دعوت ملت که تو را انتخاب؟!
واژه نبینم که سزایت جواب
ریش تو و دین تو در مستراب
ریش تو در گه، که نشوید گلاب
انتخب ینتخب و انتخاب

ملت بیچاره تو کردی کباب
چهر کثیفت شده رو از نقاب
کر شده یا خود زده ای غرق خواب؟
ابله بیچاره چه کس تو جواب؟
ملت عاصی پی مرگت شتاب
انتخب ینتخب و انتخاب

ریش تو رنگین شده با خون خضاب
زلف زنان شعله ی صد آفتاب
بهر تو گردیده مهیا طناب
دور خریت شده ختم ای جناب
لعن به اجداد تو خود یک ثواب
انتخب ینتخب و انتخاب

فقر و فساد بی سر و بی ته شده
سفره ملت که چه اصغر شده
روس به دریای خزر "رب" شده
چین به خلیج یک سره افسر شده
روز و شب ملت ما هست عذاب
انتخب ینتخب و انتخاب

هرچه که صیاد همگی دربدر
کشتن هر رنجبر کوله بر
یا که بلوچ هموطن نفت بر
هرچه مخ است جمله به فکر سفر
امر فقیه است که شود انتصاب
انتخب ینتخب و انتخاب

آب و هوا جمله به آلودگی
خشکی دریاچه و هر زندگی
جمع فقیهان به خلاف هرزگی
طوسی قاری که لواط بچگی
ملت بی خانه شده قبر خواب
انتخب ینتخب و انتخاب

نان و خوراک همه آغشته خون
برده به زندان همه پیر و جوون
دزدی و غارت که نگو بس کلون
دزد شده حافظ شهر پاسبون
کس ندهد پاسخ ملت جواب
انتخب ینتخب و انتخاب

کلیه و قرنیه گردد فروش
مرگ به آئین و مرامتان وحوش
ملت اهل ادب و عقل و هوش
تشنه به خونتان همه اوج خروش
روز و شبت خامنه گشته حجاب
انتخب ینتخب و انتخاب

پاس عبور گشته چه بی اعتبار
سر به فلک گشته بهای دلار
مجلس تو مجلس جمعی خمار
بی شرف ای، بی پدر نابکار
ملت بیچاره چه را انتخاب ؟
انتخب ینتخب و انتخاب

دور حرم جاکشی تو عیان
ضامن آهوی تو گویم بیان
شهر قومت خواهر آن آهوبان
دور حرم دختر پیر و جوان
فقر مواد صیغه کشی بی حساب
انتخب ینتخب و انتخاب

کور نمودی تو به چند صد جوان
اسلحه و ساچمه هایت چنان
کشته نمودی تو به شهر کودکان
کشته نمودی تو بلوچ زاهدان
بهر چه ملت بکند انتخاب ؟
انتخب ینتخب و انتخاب

پنج و چهل سال گذشت ای پلید
یک قدمی رو به جلو کس ندید
فقر و گرانی و تباهی شدید
هیچ نباید به شما داشت امید
ولد حرامهای شما کامیاب
انتخب ینتخب و انتخاب

روز و شب است واژه دشمن به لب
خوانده تو ملت همه آشوب طلب
کل جهان شرو تویی صلح طلب!
کیست به لبنان و عراق تا حلب ؟
شیخک بی شرم تو ای فاضلاب
انتخب ینتخب و انتخاب

خون جوانان وطن بر زمین
آه دل رنجکشان، در کمین
مهر جنایت همه تان بر جبین
برچه کسی رای که باشد امین؟
وعده و قولها همه بودش سراب
انتخب ینتخب و انتخاب

جنگ و نبرد است فقط راه حل
نی به جر و بحث، فقط با عمل
خامنه ای آخر کار است اجل
کل رژیم بایدش آن مضمحل
مرگ تو و سیستم توست انتخاب
انتخب ینتخب و انتخاب

