ملّتی تنها
تعارف را کنار بگذار، شیخ بیرحم و خونریز ست
اسیرند ملّت ایران، ولی ملّت «شباویزست*»
ز چپ تا راست همه حرفید، ندارید همّتی واحد
خجالت بر شما بادا، که این خود رقت انگیزست
به یاد دارید زمان شه، پی شیخ پلید بودید؟
تو گوئی جمله یک فصلید، فقط آن فصل «پائیز» ست
به چندین بار خروشد ملّت محروم، شما خاموش !؟
شرایط انقلاب حاضر، که ایران انقلاب خیزست
مرتّب کنفرانس و جشن، ندارید همّتی هرگز
ولی ملّت به تنهائی، به شیخ هردم گلاویزست
کجاست آلترناتیو ؟ خاموش!، فقط عکس و شعار و شعر
بس است دائم بگوئید من، که این خود نفرت انگیزست
شما ای «شیر» با مذهب، تو گفتی یکه تاز «حاضر»
فراری گشته ای لاکن، زجنگ گویا که پرهیزست !!
گهی تحلیل بپرین** بود، گهی تحلیل عاشورا
تو گفتی مردم است حاضر، سلاح آنگه که تجویزست !؟
شرایط عینی و ذهنی، نگر آماده شد چند بار
کجا هستی تو ای رهبر، که خشم لبریز لبریزست
دهید پول کلان بهر یکی حامی
خیالتان بی خبر ملت!؟، نه جانم گوشها تیزست
گهی جان بولتن و جولیان، گهی با پومپئو خندان
تو گمائی این ورق بازیست، گهی دل یا که گشنیزست
همه پیر گشته اید یاران، بس است شعر و شعار قمپز
اگر اهل نبرد هستید، زمین تهران و تبریزست
نگاهی هم به چپ ها می کنیم اکنون
عجب چپ های با حالی، فقط کارشان که گرد میزست
شما جمله همه چپ های چین روسی
پناه برده به سرمایه، عجب این عبرت انگیز ست!؟
نه کوبا رفته نی مسکو، نه روئی بر پکن دارید
رفتارتان گویاست، که این خوردن همان «چیز»ست
شمایان جمله این کردید، که ملّت بی کس و کارست
سواری من نمی بینم، سراسر جمله «چنگیز» ست
فراموش کرده اید ایران، همه صد پاره و حیران
زبانتان ادّعا مملو، به حرّافی بسی تیزست
تعارف را کنار بگذار، شیخ بیرحم و خونریز ست
ندارید غیرت ملّی، که این خود اصل مهمیز***ست
* شباویز : مرغ حق،پرنده ای که شب هنگام از شاخه درختان آویزان می شود و می خواند.
** زمانی که آقای مسعود رجوی در عراق بود و بین رژیم و دولت عراق آتش بس شد،می گفت : ملت وقتی بیرون ریخت(شرایط عینی و ذهنی آماده قیام است)، ما از مرز عبور می کنیم با دست خالی، آنطرف مرز که برسیم پیدا کردن سلاح در چنین شرایط انقلابی کار راحتی است،چرا که ملت ناراضی ما را مسلح می کند. به این می گفت «تحلیل ب و ب پرین» .
*** مهمیز : وسیله ای که در انتهای چکمه سوارکارقرار دارد که برای جهت دادن و ایجاد هماهنگی حرکت اسب و سوار کار است .
رها اخلاقی
۲۹ آذر ۲۵۸۳ ایرانی
۲۹ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی
۱۹ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی
شمایان جمله این کردید، که ملّت بی کس و کارست
سواری من نمی بینم، سراسر جمله «چنگیز» ست
فراموش کرده اید ایران، همه صد پاره و حیران
زبانتان ادّعا مملو، به حرّافی بسی تیزست
تعارف را کنار بگذار، شیخ بیرحم و خونریز ست
ندارید غیرت ملّی، که این خود اصل مهمیز***ست
* شباویز : مرغ حق،پرنده ای که شب هنگام از شاخه درختان آویزان می شود و می خواند.
** زمانی که آقای مسعود رجوی در عراق بود و بین رژیم و دولت عراق آتش بس شد،می گفت : ملت وقتی بیرون ریخت(شرایط عینی و ذهنی آماده قیام است)، ما از مرز عبور می کنیم با دست خالی، آنطرف مرز که برسیم پیدا کردن سلاح در چنین شرایط انقلابی کار راحتی است،چرا که ملت ناراضی ما را مسلح می کند. به این می گفت «تحلیل ب و ب پرین» .
*** مهمیز : وسیله ای که در انتهای چکمه سوارکارقرار دارد که برای جهت دادن و ایجاد هماهنگی حرکت اسب و سوار کار است .
رها اخلاقی
۲۹ آذر ۲۵۸۳ ایرانی
۲۹ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی
۱۹ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی
ای میهن در زنجیر
ای میهن در زنجیر، ای درد تو بی تفسیر
ای تشنه آزادی، ای لایق تو «شبگیر»
جغدی لب بام تو، بنشسته به غم آواز
ای هستی من میهن، هم آخر و هم آغاز
جغدی که لب بامت، آزرده کند شامت
صبح آید و صبح آید، این هست سرانجامت
آواره شود این جغد، شک می نکن ای میهن
« با جنبش آزادی، با زندگی و هم زن »
هرچند که اسیری تو، در دست یکی جلّاد
ویرانه شده خاکت، بار دگرت آباد
ای خاک اهورائی، در جان و دل مائی
هرچند که به بند امروز، آزاده به فردائی
ای میکده مستان، دارم به تو صد پیمان
خون جگر از چشم ریخت، هم دردری و هم درمان
تو جامی و هم ساغر، سوی تو شوم آخر
نوشم ز شراب تو، تا مست شوم یک سر
تو مادر و هم خواهر، ای خاک تو از گوهر
هرگز نروی از دل، هم یاری و هم دلبر
روزی که رسد دیدار، ای سرور و هم سالار
بر دامن تو گریم، با شادی و هم صد زار
با اشک بشویم من، هرکوچه و هر برزن
گیسوی زنان شهر، جاروی تو صد خرمن
ای میهن در زنجیر، اینست به تو این تقدیر
پیروز شوی آخر، بر هرچه که بند زنجیر
خاک تو شود آباد، بار دگرت میلاد
هرگز نشوی نابود، هر چند به تو صد بیداد
این دشمن آب و خاک، این دیو و دد هولناک
نابود شود بی شک، گر ملت تو بی باک
بنگر به زنانش هان، در رزم به هستی جان
با این همه شیر آذر، آزاد شوی ایران
باشد که «رها» گوید، شعری ز سر شادی
ای میهن کسرائی،تو لایق آزادی
شبگیر : سحر، بامداد
۲۸ آذر ۲۵۸۳ ایرانی
۲۸ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی
۱۸ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی
می رسد روز تو شیخ
می رسد روز تو شیخ ای «خامنه»
بین اسد در روی تو هست آینه
می رسد روز تو شیخ شادان مباش
هرچه شیخ ست همرت حتم آش و لاش
بر سر هر کوچه شیخی هست دوان
در قفایش ملّتند رنگش خزان
در صفّ اوّل توئی شک می نکن
می کَند ملّت مرامت هم ز بن
بر دو دست کرده که نعلین می دوی
بی سر و سامان به هر سو می روی
مرد و زن خرد و کلان هُو در پَسَت
می خوری فحش نازا خود با کَسَت
سنده افتاده ز سر شال و عبا
من گمانم نیست که تنبانت بپا
لخت و عریانت کنند در هر سرا
موجب خنده شود این ماجرا
گردنت افسار زده همچون خران
خنده و شادی ز پیر برنا جوان
هی بگویی یا ابوالفضل کُن کُمَک
گر توانش بود کُمک داد خود کَمَک
یا زنی بر سر که ربّ العالمین
گو کمک آید که مهدی در زمین
وحی ز مردم آیدت ای بی شعور
رفته دوران خرافات، چه ظهور
الغرض گویی دعا صد التماس
کلّ آئینت دروغ است بی حواس
بر زبانت ورد و خوانی بس دعا
نی ز جبریلت کُمَک نی آن خدا
ملّتند پشت سرت لبها به خند
شهر غوغا گشته کام ها همچو قند
گر بیاری شانس نگردی تو شهید
نزد اربابت پناه مسکو، پلید
می شوی همخانه با بشّار اسد
تا که روزی مرگ تو از ره رسد
بی شرف ای خامنه این را بگوش !
ملّتی هست در کمینت در خروش
می رسد ان روز ای رذل شک مدار
آنچه گفتم می شود حتم آشکار
می شود بگشوده هرچه حبس بند
هرچه زندانی ست به آزادی رسند
می خورد مهر ختام آیین تو
از حرا تا حوزهء ننگین تو
شیخ بی شرم و حیا بی آبرو
می شوی با خلق ایران روبرو
آنچه قانون ست همان با تو شود
در جهان افشا شوی تو تا ابد
تو شوی محکوم در دادگاه به حّق
آنچه قانون ست به تو آن مستحّق
تا ببینند مردمان از شرق و غرب
تا جهان ماند که انگشتان به لب
دین و آئینت شود محو در وطن
منطق و عقل جای آن گوید سخن
می شود آزاد« ایران» این بدان
مهد آزادی شود در این جهان
ای «رها» کم گو که شیخ داند خودش
آنچه گفتی عاقبت آید سرش
رها اخلاقی
۲۲ آذر ۲۵۸۳ ایرانی
۲۲ آذر ۱۴۰۳خورشیدی
۱۲ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی
علی دیکتاتور
لعنت به تو و اسد علی دیکتاتور
پوتین و اسد و خامنه هم اخور
سید علی پلید بی شرم و حیا
دیدی که تمام نان تو شد آجر
روزی برسد که در جهان این اخبار
ساقط شده ای تو شیخ علیِ لاشخور
آن کرّهء بی شعورِ تو آواره
عمّامه بکنده پا فرار با چادر
شورای جنایتت به چنگ مردم
درسی تو شوی برای هر آدمخور
حزبی که خدای تو بُدش در لبنان
بی شک که خلاص می خورد لاک و که مهر
حوثی به یمن شود چنان خوار ذلیل
هشت الشعبی بیفتد از هر کُر کُر
مخروبه شود قبر امام دجّال
جایش بشود توالتی بی ردخور
نیروی بسیج تو شود چند پاره
همراه سپه عین اسد خود فی الفور
دیدی که اسد چگونه در رفت جانی ؟
مهلت نشدش همان «سحر» نی تا ظهر
این مجلس اوباش تو بن کل منحل
منظور طویله ات که جمعی ست مفتخور
آئین تو و خدای تو بی مصرف
ای ظاهر و باطنت نجاست عنصر
آن روز برسد مکن تو هرگز یک شک
عمّامه عبا به آتشند بین گُرگُر
شعری بسرایدت «رها» با شادی
خوانند همه آن به جمع، چون آوازْ کُر
هم کرد و عرب ترک زبان خوانندش
هم گیلکی و بلوچ هر قوم که چه لر
ایران بشود مهد خرد آبادی
نابود شود مرام «چوپانِ» شتر
رها اخلاقی
۱۹ آذر ۲۵۸۳ ایرانی
۱۹ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی
۹ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی
یاد ایام جوانی
یاد ایام جوانی سخت دلم خون می کند
تو نگر بر من جوان، ایام من چون می کند
موی چون یلدای من گشته ست چو برف
چون رسد فصل بهار حالم دگرگون می کند
هر بهار برگی ست ز عمرم می برد آنرا که باد
این بهاران دائما خون دل افزون می کند
رفت دوران جوانی من نفهمیدم که کی
یاد آن ایام را بنگر که اکنون می کند
خود نفهمیدم چه شد کی رفت عمر، من ناتوان
آنجنان رفتش ز دست گوئی شبیخون می کند
کودکی بودم چنان مشغول بازی در زمان
فکر آن ایام چه سخت دل را چه محزون می کند
در سنین نوجوانی دل مرا برد یک پری
یاد آن ایام شیرین بین چه مجنون می کند
چهرهء خندان یار در کوچه او می زد قدم
یاد آن لبخند یار بی سر و سامون می کند
کی کجا رفت آن همه شادی نشاط اشکم به چشم
همچو مرغی در قفس دل یاد هامون می کند
غرق مغرور جوانی غافل از ایام و دهر
روز گار را تو نگر ما را چه مغبون می کند
بین کنون گشته کمر خم چشم سوسو می زند
سخت دلم می سوزد و دردم چه افزون می کند
درد پیری و غریبی دوری از خاک وطن
حمله طوفان سخت بر دشت و هامون می کند
لیک شادم جنبشی در میهن ست هم روز وشب
این دلم را بس جوان هم شاد و خندون می کند
من که مجنونم، به عشق میهنم هستم جوان
این جوانی را همین شیرینِ خاتون می کند
ای «رها» غم را به دل ناید به تو،باش خنده لب !
شیخ را ملت مکن شک حتم که واژگون می کند
گشته فرعون زمان خوار و ذلیل،تو غم مدار
می رسد طوفان نگر جنبش به فرعون می کند.
رها اخلاقی
۱۷ آذر ۲۵۸۳ ایرانی
۱۷ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی
۷ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی
رخ یار
خوابم گرفته است و خیالم ز سر پرید
در خواب رخ یارم به، به عینه رسید
زدیم بوسه بر لب و دو گونه خویش
لبم لب یار همچو مرغ عشق بوسید
به دور گیسوی یار همچو نیلوفر
دستم به التماس فتاده سخت پیچید
چنان غرق تماشای یار که مگو
به حسادت فتاده ماه و هم خورشید
به سجده فتادم به پای آن شیرین
که فرهاد ز داغ دلم بسی گریید
کجاست خدا که ببیند خدای عشق
به سجده فتاده و سر به عشق سابید
مگر به خواب ظهور چنین رخی زیبا
که همچو شید طلوع به درگهش تابید
نه بنده منم خدای آتش و جهل
که عشق را به جرم یک بوسه هم پاشید
گذر کنیم ز این سرای سرد خاموش
گمان که عشق را شقایقی فهمید
یکی دو بوسه به خال کنج لبش
دلم ز گرمی عشق چون زمین لرزید
گرفت دست مرا به احترام آن یار
تمام هستیم به دست خود قاپید
نگاه پر از مهر و آتشش آنسان
به من هزار چشم آهوان را ارزید
«رها» زخواب برخیر و بس کن این رویا
که عکس یار ز تبعید به قاب هم پوسید
رها اخلاقی
۲۷ مهرماه ۲۵۸۳
۲۷ مهرماه خورشیدی
۱۸ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی
اهای بی وطن
آهای بی وطن که گشته ای خاموش
درد میهن نهاده در پس گوش
صبح تا شب به فکر و حال خودی
یا به خواب رفته همچو یک خرگوش
در وطن ملّتند سربسر عصیان
غیرتت کو چرا شدی بیهوش ؟
فکر شوهر و عیال و زن بچه
در فرنگ خوش خوراک و هم خوش پوش
دیده ای کودک بلوچ که خورد
نان خشک را به شیر سگ آبجوش ؟
گه ز درد گشنگی علف یونجه
نه کتابی نه درس و نی روپوش
درس و مشق بچّه های تو جور است ؟
کودک کار گشته با پدر همدوش
دختر و عیال به امنّیت شادان ؟
دخت میهن ز فقر که تن به فروش
چشمها بسته گوشها چو کرید
شیخ بیشرم شاد و هم مدهوش
ای «رها» این جماعتند بی رگ
دیر یا زود به میهن ست چه خروش
رها اخلاقی
29 آبان 2583 ایرانی/ 29 آبان 1403 خورشیدی/18 نوامبر 2024 میلادی
غرق سودای وطن
غرق سودای وطن هستم و حال یادم رفت
شده پروانه پرم سوخت که بال یادم رفت
فکر خاک وطنم جمله که ویران گشته
اینقدر بحث وجدل چپ لیبرال یادم رفت
روز و شب می گذرد روز و شبم ایرانست
گشته بیمار و نحیف زار،که "حال" یادم رفت
ذورقی گشته به دریا همه سرگردانم
ناخدا کو که روم سوی وطن یادم رفت
یک سرم غار حرا روس و پکن قبله دگر
حرف ز تاریخ وطن رستم و زال یادم رفت
نیمه شب خیره شده بر مه شب، شب تارست
آه هوشم ز سرم رفته خیال یادم رفت
کوچ مرغان شب است آه دلم با آنهاست
دور مانده ز وطن وصل جمال یادم رفت
گفته بودم که روم بهر جمالش دیدار
اینقدر غرق وطن یار غزال یادم رفت
آنچنان رفته به خود روز و شبی نیست مرا
شده خم آن قد و قامت که کمال یادم رفت
روز و شب جمله سکوت است بی حال
گوش و لب بسته شده آه که قال یادم رفت
شده کارم همه دلتنگی و غم را خوردن
بنگر حال و هوایم که زوال یادم رفت
هیچ باریده نشد قطره آبی که دگر
بلبل از باغ و چمن رفت نهال یادم رفت
ماچه بودیم و کجا، وای چه آمد سرمان
شه برفت شیخ رسید جاه و جلال یادم رفت
جمله آواره غربت همه بی سامانیم
مملکت خالی از اهل رجال یادم رفت
ای رها بس کن از این رفتن ها باش خموش
حیف و افسوس که من خاک زغال یادم رفت!؟
تو مگو خاک زغال بهر چه بودست مرا
اینقدر روشن و گویاست سوال یادم رفت
یک اشارت بکنم مابقیش را تو بگو
رفت زمستان و نگر ضرب مثال یادم رفت
مشتی از خاک زغال پاش به چهر مدعیان
شه و شیخ کرده به یک صف که قتال یادم رفت
رها اخلاقی
٢٠ تیر ماه ٢۵٨٣ ایرانی
٢٠ تیرماه ١۴٠٣ خورشیدی
١٠ ژويیه ٢٠٢۴
جان من بی تو مباد
با تو گویم با تو خندم با تو هستم روح و تن
تو گلی هستی که چیدم من تو را از باغ زن
ای گل سرخ محبت سمبل عشق و وفا
ای که تو سرو گلستان زیر پایت من چمن
کوزه ناب شرابی ساغرم در پای تو
نوش کن جام شرابی تا شویم در انجمن
زان دو ابروی کمانت تیر عشق بر من زدی
این شکارت را دمی مهلت که گوید وی سخن
ثروت و دار و ندارم کاروانی یک «دل» ست
گرچه در ره بوده صد رهزن تو گشتی راهزن
زلف تو کوتاه و لاکن همتت سروی بلند
جان من هرگز مبادا بی تو من را زیستن
ای محبت ای صداقت واژه رو راستی
همچویک چشمه زلالی تشنگی در جان من
آتش عشقت نه خاموشی پس از این سالها
بلکه دائم شعله ورتر در پِیَش صد بادزن
آتشی ست افتاده در خرمن ندارد ختم که هیچ
دائما شعله کشد تا هر کجا هست آسمن
گرچه گیسویت به برفست بیبشتر ای نازنین
عشق تو همچون شرابی بیشتر آتش زدن
ثروتم دادی به مهرت هیچکس آنرا نداد
در کویر خشک غربت ای نسیم یاسمن
همچو یک مادر و خواهر همچو یک معشوق پاک
ای دلارام سرنتابم گر توئی شمشیر زن
چون بکوبی بر درخانه که از ره می رسی
از سر شوق وشعف چشمان من اشک ریختن
دوست دارم من تو را با جان و دل ای نازنین
ای وجودت عطری از مهر و وفای آن وطن
خانه بی تو ساکت و گوئی که جانش رفته است
این «رها» را جان مبادا گر نباشی ای تو زن
۱ آذر ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۱ آذر ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۱ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی
واتساپ و تلگرام و رفقا
اینقدر غرق «واتساپ – تلگرامیم»
همه غافل از گذشت ایامیم
بفرستیم برای هم فیلم عکس
زین سبب جمله مانده ایم بی کس
نه سراغ هم رویم نه دیداری
ای رفیق بگو خواب یا که بیداری ؟!
گه فرستی فیلمی از «مرگ-یا کشتار»
گه ترانه ای به دف، دنبک و تار
گه لبم به خنده بیاری که مگو
که به شادی جفتکم چو یک یابو
لیک جملگی همه این گذراست
رابطه این نیست،بلکه رابطه میراست
حس و درد و شادی، ز دست رفته
نیست دیداری، گوئی جملگی خفته
این چه دوستیست که حتی نه یک زنگی
فیلمِ تنها نمی زند به دل چنگی
لیک چون مرده و از جهان رفتیم
دور تابوت هم، جملگی هستیم
ای دریغا که دوستی هم «ایران» بود
دوستی را واتساپ و تلگ بربود
هی بگویند که ما به کار مشغول
تو که گوئی نه این به ما مشمول
نه عزیز داده ای ز دست احساس
غرق کار گشته سکه و اجناس
این رفیقان غرق زندگی کارند
گشته پیچ و مهره گوئی ابزارند
وقت آزاد نشسته اند در سایت
با یوتوب و گوگل خدا برکات
امید که میهنم شود آزاد
با رفیقان اهل دل دلشاد
ای «رها» بی خیال باش و خود خوش باش
رو به سوی دشت، شو کمی بشاش
مگیر به دل، که چرا چونست
دل خیلی ز این سبب خونست
رها اخلاقی
۱۵ آبان ۲۵۸۳ ایرانی
۱۵ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی
۵ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی
«ز ملّت به مجتبی»
ز ملّت به شیخ مجتبی این بگو!
مثال پدر گشته بی آبرو
پدر خاک ایران به یغما ببرد
ز خون جوانان که جامها بخورد
خوری نان ملت توای مجتبی
سزایت بباید فقط ناسزا
پدر با پسر هردو رذلید و پست
دهانتان به سرب بایدش هم که بست
بکشتید زن و مرد این خاک پاک
که انسان ز درد سینه اش چاک چاک
تو ای دزدِِ أموال ملت بگوش!
بیارد تو را ملّتی حتم به هوش
پدر را نمودند همه خوار و عار
تو را بی پدر، رهبری را چه کار
چنان خوار و عارت کنند چون پدر
که این خواب خوش خود پرد از تو سر
تو و رهبری شیخ بی شرم کجا ؟ !
پدر با پسر هر دو کردید جفا
تو گوئی که کر گشته ای چون پدر
پر از خشم همه، گو تو هم بی خبر!؟
همه روز و شب مرگ نثار شما
به آتش کشند «سُنده» را با عبا
پرانیده شد «سُنده» از سر پلید
به هر نقطهء شهر، تو آنرا ندید؟
تو و گور و قبر مسجد و فاتحه
چکارست به تو مجلس و لایحه
برو غسل میت نما ای کثیف
درونتان کثیف و به ظاهر نظیف
نمائید «فجور» با رفیق باجناق
مرتب به حوزه چنین اتفاق
شمایان همه غرق آلودگی
سر و رویتان هست سزاوار «گی»
تو قالتاق و مکار ای شیخ رذل
سزاوار تو فحش فقط شعر هزل
برو پست خونخوار، تو ای بی وطن
تو را شغل فقط گور و کافور کفن
تمام وطن غرق خون از شما
ز حوزه گرفته برو تا «حرا»
شما را «حرا و نجف» نوش باد
همان تازی دزد شما را که زاد
شمایان ز نسل ملخ خور چکار
خوراکتان یکی مار و یا سوسمار
به ایران پاک خاک شه خسروان
نشاید شمایان شوید جاودان
شما جمعی فاسد ز صحرا کویر
یکی دزد و قاتل شماراست امیر
همان کس که کشت پارسیان را به تیغ
که دارد کتابی سخن ها بلیغ
تو ای مجتبی شرم نداری که هیچ
بباید تو را در نمد کرده پبچ
برو بی شعور ای نجاست پدر
به شال و عبایت سزاست شاش خر
پدر روضه خوانی نبود بیشتر
حسین را بکشت در محرم صفر
بدادند به وی سکه ای بهر نان
نشسته به منبر درازست زبان
شمایان همه روضه خوان گور کن
بجز غسل و « آن کار» ندارید فن
حسین و حسن را کشید بهر نان
سپاسی به شمر و یزید گو زجان
به آفتابه و مستراح علمتان
جنایت شرارت بود حلمتان
بنازید که از نسل شیخی عرب؟
تمام وجودش به خون هر وجب
برو ننگ به تو مفتخور بی شعور
سزایت نشاید که بادا به گور
تو را بایدت موزه برد یک نمود
که گردی به تاریخ میهن شهود
شمایان همه جمله بیگانه اید
مهاجم به این خاک پاک خانه اید
به روز قیام جمله گردید که له
ز شادی کنند ملتی هلهله
شود خاک ایران تهی از شما
نماند نشانی ز عمامه گو تا عبا
برینند به گور امام الخمین
ز پیر و جوان مرد و زن بین به عین
به بانگ اذان دارتان کشته ها
ز کشته شماها بساخت پشته ها
مواد مخدر حشیش تا که بنگ
به جان جوانان شما کرده جنگ
به کشتید به تیر «مواد» بس جوان
که سرمایه بودند بسی خود گران
به فحشا کشانده شما دختران
که ناموس ما بوده آن مه لقان
کشاندید به کار کودکان را به شهر
ز درس و کتاب جمله بیگانه قهر
نه برقی نه آبی هوا بس کثیف
ریال وطن از شما شد ضعیف
بجای شعف گریه کردید بنا
جنایت نموده به اسم خدا
خداتان خودش یک تنه جانی است
که هیتلر کنارش نه هیچ فانی است
نه آن رب عالم که هست مهربان
«اهورا» خدای کهن بوده ایرانیان
نمودید مساوی که تقسیم به درد
ز افسردگی غم همه رنگ زرد
بلائی نمانده نکرده به ما
نماند خانه ای زخم نخورد از شما
یکی دار و زندان دگر خود کشی
چه جانها برفت از مرض ناخوشی
نه دارو نه درمان نه یک راه حل
چه جانها سپردید بدست اجل
زگشتهای ارشاد چه ظلمها بشد
که ناموس مردم به یغما ببرد
بگویم هنوز ظلم و جور شما؟
که بر ملّتی کرده اید بس روا؟
همه هرچه مخ جمله آواره شد
هر آنکس بماند غصّه بیچاره شد
گرفتید فضای مجازی ز خلق
نه آبی که سالم نه نانی نه برق
ز فقر نان خشک، شیر سگ شد غذا
نه شادی نه تفریح عزای کذا
پدر کشته دختش، پسر یا پدر
نمودید شمایان همه دربدر
تمامی ره جاده ها گشت خراب
مرتب که قطع برق به لوله نه آب
تو ای مجتبی تخم فسق و فساد
بدست شماها چه گلها به باد
ز فقر و نداری شدیم گور به خواب
بگو شیخ بی شرم تو داری جواب؟
خودت هم پدر هر دو عامل که جنگ
بماند که نامی زهر دو به ننگ
بگویم چه کردید به آب و به کوه
نه آبی به دریا نه جنگل شکوه
ز نحس شما هرچه دریا که خشک
شده آب گندیده بدبو بجای که مشک
خزر را بدادید به آن خرس پست
خورد خاویارش شود مست مست
ز پول وطن گشته لبنان بهشت
شمایان همه اجنبی بد سرشت
چنان عرصه را کرده بر ما چه تنگ
نه راه صلاحی که جبرا تفنگ
خوش و خرمید جمله را این شعار؟
که مرگ بر «شه و شیخ» شما را به کار؟
بریزند به جیب شما این سران
ندانند چه خدمت شما را گران
نه شاهی میانست نه تختی بپا
همه دردشان این که فعال «رضا»
شود عاقبت روشن افکارها
شعاریست دهند جمله بی کارها
ولیکن توئی دشمن جمله ما
مبادا که ره را رویم ما خطا
شمایان تجاوز شده کارتان
فقط وحشت است جمله ابزارتان
تجاوز کنید عین جد بزرگ
ز وحشت درید هرچه را عین گرگ
عجب درسی دادست شما را «نبی»
به وحشت «حکومت» کنید چون «علی» *
بگفتا که «اَلرّعبْ» شود چاره ساز**
که «اَلنَصْرْ» رسد بر شما همچو «باز»* **
مغول آمد و خورد و کشت لیک برفت
شمایان سرانجام همین، رذلِ پست!