خامنه ای باش! که خیزی ز خواب
مردم ایران دهدت یک جواب
کرده به سالهاست یکی انتخاب
راه نجات از" چه" این منجلاب:
رای به صندوق تو شد این جواب
انقلب ینقلب و انقلاب
"""""شیخ پلید داری جواب؟"""""
در آیه های این کتاب،جز قتل و کشتار و عناد
یا قطع دست و پای خلق،جز وحشت و جنگ و جهاد
پیغمبرش چند همسری، نی مکتبی بل بی سواد
هر آیه ای از آن کتاب، دارد به عینه یک نماد
هر آیه ای افسانه ای، با آتشش ما را عباد
در آیه های رحمتش، بینی بسی چندین تضاد
دائم پیام امر و نهی،شرک است یا کفر ارتداد
ایران به لطف این کتاب،آغشته در فقر و فساد
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست، مشت بر دهانت آن گشاد 》
دزدی خیانت مستمر،غارت چپاول شد نهاد
ملت به فقر بیچارگی،هر آیت الله هست نماد
نام و نمک افسانه شد،در بند و زندان اعتماد
زندان و دار اوارگی،دزدی خیانت ازدیاد
اخلاق و فرهنگ و ادب،در دست جمعی مخ جماد
آتش گرفت و دود شد،در دست شیخ راس الفساد
جمعی عبوس ریش دراز،با چین و روس بس انعقاد
از بهر این ملت فقط،کشتار و مرگ و اعتیاد
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
آب و هوا آلوده شد،علم و ادب بیهوده شد
ملت ز دست شیخ پست،همچون گلی فرسوده شد
دلها همه چرکین شده،مملو ز غم پرخون شده
هر روز دردی بی امان،بر دردها افزون شده
بازار چشم و کلیه،در این سرای غمزده
شیخ است در بازارها،فرباد حراج عربده
ناموس ملت را به باد،برپا دو صد عشرتکده
شهرهای بی آب و هوا، آلوده شهرها دهکده
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
جمعی ز وجدان بی خبر،عمامه ها دارند به سر
از غار تاریک حرا، آورده اند پیغام شر
زن ها زمین کشت و زرع،وارد شوید از هر دو در
نوشیدن یک جام می،مرگ است حکمش بر بشر
یک بوسه بر معشوق و یار، دارد بسی رنج و خطر
در آتش سوزان"رب"،صبح تا به شب شب تا سحر
آواز خوش شادی و رقص،ممنوع جمعا هر هنر
شلاق و حکم بر هرچه سور،در این کتاب بس مستمر
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》

یا مسلمی یا کافری، در ال عمران و بقر
گر کافری بر گردنت،یا ذوالفقار است یا تبر
فرمان آن مرد عرب،پیغامی از عصر حجر،
زن هست کنیز شوهرش، در خدمتش شب تا سحر
شویش به وی همچون خدا،پوشیده پا وی تا به سر
زن حکم حیوان داردش، ظاهر به نوع هستش بشر
صدرای ملا گفته این،بر گفته اش کن یک نظر
مولا علی گوید سخن،در مشورت از زن حذر
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
دارد درونش سوره ها،بس وعده های جنتی،
آنچه حرام است درجهان،ممنوعه است یا لعنتی
در روز موعود جمله را،از هر شراب و شربتی
خمر و شراب الطیبه،لب بر لبان لعبتی
در سایه اشجار سبز،با حوریان جنتی
جویباری از شیر وعسل،هر میوه ای با لذتی
الله داده است وعده ها،خوان آیه هایش اندکی
با این همه سکس و شراب،گویی که باشد مردکی
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
ای شیخ ضحاک کثیف،دارم به تو یک صحبتی
آید به تو موعود ما،مدفون شوید با خفتی
بر دفتر تاریخ ما،ماند ز تو بد نامکی
آئین تو با جنتش، در مستراح ملتی
عمامه و دستار تو،بازیچه هر کودکی
یا در میان مزرعه،باشد به حتم مترسکی