شمایان روید لیک به ذلت عذاب
نویسند نویسندگان در کتاب
فراری شده هرجهت گوشه ای
ز جنگل بیابان و هر بیشه ای
شود تیغ ناست چو اکسیر بدان
تراشیده ریشها به هرجا دوان
اگر دست ملت بیفتید که وای
گمانم که آویخته گشته ز پای
کسی را جلودار آن خشم که نیست
به این خشم همی دان سرانجام چیست
چنان خوار و زار مملو از لرز و ترس
که عبرت شوید در کتابهای درس
نویسند که قومی شرور اجنبی
به سنده به سر جملگی مذهبی
نمودند جنایت به قومی نجیب
به قومی که بودند و هستند ادیب
به قومی که بودند به تاریخ سر
نمودند چه خدمت به نوع بشر
ز شعر و ادب طب بگیر تا دگر
به منطق ریاضی شیمی چون گوهر
تو را مجتبی اینچنین ملتی
به زیرت کشند با چنان ذلتی
نگه ذله کردند که بابای تو
به عالم شده خوار که آقای تو
برو بی حیا جوجه ملا حقیر
بزودی ز منبر همه سقط به زیر
برو نزد بابا بپرس حال را
ز رنگش بخوانی تو احوال را
همین به که تا وقت تراست این زمان
بخر لانه موشی گرت هست عیان
اگر زنده ماندی و عمرت کشید
تو را ملتی حتم به دادگه نوید
شوید عبرتی بهر هر بیشرف
ز شرق و ز غرب تا جنوب هر طرف
شود بار دیگر که ایران بپا
بماند که جاودان نمانید شما
«رها» آن زمان گر بود زنده بین
سراید یکی شعر ز ایرانزمین
چنان شعری از جنس عشق بر وطن
خدای سخن گفته است آن سخن
چو ایران نباشد تن من مباد
به این مرز و بوم جمله یک تن مباد ****
شنو باردیگر تو هم این شعار !
به گوش فلک رفته تا کردگار :
چه خوش گفته شد این شعار را به شور
بری رهبری را تو ای مجتبی حتم به گور
* سرکوب شورش مردم دیلم، قزوین و خراسان، توسط ربیع بن خثیم معروف به خواجه ربیع، از فرماندهان ارشد علی بن ابی طالب .(کتاب موسوعه الشهید الأول، نوشتهء هشام مطر)
** میزان الحکمه جلد ۱۰(حدیث و آیات: سخنان جامع)- از سخنان رسول الله: بُعِثْتُ بِجَوامِعِ الکَلِمِ، و َنُصِرتُ بالرُّعبِ :صحیح مسلم. من با سخنان جامع مبعوث شدم و با رُعب و وحشت یاری شدم . و در جائی دیگر از این پیامبر بزرگوار : اَلنَصر بِالرُعب.
*** باز پرنده ای تیز پرواز و شکاری
**** بیتی از فردوسی نامدار
روز قیام می رسد
روز قیام می رسد، شعله شود تمام شهر
کشته و زنده وطن، شاد همه ز این خبر
شهر شده که انقلاب، سر زده نور آفتاب
«گشتِ »جنایت و ستم، رفت بهمره حجاب
هر طرفی تفنگ و چوب، آتش خشم می رسد
جمله همه به جان شیخ، صاعقه نعره می کشد
بیل و کلنگ وهرچه هست، جمله شود سلاح ما
شعلّه خشم ملتی، حی علی الصلاح ما
زلف برهنه زنان، خشم شود به شیخکان
«مرگ به شیخ» بی وطن، نعره زند به آسمان
شیخ بگوش این شنو! روز قیامتست کنون
روز حساب گشته است، منبر تو که سرنگون
هرچه به دار رفته سر، دخت دلیر و هر پسر
نعره کشان به سوی تو، گرچه زتن جدا که سر
مادر دق نموده ها، غصّه کمر خمیده ها
گرچه عصا زنان ولی، اشک ز شوق به دیده ها
آه چه محشری شود، سوی شما همه دوان
گرچه شکسته چهره شان، جان بشود همه جوان
خون سیاوشست به جوش، بابک ماست در خروش
مرغ سحر به بام شهر، خوش خبرست به ما سروش
شیخ و جنایت از وطن، خالق مرگ و گور کفن
سوخت همه به آتشی، رفت به خاک، اهرمن
تار و سه تار و عود و دف، شهر به رقص و شور شعف
پیر جوان، ز مرد و زن،جمله همه به رقص و کف
جام شراب جرینگ جرینگ، بَه که رها شد این زمین
خورده بهم که جام ها، عشق به شهر همنشین
کینه و دشمنی برفت، جای به عشق خود سپرد
مژده که زندگی رسید، مرگ به مرگ جان سپرد
مژده دهیم به این جهان، آتش کین شده خموش
صلح شکوفه زد به شهر، چشمه امنیت به جوش
باردگر وطن شود، غرق غرورْ افتخار
نیست به شهر کودکی، داده تنش به کسب و کار
گیسوی دختران ما، چهره چه شاد همچو ماه
شیخ بسوزدش ازین، غرقه به رنج و درد و آه
شهر به نعمت ست که غرق، نعمت نان و آب و برق
شهر شود تهی ز فقر، گشته به عکس ورق ورق
عطر خوش «تنورـ نان»، کوچه به کوچه این زمان
لهجه آذری و لر، شوشتریُ و اصفهان
به چه خوشست این کلام، موقع گفتن که «نان»
قوس و قزح به شهر بین، جمله همه که این «زبان»
آه صدای مدرسه، هلهلهء که بچّه ها
گو که به باغ می رسی، دیدن شاد غنچه ها
کوچه به کوچه امنیت، شعر و شعار جریّت
جمله به مجلسی به شور، نیست به کس که ضدّیت
سلطنتی و چپ و راست، مجلس مشورت بپاست
آنچه که رای ملّت ست، حاکم میهنش رواست
آنچه که آرزوست من، شاعرکی ز این وطن
مسکن و نان و حرّیت، منع مباد به هر «سخن»
بهر چنین فضای خوش، راه فقط که وحدت ست
گر نشود چنین رهی، باز که ره به ذلّت ست
باد زبان من که لال، گر بکنم که قیل و قال
خیر شود به انتها، حافظ اگر زنیم که فال
مژده دهد که می رسد، عاقبتش که یک سوار
حول رهائی وطن، حنجره اش که یک شعار
گفت «رها» که آرزو، نکته به نکته مو به مو
مست شوی به خاک خود، جام شراب و کوزه جو
کوزه شراب «وحدت» است، جام فقط یکی کلام
از «من» خود رها بشو، جمله حرف همین «تمام»
رها اخلاقی
۱۷ آبان ۲۵۸۳ ایرانی
۱۷ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی
۷ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی
کوروش کبیر
امیرالمومنین
یکی کوروش ست و «حقوق بشر»
به عالم معلّم همه سربسر
نوشتی تو منشور انسان که چیست
اگر نمره باید تو را هست که بیست
تو بودی به اخلاق مرام «راست رو»
به تاریخ ایران توئی «آبرو»
مرامت شده مشق آزادگی
تو ای دشمن هرستم هرزگی
منش را تو بودی که آزاده مرد
جوانمرد بُدی در نزاع و نبرد
به «بابل» رسیدی نکردی اسیر
که بل جمله آزاد جوان تا به پیر
تو فرمان نمودی به یاران خویش
نباید به دامن کسی دست به پیش
زنان کودکان در پناه منند
بدارید همه محترم ارجمند
مبادا به کس ظلم تعرض کنید
نه دردی نه رنجی به ایشان برید
مبادا تباهی کنید تیرگی
مبادا کسی را گرفت بردگی
به آئین و رسم جمله هستند رها
مبادا بزور پیرو رسم ما
تماماً رهایند و خود اختیار
به آئین رسم و به هر کردگار
منم یار پیران و افتادگان
خموشان و جمله همه خستگان
ضعیفان و رنجور «پناهند» به من
ز پیر و جوان کودک و مرد و زن
تباهی سیاهی ز ما دور باد
نه وحشت شقاوت نه هر انقیاد
کنون بابل آزاد گشته ست به ما
رها از غم و غصّه درد و بلا
مزارع شده سبز و نخلها بلند
سراسر به بابل کسی نی گزند
بیاورده «کوروش» به خود حرّیت
حقوق بشر را به جدّ اهمیّت
نکشت ملّتی را مثال عمر
بزور کرده مسلم همه سربسر
مثال «علی» حرف نزد از خراج
نه زوری به شمشیر و پولی که باج
زنان دختران را نه زور ازدواج
به کوفه نجف جمله کرده حراج
ابوبکر و عثمان، علی با عمر
بُدند دشمن هرچه «ایران» بشر
«حسین» بوده در جنگ مازندران
زدند گردن مرد و بردند زنان
به تاریخ اسلام نگر چون شده
ز ایرانیان رودی از خون شده
بکشتند که «بابک» به تیغ ستم
محمّد نوید ظفر بر عجم
به کوفه نجف برده ناموس ما
بگفتند عجم جمله پابوس ما
«سلام» شد جواز عبور هان بدان
«موالی» بخواندند که ایرانیان
بکشتند ز ما و ربودند که مال
سیاهی و زشتی بجای کمال
ز «خیبر» نَبَرد گویمت داستان
که ننگی بود قصّه اش جاودان
محمّد ربوده «صفیه» به زور
فرستاده شویش به قبر و به گور
«صفیه» زن شیخ قوم «یهود»
به تاریخ اسلام و غیر بس شهود
شب مرگ شوی، حجله وی را بِبُرد
محمّد ز این زن چه ها کام برد
خلافش که کوروش به «شوش» در نبَرَد
نگه این جوانمرد به تاریخ چه کرد !
در این جنگ غنائم چه بسیار بود
میانشان زنی همچو یک «ماه» بود
چنان چهره زیبا تو گو قرص «ماه»
بگفتند غنیمت دهیم «مه» به شاه
چو کوروش شنید داردش شوهری
بگفتا مبادا که بینم «پری»
ببود «پانتئا» نام آن جهره «ماه»
که کوروش نکرد جهر وی را «نگاه»
کنون گشته پیدا یکی «رهبری»
امامش همان فاتح «خیبری»
بگوید که «کوروش» بُد آزاده ای
بشر را «حقوق»، هدیه وی داده ای
مسلمان شیعه به کعبه سجود
به غار محمّد که هست در سعود
برای زنانش که «زینب» سر ست
به مردان وی هم «علی» افسرست
همان «تازیانی» که کشتند به جنگ
به ایران تجاوز، «حیات» کرده تنگ
گرفتند جزیه جنایت بپا
ز اولاد کوروش به هرجا که جا
محمّد و کوروش زمین آسمان
اهورا و الله تفاوت به جان
تو دانی که کوروش بده شاهِ شاه
ضعیفان و افتادگان بُد پناه
اگر اینجنین فکر تو را در سرست
کجا این «شعارت» به عقل باور ست
تو گوئی که مرگ بر «ستمگر» بباد
چه «شه» باشد و شیخ و «رهبر» نهاد
تو دانی که کوروش خودش «شاه» بود
به شاهیِ وی عالم آگاه بود
تو فهمی «برادر» خودت حرف خویش؟
بخندند سبیل تو را هم که ریش
بکن شرم از این حقّه بازی بس ست !
تو پنداشته کوروش که هم بی کس ست ؟
امیدست که جدّاً کنی انقلاب
رها گشته از این دروغ منجلاب
اگر اعتقادت که «کوروش کبیر»
چرا یک مهاجم تو را هست «امیر» ؟
گذشت آن زمان چهره ها روبروست
مشخص شده چهر دشمن ز دوست
«رها» گر به خانه بود یک کسی
کلامی اشاری بود وی بسی
رها اخلاقی
۱۱ آبان ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۱۱ آبان ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۱ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی
***********
تمام وطن
تمام وطن غرق دردست و آه
نه آرامشی هست به شب نی پگاه
شمال تا جنوب غرق ماتم ستم
چنان است که تازی هجوم بر عجم
زنان گشته کالا مخوانش بشر
برابر به حیوان و بهر «حشر»*
بباید شود ساندویچ در حجاب
نبیند رُخش را نه مَه آفتاب
بباید سیه پوش شود سر ز پا
به فرمان شیخِ کثیف،مخ خلا
به شهر «گشتِ ارشاد» و شب_پاسدار
نه آرامشی امنیت برقرار
ربایند به شهر و به ده دختران
به فرمان «الله» و آن تازیان
همه گشته غمگین و افسردگی
نه کاری نه یاری نه هم «زندگی»
عروسی کجا کی توانش ببود
که شیخ هرچه ثروت تماماً ربود
جوانان میهن همه دردبدر
و یا رفته زندان و دارست که سر
نه دارو نه دکتر نه درمان میان
تو بینی ستم را به چشمت عیان
به دار می کشند روز شب مرد و زن
ببندند دهانها اگر یک سخن
دهند مال ملّت بدست «حماس»
بجایش وطن غرق فقر، آس وپاس
«حسن» شیخ «لبنان» که گشت گور به گور
برایش مهیا دلارها و حور
به حوثی یمن تیر و خورد و خوراک
چو جمعش کنی خود حساب هولناک
ستم در ستم روز و شب هست بپا
به شعرم نگنجد که گویم به جا
فقط غرق درد اشک و آهست وطن
عزا بهر اصغر حسین یا حسن
وفات رسول و خدیجه بتول
ز روضه عزا شهر و روستا ملول
یکی ماه روزه محرّم صفر
بیارند به میدان شتر اسب و خر
زنند سینه بر روی و سر رفت «حسین»
شده بیوه «زینب» اسیر گشت فطین
سراسر همه رنج و درد و بلا
کسی می نیابی که نی مبتلا
بلوچ و عرب، ترک و لر آذری
ز فقر و ستم گشته خود لشکری
یکی لشکر فقر و دیگر نه کار
نه حرمت نه عزّی همه گشته خوار
بلوچ ستمکش که سهمش تفنگ
نماندست به وی ره، فقط پا به جنگ
لر و کرد و ترک آذری نیز همین
نمانده رهی جز نبرد در زمین
دروغ و ریا گشته کالای روز
به ریشت امام تف، پدرسگ بسوز !
بگفتی که حرمت دهیم خلق را
بیاریم به سفره تو بین نفت را
شوید صاحب خانه ملک و منال
رسانیم شما را به اوج و کمال
شود «بوس» و برق آب و گاز مفتکی
به میهن نه فقر نی گدا اندکی
و یا رشوه دزدی،همه بی نیاز
نه قفلی به درب،بلکه دربها که باز
پدر خوک «خمینی» بیا کن نگاه !
خرابی ز خاک میرسد تا به ماه
«قرمساق دیوثِ جاکش امام»
نگه ملتند در سیاهی تمام
تمام وطن غرق فقر و فساد
نشسته به قدرت توی «اون» گشاد
فروشد تن خویش دخت پیر جوان
که شاید رسد لقمه ای آب و نان
تو گفتی «پدرسگ»، که شه کرد ستم
کجا «شه» چنین کرد به ایران الم
«شه» ما بُدش ریشه در آب و خاک
توی بی وطن را «حرا» سینه چاک
رگ و ریشه ات دزد و رهزن بدید
به دزدی و غارت به ثروت شدید
نگه کن تو «دیوث» که ایران چه شد !
همه آب و خاکش که ملّا بخورد
فساد و تباهی کند سخت که داد
کنند باجناقها لواط بین چه شاد
ز سر تا بپا جمله فِسق و فُجور
به روح شهست جمله این: «غرق نور»
تمامی ملّت به رنجند و درد
ز فقر گشته چهرها همه رنگ زرد
فقط شیخ بی شرم کند زندگی
ز بالا به پایین همه هرزگی
تو گفتی که «شه» داده ثروت به باد
گشا گوش و بشنو: «که وی روح شاد»
شنو ملّتی می دهد این «شعار»
شها روح تو شاد و ای افتخار !
کجا گُشنه بود کودک ای بی خرد ؟
که نان خشک به شیرسگ اندر خورد
برو شرم کن شیخ دزد و کثیف
تن کودکان خشک و لاغر نحیف
کجا این همه مغز فراری ز خاک
تو بهر حماس کرده ای سینه چاک
خرافه دروغست آیین تو
فسادست ز بالا و پایین تو
نمودید جهنّم که ایران ما
پیامی که آورده شد از حرا
ز نسل عمر تا ابوبکر پیر
نشاید به غارت شوید جملّه سیر
شمایان همانید که تاختید به «شاه»
بکردید که ایران ما را سیاه
به «ساسانیان» باشدم این سخن
«اهورا» شما را بگفت اهرمن
کنون ملّتی جمله «شه» را به یاد
شعارش دهند روح وی «شاد باد»
جهان را کشاندید به جنگ و ترور
شما وحشیانید ز عصر شتر
همان جانیانی که خوردید ملخ
به ایرانیان کرده کام را چه تلخ
کنون گشته اید خوار و عار «شیخکان»
به ایران نباشد شما را مکان
به شادی نشسته که یک عر و عر
تو را کرده هموزن شه، بی پدر ؟
زنند داد و فریا که مرگ بر ستم
چه رهبر،« رضاشه» که جمشید جم
هر آنکس دهد این شعار خود بدان
ندارد رهی بهر ایرانمان
فرارست به شکلی، ندارند جواب
که بودند و هستند عمیقاً به خواب
«رها» بگذر از این هیاهو، بهل !
که بگذشته است عمر شیخ از چهل
فریب شعار را مخور، باش به هوش !
به راه وطن تا توانی به کوش
ز شعرت بساز تیری و هم کمان
بزن قلب شیخ را مکن دم امان
«هلا» شیخ فاسد، وطن غرق خون !
ز خونها شوی عاقبت سرنگون
شود بار دیگر همه شهرها
همان «جنبش زن» دگر باز بپا
شود انقلابی که ملّت رها
نه عمّامه ماند نه نعلین عبا
برو بی شرف شیخ فاسد خموش !
بزودی بگردی تو سوراخ موش
تمام وطن جای غم، عیش و نوش
تو شیخ کثیف حلقه کن این به گوش
«رها» گفت کمی حرف میهن به جزم
به آتش کشد ریشتان را به رزم
*حَشَر : در لغت به معنی برخاستن،تحریک کردن،بیدار شدن. اما در نگاه و دیدگاه ملا صدرا فیلسوف مسلمان،زن را در ردیف حیوانی می داند که برای تحریک و لذّت جنسی مرد آفریده شده است . کافیست روی انترنت بنویسید :ملا هادی سبزواری و زن، همه چیز روئیت خواهد شد .
رها اخلاقی
۸ آبان ۲۵۸۳ ایرانی
۸ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۹ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی
دیدن مادر در خواب
شبی در خواب دیدم مادرم را
گل پژمرده آن تاج سرم را
دوچشمش غرق اشک دل مملو از خون
همی می زد به درد پُکها به قلیون
مثال مرغ بامداد ناله می کرد
چنان افسرده رنگ چهره اش زرد
بگفتا ای پسر بس خوار کردید
گلستان میهنی را خار کردید
ببود شهرها چه آباد غرق نعمت
کنون مرگ ست و فقر مملو ز نکبت
کجا بود اینهمه گلهای پرپر
تن خود را فروشد مام و دختر؟
هزاران نوجوان و پیر و برنا
فدای عقده چند شیخ و ملا
هزاران کشته در میدان جنگ شد
چه بسیار جان اسیر شیشه بنگ شد
بکشتند هرچه روشنفکر و «دانا»
هر آنکس درد این کشور که دانا
تمام شهرها ویران سیه پوش
به هر جا بنگری جاسوس و بس گوش
«جوانی» را به زندان کردی «خود» پیر
منم افتاده تنها بند و زنجیر
شب و روزم گذشت با درد و حرمان
برای دیدنت زندان به زندان
هزاران درد و رنج را شیخ جلّاد
کنار رنج تو بر من بیفزاد
گهی گفتند که حُکمت تیرباران
دلم غرق ستم اشکم چو باران
بگفتند نه ابد حُکمش شکسته
از این زندان به آن زندان چه خسته
به زندان «اوین» بهر ملاقات
چه ساعت ها تحمّل با مکافات
به سرما و به گرما چند ساعت
برای جند دقیقه کرد قناعت
ندیدم چهره ات آخر که رفتم
میان گور و خاک کوته که دستم
چه کردید «انقلاب» ایران به باد رفت !؟
خراب شد مملکت شادی ز یاد رفت
ز دوری تو من دق مرگ و نابود
فنا اندر فنا سرمایه و سود
مگر بد بود که میهن شاد و آباد ؟
زن و مرد جملگی بودند که آزاد
سیاست اندکی در بند فتاده
بشد «آزاد» بگو حاصل چه زاده ؟
هزارن شیخ گشنه، نان ندیده
گلستان میهنی را بند کشیده
مریضی درد و نکبت با گرانی
برای نانکی در صف بمانی
چقدر گفتم جوان راهت خطا هست
تو بودی غرق جهل همچون که یک مست
عقب بردید که کشور را هزاران
به دوران جهالت بز چرانان
تو را یاد هست که گفتم شیخ و ملّا
اگر دستْشْان رسد بر پول و کالا
ندارد جیب آنها انتهائی
رسیده بر سر سفره گدائی
نه آبی ماندو نی کوه و جنگل
هزار رحمت به کرم و هرچه انگل؟
دو چشمش غرق اشک دستش به سویم
بگفتا ای پسر گوش تا بگویم !
«رضا شه» امنیت آورد به ایران
بُدش این مملکت نابود و ویران
بسی کور و کچل بیماری و درد
به هرجا خانکی بیشرم و نامرد
همی دادند که فرمان هرچه دل خواست
اهالی همچو برده، خان که آقاست
اگر جشن عروسی بوده برپا
بباید جمله ساکت همچو نجوا
بویژه گر عروس بودش که زیبا
به خان باید برفت بالین به یک جا
تو گوئی خان که نه، وی بل خدا بود
به امر خان بباید هرچه مقصود
فلک بستند به کوچه مرد دهقان
چرا محصول نبرده خدمت خان
به امنیت نبود هیچ شهر و راهی
نه درمانگاه نه دارو یا پناهی
تراخم با فلج طاعون و صد درد
«رضا شه» بهر ایران کار کار کرد
اگرچه اندکی با زور نه قانون
حجاب را کنده از سر هرچه خاتون
ولی دیدیم که زن پایش به میدان
بکرد پیشرف اگرچه سخت نه آسان
بدش زندان و بند در عهد این شاه
نمی گویم که کامل همچو یک ماه
یکی دادگستری را کرد نهادی
بگفتا حکم، نه حکم شیخ هادی
به ملّا و به شیخ گفتا که خاموش
گذشته رفت، کنید آنرا فراموش
بزد بر پوزه هاشان هان که پوزبند
به هرچه شیخ و ملّا پست و الدنگ
بساط صیغه و چند همسری رفع
بکرد بس کارها داد سود و هم نفع
پل و جاده بنا کرد درس و مکتب
به فکر واکسن مالاریا تب
بنا کرد ارتشی را خود منظّم
اگرچه کرده افراط اندکی کم
بنا کرد خود دبستان بهر دانش
کشید وی بیسوادی را به چالش
بیاورد امنیت در شهر و روستا
بکوبید هرچه خان و دزد به یکجا
بخورد شاخش به شاخ برخی اقوام
بکشتند یکدگر را ختم سرانجام
سرانجام هر دو خود کردند که آشتی
بجای دشمنی دوستی به کاشتی
رضا شاه فکر یک «ایران واحد»
کنارش ملتی یکدست و «قائد»
تماماً سعی وی ایران به پیشرفت
سران انگلیس در فکر زر نفت
سران انگلیس وی را «اسارت»
ببردندش «موریس» در رنج کثالت
بشد شاهی جوان حاکم به میهن
بپا کرد میهنی را خود به احسن
دبستان و دبیرستان و مجلس
کسی نی مثل اکنون لخت و مفلس
هر از چندی بگفت ای نور چشمم
بگیر دستم توانم نیست که خستم
بگفت زندان که بودی رفتم از دست
تو را آواره کرد شیخ پلید پست
کمی با وی نشستم اشک ریزان
بگفت خوبست که میهن گشته ویران؟
پدر مادر به گورستان تو حیران ؟
هزاران خانه پاشیده چه ویلان ؟
بگفت داری تو جرئت اندکی بیش ؟
کنی یک انتقاد بر کار خود خویش ؟
هنوز هم میزنی فریاد که یک سر
کنی مرگ را نثار شاه و رهبر
کجاست شاهی که تو مرگ بر نثارش
نشانی شیخ جلاد را کنارش
تو می ترسی که باز شه آید ایران
سگش صد به ازین «شیخ» پاچه خواران
همه اضداد شیخ مشغول خویشند
به راه تفرقه جمله به پیشند
نشسته شیخ بر منبر به خنده
ندارد ترمزی، گازست و دنده
زمان پهلوی ایران چه آباد
خدا داند که ملت راضی و شاد
نمی گویم که بود صد روی صد هان !
ولی بودش میان سفره ها نان
کجا بود تا کمر در سطل آشغال
زن و مرد جوان تا پیر و اطفال
جوانان دربدر بیکار و معتاد
و یا بالای «دار »با نام افساد
تمام اهل علم آواره گشته
و یا زندان بدست شیخ کُشته
زنان و دختران چون دسته گل
شده خانه مکانش سایه «پُل»
بگفت شه عزّتی داشت بین اعراب
کنون تازی شده بر ما که ارباب
همی گفت و ز دل بس ناله می کرد
نگاهش پر زغم و دستان او سرد
بگفت مادر بگو اکنون کجائی ؟
امیدست زنده باشی نی بلائی
بگفتم مامِ جان، هستم پشیمان
خودم آواره، میهن بس پریشان
تو که رفتی شدم آوارهء شهر
تمام آنچه گفتی دارم از بر
فرار کردم ز میهن پا برهنه
گذاشتم پشت سر یاران و خانه
شدم آوارهء دشت و بیابان
بجنگیدم ز دل، دائم نه یک آن
شدم مغضوب آن «رهبر فراری»
به جرم یک سئوال،مسئله داری
نمود آواره ام در شهر غربت
بگفتا کرده ام من بر تو رحمت
و گرنه حکم تو اعدام بباید
اگر حاکم شویم حتما نه شاید
چه گویم مادرم آواره گشته
به آنجائی که گویند چون بهشته
ندارم زندگی اینجا نه سامان
ولی باز هم به رزمم با دل و جان
بگفت مادر امیدوار باش همیشه
چو فرهاد بهر «شیرین» کوه و تیشه
«وطن» شیرن و تو، فرهاد وی باش
گذشته رفت نگو دائم که ای کاش
شوی با سربلندی سوی میهن
به یاری همه، هم مرد و هم زن
دو سه پُک زد به قلیان از ته دل
شدم بیدار ز درد سر مفاصل
بشستم دست و رو، با عشق و امید
شود میهن به پرچم شیر و خورشید
رها گردد«رها» ایران، مخور غم
تمام زخمها گردد که مرهم
زنیم ساز و دهل در کوچه بازار
شود شیخ و فقیه هم زار و هم خوار
رها اخلاقی
۲ آبانماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲ آبانماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۳ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی
*****************
شاعرکی آواره
شاعرک آواره ای بی خانمان
خانه ویران گشته ای ایرانیان
یاد میهن دائما هست بر دلم
کوچه های کودکی را من دوان
رفته از دست آن همه مهر و وفا
جای آن کینه نشسته ارمغان
ارمغان شیخ هست مرگ و فساد
مملو از نفرت زمین تا آسمان
جای خورشیدست عیان ابر سیاه
ابر نازا مرگ گل با باغبان
زین سبب شعرم گهی مملو ز غم
نیمه شب اشک بر دو چشمم بس روان
گه ز عشقِ رفته از دست، با قلم
می سرایم یک غزل با سوز جان
ناله هایم در اطاق کوچکی
گریه های نیمه شب بُردست امان
گه به یاد مادری چون برگ گل
کز غم دوری ز تن رفتش «روان»
گه نشینم در غم خواهر که رفت
بیشماران درد دل، بسته زبان
گر بگویم رفتگان را یک به یک
می شود چند قافله بس کاروان
از همه دردناکتر بر دل چو تیر
هان نبود «نیرویی» همره روان
هر کسی سازی بدست سازش چه خوش
لیک این سازست چه دمساز با اذان
حاصلش در جیب شیخ بی وطن
میهنست ویران کران تا بی کران
میهنْ همچونْ آهوئی خوش خط و خال
در حصار وحشی درندگان
می درندش بی محابا همچو گرگ
بی کس و بی یاورست بی آشیان
نیمه های شب به «مه» در گفتگو
می کنم با شعری این درد را بیان
می رود عمرها چو رودی در کویر
کی شود محو «تفرقه» یک سازمان؟
کاغذ و جوهر مرا بس سرزنش
شاعرک تا کی به آهی و فغان ؟
تا به کی نالی که طوفانست و رعد
ذورقی بینم، کجاست یک بادبان ؟
گه سرایم خانه را دزد برده است
مدّعی بس کن ! کجاست یک پاسبان ؟
گر شرف دارید و یک جو غیرتی
مام میهن غرق زخمست نیمه جان
در دل شب میزنم بر فرق خویش
این زمان را کاوه آرش با کمان
بایدش ماهان و بابک را ببود
تا بهار آرند و روبند این خزان
رو به اتمام جوهر و کاغذ کنون
جوهرست خون دلم کاغذ زمان
گریه کن با من تو ای مرغ سحر
ای که سالها گشته ای مرثیه خوان
تا به کی نالی ز شب تا بامداد
بایدش غرّید چون آتشفشان
تک تک ساعت که گوید هان به هوش !
شعری از نو بایدش گفت در جهان
بنگریدش میهنست ره در فنا
شعری از نو یک خروش از هر دهان
شعری از جنس شرف «همبستگی»
جمله آید یک شعار از هر دهان
ای «رها» غمگین مشو،حتم عاقبت
می رسد غرّش به میهن ناگهان
غرّشی بس آتشین و شیخکوب
می رسد مرغ سخر خوش نغمه خوان
میرود غم غصّه زین خاک شک مکن
خاک ایران می شود حتم آبادان
می شود برپا که پرچم باز بین
پرچم میهن سه رنگ، شیر در میان
رها اخلاقی
۲۹ مهرماه ۲۵۸۳ ایران
۲۹ مهرماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۰ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی
مثنوی دیدن شاه در خواب
شبی در خواب دیدم شاه ایران
یکی پرچم بدستش سخت گریان
روان اشکش به روی شیرو خورشید
مرّتب می کشید آه و بنالید
بگفتا عزّ ایران رفته از دست
دلم از دست این اوضاع خسته ست
زمانی نام ایران تاج سر بود
مرتّب عزّتش دائم درافزود
کسی جرئت نبودش دخت میهن
به او گوید تو هستی لذت من
رود سوی دبی از بهر نانی
فروشد خویش دراوج جوانی
برای لقمه ای نان تن فروشی
بگفتا هموطن آیا به هوشی؟!
جوان میهنم بیکار بیکار
پزشکان خودکشی ملّت چو بیمار
هر انچه مغز از میهن بدر شد
بسی سرمایه ملت هدر شد
شده آباد گورستان و مسجد
به نابودی کشور شیخ در جد
بلوچستان نه مکتب نی نه دارو
نه آبی بهر خوردن تغذیه کو ؟
بود شیر سگی نان و خوراکش
به یغما برده اند هم آب و خاکش
همی گریید و با درد گفت که اهواز
به آن دریای نفت و مملو از گاز
تمام مردمانش بس فقیرند
برای اندکی نفت صفّ بگیرند
مرّتب در صف بنرین معطّل
اگر یک اعتراض پاسخ مسلسل
عرب های جنوب ایرانیانند
به چنگ فقر چون زندانیانند
کجا شیخ عرب فکر جدائی؟
به خوزستان و ایران هست فدائی
دلم خونه دلم خونه دلم خون
برای آب سبز رود کارون
کنون گشته یکی باتلاق بد بو
کجا رفت شادی ملت به من گو؟
بگو آن شهر خرمشهر چون شد
به دست شیخ نی خرم زبون شد
نشستیم اندکی خامش من و وی
سپس یک راه را کرده به غم طی
بگفتا ای جوان اهل کجایی ؟
چپی یا پیرو غار حرایی؟
بگفتم بودمش بچّه مسلمان
زمانی که شما بود شاه ایران
جوان بودم جوانی خام و نادان
شما و من بدیم جمله مسلمان
اسیر دین و مذهب وحی و قرآن
درون مذهب تازی به زندان
کتاب و مدرسه بودی مهیا
غذابدرایگان هر گوشه هر جا
دو چشمانم به چشمش زد به گریه
به دیواری زدیم ماهر دو تکیه
کمی بگذشت با این حالت و حال
ز من پرسید حال و نیز احوال
بگفتم من ز خط گاز و نفتم
ز نسل گیج پرت، پنجاه و هفتم
کنون گشته پناهنده به غربت
فراری از وطن با صد مصیبت
بُدم دانشجوی معماری آب
تمام آرزوها رفته در خواب
بیفتادم به چند سالی به زندان
به چنگ شیخ و پاسداران آنان
تمام خانواده رنج و زحمت
به دیدارم بدند دررنج و حسرت
شدم محکوم چونان«فاسدالارض»
به پارتی و به رشوه قوله وقرض
ز اعدام ظاهرا گشتم رهائی
طناب و جوخه بد حکم نهائی
به زندان دائما تبعید به یک شهر
گهی تهران گهی اهواز و شوشتر
گهی تبعید در مسجد سلیمان
زمانی هم به شهری نام شادگان
خلاصه دربدر زندان و تبعید
مرتب انفرادی دور ز خورشید
به حکم پارتی یک آیت الله
که بر قبرش بتابد شید و هم ماه
شدم مشروط آزاد و ز اعدام
موقت جان بدر برده از آن دام
بماند مابقی شرح ودردها
چه گویم من دگر از درد سرها
بگفتم ای شها هستی که با من؟
بگفتا البته ای شیر «سوپرمن»!
زدم لبخند تلخی گفته اش را
بگفتم من سوپرمن ای که آقا!؟
گذشت یک مّدتی خاموش و بی حرف
زمستان بود هوا هم سرد و هم برف
ز من پرسید کنون شادی در اینجا؟
بگفتم خود بگو ای شاه والا
نگاهم کرد بزد یکجا به هق هق
به گونه اشک بدش هم صاف و صادق
سخن آغاز کرد با آه و با درد
کمی رنگش پریده یک کمی زرد
بگفت بودم حصار اندر حصاران
میان ملتی مسلم و یاران
کرملین صاحب چپ حزب توده
دل هر بی وطن را خود ربوده
چکار می بایدم کردن، نکردم؟
کسی با من نبود در کار همدم
گروهی ناخرد چاپلوس دروغگو
گروهی هم چریک اسلحه خو
به هر گوشه یکی ملای مفتخور
بساط مفتخوری بسته چو آخور
منم بودم اسیر دین اسلام
نبودم محکم و سخت عین«بابام»
گذاشتم شیخکان را خوب چریدند
به مغز و فکر ملت خوب ریدند
بگفتم ای شها بردی به زندان
ز چپ تا راست را ممنوع چه آسان
بگفتی هان که یک حزب چارهء کار
بقیه کژدمند و یا که چون مار
بگفتم ای شها در خاطرت هست ؟
ساواک برخی دهانها را که می بست؟
ساواک اسمش به تنهائی چه ترسناک
همه فریاد که هست آنجا چه هولناک
بگفتا بوده گه کابل و شکنجه
گهی هم بی خبر بودم که بنده
بدند خودسر که می کردند چنین کار
که البته ز کاه کوه کرده اخبار
بگفت جان دلم تو باز کجائی
یکی توده مجاهد یا فدائی
یکی سر در کرملین داشت یکی غار
نبودند جملگی هر دو که«احرار»
تماما پشت یک ملای دجّال
بدیدند در ویش آرمان و آمال
ترور کردند ز افسر پاسبان را
زدند بانک و ز هرکس مال«دارا»
اکر ساواک نبود ایران به باد بود
تمام مملکت گردیده نابود
فرانسه دولتی هستش دمکرات
ندارد سازمان اطلاعات ؟
نمی گویم که من اشکال نداشتم
به اعمالم کمی هم کینه کاشتم
ولی افسوس که بودیم هر دو غافل
ز جمع روضه خوانانی که قاتل
تمام مملکت بودند مسلمان
نبودم راه چاره ای جوان جان
نگاهم رو به فردای وطن بود
به فکر نان و آب جمله هم سود
ز مکتب تا دبستان جمله مفتی
به دانشگاه که امکانات چه مکفی
زنان آزاد بدند در شهر و روستا
به دنیا جمله بودیم«خانم، آقا»
کجا بودم که من بیگانه نوکر؟
درون این جهان بودیم یکی سر
اروپا در زمان من کجا بود؟
نگه تهران به پاریس همنوا بود
همه نانی و آبی گه که کمتر
نمی گویم سویس بود یا که بهتر
ولی کشور بسوی راه پیشرفت
نمودم خرج کشور پول آن نفت
کجا دادم به بیگانه ریالی
خزانه دولتی از فقر که خالی
تمام منطقه چشمش به ما گوش
نه جنگی و ترور آرام و خاموش
بدش اشکال، نه آن هم فاجعه بار
برای هر کسی شغلی و هم کار
بگفتم ای شها بودی تو «بابا»
ولی هر گز سئوال پرسیدی از ما؟
خریدی بهترینها را به خانه
گرفتیم بر تو ما صدها بهانه
نپرسیدی که مشکل چسیت کنید فاش
نه پیگیری نه رأیی نی نه کنکاش
بگفتا ای عزیز اکنون نگه کن
شده ایران ما نابود ز بیخ بن
اگر رأیی ببود باز هم همین بود
که شیخ حاکم بدش خیلی از ین زود
اگر امروز شده چهل سال و اندی
ببودش تا کنون شصت سال و چندی
به غم گفتا نبودم خالی از نقص
هنر می خواست درآن دوران کند رقص
چه رقصی در میان جمع گرگان
ز شرق و غرب بدند تشنه به ایران
بگفت افسوس که ما هم را ندیدیم
نه گفتیم و نه حرف هم شنیدیم
ولی میهن بدش رو به ترقی
نمی دیدی دبی تهران که فرقی؟
بگفتم بختیار خوب بود وزیری
ولی افسوس بشد در وقت «دیری»
نگاهی کرد به درد، شه بر نگاهم
کشید آهی پی دردی ز آهم
بگفت فرزند من رفتید خطا ره
ببردید میهنی را در یکی چه
بگفت امید حول نام ایران
همه یک دست گشته با جوانان
«رضا» هم بیش از این فعال بادا
که روح من شود از وی چه شادا
گرفتیم همدیگر را ما در آغوش
مرا بوسید و گفت صبحانه ات نوش
به ناگه ساعتم زنگش در آمد
بزد زنگی و روز از نو بر آمد
۲۳ مهرماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲۳ مهرماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۱۴ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی
اذان
اذان یعنی طناب و دار و اعدام
ندای مرگ و خون بالای هر بام
به صبحدم جان انسان را گرفتن
که یعنی قتل عمد فرمان به کشتن
خدای شیخ خدای مرگ و جهل ست
ز خونریزی شود هم شاد و سرمست
بجای زندگانی مرگ که آغاز
ز گلدسته دهد مرگ را به آواز
اساس دین اسلام جنگ و خونست
مرا می نه که منطق بر جنونست
نمی گویند که بیخود آیت «الله»
دمش وصل است به ان بارو و درگاه
بریزند خون انسانها به بامداد
که «الله» از رضایت گرددش شاد
نگاهی کن به مسجد خود چه گویاست
منار و گنبدش بی حرف هویداست
«مناره» سمبل جهل و خرافات
بلند گوی جنایت زجر مکافات
«موذن» نعره اش گویای یک مرگ
فرو افتادن انسان چو یک برگ
نگه، گنبد مثال چرخ گردان
که می چرخد بگیرد جان انسان
اذان در صبح صدای گریه ناله
برای شیخ آهنگی است به باله
تن بی جان محکوم همچو پاندول
برای شیخ هست در حکم چو شاغول
بگیرد جان انسانها به فرمان
همین شاغول هست سنجش به قرآن
«اشداء و عًلی الکُفّار» که جاری
شکنجه دشمنان را رنج و زاری !
اذان یعنی ندای رحمت حقّ
بباید چوبهء دار دائما شق
در ایران گشته امروز این«اذان» رو
صدای شیخ مکّار چو زالو
اذان پیغام مرگ است و تباهی
صدای نعرهء حزب «الهی»
زند نعره زخشم و عمق نفرت
که آئینش به ایران رو به ذلّت
اذان در نزد ما یعنی که کشتار
هجوم کرکس و مار و ست و کفتار
صدای حمله تازی به ایران
هزار و چهارصد سال درد و حرمان
صدای مادران درد کشیده
پدرهای ز درد پشت ها خمیده
صدای خواهران غرق اندوه
برادرهای آواره به دشت کوه
اذان یعنی جنایت خون به دیوار
صدای ملّتی را برده بر دار
اذان بر ما که یعنی مرگ خرّم
نمودند قطع اعضایش به یک دم
همان خرّم که «بابک» نام وی بود
به عزمش کرد اذان را خوار و نابود
اذان یعنی صدای اسب تازی
گرفت ناموس ایران را به بازی
اذان یعنی هجوم مار و سوسمار
صدای مرگ و مرگ شیخ بیمار
اذان نشر جهالت تخم نفرت
سقوط دانش و فرهنگ و حرمت
اذان یعنی که ایوان مدائن
خراب با دست سلمانْ فارس خائن
اذان از بهر ما یعنی تجاوز
هجوم «گلّه بان» خر، شتر، بز
اذان یعنی«علی» شمشیر تیزش
همه یاران وحشی چشم هیزش
اذان یعنی فروش دخت این خاک
به کوفه هم نجف همچون که املاک
اذان از بهر ما ای ملّت ایران !
هجوم رهزنان کاروانان
شتر بانان بی فرهنگ و ریشه
به باغ علم و دانش جمله تیشه
اذان یعنی خرد ممنوع! تقلید!
ز نار دوزخش باید که لرزید
اذان فریاد دشمن هست به خانه
صدای یک دروغ و صد فسانه
اذان یعنی سقوط «شعر، ترانه»
به شلاق بستن عارف حنانه
اذان مرگ صدای عشق و مستی
به غربت راندن هایده، مهستی
صدای مرضیه در غرب که خاموش
که تا ملّت کند عشق را فراموش
ولیکن ملتی گشته خروشان
اذان را کرده هم خوار و پریشان
شوند گلدسته ها از پایه ویران
که شیخ بیشرف آواره حیران
زگلدسته شود پخش تار و آواز
به شادی و شعف روز گردد آغاز
اذان یعنی به اذن حکم اسلام
«رها» باید بگردد حتم که اعدام
چرا که کرده او«روشنگری» کار
به شعرش شیخ و ملّا را بسی خوار
ببرد نان ما، گردد که آجُر
نماند تُبره ای، حتی که آخور
رها اخلاقی
۲۱ مهرماه ۲۵۸۳ ایرانی ــ ۲۱ مهرماه ۱۴۰۳ خورشیدی—۱۳ اکتبر ۲۰۲۴
مرغی در قفس
در قفس مرغی فتاده بیش سال
خود فراموشش نموده هر دو بال
گرچه بالش بود قفس آنرا ربود
زین سبب پرواز نامد در خیال
روزی از ره آمدی جمعی طیور
رو به آن مرغ کرده پرسیدند سئوال
بهر چه در این قفس خوش خفته ای ؟
پر بزن پرواز کن بینی تو حال
این قفس را بشکن و پرواز کن
تا ببینی زندگی را خود جمال
گفت من مدیون صاحب خانه ام
جسم و جانم را بود صاحب کمال
وی مرا آموخت بیرون صد خطر
در کمینت کرکس و روبه شغال
لیک گفتندش قفس چون گور توست
گرچه آب و دانه، هست این ابتذال
شوق پرواز را ندانی ای اسیر
فرق بسیارست سفید را با زغال
ناگهان از ره رسید «خانه خدا»
گفت ای خوشخوان چه بود این قیل و قال؟
در جوابش گفت ای هستی ز تو
دستهٔ مرغی ز مرغان شمال
بهر من گفتند مضراّت قفس
نعمت آزادی و آن خوش جمال
گفت ارباب قفس هان دشمن است!
هرکه گوید این سخن ای کاش لال
گفت اینجا دانه و آبت نه کم
خانه و کاشانه ات هست پر جلال
تو مکن گوش این جماعت«نوکرند»
نوکر لاشخور و کرکس شکّ محال
مرغ بیچاره نشست و فکر کرد
در دلش پرواز شد کم کم خیال
از قضا آمد دمی را مهلتی
از قفس در رفت تا دید یک مجال
مدّتی بگذشت با آزادگان
بعد از آن فریاد با صد آه و نال
نیست اینجا دانه و آبی مرا
این کجا آزادیست هستم وبال
در قفس خوش بودم و ارباب بود
خدمتم می کرد آن نیکو خصال
فکر نان و آب خود، خود بایدم
نزد ارباب زندگی بود ایده آل
هرچه فریاد زد آن جمع طیور
نامدش سودی ببودش اتّصال
سرخوش و سرمست برگشت در قفس
شاد و چه چه خوان در آن جمع امتثال
بود آن مرغ حقیر بی دست و پا
نزد صاحبخانه غرق ابتهال
کار هر مرغ نیست پرواز و سماء
جرئت اندیشه باید با جدال
رها اخلاقی
۲ مهرماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲ مهر ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۳ سپتامبر ۲۰۲۴ میلادی
««ای کاش ما بفهمیم»»
ای کاش ما بفهمیم مشکل که شیخ نه شاه هست
گر شب نه نورِ ماهی مشکل که ابر نه ماه هست
برخیز و یک نظر کن اوضاع خاک و میهن
در عصر شیخ یا شاه میهن به فقر تپیدن ؟
نان بود و کار و شادی اوضاع و وضع عادی
کی بهر لقمه ای نان باید که جان بدادی؟
در گور کس نخوابید از فقر و نی مکانی
یا کودکی ولو بود فارغ ز درس و شادی
نان بود بس فراوان تغذیه درس رایگان
هر کس به یک سرائی شادی و سر و سامان
نی جنگ و نی نه غوغا مرصیه مرگ برپا
بر هر گذر صدای آواز و شعر غوغا
کی زن فروخت تن را بهر شکم به هر راه ؟
کی بود دار و اعدام هر هفته ای و هر ماه ؟
بودش سپاه دانش یا آن سپاه ترویج
کی بود این چنین فقر فحشا چنین که سر گیج ؟
بودش که فقر نه اینسان رجعت تو را به وجدان
کی کودکی به کاری آواره در خیابان ؟
می خورد خلقی از فقر یونچه مثال گوسفند ؟
بودش هزار سیاسی زندانیی به یک بند ؟
آری بُدش به زندان نی اینچنین که اینسان
وابسته به «کرملین» یا آن چپ مسلمان
اعدام بود که چندی هرکس بدست تفنگی
نی بهر یک کتابی یا انتقاد چندی
بخشود شه هر آنکس قصدش ترور که وی کرد
کی کرد او تخطی بر یک زنی و یا مرد ؟
بودش شکنجه زندان نی اینچنین که شیخان
می کرد رها ز زندان هر فرصتی که امکان
بگذر ز بند و زندان ای هموطن تو را جان !
تو یک نظر بینداز بر آب و خاک ایران
کی دشمنی کجا بود ما را به هر بلادی ؟
حراج «کلیه ـچشم» گوئی چه امر عادی
مال و منال ملت بهر ترور جنایت
شه داد به حزب الله یا بهر هر خباثت ؟
بودیم سرفرازان ما ملتی به احسان
در خاور میانه گوئی چو شید تابان
با افتخار و هیبت در هر سرا و هر خاک
گفتیم نام ایران با افتخار به افلاک
امروز نام ایران در هر گذر به وحشت
خالی ز احترام است آن عزتش و حشمت
پاسپورت ما که بودش با اعتبار و عزت
کن یک نظر تو امروز بی اعتبار و ذلت
از پول من چه گویم داشت اجر و ارزشی خود
پوشاک و کفش ایران در این جهان کمی مد
هر صبح نبود اعدام گشتی چو گشت ارشاد
شب دلهره و وحشت در انتظار به بامداد
کس جرئتش نمی کرد یک نیم نگاه به ایران
آن شان و آن ابهت بنگر شدست ویران
گر باز من بگویم اوضاع ما چه بوده
هفت من شود که خروار از خستگی خموده
ما جمله عبد بودیم چون بردگان به یک راه
جمله ذلیل دین و در بند قل هو الله
شه هم اسیر دین بود نی اینچنین که ملت
ره بسته بود به این شه گر قصد دیگری داشت
دیدیم که داد رفرمی شیخ دشمنی به وی کاشت
ملا بدش که حاکم بر جمله زندگانی
برخواب و بر خوراک و هم زنده مردگانی
دیدیم که شه بگفتا رای است بانوان را
شیخ در چهل و دو کرد آن قائله که برپا
شه دست بسته بودش با ملتی مسلمان
ما جملگی چو کودک در دامن فقیهان
افسوس جمله بودیم غرق جهالت دین
این دین به قلب ما کرد پسماندگی و صد کین
روشن که فکر نداشتیم یک مشت حرفِ مفتگو
جمعی اسیر آن غار جمعی لنین دعا گو
اوضاع نه تاپ تاپ بود لیک اینجنین نه گنداب
زاینده رود و کارون خشک گشته خالی از آب
هرجا ترور جنایت یا فقر و گند فضاحت
ایران سر زبانست غرق گشته در خجالت
از بهر یک شکم سیر تن را به هر خر پیر
بانوی و دخت میهن در دست فقر که زنجیر
شیخی ز شهر مشهد دیوث و بی مروت
همخوابگی به تازی اجر و ثواب جنّت
یا قاری ولایت این سمبل جنایت
کردست بچه بازی آزاد خیال راحت
شرم است گر بگویم آنچه رسیده بر ما
کز سنگ ناله خیزد از آسمان که غوغا
دوران شه چنین بود ایران ما غمین بود ؟
شیخ دزد انقلاب و بنشسته در کمین بود ؟
تو در کدام دخمه در خواب خوش چنان مست ؟
روشن به فکر تو بودی ای حامی امام پست !؟
گفتید جملگیتان او رهبر ضعیفان
وی حامی پرولتر زحمتکشان و دهقان
از چپ و راست به فریاد شه را خدای «بیداد»
«روح خدا» نویدی است از آسمان به امداد
آمد به منبر خون او لیلی و تو مجنون
کشتید افسران را نی رسم و نی نه قانون
هر صبح جوخه تیر بر سینه جوان پیر
شیخ تشنه جنایت جمعی به بند و زنجیر
نوبت رسید به احزاب از هر گروه و دسته
بر دار و چوبه تیر هر صبح دسته دسته
قتل و ترور به هرجا تا دورترین اقسا
تا این رژیم به کار است بر ما حرام «آسا»
جانم به لب رسید هان، بس گفته ام ز شیخان
ایران به قهقرا رفت دنیا شده که نالان
باز هم بگو شعار ای مرگ بر ستمگر
در اوج ناتوانی،چه شاه باشه چه رهبر
شاهی که در میان نیست این وحشت از چه باشد
ترسی که درس تاریخ، روشنگری بپاشد ؟
گشتم خسته یاران، از آنچه باز نویسم
تاریخ در برابر، خشک شد که خود نویسم
بر این «رها» مگیرید خورده چنین نوشته
ایران جهنمی است یا نقشی از بهشته ؟
نی شاهم و نه جمهور، آزاده ای دمکرات
بنگر به حال میهن غرق است در جنایات
رها اخلاقی
۳۱ امرداد ۲۵۸۳ ایرانی
۳۱ مرداد ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۱ ماه اوت ۲۰۲۴ میلادی
《《اشکی به چشم》》》
اشکی به چشم نمانده تا در غمت بریزم
ماه شبم به روز شید، زیبای من عزیزم
ای لیلیم و شیرین مجنونم و که فرهاد
از دوریت مرا نیست جز آه و ناله فریاد
گویند که مهر او را از دل بکن فراموش
گویی که خواب خوابند چون مردگان خاموش
آن خال و آن لبانت آن قد و آن جمالت
گیسو کمند و مه رو آن ابروی هلالت
گفتار تو چو قند است جانم اسیر بندست
آن گیسوی چو یلدا برپای من کمند است
ای ماه در بیابان هادی ساربانان
افتاده اند به راهت عشاق کاروانان
هر اشعه ای ز خورشید گویا که پیچ زلفت
بر من بتاب ای شید من با توام به الفت
چون مه به شب بتابد آن چهره به خوابت
بر من همی گذر هست آن عشق چون شهابت
صبح سحر خروس خوان نالیدنم نه پایان
در شب نباشدم خواب نی روز سر و سامان
در روز خانه بر دوش خود کرده را فراموش
در خود چنان خمیده شمعی چو شمع خاموش
ای سرو پر ابهت منت به من تو رخصت
در سایه ات دمی خواب در گوشه ای به عزلت
من تشنه ام به عشقت ای چشمه سخاوت
ای در حدیث عشقت صد آبشار حکایت
دشتی چه دشت پر گل از لاله ها و سنبل
از عشق تو بنالم اندر قفس چو بلبل
سالهاست گشته حیران در غربتم به ویلان
معشوق من توئی تو ای نام تو که «ایران»
سالهاست مثال کوکو نالم ز درد «نیکو»
پای «رها» به بندت نی داد و نی هیاهو
اشکی به چشم نمانده ای مام مام مامم
طوفان و موجی ای عشق در شعر و هم کلامم
۲۴ امرداد ۲۵۸۳ ایرانی
۲۴ مرداد ۱۴۰۳ خورشیدی
۱۴ ماه اوت ۲۰۲۴
افتاده ام به دامت
چون آهوی اسیری افتاده ام به دامت
دامت نه دام صیاد زیبایی مرامت
آزادم و اسیرم ای بی گنه تو صیاد
من مرغ دل شکسته بنشسته ام به بامت
تیری به پای جانم زان ابروی کمانت
این مرغ وحشی دل بین گشته رام رامت
بر پای من کمندی بستی چه سخت جانا
ای گیسویت چو یلدا افتاده ام به شامت
عطشان ز گرمی عشق جانم به لب رسیده
جامی مرا از آن لب این تشنه مانده کامت
آزادیم اسیریست به مانده در اسارت
نوشی اگر شرابی مهلت مرا که جامت
جام شرابی از عشق از جنس شعر خیام
در مستیم چه هشیار جانم به هر کلامت
از عشق تو «رها» شد آواره همچو فرها
در دشت و کوه مهرت هم زلف مشک فامت
رها اخلاقی
۱۵ امرداد ۲۵۸۳ ایرانی
۱۵ مرداد ۱۴۰۳ خورشیدی
۵ ماه اوت ۲۰۲۴ میلادی
ای ملت افغان
ای ملت افغان تو چرا خواب و خموشی
خوش کرده به خارج نکنی جنبش و جوشی
میهن به فنا رفته کجاست غیرت ملی
در خارجه آواره همه خانه به دوشی
کابل و سمرقند و بخارا پر درد است
افسوس همگی بسته دو چشم کر به دو گوشی
کابل همه اش غرق غم و خون جگر گشت
باید ز غمش رخت سیه را تو بپوشی
شهری که بدش شهر جلال جمله چه آباد
امروز شدست لانه طالب تو به هوشی؟!