فکری به حال زار خود،نا مانده بر تو فرصتی
بر خاک اجداد قدیم،سوی بعلبک هجرتی

《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》

چندیست من پی برده ام،جهل و دروغ است این کتاب
در جهل مطلق بوده ام،همچون حماری غرق خواب
نور خرد تابیده شد،همچون به شب یک آفتاب
والشمس و الضحی برفت، آمد زمان انتخاب
گشتم " رها" در جان و دل،گرچه هدر رفت عمر شباب
اندیشه باید نور نور،تا افتدش چهر از نقاب
خود این جهان دارد بسی،صدها سئوال بی جواب
تنها نیابی پاسخی،در یک صحیفه یک کتاب
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》

ای شیخ مکار خراب،ختم شد کتابت ای جناب
ایران ما لائیک شده،افتاده از چهرت نقاب
هم دوزخت هم جنتت، در نزد ما هست یک سراب
داعش تویی طالب تویی، گشتی حباب روی آب
هرچه ستم کردی تو پست،بر بانوان با آن حجاب
وقت است تا بر چهره ات، آب دهان ها بی حساب
گفتم که دوزخ جنتت، در نزد ما هست یک سراب
زن زندگی آزادگی، می روبدت این انقلاب
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
رها اخلاقی
۱۳ دی ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۳ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
""""""""""شب یلدا """"""""""
شب یلدا شب دیر و درازی است
شب زیبا و بس پر رمز و رازی است
دراز است همچو گیسو دلبر من
شب شب زنده داری، فال و بازی است
ببندند نطفه فصل بهار را
در این شب شید و مه راز و نیازی است
شبی تاریخی و جانمایه دار است
شب رقص و نوای ضرب و سازی است
شبی سرد است ولی در دل پر آتش
شب شعر و شراب و دلنوازی است
اگر چه این شب است افسانه در خود
شبی است که سمبل فخر، سرفرازی است
ز اجداد قدیم این شب عزیز است
ننه سرما به برفش اسب تازی است
شب پیک بهار و عید نوروز
بهاران می رسد این حکم جاری است
شب قطع امید "نا امیدی" است
شب شادی و خصم گریه زاری است
شب رقص و ترانه تا سحرگه
شب بیداری و شب زنده داری است
اگرچه شب دراز است و بسی سرد
ننه سرما به دل مملو ز شادی است
یکی از جشنهای ملی ماست
ستونی روبروی دین تازی است
شب دور همی تا بانگ صبح است
شب فصل بهار آماده سازی است
به یمن این شب است روزها پس از آن
که شب کوتاهتر، روزها درازی است
کنون این شب به میهن بس عزیز است
برای شیخ و دینش گریه زاری است
زند بر سر فقیه ظلمت اندیش
که ملت گور وی آماده سازی
است
بگفتم من "رها" یک چند بیتی
شب دور همی، مهمان نوازی
است
رها اخلاقی
۱۱ آبان ۲۵۸۲ ایرانی
۱۱ آبان ۱۴۰۲ خورشیدی
۲ اکتبر ۲۰۲۳ میلادی
اتحاد"""""""""""""""
قاتلین دور همند، ما جملگی از هم جدا
سالهاست آواره ایم و بس چه عمرها شد فدا
درد ما ایرانیان یک درد و خاک هم مشترک
رو به خاک میهن و ملت بباید اقتدا
هر چه ما گردیم پراکنده، شود دشمن چه شاد
خصم ما می تازد و سهمش به ما درد و بلا
درد یک درد و دوایش اتحاد ای هموطن
گر نجنبیم جملگی نابود و ایران هم فنا
میتوان در زیر یک پرچم، و خاکی مشترک
متحد بازو به بازو درد را گردیم دوا
چند گردد کور چشم از چشم ایران مادرم؟
تا گشوده چشم و برگشت از خطا اندر خطا
راه را گم کرده ایم ای رهروان، بیدار ز خواب
چند گوید اتحاد از جان و دل این را " رها " ؟


جنبش زنده است"""""
مپنداری که جنبش گشته خاموش
و یا خون عزیزان شد فراموش
بسی شیران همی در بند شیخند
شرابی بوده، پیمانه زدیم نوش
اگرچه ظاهرا شهر گشته آرام
شرابی کهنه در خم می زند جوش
چه خوش گفتند این ضرب المثل را
که آتش را همی خاکستر ست پوش
بدان فریاد جنبش هست مخفی
کمی باید به پچ پچ ها کنیم گوش
که یعنی خون مهسا یا که نیکا
درون قلب مردم میزند جوش
اگر دریا به ظاهر گشته آرام
زند موجی فراتر لیک از دوش
بروبد موج، اینبار بیت و رهبر
که شهر قحطی شود از لانه موش
بخواند شعر خود توماج به شادی
کنارش ملتی هم کوش و هم دوش
شود زندان فسانه در کتابها
ز شادی، هم بگیریم خود در آغوش
شود نابود ملا، همرهش دین
خرد دانش بجایش فهم و هم هوش
"رها" گوید به چند بیتی به ملت
رها گردی ز شیخ و جهل و جادوش
رها
۱۷ آذر ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۷ آذر ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۸ دسامبر ۲۰۲۳ میلادی
<<<<قصه روباه و خروس>>>>
<<<<<<<وشیرجنگل>>>>>>>

بود شیری با خروسی بس رفیق
شب به هنگام رو به صحرا شد طریق
مرغ خوش الحان ما از بهر خواب
بر درخت خوابیده شیر را گفت جناب
تو به پای این درخت خوش خواب باش
خسته ای بس، روز تو بود پر تلاش
صبحدم بر حسب عادت آن خروس
بانگ بر داد و که صبحدم کرد جلوس
روبهی چالاک در آن اطراف بود
گوشها تیز و صدایش کرد شنود
رو به سوی آن درخت گردید روان
شاد و سرمست سوی آن مرغک دوان
گفت ای مرغ سحر وقت است نماز
منتی کرده بیا شو پیش نماز
گفت کار من اذانش گفتن است
پیشنماز پایین درخت در خفتن است
رو به سو وی بکن بیدار ز خواب
حتم گوید خواست تو مثبت جواب
چونکه روبه چهره شیر را بدید
وز صدای نعره اش از جا پرید
داشت دست و پا در آورد بال و پر
گشت فراری تا نیفتد درد سر
آن خروس گفتا نمازت را چه شد
دین و ایمانت چرا در جا بمرد؟
روبه مفلوک در حین فرار
گفت تجدید وضویم ای نگار
قصه روباه ما یک قصه نیست
روبه ما قصه آسید علی است
دائما دادست شعار،مرگ بر یهود
ثروت ایران در این ره پودر و دود
روز و شب فریاد، نابود اسرائیل
گوش ها کر کرده از این قال وقیل
حال بینند غزه در خاک است و خون
سید علی از ترس گرفته خفه خون
چپ و راست گویند غلط ما کرده ایم
آنچه کرد حماس، ما ناکرده ایم
گفته بودش می کنم یکسان به خاک
کل اسرائیل را ما را نه باک
لیک اکنون غرش توپ و تفنگ
سیدعلی افتاده از گفتن‌ جفنگ
بی شرف های کثیف بی وطن
لات و لمپن هایتان از مرد و زن
وعده تان بود است نماز در اورشلیم
جمع کردید جملگی پا در گلیم
خوب خوار گشتید، به پیش خاص و عام
این سخن را از " رها" در اختتام
باش تا این جنبش زن زندگی
سوی گورستان بردتان جملگی
می شود آزاد ایران دیر نیست
دوستی، همسایگی، حتما که زیست
رها اخلاقی
۱۱ آذر ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۱ آذر ۱۴۰۲ خورشیدی
۲ دسامبر ۲۰۲۳ میلادی