طالب زده است آتشی بر میهن مظلوم
بر این همه ظلم حمله کنید جمله خروشی!
از فقر بفروشد پدری پاره تن را
شایسته و زیباست زره جامه بپوشی
آلوی بخارا شده پژمرده و چون زهر
برخیز و بزن نعره ز دل حرکت و کوشی!
شمشیر به کف گیر و به رزم نعره ز دل کش
تا شربت آزادی میهن تو بنوشی
تاریخ وطن را تو دگر باره مروری
امید که وطن را تو به خصمت نفروشی
افغان که نِیَم لیک دلم سوخته به افغان
امید شود شعر " رها" حلقهٔ گوشی
رها اخلاقی
۲ امرداد ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲مرداد ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۳ ژوئیه ۲۰۲۴ میلادی
بر حال زار میهن
ای مدعی نگاهی بر حال زار میهن
کافیست پرسه رفتن، در ماه نحس بهمن
شیخ است روی منبر بر گردهٔ شمایان
ننگ است روز و شب را چونان سگی دویدن
میهن بدست باد است برخیز و شعله برکش
نی بهر شیخ و ملا تعظیم را گزیدن
کافیست لیس زدنها بر بیضتین ملا
ننگ است به شیخ و ملّا تعظیم و سرخمیدن
باقی نمانده عزّی بر خاک شهریاران
تا کی چنین به خواری ذلّت به خود کشیدن
بنگر به شیر و خورشید غرق است در صلابت
همچون که شیر پرچم یک غرّشی کشیدن
چون بابک دلاور برخیز تو همچو شیری
برکن اساس ذلّت عزّت شرف خریدن
ای نسل هفت و پنجاه ای شرم بر شمایان
هم شه و هم که شیخ را در یک صفی بدیدن
مام وطن به یغما شرم بر شمای بیشرم
مانده به هفت و پنجاه در خارجه چریدن
پشت لبان سبیلی صد ادّعا چو بیلی
بر جنبش نوین میهن چو مار خزیدن
شهزاده ای به میدان اینک ندای ایران
گر ترس ازو ندارید یاری به وی رسیدن
مام وطن به خونست کافیست لعن و نفرین
همراه وی خروشی گر اهل درد کشیدن
بحث شهی و جمهور نی درد من بدانید
ایران به سوی مرگ است ره بر نجات جستن
از تفرقه گریزان داروی شیخ همینست
هم لر عرب یلوچم، رنگین کمان ندیدن
شیخ روبهست تو هشدار! باری کمی بیندیش !
داروی شیخ جدائیست ما را زهم دریدن
گفتم "رها" به درکم دعوای آخرین را
آید به نفع شیخان در ابتدا کشیدن
امید وحدتی باد حول وطن هم آئیم
شیخ را ز منبر خویش بر خاک و خون کشیدن
رها اخلاقی
۳۱ تیرماه ۲۵۸۳ ایرانی
۳۱ تیرماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۱ ژوئیه ۲۰۲۴ میلادی
ایران من
ای یار من ای یار من، ای مونس غمخوار من
بنگر به این معشوق خود، بی تو دلی نی در بدن
ای ماه تابان شبم، ای شادی من هم غمم
می سوزم از عشق تو من، بر آتشم آبی فکن!
تارم «سه تارم» شد خموش، بی تو ندارد جنب و جوش
زخمه بزن بر تار من، تا مویه خوانم اصفهن
مستم خرابم کن ز عشق، نی من ز یاران دمشق*
پیمانه ای بر این فقیر، ای ساقی شکر شکن
نیزار من در مولوی، بنگر کنون بی همرهی**
جان و تنم آتش گرفت، از دوری آن انجمن
ای خال هندوی لبت،از عشقِ تو غرق تبت
از بهر تو ای گل صنم ، بگذشته ام از جان وتن
بر جای پایت بوسه ها،صد قصه دارم مه لقا
از قوم لر یا گیلکی، از آذری از ترکمن
ابرو مگو تیر و کمان، تیر و کمانت را به جان
با عشقِ تو سویت شوم،از دشت و از کوه و دمن
گیسویِ چونْ یلدا شبت، خواهم شرابی از لبت
با من دو جامی را بزن، از آن شراب بس کهن
ای خاک تو دُرّ و گُهر،معشوق با ذوق و هنر
ای خار تو اندر کویر، با من مثال یاسَمن
دیشب که مه قرص تمام، بردی ز دل ما را زمام
تا صبح چشمم غرق اشک، ای دُرّ و یاقوت یمن
من روز و شب آه و فغان، ای تو مرا صاحب زمان
صبرم بسر آمد بیا،باران بباران بر چمن
خون دلم بنگر روان، آه دلم بر آسمان
بانگ خروسی در سحر، من مرده ای اندر کفن
جانم برفت گیسو کمند، ای سرو بالا و بلند
این آه و دردی از "رها" ، بر عشق و ایمانش وطن
بی شک رسد روزی بدان، خاک وطن چون «سورمه دان»!
بر هر دوچشمانم کشم، روزِ نَبودِ اهرمن
رها اخلاقی
۸ تیرماه ۲۵۸۳ ایرانی
۸ تیر ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۸ ژوئن ۲۰۲۴ میلادی
در خطر خاک ایرانمان
هموطن هان بپا در خطر خاک ایرانمان!
گشته غارت به نسل حرا اشتران را شبان
قومی از نسل تازی و غارتگری حاکمند
قومی از نسل دزدی و غارت و اشتر چران
شغل شیخ از ازل دزدی و غارت است،هیچ دگر
ریشه شان رهزنی غارت و سرقت از کاروان
شیخ بیشرم ندارد به سر ترک خاک هموطن
آتش است راه حل،گفتگو حرف مفت است بدان
راه دیگر نماندست که ما آن کنیم انتخاب
ره بسویی ندارد که ره بسپرد کاروان
وقتی میهن پر از جهل و جور و دروغ وستم
هر طرف خاکِ میهن شدست جملگی خاوران
جمله خاکِ وطن، دشت و کوه و کویر هرچه هست
خاکِ دُرّ و گوهر گشته بازیچۀ آسمان
ره به اصلاح و سازش فریب است و بس، هان به هوش!
جمله هستند ز نسلِ همان عصرِ ساسانیان
هموطن مهرِ میهن تو را گر به دل هست کنون
اتحاد آتش است این بدان پاسخ این جانیان
دست بباید ببرد سوی شمشیر و تیر، هان به پیش!
بر تن و جان اهریمنان آتش است بی گمان
نام یزدان به لب، پرچم شید و شیر در کفت
جمله باید یکی، یادِ بابک درفش کاویان
پرچم شیر و خورشید سه رنگ،نی دگر ای عزیز
گر چنین متحد ،باشدایرانِ ما جاودان
""""""""فقط حرف"""""""""
فقط حرف و فقط حرف و فقط حرف
جمیعا اون به بیرون سر درون برف
یکی از رهبران گشته فراری
ز مخیفگه به چه چه چون قناری
یکی در گوشه امن کرده جا خوش
برای خویش تجارت کار و باری
سبیل را دائما چرخان و جنبان
مرتب اطلاعیه شعاری
همینکه جوششی بیند به داخل
چکش داسی به پرچم موج سواری
ببینند مردمان را پرچم است شیر
چه غوغایی و جنگ و نعره زاری
که این پرچم مزین شیروخورشید
زمان سلطنت را یاد میاری
ولیکن در میان هر دو دستشان
یکی پرچم چکش روس جانثاری
یکی دیگر اگرچه پرچم ایران
ولی بر آرمشان قرآن نگاری
یکی ملی است با نام مصدق
درون سینه اش صد فتنه جاری
مصدق مرد ملی و عزیز بود
مرتب این جماعت روضه داری
که شه دیکتاتوری خون ریز و بی رحم
هنوز هم مرگ به شه هی پافشاری
ز ملی و چپ و اسلام چپگرد
هنوز مرگ را به شه باز کارداری
تو گوئی شه هنوز بر تاج و تخت است
نمی ببینند که شیخ را اسب سواری
اگر ملت شوند جمع زیر پرچم
همینها حمله ور جمع را فراری
جمیعا دشمن پور شه قبل
تمامشان این بدانند افتخاری
فراموش کرده شیخ بی شرف را
که میهن غرق مرگ و زشتکاری
مرتب اطلاعیه هیاهو
مواظب این پسر دارد قراری
که میخواهد ره بابا بگیرد
شود شاه و کند یک تاجگذاری
جمیعا همره شیخ روز و شب کوک
بلند گو در بلند گو جمله قاری
اخیرا هم یکی کرده ظهور خویش
شده قاطر کش ملا که گاری
جنابش شیک و پیک و با کراوات
کلماش با امام هیچ فرق نداری
در آغاز حمله اش بود سوی اسلام
یکی تاکتیک که منبر گیر بیاری
رسیده پای او در جای امنی
کنون بر ضد شه بر هر مناری
جناب معلوم نباشد کی کجا بود
که پیچیده به پای شهریاری
خلاصه منبری کرده بپا وی
بیا بنگر ببینش خرسواری
وشاید هم بباشد یک پرستو
چنین عشوه ادا و گل عزاری
خلاصه جملگی همراه و همگام
زصبح تا شب نموده پاچه خواری
کجا شاه کرده بود اینقدر جنایت
که جمله روز و شب در سوگواری
اگر ریگی به کفشتان جا ندارد
بباید بر علیه شیخ نواری
نواری از جنایات فقیهان
نه شاهی که دگر جان هم نداری
ولی دانم که این ترس ناشی از چیست
میان شیخ و شه هست کارزاری
نمی گویم که شه بی عیب و نقص بود
ولی انصاف زمانش بود بهاری
کنون فرزند شه یک راه حل است
که این شیخ را در اریم ما دماری
فقط فرزند شه یک شانس است اینحا
که یک سمبل شود بر شیخ فشاری
به نزد داخل و خارج معرف
به این خاطر وی است راه گذاری
برای حفظ خاک کل میهن
بباید نام وی جاری و ساری
«رها» نیست سلطنت را آرزویش
ولی شهزاده است یک شهسواری
بباید حول نام او یکی شد
اگر خواهیم که ایران اقتداری
همینکه شیخ رفت در سطل زباله
بشینیم و بجوییم راه چاری
یکی جمهوری و یا هرچه دیگر
به رای ملت است صندوق سپاری
هر آنکس رای آورد می شود او
رئیس مملکت خدمتگذاری
به پا سازیم یکی مجلس که ملی
در آن مجلس فقط قانون گذاری
امید است هرکه باشد یک وطندوست
در این ره جبهه ای و راه کاری
رها اخلاقی
۱۴ بهمن ۲۵۸۲ ایرانی
۱۴ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۳ فوریه
تو را بر خون ما سوگند یاران>
بیایید بار دیگر پا به میدان
به یاد خون کفنها آن عزیزان
کجاست آن غیرت ملی که باید
شود امروزه فریادی چه عریان
عرب کرد و بلوچ یا آذری باش
اگر خود را بدانی جزو ایران
بس است این تفرقه بر خود بیاییم
که ملت زیر پای شیخ چه نالان
سزا نیست این وطن تنها بماند
بنازم آن مجید و پهلوانان
مجید و دیگران فریادشان این
کجایید هموطن ما سربداران
وطن یک خاک و دشمن روبه رو هست
جدایی را بس است ای هرکه وجدان
بیایید خاک ما را پس بگیرید
تو را بر خون ما، سوگند یاران
بباید مهر ایران را به دل داشت
که همچون شیر پرچم گشته غران
علاج درد این میهن فقط یک
همه با هم ز هر قوم پا به میدان
کنون وقت نبرد است ای چپ و راست
در آغاز این وطن را ساز و سامان
پس از آزادی این آب و این خاک
درون مجلس شورا هر استان
بگوئید آنچه را، درخواست دارید
به این مجلس شود اباد که ایران
به یک همبستگی باید دهیم دل
وگرنه باز هستند مرده خواران
رها را این را همیشه در دلش هست
که بیند اینچنین را روزگاران
بیایید بهر تن های سر دار
یکی باشیم وطن را پاسبانان
رها اخلاقی
۱۳ بهمن ۲۵۸۲ ایرانی
۱۳ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۲ فوریه ۲۰۲۴ میلادی
""اعتراضات دگر باره"""
اعتراضات دگر باره عیان خواهد شد
مرد و زن پیر و جوان باز روان خواهد شد
ان سکوتی که تو بینی شده حاکم بر شهر
این سکوت بشکند و خشم چنان خواهد شد
آنچنان ملت عاصی بزند فریادی
که جهان بار دگر باز دهان خواهد شد
شیخ بیشرم که می داد همی بس جولان
ز سر ترس به خود زرد رزان خواهد شد
ان ددان حرم شیخ که کشتند ملت
طعمه خشم تبر تیر و کمان خواهد شد
خم هر کوچه و برزن بشود یک سنگر
دست ملت به تفنگ نقش نشان خواهد شد
آنچنان آتش خشم نعره کشد بین که مگو
شیر بر پرچم ما نقش زنان خواهد شد
آن جوانان وطن گشته به دار آویزان
نعره شان از سر دار رزم و توان خواهد شد
هر طرف شیخ دوان در پی یک سوراخی
ملت شیر پی شیخ چه دوان خواهد شد
ریش و عمامه رها کرده ز ترس جمله فرار
کودک و پیر و جوان هلهله خوان خواهد شد
مام مهسا و دگر مام عزیزان غم دل در آتش
غم دلشان همه جا رعد فشان خواهد شد
آن همه رنج، کشید از غم هجران مادر
مادر جمله همه دخت و پسران خواهد شد
پای هر چوبه برق یا به چناری در شهر
شیخ از خشتک خود دار به ان خواهد شد
هیچکس مانع این خشم، توان نیست سکوت!
لعن و نفرین همه رهگذران خواهد شد
بعد از ان پرچم نقش بسته به الله اکبر
الهش پا به فرار، شیر نشان خواهد شد
عاشقان وطن غربت افتاده به دور
بهر دیدار وطن جمله دوان خواهد شد
چون شود چشم منور همه دیدار وطن
ز سر شوق، ز چشم اشک روان خواهد شد
خنده و گریه شود کوچه و شهر و برزن
ز زمین تا به سما بوسه فشان خواهد شد
بعد از آن گریه و خنده و هزاران بوسه
بهر آبادی میهن همگی کار گران خواهد شد
این سراینده "رها" با دل شاد چشم اشکین
بر سر خاک همه خون کفنان خواهد شد
بعد از آن با دل پر شور و توان صد چندان
چهره ام از سر شوق باز جوان خواهد شد
تا بسازیم وطنی مملو از آبادی
کشور صلح و صفا بهر جهان خواهد شد
گر نبودم به حیات بر سرگورم آیید
بنوازید بنوشید،که روح رقص کنان خواهد شد.
اینچنین عاقبت شیخ شود جمله تمام
عبرتی بهر همه مرتجعان خواهد شد
رها اخلاقی
۵ بهمن ۲۵۸۲ ایرانی
۵ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۵ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
رباعی
رفتیم ز البرز به اعماق حرا
افسوس که کس ز ما نپرسید چرا
چون چشم گشودیم همه ظلمت بود
با شیخ چو گوسفند در حال چرا
رها اخلاقی
۸ بهمن ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۸ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۸ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
ا
به نام و یاد محمد قبادلو و هزاران فدایی میهن بر بالای دار رفته و به جوخه های تیرباران سپرده شده.
""ببار ای اتش سرخ مسلسل"""
ببار ای اتش سرخ مسلسل
بر این جمع فقیهان جمله انگل
تفنگ است حتم، بر این درد معضل
تویی داروی این زهر هلاهل
علاج درد این زخم آتش سرخ
مغول تیمور ضحاک جمله یک رخ
مغول تیمور ضحاک، اینچنین نه
شمایان در جنایت رتبه ای نه
مغول کشت و بخورد و رفت از خاک
شمایان می خورید هم مغز و هم خاک
بدش ضحاک،قانع با دو یک مغز
شمایان در جنایت نیست را مرز
هزاران خون، بر دستهایتان هست
به خون های جوانان گشته اید مست
ولیکن خشم ملت در رهست دان
زگورها شعله های آن جوانان
کنون پیمانه ها پر از غضب هاست
که دیر یا زود مسلسها به هر جاست
سر هر کوچه ای آتش شود خشم
کمین در مرگتان ملت به هر چشم
جنایت در جنایت پشته کردید
تمام هستی ما خورده بردید
به خشم پاک این ملت بدانید
نه خود آیینتان هرگز نمانید
چنان آتش زنند اصل و اساستان
که در تاریخ بیاید داستانتان
ببارد خشم مردم با گلوله
تن و جانتان کشد از درد تنوره
همی بینم که پاندول گشته در شهر
به عمامه ز تیر برق هر سر
ببارید ای مسلسهای غران
به نام نامی جنبش جوانان
به خون این جوانان جمله سوگند
بماند از شما کس جمله در بند
بباید تک به تک نزد عدالت
بگوئید هر جنایت را و غارت
شود آیینتان رسوا به عالم
ز آن غار حرا تا میهن جم
بسازیم میهن جمشید را گل
شود ایران سرای گل و بلبل
دوباره عزت میهن و ملت
شود برپا شمایان جمله ذلت
به دنیا نام ایران مفتخر باد
"رها" در گور باشد هم شود شاد
ببار ای آتش سرخ مسلسل
تویی داروی این زهر هلاهل
خدا زیباست
رها اخلاقی
۳ بهمن ۲۵۸۲ ایرانی
۳ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۳ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
خدا زیباست مثل عرعر خر
مثال بغبغوی هر کبوتر
صدای چه چه بلبل قناری
و هر عطری چو مشک و عطر عنبر
صدای رعد، در کوهسار و در دشت
شرابی حاصل انگور عسکر
صدای جویبار باغ و بوستان
نگاه دلنشین یار و دلبر
طنین آتش رعد مسلسل
به قلب شیخ بی رحم ستمگر
نم بارون و رعد آسمانی
پر پروانه و خورشید خاور
خدا شعر همان سهراب سپهری است
رخ زیبا به آبست دو برابر
خدا کنج لب معشوق و یار است
که یک بوسیدنش صد حج برابر
خدا آن نیست این " الله" ی اکبر
بتی بوده بهمراهش سه دختر
خدا مهر است و خورشید و ستاره
نه آن بانی سنقر صاحب هفت در
خدا یک غنچه بر لبهای زیباست
هلال ماه در شب، دب اکبر
خدا یعنی خیابانهای ایران
شجاعت عین نور افشان سراسر
خدا روح جمال دخت میهن
سیه چادر فکنده دور از سر
خدا شعری است، شعری عاشقانه
زخیام باب طاهر، یا ابوالخیر
خدا بانگ نی و چنگ و رباب است
نه جبریل و نه تازی آن پیامبر
نگه بر آسمان بی نهایت
خدا معنی و شکلی زین مدور
خدا یک زمزمه آواز مرغی است
صدای قطره اشکی به چشم تر
خدا یعنی همه، هم آب و اتش
به روح و دیده دل، گر کور و هم کر
خدا اشکهای مادر بر سر گور
که فرزندش شده از ظلم پر پر
خدا یعنی رها از جبر و هر زور
رها از "الله" و قرآن و منبر
دلی آزاده باید تا شود پر
ز نور هستیش،نی شیخ و رهبر
عبا عمامه شکل رب تازی است
به بازار است ثمر هر روز نوبر
گهی دار و گهی شلاق و سنگسار
به فرمانش ندا " الله و اکبر"
خدا عین کلام عاشقانه ست
لبی بر روی لب نی حوض کوثر
رها باید نمود خود را ز این جهل
که تا چهرش به دل بینی منور
"رها" کافر به هر پیغمبر و دین
نه محتاج است به جبریل یا پیامبر
خدا روز و شب و سنگ است و آتش
زمین و آسمان اندیشه برتر
رها اخلاقی
۲ بهمن ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۲ بهمن ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۲ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
""جای به هیچ مستبدی نیست"""
ما زنده بر آنیم که سازیم وطن خویش
تا دفن کنیم سنت آخوند و عبا ریش
سازیم وطنی خارج از هر چه که نکبت
خواه تخم حرا باشد خواه تخم شراکت
گردید مددکار حرا چین و کرملین
بر حامی این دین ز زن و مرد چه نفرین
یک مشت به تاریخ وطن گشته چه دشمن
بس مفتخرند باز به آن نکبت بهمن
صد وعده بدادند ولی مانده به گل خر
وز این سبب است مرگ به شه همره رهبر
ببینند که شه هست روز شعار بر لب ملت
آئین کرملین و حرا خوار به ذلت
با جمله امامان جماعت شده همخوان
شیخ حاکم شهر است چرا دشمن شاهان؟
دخت وطن است خصم به هر چادر و پوشش
ان مدعیان حفظ به آن همت و کوشش
کشور شده نابود چرا دشمنی و لج
گر عشق وطن هست مرو باز به ره کج
گیرید ره خویش و نگردید که مانع
باشید به افکار چپ خویش که قانع
ترسید که شه بار دگر حاکم شهر باد؟
گر هم بشود نیست زمینی پی بیداد
ملت پی آزادی و آبادی میهن
ناساز به هر مستبدی،مرد و یا زن
این قصه " رها" گفت که هرگز خطری نیست
چون شیخ رود جای به هیچ مستبدی نیست
رها اخلاقی
۲۶ دیماه ۲۵۸۲ ایرانی
۲۶ دیماه خورشیدی
۱۵ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
""""شیخ پلید داری جواب؟"""""
در آیه های این کتاب،جز قتل و کشتار و عناد
یا قطع دست و پای خلق،جز وحشت و جنگ و جهاد
پیغمبرش چند همسری، نی مکتبی بل بی سواد*
هر آیه ای از آن کتاب، دارد به عینه یک نماد
هر آیه ای افسانه ای، با آتشش ما را عباد
در آیه های رحمتش، بینی بسی چندین تضاد
دائم پیام امر و نهی،شرک است یا کفر ارتداد
ایران به لطف این کتاب،آغشته در فقر و فساد
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست، مشت بر دهانت آن گشاد 》
دزدی خیانت مستمر،غارت چپاول شد نهاد
ملت به فقر بیچارگی،هر آیت الله هست نماد
نام و نمک افسانه شد،در بند و زندان اعتماد
زندان و دار اوارگی،دزدی خیانت ازدیاد
اخلاق و فرهنگ و ادب،در دست جمعی مخ جماد
آتش گرفت و دود شد،در دست شیخ راس الفساد
جمعی عبوس ریش دراز،با چین و روس بس انعقاد
از بهر این ملت فقط،کشتار و مرگ و اعتیاد
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
آب و هوا آلوده شد،علم و ادب بیهوده شد
ملت ز دست شیخ پست،همچون گلی فرسوده شد
دلها همه چرکین شده،مملو ز غم پرخون شده
هر روز دردی بی امان،بر دردها افزون شده
بازار چشم و کلیه،در این سرای غمزده
شیخ است در بازارها،فرباد حراج عربده
ناموس ملت را به باد،برپا دو صد عشرتکده
شهرهای بی آب و هوا، آلوده شهرها دهکده
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
جمعی ز وجدان بی خبر،عمامه ها دارند به سر
از غار تاریک حرا، آورده اند پیغام شر
زن ها زمین کشت و زرع،وارد شوید از هر دو در**
نوشیدن یک جام می،مرگ است حکمش بر بشر
یک بوسه بر معشوق و یار، دارد بسی رنج و خطر
در آتش سوزان"رب"،صبح تا به شب شب تا سحر
آواز خوش شادی و رقص،ممنوع جمعا هر هنر
شلاق و حکم بر هرچه سور،در این کتاب بس مستمر
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
یا مسلمی یا کافری، در ال عمران و بقر
گر کافری بر گردنت،یا ذوالفقار است یا تبر
فرمان آن مرد عرب،پیغامی از عصر حجر،
زن هست کنیز شوهرش، در خدمتش شب تا سحر
شویش به وی همچون خدا،پوشیده پا وی تا به سر
زن حکم حیوان داردش، ظاهر به نوع هستش بشر
صدرای ملا گفته این،بر گفته اش کن یک نظر
مولا علی گوید سخن،در مشورت از زن حذر
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
دارد درونش سوره ها،بس وعده های جنتی،
آنچه حرام است درجهان،ممنوعه است یا لعنتی
در روز موعود جمله را،از هر شراب و شربتی
خمر و شراب الطیبه،لب بر لبان لعبتی
در سایه اشجار سبز،با حوریان جنتی
جویباری از شیر وعسل،هر میوه ای با لذتی
الله داده است وعده ها،خوان آیه هایش اندکی
با این همه سکس و شراب،گویی که باشد مردکی
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
ای شیخ ضحاک کثیف،دارم به تو یک صحبتی
آید به تو موعود ما،مدفون شوید با خفتی
بر دفتر تاریخ ما،ماند ز تو بد نامکی
آئین تو با جنتش، در مستراح ملتی
عمامه و دستار تو،بازیچه هر کودکی
یا در میان مزرعه،باشد به حتم مترسکی
فکری به حال زار خود،نا مانده بر تو فرصتی
بر خاک اجداد قدیم،سوی بعلبک هجرتی
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
چندیست من پی برده ام،جهل و دروغ است این کتاب
در جهل مطلق بوده ام،همچون حماری غرق خواب
نور خرد تابیده شد،همچون به شب یک آفتاب
والشمس و الضحی برفت، آمد زمان انتخاب
گشتم " رها" در جان و دل،گرچه هدر رفت عمر شباب
اندیشه باید نور نور،تا افتدش چهر از نقاب
خود این جهان دارد بسی،صدها سئوال بی جواب
تنها نیابی پاسخی،در یک صحیفه یک کتاب
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
ای شیخ مکار خراب،ختم شد کتابت ای جناب
ایران ما لائیک شده،افتاده از چهرت نقاب
هم دوزخت هم جنتت، در نزد ما هست یک سراب
داعش تویی طالب تویی، گشتی حباب روی آب
هرچه ستم کردی تو پست،بر بانوان با آن حجاب
وقت است تا بر چهره ات، آب دهان ها بی حساب
گفتم که دوزخ جنتت، در نزد ما هست یک سراب
زن زندگی آزادگی، می روبدت این انقلاب
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
رها اخلاقی
۱۳ دی ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۳ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
* سوره عنکبوت آیه ۴۸
**سوره بقره آیه حرث بخشی از این ۲۲
"""""انتخابات"""""
رها اخلاقی
۱۹ دی ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۹ دی ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۹ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
انتخب ینتخب انتخاب
دعوت ملت که تو را انتخاب؟!