بلبل شیرین"""""""
به مناسبت رهایی " توماج صالحی" خواننده شورشی میهن .
بلبل شیرین سخن آزاد گشت
از قفس ازاد، خوش بر باغ و دشت
بار دیگر چه چهش آغاز باد
بر کلاغان سیه ناشاد باد
مرغ خوش الحان ما خواند بسی
از صدای گرم وی شاد هرکسی
از صدایش جمله را بادا که مست
راپ وی فریاد مردم ناز شست
گرچه افتادی تو ای مرغ سحر
مدتی در بند و از تو بی خبر
بود آوازت همیش در کوچه ها
بر زبان پیر و برنا بچه ها
کرده ای رسوا تو شیخ را ای دلیر
شعر و آهنگت شرف را هست سفیر
نعره ات چون شیر کفتاران فرار
بهر آزادی میهن بی قرار
مرغ صبحی و صدای آفتاب
درد مردم را به شعرت بازتاب
قوم لر را افتخار گشتی تو مرد
ترس از شعرت ددان رنگشان چه زرد
راپ تو با پاپ دیگر بلبلان
غرش شادی زمین تا آسمان
روز شادی "رها" آن روز باد
منبر و عمامه ها در دست باد
بینمت خوانی که شیخ رذل رفت
موسم شادی رسید و غم برفت
آن زمان دشت و دمن توماج شاد
آفرین بر مادری چون تو بزاد

رها اخلاقی
۲۸ آبان ۲۵۸۲ ایرانی
۲۸ آبان ۱۴۰۲ خورشیدی
۱۹ نوامبر ۲۰۲۳ میلادی

""""""""""همبازی من"""""""""
من کودک بی زبان غزه
شیرینی کودکی نه مزه
هم بازی من فتاده در خون
در حومه "اشک" و آخرش " لون"*
من غزه ام و تو اورشلیمی
من مسلم و تو یکی کلیمی
آنکس که تو را وجود آورد
با جنس تو هم مرا برآورد
من عرض ادب سلام گویم
در نزد تو آن شلوم جویم
همبازی من چرا جدائیم؟!
ما بچه خلق یک خدائیم
گر خانه ما یکی توان نیست
همسایه هم که میتوان زیست
بابای من و تو کم عجیبند
گویی که بسی ز هم غریبند
هر دو پی یک خدا ستایش
ایستاده خمیده یک نمایش
بابای من است به سمت کعبه
بابای تو است به سمت ندبه
سالها من و تو به خون نشستیم
بازیچه دست مذهب هستیم
مامانی من به غزه جان داد
مامانی تو ترور شد افتاد
در عهد قدیم احمد و موسی
کی بوده شرر به مسجد اقصی
هم مسلم و هم کلیمی و غیر
بودند همگی به شادی و مهر
یک دسته بنام دین موسی(موسا خوانده شود)
یکدسته‌ بنام دین الله
از هر دو طرف تعصب کور
جانهای بسی روانه در گور
از هر دو طرف دو تیپ لائیک
گویند که دو دولتی به تفکیک
جمعی متعصب و فناتیک
افتاده به جان این دو لائیک
سالها بگذشته جنگ و اتش
از خون من و تو سرخ سنگ فرش
دست من و تو بدست شاعر
آئین من و تو است کافر
پرواز نموده هر سه تائی
تا عرش عظیم کبریائی
اجساد من و تو را به وی داد
بر چهره او نگاهش افتاد
گفتا که هدیه ای ز خاکت
از اشرف جمله مخلوقاتت
گفتا که منم رها ز دینت
از هرچه نبی و آخرینت
روز و شب من سرایش درد
یا شاخه گلی چه سرخ یا زرد
بدرود نگفته هر دو چشمان
بر آتش این زمین چو باران
رو سوی زمین گر گرفته
پشت کرده رسول‌ و هر فرشته
گفتی تو "رها" ز ریشه درد
نفرین به هر آنکه این چنین کرد


* اشک و لون، منظور شهر " اشکلون" در اسرائیل است.