واژه نبینم که سزایت جواب
ریش تو و دین تو در مستراب
ریش تو در گه، که نشوید گلاب
انتخب ینتخب و انتخاب
ملت بیچاره تو کردی کباب
چهر کثیفت شده رو از نقاب
کر شده یا خود زده ای غرق خواب؟
ابله بیچاره چه کس تو جواب؟
ملت عاصی پی مرگت شتاب
انتخب ینتخب و انتخاب
ریش تو رنگین شده با خون خضاب
زلف زنان شعله ی صد آفتاب
بهر تو گردیده مهیا طناب
دور خریت شده ختم ای جناب
لعن به اجداد تو خود یک ثواب
انتخب ینتخب و انتخاب
فقر و فساد بی سر و بی ته شده
سفره ملت که چه اصغر شده
روس به دریای خزر "رب" شده
چین به خلیج یک سره افسر شده
روز و شب ملت ما هست عذاب
انتخب ینتخب و انتخاب
هرچه که صیاد همگی دربدر
کشتن هر رنجبر کوله بر
یا که بلوچ هموطن نفت بر
هرچه مخ است جمله به فکر سفر
امر فقیه است که شود انتصاب
انتخب ینتخب و انتخاب
آب و هوا جمله به آلودگی
خشکی دریاچه و هر زندگی
جمع فقیهان به خلاف هرزگی
طوسی قاری که لواط بچگی
ملت بی خانه شده قبر خواب
انتخب ینتخب و انتخاب
نان و خوراک همه آغشته خون
برده به زندان همه پیر و جوون
دزدی و غارت که نگو بس کلون
دزد شده حافظ شهر پاسبون
کس ندهد پاسخ ملت جواب
انتخب ینتخب و انتخاب
کلیه و قرنیه گردد فروش
مرگ به آئین و مرامتان وحوش
ملت اهل ادب و عقل و هوش
تشنه به خونتان همه اوج خروش
روز و شبت خامنه گشته حجاب
انتخب ینتخب و انتخاب
پاس عبور گشته چه بی اعتبار
سر به فلک گشته بهای دلار
مجلس تو مجلس جمعی خمار
بی شرف ای، بی پدر نابکار
ملت بیچاره چه را انتخاب ؟
انتخب ینتخب و انتخاب
دور حرم جاکشی تو عیان
ضامن آهوی تو گویم بیان
شهر قومت خواهر آن آهوبان
دور حرم دختر پیر و جوان
فقر مواد صیغه کشی بی حساب
انتخب ینتخب و انتخاب
کور نمودی تو به چند صد جوان
اسلحه و ساچمه هایت چنان
کشته نمودی تو به شهر کودکان
کشته نمودی تو بلوچ زاهدان
بهر چه ملت بکند انتخاب ؟
انتخب ینتخب و انتخاب
پنج و چهل سال گذشت ای پلید
یک قدمی رو به جلو کس ندید
فقر و گرانی و تباهی شدید
هیچ نباید به شما داشت امید
ولد حرامهای شما کامیاب
انتخب ینتخب و انتخاب
روز و شب است واژه دشمن به لب
خوانده تو ملت همه آشوب طلب
کل جهان شرو تویی صلح طلب!
کیست به لبنان و عراق تا حلب ؟
شیخک بی شرم تو ای فاضلاب
انتخب ینتخب و انتخاب
خون جوانان وطن بر زمین
آه دل رنجکشان، در کمین
مهر جنایت همه تان بر جبین
برچه کسی رای که باشد امین؟
وعده و قولها همه بودش سراب
انتخب ینتخب و انتخاب
جنگ و نبرد است فقط راه حل
نی به جر و بحث، فقط با عمل
خامنه ای آخر کار است اجل
کل رژیم بایدش آن مضمحل
مرگ تو و سیستم توست انتخاب
انتخب ینتخب و انتخاب
خامنه ای باش! که خیزی ز خواب
مردم ایران دهدت یک جواب
کرده به سالهاست یکی انتخاب
راه نجات از" چه" این منجلاب:
رای به صندوق تو شد این جواب
انقلب ینقلب و انقلاب
"""""شیخ پلید داری جواب؟"""""
در آیه های این کتاب،جز قتل و کشتار و عناد
یا قطع دست و پای خلق،جز وحشت و جنگ و جهاد
پیغمبرش چند همسری، نی مکتبی بل بی سواد
هر آیه ای از آن کتاب، دارد به عینه یک نماد
هر آیه ای افسانه ای، با آتشش ما را عباد
در آیه های رحمتش، بینی بسی چندین تضاد
دائم پیام امر و نهی،شرک است یا کفر ارتداد
ایران به لطف این کتاب،آغشته در فقر و فساد
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست، مشت بر دهانت آن گشاد 》
دزدی خیانت مستمر،غارت چپاول شد نهاد
ملت به فقر بیچارگی،هر آیت الله هست نماد
نام و نمک افسانه شد،در بند و زندان اعتماد
زندان و دار اوارگی،دزدی خیانت ازدیاد
اخلاق و فرهنگ و ادب،در دست جمعی مخ جماد
آتش گرفت و دود شد،در دست شیخ راس الفساد
جمعی عبوس ریش دراز،با چین و روس بس انعقاد
از بهر این ملت فقط،کشتار و مرگ و اعتیاد
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
آب و هوا آلوده شد،علم و ادب بیهوده شد
ملت ز دست شیخ پست،همچون گلی فرسوده شد
دلها همه چرکین شده،مملو ز غم پرخون شده
هر روز دردی بی امان،بر دردها افزون شده
بازار چشم و کلیه،در این سرای غمزده
شیخ است در بازارها،فرباد حراج عربده
ناموس ملت را به باد،برپا دو صد عشرتکده
شهرهای بی آب و هوا، آلوده شهرها دهکده
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
جمعی ز وجدان بی خبر،عمامه ها دارند به سر
از غار تاریک حرا، آورده اند پیغام شر
زن ها زمین کشت و زرع،وارد شوید از هر دو در
نوشیدن یک جام می،مرگ است حکمش بر بشر
یک بوسه بر معشوق و یار، دارد بسی رنج و خطر
در آتش سوزان"رب"،صبح تا به شب شب تا سحر
آواز خوش شادی و رقص،ممنوع جمعا هر هنر
شلاق و حکم بر هرچه سور،در این کتاب بس مستمر
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
یا مسلمی یا کافری، در ال عمران و بقر
گر کافری بر گردنت،یا ذوالفقار است یا تبر
فرمان آن مرد عرب،پیغامی از عصر حجر،
زن هست کنیز شوهرش، در خدمتش شب تا سحر
شویش به وی همچون خدا،پوشیده پا وی تا به سر
زن حکم حیوان داردش، ظاهر به نوع هستش بشر
صدرای ملا گفته این،بر گفته اش کن یک نظر
مولا علی گوید سخن،در مشورت از زن حذر
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
دارد درونش سوره ها،بس وعده های جنتی،
آنچه حرام است درجهان،ممنوعه است یا لعنتی
در روز موعود جمله را،از هر شراب و شربتی
خمر و شراب الطیبه،لب بر لبان لعبتی
در سایه اشجار سبز،با حوریان جنتی
جویباری از شیر وعسل،هر میوه ای با لذتی
الله داده است وعده ها،خوان آیه هایش اندکی
با این همه سکس و شراب،گویی که باشد مردکی
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
ای شیخ ضحاک کثیف،دارم به تو یک صحبتی
آید به تو موعود ما،مدفون شوید با خفتی
بر دفتر تاریخ ما،ماند ز تو بد نامکی
آئین تو با جنتش، در مستراح ملتی
عمامه و دستار تو،بازیچه هر کودکی
یا در میان مزرعه،باشد به حتم مترسکی
فکری به حال زار خود،نا مانده بر تو فرصتی
بر خاک اجداد قدیم،سوی بعلبک هجرتی
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
چندیست من پی برده ام،جهل و دروغ است این کتاب
در جهل مطلق بوده ام،همچون حماری غرق خواب
نور خرد تابیده شد،همچون به شب یک آفتاب
والشمس و الضحی برفت، آمد زمان انتخاب
گشتم " رها" در جان و دل،گرچه هدر رفت عمر شباب
اندیشه باید نور نور،تا افتدش چهر از نقاب
خود این جهان دارد بسی،صدها سئوال بی جواب
تنها نیابی پاسخی،در یک صحیفه یک کتاب
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
ای شیخ مکار خراب،ختم شد کتابت ای جناب
ایران ما لائیک شده،افتاده از چهرت نقاب
هم دوزخت هم جنتت، در نزد ما هست یک سراب
داعش تویی طالب تویی، گشتی حباب روی آب
هرچه ستم کردی تو پست،بر بانوان با آن حجاب
وقت است تا بر چهره ات، آب دهان ها بی حساب
گفتم که دوزخ جنتت، در نزد ما هست یک سراب
زن زندگی آزادگی، می روبدت این انقلاب
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
رها اخلاقی
۱۳ دی ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۳ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
""""""""""شب یلدا """"""""""
شب یلدا شب دیر و درازی است
شب زیبا و بس پر رمز و رازی است
دراز است همچو گیسو دلبر من
شب شب زنده داری، فال و بازی است
ببندند نطفه فصل بهار را
در این شب شید و مه راز و نیازی است
شبی تاریخی و جانمایه دار است
شب رقص و نوای ضرب و سازی است
شبی سرد است ولی در دل پر آتش
شب شعر و شراب و دلنوازی است
اگر چه این شب است افسانه در خود
شبی است که سمبل فخر، سرفرازی است
ز اجداد قدیم این شب عزیز است
ننه سرما به برفش اسب تازی است
شب پیک بهار و عید نوروز
بهاران می رسد این حکم جاری است
شب قطع امید "نا امیدی" است
شب شادی و خصم گریه زاری است
شب رقص و ترانه تا سحرگه
شب بیداری و شب زنده داری است
اگرچه شب دراز است و بسی سرد
ننه سرما به دل مملو ز شادی است
یکی از جشنهای ملی ماست
ستونی روبروی دین تازی است
شب دور همی تا بانگ صبح است
شب فصل بهار آماده سازی است
به یمن این شب است روزها پس از آن
که شب کوتاهتر، روزها درازی است
کنون این شب به میهن بس عزیز است
برای شیخ و دینش گریه زاری است
زند بر سر فقیه ظلمت اندیش
که ملت گور وی آماده سازی
است
بگفتم من "رها" یک چند بیتی
شب دور همی، مهمان نوازی
است
رها اخلاقی
۱۱ آبان ۲۵۸۲ ایرانی
۱۱ آبان ۱۴۰۲ خورشیدی
۲ اکتبر ۲۰۲۳ میلادی
اتحاد"""""""""""""""
قاتلین دور همند، ما جملگی از هم جدا
سالهاست آواره ایم و بس چه عمرها شد فدا
درد ما ایرانیان یک درد و خاک هم مشترک
رو به خاک میهن و ملت بباید اقتدا
هر چه ما گردیم پراکنده، شود دشمن چه شاد
خصم ما می تازد و سهمش به ما درد و بلا
درد یک درد و دوایش اتحاد ای هموطن
گر نجنبیم جملگی نابود و ایران هم فنا
میتوان در زیر یک پرچم، و خاکی مشترک
متحد بازو به بازو درد را گردیم دوا
چند گردد کور چشم از چشم ایران مادرم؟
تا گشوده چشم و برگشت از خطا اندر خطا
راه را گم کرده ایم ای رهروان، بیدار ز خواب
چند گوید اتحاد از جان و دل این را " رها " ؟
جنبش زنده است"""""
مپنداری که جنبش گشته خاموش
و یا خون عزیزان شد فراموش
بسی شیران همی در بند شیخند
شرابی بوده، پیمانه زدیم نوش
اگرچه ظاهرا شهر گشته آرام
شرابی کهنه در خم می زند جوش
چه خوش گفتند این ضرب المثل را
که آتش را همی خاکستر ست پوش
بدان فریاد جنبش هست مخفی
کمی باید به پچ پچ ها کنیم گوش
که یعنی خون مهسا یا که نیکا
درون قلب مردم میزند جوش
اگر دریا به ظاهر گشته آرام
زند موجی فراتر لیک از دوش
بروبد موج، اینبار بیت و رهبر
که شهر قحطی شود از لانه موش
بخواند شعر خود توماج به شادی
کنارش ملتی هم کوش و هم دوش
شود زندان فسانه در کتابها
ز شادی، هم بگیریم خود در آغوش
شود نابود ملا، همرهش دین
خرد دانش بجایش فهم و هم هوش
"رها" گوید به چند بیتی به ملت
رها گردی ز شیخ و جهل و جادوش
رها
۱۷ آذر ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۷ آذر ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۸ دسامبر ۲۰۲۳ میلادی
<<<<قصه روباه و خروس>>>>
<<<<<<<وشیرجنگل>>>>>>>
بود شیری با خروسی بس رفیق
شب به هنگام رو به صحرا شد طریق
مرغ خوش الحان ما از بهر خواب
بر درخت خوابیده شیر را گفت جناب
تو به پای این درخت خوش خواب باش
خسته ای بس، روز تو بود پر تلاش
صبحدم بر حسب عادت آن خروس
بانگ بر داد و که صبحدم کرد جلوس
روبهی چالاک در آن اطراف بود
گوشها تیز و صدایش کرد شنود
رو به سوی آن درخت گردید روان
شاد و سرمست سوی آن مرغک دوان
گفت ای مرغ سحر وقت است نماز
منتی کرده بیا شو پیش نماز
گفت کار من اذانش گفتن است
پیشنماز پایین درخت در خفتن است
رو به سو وی بکن بیدار ز خواب
حتم گوید خواست تو مثبت جواب
چونکه روبه چهره شیر را بدید
وز صدای نعره اش از جا پرید
داشت دست و پا در آورد بال و پر
گشت فراری تا نیفتد درد سر
آن خروس گفتا نمازت را چه شد
دین و ایمانت چرا در جا بمرد؟
روبه مفلوک در حین فرار
گفت تجدید وضویم ای نگار
قصه روباه ما یک قصه نیست
روبه ما قصه آسید علی است
دائما دادست شعار،مرگ بر یهود
ثروت ایران در این ره پودر و دود
روز و شب فریاد، نابود اسرائیل
گوش ها کر کرده از این قال وقیل
حال بینند غزه در خاک است و خون
سید علی از ترس گرفته خفه خون
چپ و راست گویند غلط ما کرده ایم
آنچه کرد حماس، ما ناکرده ایم
گفته بودش می کنم یکسان به خاک
کل اسرائیل را ما را نه باک
لیک اکنون غرش توپ و تفنگ
سیدعلی افتاده از گفتن جفنگ
بی شرف های کثیف بی وطن
لات و لمپن هایتان از مرد و زن
وعده تان بود است نماز در اورشلیم
جمع کردید جملگی پا در گلیم
خوب خوار گشتید، به پیش خاص و عام
این سخن را از " رها" در اختتام
باش تا این جنبش زن زندگی
سوی گورستان بردتان جملگی
می شود آزاد ایران دیر نیست
دوستی، همسایگی، حتما که زیست
رها اخلاقی
۱۱ آذر ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۱ آذر ۱۴۰۲ خورشیدی
۲ دسامبر ۲۰۲۳ میلادی
بلبل شیرین"""""""
به مناسبت رهایی " توماج صالحی" خواننده شورشی میهن .
بلبل شیرین سخن آزاد گشت
از قفس ازاد، خوش بر باغ و دشت
بار دیگر چه چهش آغاز باد
بر کلاغان سیه ناشاد باد
مرغ خوش الحان ما خواند بسی
از صدای گرم وی شاد هرکسی
از صدایش جمله را بادا که مست
راپ وی فریاد مردم ناز شست
گرچه افتادی تو ای مرغ سحر
مدتی در بند و از تو بی خبر
بود آوازت همیش در کوچه ها
بر زبان پیر و برنا بچه ها
کرده ای رسوا تو شیخ را ای دلیر
شعر و آهنگت شرف را هست سفیر
نعره ات چون شیر کفتاران فرار
بهر آزادی میهن بی قرار
مرغ صبحی و صدای آفتاب
درد مردم را به شعرت بازتاب
قوم لر را افتخار گشتی تو مرد
ترس از شعرت ددان رنگشان چه زرد
راپ تو با پاپ دیگر بلبلان
غرش شادی زمین تا آسمان
روز شادی "رها" آن روز باد
منبر و عمامه ها در دست باد
بینمت خوانی که شیخ رذل رفت
موسم شادی رسید و غم برفت
آن زمان دشت و دمن توماج شاد
آفرین بر مادری چون تو بزاد
رها اخلاقی
۲۸ آبان ۲۵۸۲ ایرانی
۲۸ آبان ۱۴۰۲ خورشیدی
۱۹ نوامبر ۲۰۲۳ میلادی
""""""""""همبازی من"""""""""
من کودک بی زبان غزه
شیرینی کودکی نه مزه
هم بازی من فتاده در خون
در حومه "اشک" و آخرش " لون"*
من غزه ام و تو اورشلیمی
من مسلم و تو یکی کلیمی
آنکس که تو را وجود آورد
با جنس تو هم مرا برآورد
من عرض ادب سلام گویم
در نزد تو آن شلوم جویم
همبازی من چرا جدائیم؟!
ما بچه خلق یک خدائیم
گر خانه ما یکی توان نیست
همسایه هم که میتوان زیست
بابای من و تو کم عجیبند
گویی که بسی ز هم غریبند
هر دو پی یک خدا ستایش
ایستاده خمیده یک نمایش
بابای من است به سمت کعبه
بابای تو است به سمت ندبه
سالها من و تو به خون نشستیم
بازیچه دست مذهب هستیم
مامانی من به غزه جان داد
مامانی تو ترور شد افتاد
در عهد قدیم احمد و موسی
کی بوده شرر به مسجد اقصی
هم مسلم و هم کلیمی و غیر
بودند همگی به شادی و مهر
یک دسته بنام دین موسی(موسا خوانده شود)
یکدسته بنام دین الله
از هر دو طرف تعصب کور
جانهای بسی روانه در گور
از هر دو طرف دو تیپ لائیک
گویند که دو دولتی به تفکیک
جمعی متعصب و فناتیک
افتاده به جان این دو لائیک
سالها بگذشته جنگ و اتش
از خون من و تو سرخ سنگ فرش
دست من و تو بدست شاعر
آئین من و تو است کافر
پرواز نموده هر سه تائی
تا عرش عظیم کبریائی
اجساد من و تو را به وی داد
بر چهره او نگاهش افتاد
گفتا که هدیه ای ز خاکت
از اشرف جمله مخلوقاتت
گفتا که منم رها ز دینت
از هرچه نبی و آخرینت
روز و شب من سرایش درد
یا شاخه گلی چه سرخ یا زرد
بدرود نگفته هر دو چشمان
بر آتش این زمین چو باران
رو سوی زمین گر گرفته
پشت کرده رسول و هر فرشته
گفتی تو "رها" ز ریشه درد
نفرین به هر آنکه این چنین کرد
* اشک و لون، منظور شهر " اشکلون" در اسرائیل است.
رها اخلاقی
۲۹ مهرماه ۲۵۸۲ ایرانی
۲۹ مهرماه خورشیدی
۲۰ اکتبر ۲۰۲۳ میلادی
"""""""نفرین به جنگ"""""" آه از دست بد نعره جنگ که ندارد دلی از حتی سنگ بکشدکودک و پیر تا بیمار بخورد هستی انسان چو نهنگ جای آواز خروس در سحری قهقهه مرگ بهمراه فشنگ همه جا خون بشر گشته روان جشن خاک است بهمراه کلنگ بهر دفن پدری غرق به خون شیخ بیشرم چه شاد است آهنگ زآسمان تا به زمین نعره مرگ شده با پیر و جوان چنگ به چنگ کودکی گریه کنان آواره مادرش غرق به خون زیر دو سنگ بوی باروت بجای گل سرخ همه جا رنگ عزا تا فرسنگ نو عروسی به تنش رخت عزا جای شادی همه جا اشک آونگ جغد جنگ نغمه مرگ سر داده بلبل باغ خموش بس دلتنگ دیو جنگ کرده خراب کاشانه ننگ بر تاجر هر تیر و تفنگ ای رها گو تو هزاران نفرین به هر آنکس که بر افروزد جنگ رها اخلاقی آدینه ۲۵۸۲ ایرانی جمعه ۱۴۰۲ خورشیدی ۱۳ اکتبر ۱۴۰۲ میلادی
سروده اول :
""""""" باز می آئیم""""""
باز می آئیم چو مشت آهنین
در خم هر کوچه مائیم در کمین
شب پرستان پلید ضد نور
سویتان آئیم با صد خشم و کین
از جوان و پیر با هم مرد و زن
زیر پاتان زلزله ایرانزمین
یاد آن رزمندگان غرق خون
تا ابد فخری است بر این سرزمین
خون مهسا،خون نیکا این زمان
با دگر رزمندگان گشه عجین
غرش آن رهنورد شیردل
آتشی سوزان شود عین الیقین
شانه در شانه تمام شهر و ده
جمله پتکی اهنین و سهمگین
می شوید جارو به امر انقلاب
پاک گردد از شما روی زمین
گرچه از پا تا به سر اندر سلاح
مشت ملت هست سنگینتر ز این
مهد آزادی شود این آب و خاک
تا جهان گوید به ایران افرین
در میان رقص و شادی جمله شهر
باز می گوید"رها" شعری نوین
شعری از جنس عسل شهد گلاب
تا شود شیرین به کام حاضرین
باز می آئیم چو مشت آهنین
در خم هر کوچه مائیم در کمین
رها اخلاقی
شهریور ۱۳
۲۵۸۲ ایرانی
۴ سپتامبر
۲۰۲۳
چهار سپتامبر ۲۰۲۳
سروده دوم :
""""""""یک خاک و یکی پرچم"""""
یک خاک و یکی پرچم،یک ملت و یک فرهنگ
کرد و عرب و آذر،هر یک به یکی یکرنگ
لر گیلک و تهرانی،قشقایی و همدانی
با اینهمه چندرنگی، جمله همه ایرانی
من لر تو بلوچ و کرد، یک پیکره ایم جانا
گر چه همه چندرنگی، خاکمان که یکی مانا
یک کوه که چل چامه*،کوه دگرم البرز
یک سر به خلیج فارس، با تنگه آن هرمز
دریای خزر پیدا، ای نام تو من شیدا
البرز و دماوندش، صد رشته آن پیدا
یک سر به خراسانم،یک سر به بلوچستان
بر سینه گرم خوز، بر شانه کرد- استان
گیلان تو مگو سر سبز،گویی که چمن بافی است
هر گوشه آن فردوس، بر باغ بهشت نافی است
شوشتر به چغا زنبیل، ارمیده در آن یک شیر**
ما را به زبان زنده، آزاد ز هر زنجیر
یعقوب که بودش صفار،پارسی بنمود زنده
فرهنگ و زبان ما، بودش چو یکی برده
اهواز و لب کارون، خوش خوانده چه گل بارون
در تنگ غروب شهر، با آنهمه نخلستون
مسجد که سلیمانم، آن مامن قوم لر
هر نطفه آن مملو،آن ماده زر پترول***
شیراز چه گویم من، شرحش به بیان نتوان
آن سعدی شیرازی، آن شاعر خوش الحان
حافظ دگرش گوهر،در شعر و ادب اختر
در سینه ما هریک،شعری ز ویش از بر
از نیم جهان گویم،یا ملک خراسان را ؟
خرم که یکی شهر است،یا شهر آبادان را ؟
ای هموطن همخون،ناید به شمار اکنون
نام همه کوه یا دشتبر علم من نادون
این گربه زیبا را، با شعر " رها" نتوان
بر دفتر این ناقل،بنمود به حرف عریان
ای قوم همه ایران، فریاد ز این بیداد
آزادی میهن را ، باید همگی فریاد
هرکس که جدا خواهد،تبریز ز کردستان
یک طعمه شود بی شک، در چنگ بسی گرگان
یک خاک و یکی پرچم،یک ملت و یک فرهنگ
بر گوش چه خوش باشد، جمع همه تار در چنگ.
رها اخلاقی
۱۵ شهر
۲۵۸۲ ایرانی
شش۶ سپتامبر ۲۰۲۳
* چل چامه رشته کوهی در کردستان
** یعقوب لیث صفار با نام ایرانی ماهان که محل دفن وی در جاده بین دزفول و شوشتر قرار دارد
*** پترول، همان طلای سیاه " نفت" است .
--------------------------------------------------------------
سروده سوم :
""""""جغرافیای میهنم """""""
جغرافیای میهنم اکنون فتاده در خطر
ای هموطن هوشیار باش،از تفرقه کن خود حذر
باید که جمله یک شویم،تا حافط ایران شویم
کردی عرب یا آذری یا ترکمن یا قوم لر
زیبا شود فریادمان در هم یکی آواز کر
این خاک با رنج همه گشته چنین پر هیمنه
هم خاک من هم خاک تو،البرز تا چل چامنه
کارون خزر رود ارس، از خارک تا عمان کویر
گرچه زبان ها رنگ به رنگ، ما جمله ایم از یک خمیر
تا بوده این خاک وطن، دشمن نگو بس چند چند،
همت کنیم جمله همه، آزاد سازیمش ز بند
تا کی اسیر من شویم، عامل به حذف هم شویم
خانه تماما در خطر، باید ز من بیخود شویم
خاکی نباشد در میان، ملت کجا دارد پیام
ملت بدون خاک خود، یک واژه خالی است به عام
دنیا به سمت وحدت است،دم از جدایی ذلت است
آنکس که در سر تجزیه، خنجر به پشت ملت است
این آب و خاک گر بگسلد، آواره در دنیا شویم
همچون بهارستان فرش، ما طعمه گرگان شویم
این گربه از سر تا دمش، ناز وملوس است هموطن
هرگز مبادا تجزیه، بادا هر آنکس این سخن
پرچم به شیر است افتخار، سبز و سفید و گل انار
گوید" رها" این شعر را با صد غرور و افتخار
ایران که آزادی بدید، دارد پیامش این نوید،
رسم و زبان خویشتن،شانه به شانه با امید .