رها اخلاقی
۲۹ مهرماه ۲۵۸۲ ایرانی
۲۹ مهرماه خورشیدی
۲۰ اکتبر ۲۰۲۳ میلادی


"""""""نفرین به جنگ"""""" آه از دست بد نعره جنگ که ندارد دلی از حتی سنگ بکشدکودک و پیر تا بیمار بخورد هستی انسان چو نهنگ جای آواز خروس در سحری قهقهه مرگ بهمراه فشنگ همه جا خون بشر گشته روان جشن خاک است بهمراه کلنگ بهر دفن پدری غرق به خون شیخ بیشرم چه شاد است آهنگ زآسمان تا به زمین نعره مرگ شده با پیر و جوان چنگ به چنگ کودکی گریه کنان آواره مادرش غرق به خون زیر دو سنگ بوی باروت بجای گل سرخ همه جا رنگ عزا تا فرسنگ نو عروسی به تنش رخت عزا جای شادی همه جا اشک‌ آونگ جغد جنگ نغمه مرگ سر داده بلبل باغ خموش بس دلتنگ دیو جنگ‌ کرده خراب کاشانه ننگ بر تاجر هر تیر و تفنگ ای رها گو تو هزاران نفرین به هر آنکس که بر افروزد جنگ رها اخلاقی آدینه ۲۵۸۲ ایرانی جمعه ۱۴۰۲ خورشیدی ۱۳ اکتبر ۱۴۰۲ میلادی








سروده اول :
""""""" باز می آئیم""""""
باز می آئیم چو مشت آهنین
در خم هر کوچه مائیم در کمین
شب پرستان پلید ضد نور
سویتان آئیم با صد خشم و کین
از جوان و پیر با هم مرد و زن
زیر پاتان زلزله ایرانزمین
یاد آن رزمندگان غرق خون
تا ابد فخری است بر این سرزمین
خون مهسا،خون نیکا این زمان
با دگر رزمندگان گشه عجین
غرش آن رهنورد شیردل
آتشی سوزان شود عین الیقین
شانه در شانه تمام شهر و ده
جمله پتکی اهنین و سهمگین
می شوید جارو به امر انقلاب
پاک گردد از شما روی زمین
گرچه از پا تا به سر اندر سلاح
مشت ملت هست سنگینتر ز این
مهد آزادی شود این آب و خاک
تا جهان گوید به ایران افرین
در میان رقص و شادی جمله شهر
باز می گوید"رها" شعری نوین
شعری از جنس عسل شهد گلاب
تا شود شیرین به کام حاضرین
باز می آئیم چو مشت آهنین
در خم هر کوچه مائیم در کمین
رها اخلاقی
شهریور ۱۳
۲۵۸۲ ایرانی
۴ سپتامبر
۲۰۲۳


چهار سپتامبر ۲۰۲۳
سروده دوم :


""""""""یک خاک و یکی پرچم"""""