رها اخلاقی
۱۸ شهریور
۲۵۸۲ ایرانی
نهم سپتامبر۲۰۲۳
سروده چهارم
""""""""اتش زندگی سوز ۵۷"""""
"""""""""آ تش زندگی ساز ۸۵""""
رها اخلاقی
آتشی پنجاه و هفت افروختیم
هستی و آینده تان را سوختیم
چشمتان بر این جهان نگشوده بود
دیده تان با ساچمه ها ما سوختیم
بال ناورده هنوز روی زمین
ناگشوده بال، بالت سوختیم
می نبودید نطفه ای اندروجود
جمله ما گهواره ها تان سوختیم
نو نهال ناگشته در آغوش مام
مام راآغوش مهرش ما سوختیم
زندگی ناکرده را هرگز شما
زندگی هاتان به آتش سوختیم
خود به دنیا نامده پنجاه و هفت
بهرتان صدها کفن ما دوختیم
شیخ را ما بر شما حاکم شدیم
خونتان همره به شیخ افروختیم
شرممان بادا ز این نکبت که ما
بر شما ما این ستم افروختیم
هر گلی آتش بسوخت زین گلستان
اتشش در پنج و هفت افروختیم
گر سر دارید یا حبس در قفس
میخ هر دو را همین ما کوفتیم
گر که آواره شدیم کل از وطن
شعله اش پنجاه و هفت افروختیم
گرچه شیخ کرده همه این ظلم و جور
میخ منبر را به شیخ ما کوفتیم
خود شدیم قربانی این افتضاح
هرچه بود هم در بساط، ما سوختیم
بی خرد بودیم و نادان بر وطن
کین جهنم را به جان افروختیم
گر چه ما بودیم سربازان صفر
از چپ و راست رهبران آموختیم
جمله سر در غارکی اسمش حرا
از کرملین یا پکن اموختیم
صد هزاران رفت، آزادی بمرد
زندگی آتش گرفت، آه سوختیم
این بگویم نسلی از پنجاه و هفت
مشت ها بر چهر شیخ بس کوفتیم
شیخ کشت از نسل ما بس بیشمار
با همه کشتار وی ما سوختیم
سالها حرف و حدیث،تحلیل مفت
عمرها و زندگی ها سوختیم
جنبش زن، زندگی آغاز شد
با شمایان سبزه شد هر"سوختیم"
هرچه تحلیل از چپ و راست،جمله سوخت
از شما نسل نوین اموختیم
ای سپاس بادا بر این نسل شما
راه راست ما از شما اموختیم
باز هم صد آفرین ای نسل نو
از شما عز و شرف آموختیم
یاد مهسا یاد نیکا دیگران
بهر آن جان دادگان ما سوختیم
یاد آن شیر دلیر سر به دار
از مجید و دیگران اموختیم
شیخ را ما جملگی آریم به زیر
همزمان اندیشه اش را سوختیم
می شود ایران مهد انقلاب
حق زن را بر جهان آموختیم
ای "رها" بس گو،شنو ازنسل نو
بر جهان ما انقلاب اموختیم
رها
۱۴ سپتامبر ۲۰۲۳
بر دو دست کرده که نعلین می دوی
بی سر و سامان به هر سو می روی
مرد و زن خرد و کلان هُو در پَسَت
می خوری فحش نازا خود با کَسَت
سنده افتاده ز سر شال و عبا
من گمانم نیست که تنبانت بپا
لخت و عریانت کنند در هر سرا
موجب خنده شود این ماجرا
گردنت افسار زده همچون خران
خنده و شادی ز پیر برنا جوان
هی بگویی یا ابوالفضل کُن کُمَک
گر توانش بود کُمک داد خود کَمَک
یا زنی بر سر که ربّ العالمین
گو کمک آید که مهدی در زمین
وحی ز مردم آیدت ای بی شعور
رفته دوران خرافات، چه ظهور
الغرض گویی دعا صد التماس
کلّ آئینت دروغ است بی حواس
بر زبانت ورد و خوانی بس دعا
نی ز جبریلت کُمَک نی آن خدا
ملّتند پشت سرت لبها به خند
شهر غوغا گشته کام ها همچو قند
گر بیاری شانس نگردی تو شهید
نزد اربابت پناه مسکو، پلید
می شوی همخانه با بشّار اسد
تا که روزی مرگ تو از ره رسد
بی شرف ای خامنه این را بگوش !
ملّتی هست در کمینت در خروش
می رسد ان روز ای رذل شک مدار
آنچه گفتم می شود حتم آشکار
می شود بگشوده هرچه حبس بند
هرچه زندانی ست به آزادی رسند
می خورد مهر ختام آیین تو
از حرا تا حوزهء ننگین تو
شیخ بی شرم و حیا بی آبرو
می شوی با خلق ایران روبرو
آنچه قانون ست همان با تو شود
در جهان افشا شوی تو تا ابد
تو شوی محکوم در دادگاه به حّق
آنچه قانون ست به تو آن مستحّق
تا ببینند مردمان از شرق و غرب
تا جهان ماند که انگشتان به لب
دین و آئینت شود محو در وطن
منطق و عقل جای آن گوید سخن
می شود آزاد« ایران» این بدان
مهد آزادی شود در این جهان
ای «رها» کم گو که شیخ داند خودش
آنچه گفتی عاقبت آید سرش
رها اخلاقی
۲۲ آذر ۲۵۸۳ ایرانی
۲۲ آذر ۱۴۰۳خورشیدی
۱۲ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی
علی دیکتاتور
لعنت به تو و اسد علی دیکتاتور
پوتین و اسد و خامنه هم اخور
سید علی پلید بی شرم و حیا
دیدی که تمام نان تو شد آجر
روزی برسد که در جهان این اخبار
ساقط شده ای تو شیخ علیِ لاشخور
آن کرّهء بی شعورِ تو آواره
عمّامه بکنده پا فرار با چادر
شورای جنایتت به چنگ مردم
درسی تو شوی برای هر آدمخور
حزبی که خدای تو بُدش در لبنان
بی شک که خلاص می خورد لاک و که مهر
حوثی به یمن شود چنان خوار ذلیل
هشت الشعبی بیفتد از هر کُر کُر
مخروبه شود قبر امام دجّال
جایش بشود توالتی بی ردخور
نیروی بسیج تو شود چند پاره
همراه سپه عین اسد خود فی الفور
دیدی که اسد چگونه در رفت جانی ؟
مهلت نشدش همان «سحر» نی تا ظهر
این مجلس اوباش تو بن کل منحل
منظور طویله ات که جمعی ست مفتخور
آئین تو و خدای تو بی مصرف
ای ظاهر و باطنت نجاست عنصر
آن روز برسد مکن تو هرگز یک شک
عمّامه عبا به آتشند بین گُرگُر
شعری بسرایدت «رها» با شادی
خوانند همه آن به جمع، چون آوازْ کُر
هم کرد و عرب ترک زبان خوانندش
هم گیلکی و بلوچ هر قوم که چه لر
ایران بشود مهد خرد آبادی
نابود شود مرام «چوپانِ» شتر
رها اخلاقی
۱۹ آذر ۲۵۸۳ ایرانی
۱۹ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی
۹ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی
یاد ایام جوانی
یاد ایام جوانی سخت دلم خون می کند
تو نگر بر من جوان، ایام من چون می کند
موی چون یلدای من گشته ست چو برف
چون رسد فصل بهار حالم دگرگون می کند
هر بهار برگی ست ز عمرم می برد آنرا که باد
این بهاران دائما خون دل افزون می کند
رفت دوران جوانی من نفهمیدم که کی
یاد آن ایام را بنگر که اکنون می کند
خود نفهمیدم چه شد کی رفت عمر، من ناتوان
آنجنان رفتش ز دست گوئی شبیخون می کند
کودکی بودم چنان مشغول بازی در زمان
فکر آن ایام چه سخت دل را چه محزون می کند
در سنین نوجوانی دل مرا برد یک پری
یاد آن ایام شیرین بین چه مجنون می کند
چهرهء خندان یار در کوچه او می زد قدم
یاد آن لبخند یار بی سر و سامون می کند
کی کجا رفت آن همه شادی نشاط اشکم به چشم
همچو مرغی در قفس دل یاد هامون می کند
غرق مغرور جوانی غافل از ایام و دهر
روز گار را تو نگر ما را چه مغبون می کند
بین کنون گشته کمر خم چشم سوسو می زند
سخت دلم می سوزد و دردم چه افزون می کند
درد پیری و غریبی دوری از خاک وطن
حمله طوفان سخت بر دشت و هامون می کند
لیک شادم جنبشی در میهن ست هم روز وشب
این دلم را بس جوان هم شاد و خندون می کند
من که مجنونم، به عشق میهنم هستم جوان
این جوانی را همین شیرینِ خاتون می کند
ای «رها» غم را به دل ناید به تو،باش خنده لب !
شیخ را ملت مکن شک حتم که واژگون می کند
گشته فرعون زمان خوار و ذلیل،تو غم مدار
می رسد طوفان نگر جنبش به فرعون می کند.
رها اخلاقی
۱۷ آذر ۲۵۸۳ ایرانی
۱۷ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی
۷ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی
رخ یار
خوابم گرفته است و خیالم ز سر پرید
در خواب رخ یارم به، به عینه رسید
زدیم بوسه بر لب و دو گونه خویش
لبم لب یار همچو مرغ عشق بوسید
به دور گیسوی یار همچو نیلوفر
دستم به التماس فتاده سخت پیچید
چنان غرق تماشای یار که مگو
به حسادت فتاده ماه و هم خورشید
به سجده فتادم به پای آن شیرین
که فرهاد ز داغ دلم بسی گریید
کجاست خدا که ببیند خدای عشق
به سجده فتاده و سر به عشق سابید
مگر به خواب ظهور چنین رخی زیبا
که همچو شید طلوع به درگهش تابید
نه بنده منم خدای آتش و جهل
که عشق را به جرم یک بوسه هم پاشید
گذر کنیم ز این سرای سرد خاموش
گمان که عشق را شقایقی فهمید
یکی دو بوسه به خال کنج لبش
دلم ز گرمی عشق چون زمین لرزید
گرفت دست مرا به احترام آن یار
تمام هستیم به دست خود قاپید
نگاه پر از مهر و آتشش آنسان
به من هزار چشم آهوان را ارزید
«رها» زخواب برخیر و بس کن این رویا
که عکس یار ز تبعید به قاب هم پوسید
رها اخلاقی
۲۷ مهرماه ۲۵۸۳
۲۷ مهرماه خورشیدی
۱۸ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی
اهای بی وطن
آهای بی وطن که گشته ای خاموش
درد میهن نهاده در پس گوش
صبح تا شب به فکر و حال خودی
یا به خواب رفته همچو یک خرگوش
در وطن ملّتند سربسر عصیان
غیرتت کو چرا شدی بیهوش ؟
فکر شوهر و عیال و زن بچه
در فرنگ خوش خوراک و هم خوش پوش
دیده ای کودک بلوچ که خورد
نان خشک را به شیر سگ آبجوش ؟
گه ز درد گشنگی علف یونجه
نه کتابی نه درس و نی روپوش
درس و مشق بچّه های تو جور است ؟
کودک کار گشته با پدر همدوش
دختر و عیال به امنّیت شادان ؟
دخت میهن ز فقر که تن به فروش
چشمها بسته گوشها چو کرید
شیخ بیشرم شاد و هم مدهوش
ای «رها» این جماعتند بی رگ
دیر یا زود به میهن ست چه خروش
رها اخلاقی
29 آبان 2583 ایرانی/ 29 آبان 1403 خورشیدی/18 نوامبر 2024 میلادی
غرق سودای وطن
غرق سودای وطن هستم و حال یادم رفت
شده پروانه پرم سوخت که بال یادم رفت
فکر خاک وطنم جمله که ویران گشته
اینقدر بحث وجدل چپ لیبرال یادم رفت
روز و شب می گذرد روز و شبم ایرانست
گشته بیمار و نحیف زار،که "حال" یادم رفت
ذورقی گشته به دریا همه سرگردانم
ناخدا کو که روم سوی وطن یادم رفت
یک سرم غار حرا روس و پکن قبله دگر
حرف ز تاریخ وطن رستم و زال یادم رفت
نیمه شب خیره شده بر مه شب، شب تارست
آه هوشم ز سرم رفته خیال یادم رفت
کوچ مرغان شب است آه دلم با آنهاست
دور مانده ز وطن وصل جمال یادم رفت
گفته بودم که روم بهر جمالش دیدار
اینقدر غرق وطن یار غزال یادم رفت
آنچنان رفته به خود روز و شبی نیست مرا
شده خم آن قد و قامت که کمال یادم رفت
روز و شب جمله سکوت است بی حال
گوش و لب بسته شده آه که قال یادم رفت
شده کارم همه دلتنگی و غم را خوردن
بنگر حال و هوایم که زوال یادم رفت
هیچ باریده نشد قطره آبی که دگر
بلبل از باغ و چمن رفت نهال یادم رفت
ماچه بودیم و کجا، وای چه آمد سرمان
شه برفت شیخ رسید جاه و جلال یادم رفت
جمله آواره غربت همه بی سامانیم
مملکت خالی از اهل رجال یادم رفت
ای رها بس کن از این رفتن ها باش خموش
حیف و افسوس که من خاک زغال یادم رفت!؟
تو مگو خاک زغال بهر چه بودست مرا
اینقدر روشن و گویاست سوال یادم رفت
یک اشارت بکنم مابقیش را تو بگو
رفت زمستان و نگر ضرب مثال یادم رفت
مشتی از خاک زغال پاش به چهر مدعیان
شه و شیخ کرده به یک صف که قتال یادم رفت
رها اخلاقی
٢٠ تیر ماه ٢۵٨٣ ایرانی
٢٠ تیرماه ١۴٠٣ خورشیدی
١٠ ژويیه ٢٠٢۴
جان من بی تو مباد
با تو گویم با تو خندم با تو هستم روح و تن
تو گلی هستی که چیدم من تو را از باغ زن
ای گل سرخ محبت سمبل عشق و وفا
ای که تو سرو گلستان زیر پایت من چمن
کوزه ناب شرابی ساغرم در پای تو
نوش کن جام شرابی تا شویم در انجمن
زان دو ابروی کمانت تیر عشق بر من زدی
این شکارت را دمی مهلت که گوید وی سخن
ثروت و دار و ندارم کاروانی یک «دل» ست
گرچه در ره بوده صد رهزن تو گشتی راهزن
زلف تو کوتاه و لاکن همتت سروی بلند
جان من هرگز مبادا بی تو من را زیستن
ای محبت ای صداقت واژه رو راستی
همچویک چشمه زلالی تشنگی در جان من
آتش عشقت نه خاموشی پس از این سالها
بلکه دائم شعله ورتر در پِیَش صد بادزن
آتشی ست افتاده در خرمن ندارد ختم که هیچ
دائما شعله کشد تا هر کجا هست آسمن
گرچه گیسویت به برفست بیبشتر ای نازنین
عشق تو همچون شرابی بیشتر آتش زدن
ثروتم دادی به مهرت هیچکس آنرا نداد
در کویر خشک غربت ای نسیم یاسمن
همچو یک مادر و خواهر همچو یک معشوق پاک
ای دلارام سرنتابم گر توئی شمشیر زن
چون بکوبی بر درخانه که از ره می رسی
از سر شوق وشعف چشمان من اشک ریختن
دوست دارم من تو را با جان و دل ای نازنین
ای وجودت عطری از مهر و وفای آن وطن
خانه بی تو ساکت و گوئی که جانش رفته است
این «رها» را جان مبادا گر نباشی ای تو زن
۱ آذر ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۱ آذر ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۱ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی
واتساپ و تلگرام و رفقا
اینقدر غرق «واتساپ – تلگرامیم»
همه غافل از گذشت ایامیم
بفرستیم برای هم فیلم عکس
زین سبب جمله مانده ایم بی کس
نه سراغ هم رویم نه دیداری
ای رفیق بگو خواب یا که بیداری ؟!
گه فرستی فیلمی از «مرگ-یا کشتار»
گه ترانه ای به دف، دنبک و تار
گه لبم به خنده بیاری که مگو
که به شادی جفتکم چو یک یابو
لیک جملگی همه این گذراست
رابطه این نیست،بلکه رابطه میراست
حس و درد و شادی، ز دست رفته
نیست دیداری، گوئی جملگی خفته
این چه دوستیست که حتی نه یک زنگی
فیلمِ تنها نمی زند به دل چنگی
لیک چون مرده و از جهان رفتیم
دور تابوت هم، جملگی هستیم
ای دریغا که دوستی هم «ایران» بود
دوستی را واتساپ و تلگ بربود
هی بگویند که ما به کار مشغول
تو که گوئی نه این به ما مشمول
نه عزیز داده ای ز دست احساس
غرق کار گشته سکه و اجناس
این رفیقان غرق زندگی کارند
گشته پیچ و مهره گوئی ابزارند
وقت آزاد نشسته اند در سایت
با یوتوب و گوگل خدا برکات
امید که میهنم شود آزاد
با رفیقان اهل دل دلشاد
ای «رها» بی خیال باش و خود خوش باش
رو به سوی دشت، شو کمی بشاش
مگیر به دل، که چرا چونست
دل خیلی ز این سبب خونست
رها اخلاقی
۱۵ آبان ۲۵۸۳ ایرانی
۱۵ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی
۵ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی
«ز ملّت به مجتبی»
ز ملّت به شیخ مجتبی این بگو!
مثال پدر گشته بی آبرو
پدر خاک ایران به یغما ببرد
ز خون جوانان که جامها بخورد
خوری نان ملت توای مجتبی
سزایت بباید فقط ناسزا
پدر با پسر هردو رذلید و پست
دهانتان به سرب بایدش هم که بست
بکشتید زن و مرد این خاک پاک
که انسان ز درد سینه اش چاک چاک
تو ای دزدِِ أموال ملت بگوش!
بیارد تو را ملّتی حتم به هوش
پدر را نمودند همه خوار و عار
تو را بی پدر، رهبری را چه کار
چنان خوار و عارت کنند چون پدر
که این خواب خوش خود پرد از تو سر
تو و رهبری شیخ بی شرم کجا ؟ !
پدر با پسر هر دو کردید جفا
تو گوئی که کر گشته ای چون پدر
پر از خشم همه، گو تو هم بی خبر!؟
همه روز و شب مرگ نثار شما
به آتش کشند «سُنده» را با عبا
پرانیده شد «سُنده» از سر پلید
به هر نقطهء شهر، تو آنرا ندید؟
تو و گور و قبر مسجد و فاتحه
چکارست به تو مجلس و لایحه
برو غسل میت نما ای کثیف
درونتان کثیف و به ظاهر نظیف
نمائید «فجور» با رفیق باجناق
مرتب به حوزه چنین اتفاق
شمایان همه غرق آلودگی
سر و رویتان هست سزاوار «گی»
تو قالتاق و مکار ای شیخ رذل
سزاوار تو فحش فقط شعر هزل
برو پست خونخوار، تو ای بی وطن
تو را شغل فقط گور و کافور کفن
تمام وطن غرق خون از شما
ز حوزه گرفته برو تا «حرا»
شما را «حرا و نجف» نوش باد
همان تازی دزد شما را که زاد
شمایان ز نسل ملخ خور چکار
خوراکتان یکی مار و یا سوسمار
به ایران پاک خاک شه خسروان
نشاید شمایان شوید جاودان
شما جمعی فاسد ز صحرا کویر
یکی دزد و قاتل شماراست امیر
همان کس که کشت پارسیان را به تیغ
که دارد کتابی سخن ها بلیغ
تو ای مجتبی شرم نداری که هیچ
بباید تو را در نمد کرده پبچ
برو بی شعور ای نجاست پدر
به شال و عبایت سزاست شاش خر
پدر روضه خوانی نبود بیشتر
حسین را بکشت در محرم صفر
بدادند به وی سکه ای بهر نان
نشسته به منبر درازست زبان
شمایان همه روضه خوان گور کن
بجز غسل و « آن کار» ندارید فن
حسین و حسن را کشید بهر نان
سپاسی به شمر و یزید گو زجان
به آفتابه و مستراح علمتان
جنایت شرارت بود حلمتان
بنازید که از نسل شیخی عرب؟
تمام وجودش به خون هر وجب
برو ننگ به تو مفتخور بی شعور
سزایت نشاید که بادا به گور
تو را بایدت موزه برد یک نمود
که گردی به تاریخ میهن شهود
شمایان همه جمله بیگانه اید
مهاجم به این خاک پاک خانه اید
به روز قیام جمله گردید که له
ز شادی کنند ملتی هلهله
شود خاک ایران تهی از شما
نماند نشانی ز عمامه گو تا عبا
برینند به گور امام الخمین
ز پیر و جوان مرد و زن بین به عین
به بانگ اذان دارتان کشته ها
ز کشته شماها بساخت پشته ها
مواد مخدر حشیش تا که بنگ
به جان جوانان شما کرده جنگ
به کشتید به تیر «مواد» بس جوان
که سرمایه بودند بسی خود گران
به فحشا کشانده شما دختران
که ناموس ما بوده آن مه لقان
کشاندید به کار کودکان را به شهر
ز درس و کتاب جمله بیگانه قهر
نه برقی نه آبی هوا بس کثیف
ریال وطن از شما شد ضعیف
بجای شعف گریه کردید بنا
جنایت نموده به اسم خدا
خداتان خودش یک تنه جانی است
که هیتلر کنارش نه هیچ فانی است
نه آن رب عالم که هست مهربان
«اهورا» خدای کهن بوده ایرانیان
نمودید مساوی که تقسیم به درد
ز افسردگی غم همه رنگ زرد
بلائی نمانده نکرده به ما
نماند خانه ای زخم نخورد از شما
یکی دار و زندان دگر خود کشی
چه جانها برفت از مرض ناخوشی
نه دارو نه درمان نه یک راه حل
چه جانها سپردید بدست اجل
زگشتهای ارشاد چه ظلمها بشد
که ناموس مردم به یغما ببرد
بگویم هنوز ظلم و جور شما؟
که بر ملّتی کرده اید بس روا؟
همه هرچه مخ جمله آواره شد
هر آنکس بماند غصّه بیچاره شد
گرفتید فضای مجازی ز خلق
نه آبی که سالم نه نانی نه برق
ز فقر نان خشک، شیر سگ شد غذا
نه شادی نه تفریح عزای کذا
پدر کشته دختش، پسر یا پدر
نمودید شمایان همه دربدر
تمامی ره جاده ها گشت خراب
مرتب که قطع برق به لوله نه آب
تو ای مجتبی تخم فسق و فساد
بدست شماها چه گلها به باد
ز فقر و نداری شدیم گور به خواب
بگو شیخ بی شرم تو داری جواب؟
خودت هم پدر هر دو عامل که جنگ
بماند که نامی زهر دو به ننگ
بگویم چه کردید به آب و به کوه
نه آبی به دریا نه جنگل شکوه
ز نحس شما هرچه دریا که خشک
شده آب گندیده بدبو بجای که مشک
خزر را بدادید به آن خرس پست
خورد خاویارش شود مست مست
ز پول وطن گشته لبنان بهشت
شمایان همه اجنبی بد سرشت
چنان عرصه را کرده بر ما چه تنگ
نه راه صلاحی که جبرا تفنگ
خوش و خرمید جمله را این شعار؟
که مرگ بر «شه و شیخ» شما را به کار؟
بریزند به جیب شما این سران
ندانند چه خدمت شما را گران
نه شاهی میانست نه تختی بپا
همه دردشان این که فعال «رضا»
شود عاقبت روشن افکارها
شعاریست دهند جمله بی کارها
ولیکن توئی دشمن جمله ما
مبادا که ره را رویم ما خطا
شمایان تجاوز شده کارتان
فقط وحشت است جمله ابزارتان
تجاوز کنید عین جد بزرگ
ز وحشت درید هرچه را عین گرگ
عجب درسی دادست شما را «نبی»
به وحشت «حکومت» کنید چون «علی» *
بگفتا که «اَلرّعبْ» شود چاره ساز**
که «اَلنَصْرْ» رسد بر شما همچو «باز»* **
مغول آمد و خورد و کشت لیک برفت
شمایان سرانجام همین، رذلِ پست!
شمایان روید لیک به ذلت عذاب
نویسند نویسندگان در کتاب
فراری شده هرجهت گوشه ای
ز جنگل بیابان و هر بیشه ای
شود تیغ ناست چو اکسیر بدان
تراشیده ریشها به هرجا دوان
اگر دست ملت بیفتید که وای
گمانم که آویخته گشته ز پای
کسی را جلودار آن خشم که نیست
به این خشم همی دان سرانجام چیست
چنان خوار و زار مملو از لرز و ترس
که عبرت شوید در کتابهای درس
نویسند که قومی شرور اجنبی
به سنده به سر جملگی مذهبی
نمودند جنایت به قومی نجیب
به قومی که بودند و هستند ادیب
به قومی که بودند به تاریخ سر
نمودند چه خدمت به نوع بشر
ز شعر و ادب طب بگیر تا دگر
به منطق ریاضی شیمی چون گوهر
تو را مجتبی اینچنین ملتی
به زیرت کشند با چنان ذلتی
نگه ذله کردند که بابای تو
به عالم شده خوار که آقای تو
برو بی حیا جوجه ملا حقیر
بزودی ز منبر همه سقط به زیر
برو نزد بابا بپرس حال را
ز رنگش بخوانی تو احوال را
همین به که تا وقت تراست این زمان
بخر لانه موشی گرت هست عیان
اگر زنده ماندی و عمرت کشید
تو را ملتی حتم به دادگه نوید
شوید عبرتی بهر هر بیشرف
ز شرق و ز غرب تا جنوب هر طرف
شود بار دیگر که ایران بپا
بماند که جاودان نمانید شما
«رها» آن زمان گر بود زنده بین
سراید یکی شعر ز ایرانزمین
چنان شعری از جنس عشق بر وطن
خدای سخن گفته است آن سخن
چو ایران نباشد تن من مباد
به این مرز و بوم جمله یک تن مباد ****
شنو باردیگر تو هم این شعار !
به گوش فلک رفته تا کردگار :
چه خوش گفته شد این شعار را به شور
بری رهبری را تو ای مجتبی حتم به گور
* سرکوب شورش مردم دیلم، قزوین و خراسان، توسط ربیع بن خثیم معروف به خواجه ربیع، از فرماندهان ارشد علی بن ابی طالب .(کتاب موسوعه الشهید الأول، نوشتهء هشام مطر)
** میزان الحکمه جلد ۱۰(حدیث و آیات: سخنان جامع)- از سخنان رسول الله: بُعِثْتُ بِجَوامِعِ الکَلِمِ، و َنُصِرتُ بالرُّعبِ :صحیح مسلم. من با سخنان جامع مبعوث شدم و با رُعب و وحشت یاری شدم . و در جائی دیگر از این پیامبر بزرگوار : اَلنَصر بِالرُعب.
*** باز پرنده ای تیز پرواز و شکاری
**** بیتی از فردوسی نامدار
روز قیام می رسد
روز قیام می رسد، شعله شود تمام شهر
کشته و زنده وطن، شاد همه ز این خبر
شهر شده که انقلاب، سر زده نور آفتاب
«گشتِ »جنایت و ستم، رفت بهمره حجاب
هر طرفی تفنگ و چوب، آتش خشم می رسد
جمله همه به جان شیخ، صاعقه نعره می کشد
بیل و کلنگ وهرچه هست، جمله شود سلاح ما
شعلّه خشم ملتی، حی علی الصلاح ما
زلف برهنه زنان، خشم شود به شیخکان
«مرگ به شیخ» بی وطن، نعره زند به آسمان
شیخ بگوش این شنو! روز قیامتست کنون
روز حساب گشته است، منبر تو که سرنگون
هرچه به دار رفته سر، دخت دلیر و هر پسر
نعره کشان به سوی تو، گرچه زتن جدا که سر
مادر دق نموده ها، غصّه کمر خمیده ها
گرچه عصا زنان ولی، اشک ز شوق به دیده ها
آه چه محشری شود، سوی شما همه دوان
گرچه شکسته چهره شان، جان بشود همه جوان
خون سیاوشست به جوش، بابک ماست در خروش
مرغ سحر به بام شهر، خوش خبرست به ما سروش
شیخ و جنایت از وطن، خالق مرگ و گور کفن
سوخت همه به آتشی، رفت به خاک، اهرمن
تار و سه تار و عود و دف، شهر به رقص و شور شعف
پیر جوان، ز مرد و زن،جمله همه به رقص و کف
جام شراب جرینگ جرینگ، بَه که رها شد این زمین
خورده بهم که جام ها، عشق به شهر همنشین
کینه و دشمنی برفت، جای به عشق خود سپرد
مژده که زندگی رسید، مرگ به مرگ جان سپرد
مژده دهیم به این جهان، آتش کین شده خموش
صلح شکوفه زد به شهر، چشمه امنیت به جوش
باردگر وطن شود، غرق غرورْ افتخار
نیست به شهر کودکی، داده تنش به کسب و کار
گیسوی دختران ما، چهره چه شاد همچو ماه
شیخ بسوزدش ازین، غرقه به رنج و درد و آه
شهر به نعمت ست که غرق، نعمت نان و آب و برق
شهر شود تهی ز فقر، گشته به عکس ورق ورق
عطر خوش «تنورـ نان»، کوچه به کوچه این زمان
لهجه آذری و لر، شوشتریُ و اصفهان
به چه خوشست این کلام، موقع گفتن که «نان»
قوس و قزح به شهر بین، جمله همه که این «زبان»
آه صدای مدرسه، هلهلهء که بچّه ها
گو که به باغ می رسی، دیدن شاد غنچه ها
کوچه به کوچه امنیت، شعر و شعار جریّت
جمله به مجلسی به شور، نیست به کس که ضدّیت
سلطنتی و چپ و راست، مجلس مشورت بپاست
آنچه که رای ملّت ست، حاکم میهنش رواست
آنچه که آرزوست من، شاعرکی ز این وطن
مسکن و نان و حرّیت، منع مباد به هر «سخن»
بهر چنین فضای خوش، راه فقط که وحدت ست
گر نشود چنین رهی، باز که ره به ذلّت ست
باد زبان من که لال، گر بکنم که قیل و قال
خیر شود به انتها، حافظ اگر زنیم که فال
مژده دهد که می رسد، عاقبتش که یک سوار
حول رهائی وطن، حنجره اش که یک شعار
گفت «رها» که آرزو، نکته به نکته مو به مو
مست شوی به خاک خود، جام شراب و کوزه جو
کوزه شراب «وحدت» است، جام فقط یکی کلام
از «من» خود رها بشو، جمله حرف همین «تمام»
رها اخلاقی
۱۷ آبان ۲۵۸۳ ایرانی
۱۷ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی
۷ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی
کوروش کبیر
امیرالمومنین
یکی کوروش ست و «حقوق بشر»
به عالم معلّم همه سربسر
نوشتی تو منشور انسان که چیست
اگر نمره باید تو را هست که بیست
تو بودی به اخلاق مرام «راست رو»
به تاریخ ایران توئی «آبرو»
مرامت شده مشق آزادگی
تو ای دشمن هرستم هرزگی
منش را تو بودی که آزاده مرد
جوانمرد بُدی در نزاع و نبرد
به «بابل» رسیدی نکردی اسیر
که بل جمله آزاد جوان تا به پیر
تو فرمان نمودی به یاران خویش
نباید به دامن کسی دست به پیش
زنان کودکان در پناه منند
بدارید همه محترم ارجمند
مبادا به کس ظلم تعرض کنید
نه دردی نه رنجی به ایشان برید
مبادا تباهی کنید تیرگی
مبادا کسی را گرفت بردگی
به آئین و رسم جمله هستند رها
مبادا بزور پیرو رسم ما
تماماً رهایند و خود اختیار
به آئین رسم و به هر کردگار
منم یار پیران و افتادگان
خموشان و جمله همه خستگان
ضعیفان و رنجور «پناهند» به من
ز پیر و جوان کودک و مرد و زن
تباهی سیاهی ز ما دور باد
نه وحشت شقاوت نه هر انقیاد
کنون بابل آزاد گشته ست به ما
رها از غم و غصّه درد و بلا
مزارع شده سبز و نخلها بلند
سراسر به بابل کسی نی گزند
بیاورده «کوروش» به خود حرّیت
حقوق بشر را به جدّ اهمیّت
نکشت ملّتی را مثال عمر
بزور کرده مسلم همه سربسر
مثال «علی» حرف نزد از خراج
نه زوری به شمشیر و پولی که باج
زنان دختران را نه زور ازدواج
به کوفه نجف جمله کرده حراج
ابوبکر و عثمان، علی با عمر
بُدند دشمن هرچه «ایران» بشر
«حسین» بوده در جنگ مازندران
زدند گردن مرد و بردند زنان
به تاریخ اسلام نگر چون شده
ز ایرانیان رودی از خون شده
بکشتند که «بابک» به تیغ ستم
محمّد نوید ظفر بر عجم
به کوفه نجف برده ناموس ما
بگفتند عجم جمله پابوس ما
«سلام» شد جواز عبور هان بدان
«موالی» بخواندند که ایرانیان
بکشتند ز ما و ربودند که مال
سیاهی و زشتی بجای کمال
ز «خیبر» نَبَرد گویمت داستان
که ننگی بود قصّه اش جاودان
محمّد ربوده «صفیه» به زور
فرستاده شویش به قبر و به گور
«صفیه» زن شیخ قوم «یهود»
به تاریخ اسلام و غیر بس شهود
شب مرگ شوی، حجله وی را بِبُرد
محمّد ز این زن چه ها کام برد
خلافش که کوروش به «شوش» در نبَرَد
نگه این جوانمرد به تاریخ چه کرد !
در این جنگ غنائم چه بسیار بود
میانشان زنی همچو یک «ماه» بود
چنان چهره زیبا تو گو قرص «ماه»
بگفتند غنیمت دهیم «مه» به شاه
چو کوروش شنید داردش شوهری
بگفتا مبادا که بینم «پری»
ببود «پانتئا» نام آن جهره «ماه»
که کوروش نکرد جهر وی را «نگاه»
کنون گشته پیدا یکی «رهبری»
امامش همان فاتح «خیبری»
بگوید که «کوروش» بُد آزاده ای
بشر را «حقوق»، هدیه وی داده ای
مسلمان شیعه به کعبه سجود
به غار محمّد که هست در سعود
برای زنانش که «زینب» سر ست
به مردان وی هم «علی» افسرست
همان «تازیانی» که کشتند به جنگ
به ایران تجاوز، «حیات» کرده تنگ
گرفتند جزیه جنایت بپا
ز اولاد کوروش به هرجا که جا
محمّد و کوروش زمین آسمان
اهورا و الله تفاوت به جان
تو دانی که کوروش بده شاهِ شاه
ضعیفان و افتادگان بُد پناه
اگر اینجنین فکر تو را در سرست
کجا این «شعارت» به عقل باور ست
تو گوئی که مرگ بر «ستمگر» بباد
چه «شه» باشد و شیخ و «رهبر» نهاد
تو دانی که کوروش خودش «شاه» بود
به شاهیِ وی عالم آگاه بود
تو فهمی «برادر» خودت حرف خویش؟
بخندند سبیل تو را هم که ریش
بکن شرم از این حقّه بازی بس ست !
تو پنداشته کوروش که هم بی کس ست ؟
امیدست که جدّاً کنی انقلاب
رها گشته از این دروغ منجلاب
اگر اعتقادت که «کوروش کبیر»
چرا یک مهاجم تو را هست «امیر» ؟
گذشت آن زمان چهره ها روبروست
مشخص شده چهر دشمن ز دوست
«رها» گر به خانه بود یک کسی
کلامی اشاری بود وی بسی
رها اخلاقی
۱۱ آبان ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۱۱ آبان ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۱ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی
***********
تمام وطن
تمام وطن غرق دردست و آه
نه آرامشی هست به شب نی پگاه
شمال تا جنوب غرق ماتم ستم
چنان است که تازی هجوم بر عجم
زنان گشته کالا مخوانش بشر
برابر به حیوان و بهر «حشر»*
بباید شود ساندویچ در حجاب
نبیند رُخش را نه مَه آفتاب
بباید سیه پوش شود سر ز پا
به فرمان شیخِ کثیف،مخ خلا
به شهر «گشتِ ارشاد» و شب_پاسدار
نه آرامشی امنیت برقرار
ربایند به شهر و به ده دختران
به فرمان «الله» و آن تازیان
همه گشته غمگین و افسردگی
نه کاری نه یاری نه هم «زندگی»
عروسی کجا کی توانش ببود
که شیخ هرچه ثروت تماماً ربود
جوانان میهن همه دردبدر
و یا رفته زندان و دارست که سر
نه دارو نه دکتر نه درمان میان
تو بینی ستم را به چشمت عیان
به دار می کشند روز شب مرد و زن
ببندند دهانها اگر یک سخن
دهند مال ملّت بدست «حماس»
بجایش وطن غرق فقر، آس وپاس
«حسن» شیخ «لبنان» که گشت گور به گور
برایش مهیا دلارها و حور
به حوثی یمن تیر و خورد و خوراک
چو جمعش کنی خود حساب هولناک
ستم در ستم روز و شب هست بپا
به شعرم نگنجد که گویم به جا
فقط غرق درد اشک و آهست وطن
عزا بهر اصغر حسین یا حسن
وفات رسول و خدیجه بتول
ز روضه عزا شهر و روستا ملول
یکی ماه روزه محرّم صفر
بیارند به میدان شتر اسب و خر
زنند سینه بر روی و سر رفت «حسین»
شده بیوه «زینب» اسیر گشت فطین
سراسر همه رنج و درد و بلا
کسی می نیابی که نی مبتلا
بلوچ و عرب، ترک و لر آذری
ز فقر و ستم گشته خود لشکری
یکی لشکر فقر و دیگر نه کار
نه حرمت نه عزّی همه گشته خوار
بلوچ ستمکش که سهمش تفنگ
نماندست به وی ره، فقط پا به جنگ
لر و کرد و ترک آذری نیز همین
نمانده رهی جز نبرد در زمین
دروغ و ریا گشته کالای روز
به ریشت امام تف، پدرسگ بسوز !
بگفتی که حرمت دهیم خلق را
بیاریم به سفره تو بین نفت را
شوید صاحب خانه ملک و منال
رسانیم شما را به اوج و کمال
شود «بوس» و برق آب و گاز مفتکی
به میهن نه فقر نی گدا اندکی
و یا رشوه دزدی،همه بی نیاز
نه قفلی به درب،بلکه دربها که باز
پدر خوک «خمینی» بیا کن نگاه !
خرابی ز خاک میرسد تا به ماه
«قرمساق دیوثِ جاکش امام»
نگه ملتند در سیاهی تمام
تمام وطن غرق فقر و فساد
نشسته به قدرت توی «اون» گشاد
فروشد تن خویش دخت پیر جوان
که شاید رسد لقمه ای آب و نان
تو گفتی «پدرسگ»، که شه کرد ستم
کجا «شه» چنین کرد به ایران الم
«شه» ما بُدش ریشه در آب و خاک
توی بی وطن را «حرا» سینه چاک
رگ و ریشه ات دزد و رهزن بدید
به دزدی و غارت به ثروت شدید
نگه کن تو «دیوث» که ایران چه شد !
همه آب و خاکش که ملّا بخورد
فساد و تباهی کند سخت که داد
کنند باجناقها لواط بین چه شاد
ز سر تا بپا جمله فِسق و فُجور
به روح شهست جمله این: «غرق نور»
تمامی ملّت به رنجند و درد
ز فقر گشته چهرها همه رنگ زرد
فقط شیخ بی شرم کند زندگی
ز بالا به پایین همه هرزگی
تو گفتی که «شه» داده ثروت به باد
گشا گوش و بشنو: «که وی روح شاد»
شنو ملّتی می دهد این «شعار»
شها روح تو شاد و ای افتخار !
کجا گُشنه بود کودک ای بی خرد ؟
که نان خشک به شیرسگ اندر خورد
برو شرم کن شیخ دزد و کثیف
تن کودکان خشک و لاغر نحیف
کجا این همه مغز فراری ز خاک
تو بهر حماس کرده ای سینه چاک
خرافه دروغست آیین تو
فسادست ز بالا و پایین تو
نمودید جهنّم که ایران ما
پیامی که آورده شد از حرا
ز نسل عمر تا ابوبکر پیر
نشاید به غارت شوید جملّه سیر
شمایان همانید که تاختید به «شاه»
بکردید که ایران ما را سیاه
به «ساسانیان» باشدم این سخن
«اهورا» شما را بگفت اهرمن
کنون ملّتی جمله «شه» را به یاد
شعارش دهند روح وی «شاد باد»
جهان را کشاندید به جنگ و ترور
شما وحشیانید ز عصر شتر
همان جانیانی که خوردید ملخ
به ایرانیان کرده کام را چه تلخ
کنون گشته اید خوار و عار «شیخکان»
به ایران نباشد شما را مکان
به شادی نشسته که یک عر و عر
تو را کرده هموزن شه، بی پدر ؟
زنند داد و فریا که مرگ بر ستم
چه رهبر،« رضاشه» که جمشید جم
هر آنکس دهد این شعار خود بدان
ندارد رهی بهر ایرانمان
فرارست به شکلی، ندارند جواب
که بودند و هستند عمیقاً به خواب
«رها» بگذر از این هیاهو، بهل !
که بگذشته است عمر شیخ از چهل
فریب شعار را مخور، باش به هوش !
به راه وطن تا توانی به کوش
ز شعرت بساز تیری و هم کمان
بزن قلب شیخ را مکن دم امان
«هلا» شیخ فاسد، وطن غرق خون !
ز خونها شوی عاقبت سرنگون
شود بار دیگر همه شهرها
همان «جنبش زن» دگر باز بپا
شود انقلابی که ملّت رها
نه عمّامه ماند نه نعلین عبا
برو بی شرف شیخ فاسد خموش !
بزودی بگردی تو سوراخ موش
تمام وطن جای غم، عیش و نوش
تو شیخ کثیف حلقه کن این به گوش
«رها» گفت کمی حرف میهن به جزم
به آتش کشد ریشتان را به رزم
*حَشَر : در لغت به معنی برخاستن،تحریک کردن،بیدار شدن. اما در نگاه و دیدگاه ملا صدرا فیلسوف مسلمان،زن را در ردیف حیوانی می داند که برای تحریک و لذّت جنسی مرد آفریده شده است . کافیست روی انترنت بنویسید :ملا هادی سبزواری و زن، همه چیز روئیت خواهد شد .
رها اخلاقی
۸ آبان ۲۵۸۳ ایرانی
۸ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۹ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی
دیدن مادر در خواب
شبی در خواب دیدم مادرم را
گل پژمرده آن تاج سرم را
دوچشمش غرق اشک دل مملو از خون
همی می زد به درد پُکها به قلیون
مثال مرغ بامداد ناله می کرد
چنان افسرده رنگ چهره اش زرد
بگفتا ای پسر بس خوار کردید
گلستان میهنی را خار کردید
ببود شهرها چه آباد غرق نعمت
کنون مرگ ست و فقر مملو ز نکبت
کجا بود اینهمه گلهای پرپر
تن خود را فروشد مام و دختر؟
هزاران نوجوان و پیر و برنا
فدای عقده چند شیخ و ملا
هزاران کشته در میدان جنگ شد
چه بسیار جان اسیر شیشه بنگ شد
بکشتند هرچه روشنفکر و «دانا»
هر آنکس درد این کشور که دانا
تمام شهرها ویران سیه پوش
به هر جا بنگری جاسوس و بس گوش
«جوانی» را به زندان کردی «خود» پیر
منم افتاده تنها بند و زنجیر
شب و روزم گذشت با درد و حرمان
برای دیدنت زندان به زندان
هزاران درد و رنج را شیخ جلّاد
کنار رنج تو بر من بیفزاد
گهی گفتند که حُکمت تیرباران
دلم غرق ستم اشکم چو باران
بگفتند نه ابد حُکمش شکسته
از این زندان به آن زندان چه خسته
به زندان «اوین» بهر ملاقات
چه ساعت ها تحمّل با مکافات
به سرما و به گرما چند ساعت
برای جند دقیقه کرد قناعت
ندیدم چهره ات آخر که رفتم
میان گور و خاک کوته که دستم
چه کردید «انقلاب» ایران به باد رفت !؟
خراب شد مملکت شادی ز یاد رفت
ز دوری تو من دق مرگ و نابود
فنا اندر فنا سرمایه و سود
مگر بد بود که میهن شاد و آباد ؟
زن و مرد جملگی بودند که آزاد
سیاست اندکی در بند فتاده
بشد «آزاد» بگو حاصل چه زاده ؟
هزارن شیخ گشنه، نان ندیده
گلستان میهنی را بند کشیده
مریضی درد و نکبت با گرانی
برای نانکی در صف بمانی
چقدر گفتم جوان راهت خطا هست
تو بودی غرق جهل همچون که یک مست
عقب بردید که کشور را هزاران
به دوران جهالت بز چرانان
تو را یاد هست که گفتم شیخ و ملّا
اگر دستْشْان رسد بر پول و کالا
ندارد جیب آنها انتهائی
رسیده بر سر سفره گدائی
نه آبی ماندو نی کوه و جنگل
هزار رحمت به کرم و هرچه انگل؟
دو چشمش غرق اشک دستش به سویم
بگفتا ای پسر گوش تا بگویم !
«رضا شه» امنیت آورد به ایران
بُدش این مملکت نابود و ویران
بسی کور و کچل بیماری و درد
به هرجا خانکی بیشرم و نامرد
همی دادند که فرمان هرچه دل خواست
اهالی همچو برده، خان که آقاست
اگر جشن عروسی بوده برپا
بباید جمله ساکت همچو نجوا
بویژه گر عروس بودش که زیبا
به خان باید برفت بالین به یک جا
تو گوئی خان که نه، وی بل خدا بود
به امر خان بباید هرچه مقصود
فلک بستند به کوچه مرد دهقان
چرا محصول نبرده خدمت خان
به امنیت نبود هیچ شهر و راهی
نه درمانگاه نه دارو یا پناهی
تراخم با فلج طاعون و صد درد
«رضا شه» بهر ایران کار کار کرد
اگرچه اندکی با زور نه قانون
حجاب را کنده از سر هرچه خاتون
ولی دیدیم که زن پایش به میدان
بکرد پیشرف اگرچه سخت نه آسان
بدش زندان و بند در عهد این شاه
نمی گویم که کامل همچو یک ماه
یکی دادگستری را کرد نهادی
بگفتا حکم، نه حکم شیخ هادی
به ملّا و به شیخ گفتا که خاموش
گذشته رفت، کنید آنرا فراموش
بزد بر پوزه هاشان هان که پوزبند
به هرچه شیخ و ملّا پست و الدنگ
بساط صیغه و چند همسری رفع
بکرد بس کارها داد سود و هم نفع
پل و جاده بنا کرد درس و مکتب
به فکر واکسن مالاریا تب
بنا کرد ارتشی را خود منظّم
اگرچه کرده افراط اندکی کم
بنا کرد خود دبستان بهر دانش
کشید وی بیسوادی را به چالش
بیاورد امنیت در شهر و روستا
بکوبید هرچه خان و دزد به یکجا
بخورد شاخش به شاخ برخی اقوام
بکشتند یکدگر را ختم سرانجام
سرانجام هر دو خود کردند که آشتی
بجای دشمنی دوستی به کاشتی
رضا شاه فکر یک «ایران واحد»
کنارش ملتی یکدست و «قائد»
تماماً سعی وی ایران به پیشرفت
سران انگلیس در فکر زر نفت
سران انگلیس وی را «اسارت»
ببردندش «موریس» در رنج کثالت
بشد شاهی جوان حاکم به میهن
بپا کرد میهنی را خود به احسن
دبستان و دبیرستان و مجلس
کسی نی مثل اکنون لخت و مفلس
هر از چندی بگفت ای نور چشمم
بگیر دستم توانم نیست که خستم
بگفت زندان که بودی رفتم از دست
تو را آواره کرد شیخ پلید پست
کمی با وی نشستم اشک ریزان
بگفت خوبست که میهن گشته ویران؟
پدر مادر به گورستان تو حیران ؟
هزاران خانه پاشیده چه ویلان ؟
بگفت داری تو جرئت اندکی بیش ؟
کنی یک انتقاد بر کار خود خویش ؟
هنوز هم میزنی فریاد که یک سر
کنی مرگ را نثار شاه و رهبر
کجاست شاهی که تو مرگ بر نثارش
نشانی شیخ جلاد را کنارش
تو می ترسی که باز شه آید ایران
سگش صد به ازین «شیخ» پاچه خواران
همه اضداد شیخ مشغول خویشند
به راه تفرقه جمله به پیشند
نشسته شیخ بر منبر به خنده
ندارد ترمزی، گازست و دنده
زمان پهلوی ایران چه آباد
خدا داند که ملت راضی و شاد
نمی گویم که بود صد روی صد هان !
ولی بودش میان سفره ها نان
کجا بود تا کمر در سطل آشغال
زن و مرد جوان تا پیر و اطفال
جوانان دربدر بیکار و معتاد
و یا بالای «دار »با نام افساد
تمام اهل علم آواره گشته
و یا زندان بدست شیخ کُشته
زنان و دختران چون دسته گل
شده خانه مکانش سایه «پُل»
بگفت شه عزّتی داشت بین اعراب
کنون تازی شده بر ما که ارباب
همی گفت و ز دل بس ناله می کرد
نگاهش پر زغم و دستان او سرد
بگفت مادر بگو اکنون کجائی ؟
امیدست زنده باشی نی بلائی
بگفتم مامِ جان، هستم پشیمان
خودم آواره، میهن بس پریشان
تو که رفتی شدم آوارهء شهر
تمام آنچه گفتی دارم از بر
فرار کردم ز میهن پا برهنه
گذاشتم پشت سر یاران و خانه
شدم آوارهء دشت و بیابان
بجنگیدم ز دل، دائم نه یک آن
شدم مغضوب آن «رهبر فراری»
به جرم یک سئوال،مسئله داری
نمود آواره ام در شهر غربت
بگفتا کرده ام من بر تو رحمت
و گرنه حکم تو اعدام بباید
اگر حاکم شویم حتما نه شاید
چه گویم مادرم آواره گشته
به آنجائی که گویند چون بهشته
ندارم زندگی اینجا نه سامان
ولی باز هم به رزمم با دل و جان
بگفت مادر امیدوار باش همیشه
چو فرهاد بهر «شیرین» کوه و تیشه
«وطن» شیرن و تو، فرهاد وی باش
گذشته رفت نگو دائم که ای کاش
شوی با سربلندی سوی میهن
به یاری همه، هم مرد و هم زن
دو سه پُک زد به قلیان از ته دل
شدم بیدار ز درد سر مفاصل
بشستم دست و رو، با عشق و امید
شود میهن به پرچم شیر و خورشید
رها گردد«رها» ایران، مخور غم
تمام زخمها گردد که مرهم
زنیم ساز و دهل در کوچه بازار
شود شیخ و فقیه هم زار و هم خوار
رها اخلاقی
۲ آبانماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲ آبانماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۳ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی
*****************
شاعرکی آواره
شاعرک آواره ای بی خانمان
خانه ویران گشته ای ایرانیان
یاد میهن دائما هست بر دلم
کوچه های کودکی را من دوان
رفته از دست آن همه مهر و وفا
جای آن کینه نشسته ارمغان
ارمغان شیخ هست مرگ و فساد
مملو از نفرت زمین تا آسمان
جای خورشیدست عیان ابر سیاه
ابر نازا مرگ گل با باغبان
زین سبب شعرم گهی مملو ز غم
نیمه شب اشک بر دو چشمم بس روان
گه ز عشقِ رفته از دست، با قلم
می سرایم یک غزل با سوز جان
ناله هایم در اطاق کوچکی
گریه های نیمه شب بُردست امان
گه به یاد مادری چون برگ گل
کز غم دوری ز تن رفتش «روان»
گه نشینم در غم خواهر که رفت
بیشماران درد دل، بسته زبان
گر بگویم رفتگان را یک به یک
می شود چند قافله بس کاروان
از همه دردناکتر بر دل چو تیر
هان نبود «نیرویی» همره روان
هر کسی سازی بدست سازش چه خوش
لیک این سازست چه دمساز با اذان
حاصلش در جیب شیخ بی وطن
میهنست ویران کران تا بی کران
میهنْ همچونْ آهوئی خوش خط و خال
در حصار وحشی درندگان
می درندش بی محابا همچو گرگ
بی کس و بی یاورست بی آشیان
نیمه های شب به «مه» در گفتگو
می کنم با شعری این درد را بیان
می رود عمرها چو رودی در کویر
کی شود محو «تفرقه» یک سازمان؟
کاغذ و جوهر مرا بس سرزنش
شاعرک تا کی به آهی و فغان ؟
تا به کی نالی که طوفانست و رعد
ذورقی بینم، کجاست یک بادبان ؟
گه سرایم خانه را دزد برده است
مدّعی بس کن ! کجاست یک پاسبان ؟
گر شرف دارید و یک جو غیرتی
مام میهن غرق زخمست نیمه جان
در دل شب میزنم بر فرق خویش
این زمان را کاوه آرش با کمان
بایدش ماهان و بابک را ببود
تا بهار آرند و روبند این خزان
رو به اتمام جوهر و کاغذ کنون
جوهرست خون دلم کاغذ زمان
گریه کن با من تو ای مرغ سحر
ای که سالها گشته ای مرثیه خوان
تا به کی نالی ز شب تا بامداد
بایدش غرّید چون آتشفشان
تک تک ساعت که گوید هان به هوش !
شعری از نو بایدش گفت در جهان
بنگریدش میهنست ره در فنا
شعری از نو یک خروش از هر دهان
شعری از جنس شرف «همبستگی»
جمله آید یک شعار از هر دهان
ای «رها» غمگین مشو،حتم عاقبت
می رسد غرّش به میهن ناگهان
غرّشی بس آتشین و شیخکوب
می رسد مرغ سخر خوش نغمه خوان
میرود غم غصّه زین خاک شک مکن
خاک ایران می شود حتم آبادان
می شود برپا که پرچم باز بین
پرچم میهن سه رنگ، شیر در میان
رها اخلاقی
۲۹ مهرماه ۲۵۸۳ ایران
۲۹ مهرماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۰ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی
مثنوی دیدن شاه در خواب
شبی در خواب دیدم شاه ایران
یکی پرچم بدستش سخت گریان
روان اشکش به روی شیرو خورشید
مرّتب می کشید آه و بنالید
بگفتا عزّ ایران رفته از دست
دلم از دست این اوضاع خسته ست
زمانی نام ایران تاج سر بود
مرتّب عزّتش دائم درافزود
کسی جرئت نبودش دخت میهن
به او گوید تو هستی لذت من
رود سوی دبی از بهر نانی
فروشد خویش دراوج جوانی
برای لقمه ای نان تن فروشی
بگفتا هموطن آیا به هوشی؟!