یک خاک و یکی پرچم،یک ملت و یک فرهنگ
کرد و عرب و آذر،هر یک به یکی یک‌رنگ
لر گیلک و تهرانی،قشقایی و همدانی
با اینهمه چندرنگی، جمله همه ایرانی
من لر تو بلوچ و کرد، یک پیکره ایم جانا
گر چه همه چندرنگی، خاکمان که یکی مانا
یک کوه که چل چامه*،کوه دگرم البرز
یک سر به خلیج فارس، با تنگه آن هرمز
دریای خزر پیدا، ای نام تو من شیدا
البرز و دماوندش، صد رشته آن پیدا
یک سر به خراسانم،یک سر به بلوچستان
بر سینه گرم خوز، بر شانه کرد- استان
گیلان تو مگو سر سبز،گویی که چمن بافی است
هر گوشه آن فردوس، بر باغ بهشت نافی است
شوشتر به چغا زنبیل، ارمیده در آن یک شیر**
ما را به زبان زنده، آزاد ز هر زنجیر
یعقوب که بودش صفار،پارسی بنمود زنده
فرهنگ و زبان ما، بودش چو یکی برده
اهواز و لب کارون، خوش خوانده چه گل بارون
در تنگ غروب شهر، با آنهمه نخلستون
مسجد که سلیمانم، آن مامن قوم لر
هر نطفه آن مملو،آن ماده زر پترول***
شیراز چه گویم من، شرحش به بیان نتوان
آن سعدی شیرازی، آن شاعر خوش الحان
حافظ دگرش گوهر،در شعر و ادب اختر
در سینه ما هریک،شعری ز ویش از بر
از نیم جهان گویم،یا ملک خراسان را ؟
خرم که یکی شهر است،یا شهر آبادان را ؟
ای هموطن همخون،ناید به شمار اکنون
نام همه کوه یا دشت‌بر علم من نادون
این گربه زیبا را، با شعر " رها" نتوان
بر دفتر این ناقل،بنمود به حرف عریان
ای قوم همه ایران، فریاد ز این بیداد
آزادی میهن را ، باید همگی فریاد
هرکس که جدا خواهد،تبریز ز کردستان
یک طعمه شود بی شک، در چنگ بسی گرگان
یک خاک و یکی پرچم،یک ملت و یک فرهنگ
بر گوش چه خوش باشد، جمع همه تار در چنگ.
رها اخلاقی
۱۵ شهر
۲۵۸۲ ایرانی
شش۶ سپتامبر ۲۰۲۳
* چل چامه رشته کوهی در کردستان
** یعقوب لیث صفار با نام ایرانی ماهان که محل دفن وی در جاده بین دزفول و شوشتر قرار دارد
*** پترول، همان طلای سیاه " نفت" است .
--------------------------------------------------------------
سروده سوم :


""""""جغرافیای میهنم """""""


جغرافیای میهنم اکنون فتاده در خطر
ای هموطن هوشیار باش،از تفرقه کن خود حذر
باید که جمله یک شویم،تا حافط ایران شویم
کردی عرب یا آذری یا ترکمن یا قوم لر
زیبا شود فریادمان در هم یکی آواز کر
این خاک با رنج همه گشته چنین پر هیمنه
هم خاک من هم خاک تو،البرز تا چل چامنه
کارون خزر رود ارس، از خارک تا عمان کویر
گرچه زبان ها رنگ به رنگ، ما جمله ایم از یک خمیر
تا بوده این خاک وطن، دشمن نگو بس چند چند،
همت کنیم جمله همه، آزاد سازیمش ز بند
تا کی اسیر من شویم، عامل به حذف هم شویم
خانه تماما در خطر، باید ز من بیخود شویم
خاکی نباشد در میان، ملت کجا دارد پیام
ملت بدون خاک خود، یک واژه خالی است به عام
دنیا به سمت وحدت است،دم از جدایی ذلت است
آنکس که در سر تجزیه، خنجر به پشت ملت است
این آب و خاک گر بگسلد، آواره در دنیا شویم
همچون بهارستان فرش، ما طعمه گرگان شویم
این گربه از سر تا دمش، ناز و‌ملوس است هموطن
هرگز مبادا تجزیه، بادا هر آنکس این سخن
پرچم به شیر است افتخار، سبز و سفید و گل انار
گوید" رها" این شعر را با صد غرور و افتخار
ایران که آزادی بدید، دارد پیامش این نوید،
رسم و زبان خویشتن،شانه به شانه با امید .
رها اخلاقی
۱۸ شهریور
۲۵۸۲ ایرانی
نهم سپتامبر۲۰۲۳


سروده چهارم


""""""""اتش زندگی سوز ۵۷"""""
"""""""""آ تش زندگی ساز ۸۵""""
رها اخلاقی
آتشی پنجاه و هفت افروختیم
هستی و آینده تان را سوختیم
چشمتان بر این جهان نگشوده بود
دیده تان با ساچمه ها ما سوختیم
بال ناورده هنوز روی زمین
ناگشوده بال، بالت سوختیم
می نبودید نطفه ای اندروجود
جمله ما گهواره ها تان سوختیم
نو نهال ناگشته در آغوش مام
مام راآغوش مهرش ما سوختیم
زندگی ناکرده را هرگز شما
زندگی هاتان به آتش سوختیم
خود به دنیا نامده پنجاه و هفت
بهرتان صدها کفن ما دوختیم
شیخ را ما بر شما حاکم شدیم
خونتان همره به شیخ افروختیم
شرممان بادا ز این نکبت که ما
بر شما ما این ستم افروختیم
هر گلی آتش بسوخت زین گلستان
اتشش در پنج و هفت افروختیم
گر سر دارید یا حبس در قفس
میخ هر دو را همین ما کوفتیم
گر که آواره شدیم کل از وطن
شعله اش پنجاه و هفت افروختیم
گرچه شیخ کرده همه این ظلم و جور
میخ منبر را به شیخ ما کوفتیم
خود شدیم قربانی این افتضاح
هرچه بود هم در بساط، ما سوختیم
بی خرد بودیم و نادان بر وطن
کین جهنم را به جان افروختیم
گر چه ما بودیم سربازان صفر
از چپ و راست رهبران آموختیم
جمله سر در غارکی اسمش حرا
از کرملین یا پکن اموختیم
صد هزاران رفت، آزادی بمرد
زندگی آتش گرفت، آه سوختیم
این بگویم نسلی از پنجاه و هفت
مشت ها بر چهر شیخ بس کوفتیم
شیخ کشت از نسل ما بس بیشمار
با همه کشتار وی ما سوختیم
سالها حرف و حدیث،تحلیل مفت
عمرها و زندگی ها سوختیم
جنبش زن، زندگی آغاز شد
با شمایان سبزه شد هر"سوختیم"
هرچه تحلیل از چپ و راست،جمله سوخت
از شما نسل نوین اموختیم
ای سپاس بادا بر این نسل شما
راه راست ما از شما اموختیم
باز هم صد آفرین ای نسل نو
از شما عز و شرف آموختیم
یاد مهسا یاد نیکا دیگران
بهر آن جان دادگان ما سوختیم
یاد آن شیر دلیر سر به دار
از مجید و دیگران اموختیم
شیخ را ما جملگی آریم به زیر
همزمان اندیشه اش را سوختیم
می شود ایران مهد انقلاب
حق زن را بر جهان آموختیم
ای "رها" بس گو،شنو ازنسل نو
بر جهان ما انقلاب اموختیم
رها
۱۴ سپتامبر
۲۰۲۳

۲ نظر:

دوستان برای جلوگیری از سوء استفاده سیستم کنترل نظرات فعال است.
دوستان. کاربران
وبگاه دریچه پذیرای نظرات با نام حقیقی یا نام مستعار است بنابر این:
کامنتها در صورت
*بدون نام حقیقی یا مستعار داشتن
*توهین به اشخاص
*افشای مسائل خصوصی زندگی اجتماعی، و شخصی دیگران
*تهمت زدن بدون مدرک و سند
*توهین به ملیتها
*توهین به اعتقادات مذهبی دیگران
* بکار بردن کلمات رکیک
* بی ارتباط بودن کامنت با موضوع
منتشر نخواهد شد
طبعا میتوانید بدون تهمت و توهین و تحقیر و در ارتباط با موضوع با زبانی روشن و رادیکال و بی تعارف به نقد و بررسی بپردازید
با تشکر
دریچه زرد