جوان میهنم بیکار بیکار
پزشکان خودکشی ملّت چو بیمار
هر انچه مغز از میهن بدر شد
بسی سرمایه ملت هدر شد
شده آباد گورستان و مسجد
به نابودی کشور شیخ در جد
بلوچستان نه مکتب نی نه دارو
نه آبی بهر خوردن تغذیه کو ؟
بود شیر سگی نان و خوراکش
به یغما برده اند هم آب و خاکش
همی گریید و با درد گفت که اهواز
به آن دریای نفت و مملو از گاز
تمام مردمانش بس فقیرند
برای اندکی نفت صفّ بگیرند
مرّتب در صف بنرین معطّل
اگر یک اعتراض پاسخ مسلسل
عرب های جنوب ایرانیانند
به چنگ فقر چون زندانیانند
کجا شیخ عرب فکر جدائی؟
به خوزستان و ایران هست فدائی
دلم خونه دلم خونه دلم خون
برای آب سبز رود کارون
کنون گشته یکی باتلاق بد بو
کجا رفت شادی ملت به من گو؟
بگو آن شهر خرمشهر چون شد
به دست شیخ نی خرم زبون شد
نشستیم اندکی خامش من و وی
سپس یک راه را کرده به غم طی
بگفتا ای جوان اهل کجایی ؟
چپی یا پیرو غار حرایی؟
بگفتم بودمش بچّه مسلمان
زمانی که شما بود شاه ایران
جوان بودم جوانی خام و نادان
شما و من بدیم جمله مسلمان
اسیر دین و مذهب وحی و قرآن
درون مذهب تازی به زندان
کتاب و مدرسه بودی مهیا
غذابدرایگان هر گوشه هر جا
دو چشمانم به چشمش زد به گریه
به دیواری زدیم ماهر دو تکیه
کمی بگذشت با این حالت و حال
ز من پرسید حال و نیز احوال
بگفتم من ز خط گاز و نفتم
ز نسل گیج پرت، پنجاه و هفتم
کنون گشته پناهنده به غربت
فراری از وطن با صد مصیبت
بُدم دانشجوی معماری آب
تمام آرزوها رفته در خواب
بیفتادم به چند سالی به زندان
به چنگ شیخ و پاسداران آنان
تمام خانواده رنج و زحمت
به دیدارم بدند دررنج و حسرت
شدم محکوم چونان«فاسدالارض»
به پارتی و به رشوه قوله وقرض
ز اعدام ظاهرا گشتم رهائی
طناب و جوخه بد حکم نهائی
به زندان دائما تبعید به یک شهر
گهی تهران گهی اهواز و شوشتر
گهی تبعید در مسجد سلیمان
زمانی هم به شهری نام شادگان
خلاصه دربدر زندان و تبعید
مرتب انفرادی دور ز خورشید
به حکم پارتی یک آیت الله
که بر قبرش بتابد شید و هم ماه
شدم مشروط آزاد و ز اعدام
موقت جان بدر برده از آن دام
بماند مابقی شرح ودردها
چه گویم من دگر از درد سرها
بگفتم ای شها هستی که با من؟
بگفتا البته ای شیر «سوپرمن»!
زدم لبخند تلخی گفته اش را
بگفتم من سوپرمن ای که آقا!؟
گذشت یک مّدتی خاموش و بی حرف
زمستان بود هوا هم سرد و هم برف
ز من پرسید کنون شادی در اینجا؟
بگفتم خود بگو ای شاه والا
نگاهم کرد بزد یکجا به هق هق
به گونه اشک بدش هم صاف و صادق
سخن آغاز کرد با آه و با درد
کمی رنگش پریده یک کمی زرد
بگفت بودم حصار اندر حصاران
میان ملتی مسلم و یاران
کرملین صاحب چپ حزب توده
دل هر بی وطن را خود ربوده
چکار می بایدم کردن، نکردم؟
کسی با من نبود در کار همدم
گروهی ناخرد چاپلوس دروغگو
گروهی هم چریک اسلحه خو
به هر گوشه یکی ملای مفتخور
بساط مفتخوری بسته چو آخور
منم بودم اسیر دین اسلام
نبودم محکم و سخت عین«بابام»
گذاشتم شیخکان را خوب چریدند
به مغز و فکر ملت خوب ریدند
بگفتم ای شها بردی به زندان
ز چپ تا راست را ممنوع چه آسان
بگفتی هان که یک حزب چارهء کار
بقیه کژدمند و یا که چون مار
بگفتم ای شها در خاطرت هست ؟
ساواک برخی دهانها را که می بست؟
ساواک اسمش به تنهائی چه ترسناک
همه فریاد که هست آنجا چه هولناک
بگفتا بوده گه کابل و شکنجه
گهی هم بی خبر بودم که بنده
بدند خودسر که می کردند چنین کار
که البته ز کاه کوه کرده اخبار
بگفت جان دلم تو باز کجائی
یکی توده مجاهد یا فدائی
یکی سر در کرملین داشت یکی غار
نبودند جملگی هر دو که«احرار»
تماما پشت یک ملای دجّال
بدیدند در ویش آرمان و آمال
ترور کردند ز افسر پاسبان را
زدند بانک و ز هرکس مال«دارا»
اکر ساواک نبود ایران به باد بود
تمام مملکت گردیده نابود
فرانسه دولتی هستش دمکرات
ندارد سازمان اطلاعات ؟
نمی گویم که من اشکال نداشتم
به اعمالم کمی هم کینه کاشتم
ولی افسوس که بودیم هر دو غافل
ز جمع روضه خوانانی که قاتل
تمام مملکت بودند مسلمان
نبودم راه چاره ای جوان جان
نگاهم رو به فردای وطن بود
به فکر نان و آب جمله هم سود
ز مکتب تا دبستان جمله مفتی
به دانشگاه که امکانات چه مکفی
زنان آزاد بدند در شهر و روستا
به دنیا جمله بودیم«خانم، آقا»
کجا بودم که من بیگانه نوکر؟
درون این جهان بودیم یکی سر
اروپا در زمان من کجا بود؟
نگه تهران به پاریس همنوا بود
همه نانی و آبی گه که کمتر
نمی گویم سویس بود یا که بهتر
ولی کشور بسوی راه پیشرفت
نمودم خرج کشور پول آن نفت
کجا دادم به بیگانه ریالی
خزانه دولتی از فقر که خالی
تمام منطقه چشمش به ما گوش
نه جنگی و ترور آرام و خاموش
بدش اشکال، نه آن هم فاجعه بار
برای هر کسی شغلی و هم کار
بگفتم ای شها بودی تو «بابا»
ولی هر گز سئوال پرسیدی از ما؟
خریدی بهترینها را به خانه
گرفتیم بر تو ما صدها بهانه
نپرسیدی که مشکل چسیت کنید فاش
نه پیگیری نه رأیی نی نه کنکاش
بگفتا ای عزیز اکنون نگه کن
شده ایران ما نابود ز بیخ بن
اگر رأیی ببود باز هم همین بود
که شیخ حاکم بدش خیلی از ین زود
اگر امروز شده چهل سال و اندی
ببودش تا کنون شصت سال و چندی
به غم گفتا نبودم خالی از نقص
هنر می خواست درآن دوران کند رقص
چه رقصی در میان جمع گرگان
ز شرق و غرب بدند تشنه به ایران
بگفت افسوس که ما هم را ندیدیم
نه گفتیم و نه حرف هم شنیدیم
ولی میهن بدش رو به ترقی
نمی دیدی دبی تهران که فرقی؟
بگفتم بختیار خوب بود وزیری
ولی افسوس بشد در وقت «دیری»
نگاهی کرد به درد، شه بر نگاهم
کشید آهی پی دردی ز آهم
بگفت فرزند من رفتید خطا ره
ببردید میهنی را در یکی چه
بگفت امید حول نام ایران
همه یک دست گشته با جوانان
«رضا» هم بیش از این فعال بادا
که روح من شود از وی چه شادا
گرفتیم همدیگر را ما در آغوش
مرا بوسید و گفت صبحانه ات نوش
به ناگه ساعتم زنگش در آمد
بزد زنگی و روز از نو بر آمد
۲۳ مهرماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲۳ مهرماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۱۴ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی
اذان
اذان یعنی طناب و دار و اعدام
ندای مرگ و خون بالای هر بام
به صبحدم جان انسان را گرفتن
که یعنی قتل عمد فرمان به کشتن
خدای شیخ خدای مرگ و جهل ست
ز خونریزی شود هم شاد و سرمست
بجای زندگانی مرگ که آغاز
ز گلدسته دهد مرگ را به آواز
اساس دین اسلام جنگ و خونست
مرا می نه که منطق بر جنونست
نمی گویند که بیخود آیت «الله»
دمش وصل است به ان بارو و درگاه
بریزند خون انسانها به بامداد
که «الله» از رضایت گرددش شاد
نگاهی کن به مسجد خود چه گویاست
منار و گنبدش بی حرف هویداست
«مناره» سمبل جهل و خرافات
بلند گوی جنایت زجر مکافات
«موذن» نعره اش گویای یک مرگ
فرو افتادن انسان چو یک برگ
نگه، گنبد مثال چرخ گردان
که می چرخد بگیرد جان انسان
اذان در صبح صدای گریه ناله
برای شیخ آهنگی است به باله
تن بی جان محکوم همچو پاندول
برای شیخ هست در حکم چو شاغول
بگیرد جان انسانها به فرمان
همین شاغول هست سنجش به قرآن
«اشداء و عًلی الکُفّار» که جاری
شکنجه دشمنان را رنج و زاری !
اذان یعنی ندای رحمت حقّ
بباید چوبهء دار دائما شق
در ایران گشته امروز این«اذان» رو
صدای شیخ مکّار چو زالو
اذان پیغام مرگ است و تباهی
صدای نعرهء حزب «الهی»
زند نعره زخشم و عمق نفرت
که آئینش به ایران رو به ذلّت
اذان در نزد ما یعنی که کشتار
هجوم کرکس و مار و ست و کفتار
صدای حمله تازی به ایران
هزار و چهارصد سال درد و حرمان
صدای مادران درد کشیده
پدرهای ز درد پشت ها خمیده
صدای خواهران غرق اندوه
برادرهای آواره به دشت کوه
اذان یعنی جنایت خون به دیوار
صدای ملّتی را برده بر دار
اذان بر ما که یعنی مرگ خرّم
نمودند قطع اعضایش به یک دم
همان خرّم که «بابک» نام وی بود
به عزمش کرد اذان را خوار و نابود
اذان یعنی صدای اسب تازی
گرفت ناموس ایران را به بازی
اذان یعنی هجوم مار و سوسمار
صدای مرگ و مرگ شیخ بیمار
اذان نشر جهالت تخم نفرت
سقوط دانش و فرهنگ و حرمت
اذان یعنی که ایوان مدائن
خراب با دست سلمانْ فارس خائن
اذان از بهر ما یعنی تجاوز
هجوم «گلّه بان» خر، شتر، بز
اذان یعنی«علی» شمشیر تیزش
همه یاران وحشی چشم هیزش
اذان یعنی فروش دخت این خاک
به کوفه هم نجف همچون که املاک
اذان از بهر ما ای ملّت ایران !
هجوم رهزنان کاروانان
شتر بانان بی فرهنگ و ریشه
به باغ علم و دانش جمله تیشه
اذان یعنی خرد ممنوع! تقلید!
ز نار دوزخش باید که لرزید
اذان فریاد دشمن هست به خانه
صدای یک دروغ و صد فسانه
اذان یعنی سقوط «شعر، ترانه»
به شلاق بستن عارف حنانه
اذان مرگ صدای عشق و مستی
به غربت راندن هایده، مهستی
صدای مرضیه در غرب که خاموش
که تا ملّت کند عشق را فراموش
ولیکن ملتی گشته خروشان
اذان را کرده هم خوار و پریشان
شوند گلدسته ها از پایه ویران
که شیخ بیشرف آواره حیران
زگلدسته شود پخش تار و آواز
به شادی و شعف روز گردد آغاز
اذان یعنی به اذن حکم اسلام
«رها» باید بگردد حتم که اعدام
چرا که کرده او«روشنگری» کار
به شعرش شیخ و ملّا را بسی خوار
ببرد نان ما، گردد که آجُر
نماند تُبره ای، حتی که آخور
رها اخلاقی
۲۱ مهرماه ۲۵۸۳ ایرانی ــ ۲۱ مهرماه ۱۴۰۳ خورشیدی—۱۳ اکتبر ۲۰۲۴
مرغی در قفس
در قفس مرغی فتاده بیش سال
خود فراموشش نموده هر دو بال
گرچه بالش بود قفس آنرا ربود
زین سبب پرواز نامد در خیال
روزی از ره آمدی جمعی طیور
رو به آن مرغ کرده پرسیدند سئوال
بهر چه در این قفس خوش خفته ای ؟
پر بزن پرواز کن بینی تو حال
این قفس را بشکن و پرواز کن
تا ببینی زندگی را خود جمال
گفت من مدیون صاحب خانه ام
جسم و جانم را بود صاحب کمال
وی مرا آموخت بیرون صد خطر
در کمینت کرکس و روبه شغال
لیک گفتندش قفس چون گور توست
گرچه آب و دانه، هست این ابتذال
شوق پرواز را ندانی ای اسیر
فرق بسیارست سفید را با زغال
ناگهان از ره رسید «خانه خدا»
گفت ای خوشخوان چه بود این قیل و قال؟
در جوابش گفت ای هستی ز تو
دستهٔ مرغی ز مرغان شمال
بهر من گفتند مضراّت قفس
نعمت آزادی و آن خوش جمال
گفت ارباب قفس هان دشمن است!
هرکه گوید این سخن ای کاش لال
گفت اینجا دانه و آبت نه کم
خانه و کاشانه ات هست پر جلال
تو مکن گوش این جماعت«نوکرند»
نوکر لاشخور و کرکس شکّ محال
مرغ بیچاره نشست و فکر کرد
در دلش پرواز شد کم کم خیال
از قضا آمد دمی را مهلتی
از قفس در رفت تا دید یک مجال
مدّتی بگذشت با آزادگان
بعد از آن فریاد با صد آه و نال
نیست اینجا دانه و آبی مرا
این کجا آزادیست هستم وبال
در قفس خوش بودم و ارباب بود
خدمتم می کرد آن نیکو خصال
فکر نان و آب خود، خود بایدم
نزد ارباب زندگی بود ایده آل
هرچه فریاد زد آن جمع طیور
نامدش سودی ببودش اتّصال
سرخوش و سرمست برگشت در قفس
شاد و چه چه خوان در آن جمع امتثال
بود آن مرغ حقیر بی دست و پا
نزد صاحبخانه غرق ابتهال
کار هر مرغ نیست پرواز و سماء
جرئت اندیشه باید با جدال
رها اخلاقی
۲ مهرماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲ مهر ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۳ سپتامبر ۲۰۲۴ میلادی
««ای کاش ما بفهمیم»»
ای کاش ما بفهمیم مشکل که شیخ نه شاه هست
گر شب نه نورِ ماهی مشکل که ابر نه ماه هست
برخیز و یک نظر کن اوضاع خاک و میهن
در عصر شیخ یا شاه میهن به فقر تپیدن ؟
نان بود و کار و شادی اوضاع و وضع عادی
کی بهر لقمه ای نان باید که جان بدادی؟
در گور کس نخوابید از فقر و نی مکانی
یا کودکی ولو بود فارغ ز درس و شادی
نان بود بس فراوان تغذیه درس رایگان
هر کس به یک سرائی شادی و سر و سامان
نی جنگ و نی نه غوغا مرصیه مرگ برپا
بر هر گذر صدای آواز و شعر غوغا
کی زن فروخت تن را بهر شکم به هر راه ؟
کی بود دار و اعدام هر هفته ای و هر ماه ؟
بودش سپاه دانش یا آن سپاه ترویج
کی بود این چنین فقر فحشا چنین که سر گیج ؟
بودش که فقر نه اینسان رجعت تو را به وجدان
کی کودکی به کاری آواره در خیابان ؟
می خورد خلقی از فقر یونچه مثال گوسفند ؟
بودش هزار سیاسی زندانیی به یک بند ؟
آری بُدش به زندان نی اینچنین که اینسان
وابسته به «کرملین» یا آن چپ مسلمان
اعدام بود که چندی هرکس بدست تفنگی
نی بهر یک کتابی یا انتقاد چندی
بخشود شه هر آنکس قصدش ترور که وی کرد
کی کرد او تخطی بر یک زنی و یا مرد ؟
بودش شکنجه زندان نی اینچنین که شیخان
می کرد رها ز زندان هر فرصتی که امکان
بگذر ز بند و زندان ای هموطن تو را جان !
تو یک نظر بینداز بر آب و خاک ایران
کی دشمنی کجا بود ما را به هر بلادی ؟
حراج «کلیه ـچشم» گوئی چه امر عادی
مال و منال ملت بهر ترور جنایت
شه داد به حزب الله یا بهر هر خباثت ؟
بودیم سرفرازان ما ملتی به احسان
در خاور میانه گوئی چو شید تابان
با افتخار و هیبت در هر سرا و هر خاک
گفتیم نام ایران با افتخار به افلاک
امروز نام ایران در هر گذر به وحشت
خالی ز احترام است آن عزتش و حشمت
پاسپورت ما که بودش با اعتبار و عزت
کن یک نظر تو امروز بی اعتبار و ذلت
از پول من چه گویم داشت اجر و ارزشی خود
پوشاک و کفش ایران در این جهان کمی مد
هر صبح نبود اعدام گشتی چو گشت ارشاد
شب دلهره و وحشت در انتظار به بامداد
کس جرئتش نمی کرد یک نیم نگاه به ایران
آن شان و آن ابهت بنگر شدست ویران
گر باز من بگویم اوضاع ما چه بوده
هفت من شود که خروار از خستگی خموده
ما جمله عبد بودیم چون بردگان به یک راه
جمله ذلیل دین و در بند قل هو الله
شه هم اسیر دین بود نی اینچنین که ملت
ره بسته بود به این شه گر قصد دیگری داشت
دیدیم که داد رفرمی شیخ دشمنی به وی کاشت
ملا بدش که حاکم بر جمله زندگانی
برخواب و بر خوراک و هم زنده مردگانی
دیدیم که شه بگفتا رای است بانوان را
شیخ در چهل و دو کرد آن قائله که برپا
شه دست بسته بودش با ملتی مسلمان
ما جملگی چو کودک در دامن فقیهان
افسوس جمله بودیم غرق جهالت دین
این دین به قلب ما کرد پسماندگی و صد کین
روشن که فکر نداشتیم یک مشت حرفِ مفتگو
جمعی اسیر آن غار جمعی لنین دعا گو
اوضاع نه تاپ تاپ بود لیک اینجنین نه گنداب
زاینده رود و کارون خشک گشته خالی از آب
هرجا ترور جنایت یا فقر و گند فضاحت
ایران سر زبانست غرق گشته در خجالت
از بهر یک شکم سیر تن را به هر خر پیر
بانوی و دخت میهن در دست فقر که زنجیر
شیخی ز شهر مشهد دیوث و بی مروت
همخوابگی به تازی اجر و ثواب جنّت
یا قاری ولایت این سمبل جنایت
کردست بچه بازی آزاد خیال راحت
شرم است گر بگویم آنچه رسیده بر ما
کز سنگ ناله خیزد از آسمان که غوغا
دوران شه چنین بود ایران ما غمین بود ؟
شیخ دزد انقلاب و بنشسته در کمین بود ؟
تو در کدام دخمه در خواب خوش چنان مست ؟
روشن به فکر تو بودی ای حامی امام پست !؟
گفتید جملگیتان او رهبر ضعیفان
وی حامی پرولتر زحمتکشان و دهقان
از چپ و راست به فریاد شه را خدای «بیداد»
«روح خدا» نویدی است از آسمان به امداد
آمد به منبر خون او لیلی و تو مجنون
کشتید افسران را نی رسم و نی نه قانون
هر صبح جوخه تیر بر سینه جوان پیر
شیخ تشنه جنایت جمعی به بند و زنجیر
نوبت رسید به احزاب از هر گروه و دسته
بر دار و چوبه تیر هر صبح دسته دسته
قتل و ترور به هرجا تا دورترین اقسا
تا این رژیم به کار است بر ما حرام «آسا»
جانم به لب رسید هان، بس گفته ام ز شیخان
ایران به قهقرا رفت دنیا شده که نالان
باز هم بگو شعار ای مرگ بر ستمگر
در اوج ناتوانی،چه شاه باشه چه رهبر
شاهی که در میان نیست این وحشت از چه باشد
ترسی که درس تاریخ، روشنگری بپاشد ؟
گشتم خسته یاران، از آنچه باز نویسم
تاریخ در برابر، خشک شد که خود نویسم
بر این «رها» مگیرید خورده چنین نوشته
ایران جهنمی است یا نقشی از بهشته ؟
نی شاهم و نه جمهور، آزاده ای دمکرات
بنگر به حال میهن غرق است در جنایات
رها اخلاقی
۳۱ امرداد ۲۵۸۳ ایرانی
۳۱ مرداد ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۱ ماه اوت ۲۰۲۴ میلادی
《《اشکی به چشم》》》
اشکی به چشم نمانده تا در غمت بریزم
ماه شبم به روز شید، زیبای من عزیزم
ای لیلیم و شیرین مجنونم و که فرهاد
از دوریت مرا نیست جز آه و ناله فریاد
گویند که مهر او را از دل بکن فراموش
گویی که خواب خوابند چون مردگان خاموش
آن خال و آن لبانت آن قد و آن جمالت
گیسو کمند و مه رو آن ابروی هلالت
گفتار تو چو قند است جانم اسیر بندست
آن گیسوی چو یلدا برپای من کمند است
ای ماه در بیابان هادی ساربانان
افتاده اند به راهت عشاق کاروانان
هر اشعه ای ز خورشید گویا که پیچ زلفت
بر من بتاب ای شید من با توام به الفت
چون مه به شب بتابد آن چهره به خوابت
بر من همی گذر هست آن عشق چون شهابت
صبح سحر خروس خوان نالیدنم نه پایان
در شب نباشدم خواب نی روز سر و سامان
در روز خانه بر دوش خود کرده را فراموش
در خود چنان خمیده شمعی چو شمع خاموش
ای سرو پر ابهت منت به من تو رخصت
در سایه ات دمی خواب در گوشه ای به عزلت
من تشنه ام به عشقت ای چشمه سخاوت
ای در حدیث عشقت صد آبشار حکایت
دشتی چه دشت پر گل از لاله ها و سنبل
از عشق تو بنالم اندر قفس چو بلبل
سالهاست گشته حیران در غربتم به ویلان
معشوق من توئی تو ای نام تو که «ایران»
سالهاست مثال کوکو نالم ز درد «نیکو»
پای «رها» به بندت نی داد و نی هیاهو
اشکی به چشم نمانده ای مام مام مامم
طوفان و موجی ای عشق در شعر و هم کلامم
۲۴ امرداد ۲۵۸۳ ایرانی
۲۴ مرداد ۱۴۰۳ خورشیدی
۱۴ ماه اوت ۲۰۲۴
افتاده ام به دامت
چون آهوی اسیری افتاده ام به دامت
دامت نه دام صیاد زیبایی مرامت
آزادم و اسیرم ای بی گنه تو صیاد
من مرغ دل شکسته بنشسته ام به بامت
تیری به پای جانم زان ابروی کمانت
این مرغ وحشی دل بین گشته رام رامت
بر پای من کمندی بستی چه سخت جانا
ای گیسویت چو یلدا افتاده ام به شامت
عطشان ز گرمی عشق جانم به لب رسیده
جامی مرا از آن لب این تشنه مانده کامت
آزادیم اسیریست به مانده در اسارت
نوشی اگر شرابی مهلت مرا که جامت
جام شرابی از عشق از جنس شعر خیام
در مستیم چه هشیار جانم به هر کلامت
از عشق تو «رها» شد آواره همچو فرها
در دشت و کوه مهرت هم زلف مشک فامت
رها اخلاقی
۱۵ امرداد ۲۵۸۳ ایرانی
۱۵ مرداد ۱۴۰۳ خورشیدی
۵ ماه اوت ۲۰۲۴ میلادی
ای ملت افغان
ای ملت افغان تو چرا خواب و خموشی
خوش کرده به خارج نکنی جنبش و جوشی
میهن به فنا رفته کجاست غیرت ملی
در خارجه آواره همه خانه به دوشی
کابل و سمرقند و بخارا پر درد است
افسوس همگی بسته دو چشم کر به دو گوشی
کابل همه اش غرق غم و خون جگر گشت
باید ز غمش رخت سیه را تو بپوشی
شهری که بدش شهر جلال جمله چه آباد
امروز شدست لانه طالب تو به هوشی؟!
طالب زده است آتشی بر میهن مظلوم
بر این همه ظلم حمله کنید جمله خروشی!
از فقر بفروشد پدری پاره تن را
شایسته و زیباست زره جامه بپوشی
آلوی بخارا شده پژمرده و چون زهر
برخیز و بزن نعره ز دل حرکت و کوشی!
شمشیر به کف گیر و به رزم نعره ز دل کش
تا شربت آزادی میهن تو بنوشی
تاریخ وطن را تو دگر باره مروری
امید که وطن را تو به خصمت نفروشی
افغان که نِیَم لیک دلم سوخته به افغان
امید شود شعر " رها" حلقهٔ گوشی
رها اخلاقی
۲ امرداد ماه ۲۵۸۳ ایرانی
۲مرداد ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۳ ژوئیه ۲۰۲۴ میلادی
بر حال زار میهن
ای مدعی نگاهی بر حال زار میهن
کافیست پرسه رفتن، در ماه نحس بهمن
شیخ است روی منبر بر گردهٔ شمایان
ننگ است روز و شب را چونان سگی دویدن
میهن بدست باد است برخیز و شعله برکش
نی بهر شیخ و ملا تعظیم را گزیدن
کافیست لیس زدنها بر بیضتین ملا
ننگ است به شیخ و ملّا تعظیم و سرخمیدن
باقی نمانده عزّی بر خاک شهریاران
تا کی چنین به خواری ذلّت به خود کشیدن
بنگر به شیر و خورشید غرق است در صلابت
همچون که شیر پرچم یک غرّشی کشیدن
چون بابک دلاور برخیز تو همچو شیری
برکن اساس ذلّت عزّت شرف خریدن
ای نسل هفت و پنجاه ای شرم بر شمایان
هم شه و هم که شیخ را در یک صفی بدیدن
مام وطن به یغما شرم بر شمای بیشرم
مانده به هفت و پنجاه در خارجه چریدن
پشت لبان سبیلی صد ادّعا چو بیلی
بر جنبش نوین میهن چو مار خزیدن
شهزاده ای به میدان اینک ندای ایران
گر ترس ازو ندارید یاری به وی رسیدن
مام وطن به خونست کافیست لعن و نفرین
همراه وی خروشی گر اهل درد کشیدن
بحث شهی و جمهور نی درد من بدانید
ایران به سوی مرگ است ره بر نجات جستن
از تفرقه گریزان داروی شیخ همینست
هم لر عرب یلوچم، رنگین کمان ندیدن
شیخ روبهست تو هشدار! باری کمی بیندیش !
داروی شیخ جدائیست ما را زهم دریدن
گفتم "رها" به درکم دعوای آخرین را
آید به نفع شیخان در ابتدا کشیدن
امید وحدتی باد حول وطن هم آئیم
شیخ را ز منبر خویش بر خاک و خون کشیدن
رها اخلاقی
۳۱ تیرماه ۲۵۸۳ ایرانی
۳۱ تیرماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۱ ژوئیه ۲۰۲۴ میلادی
ایران من
ای یار من ای یار من، ای مونس غمخوار من
بنگر به این معشوق خود، بی تو دلی نی در بدن
ای ماه تابان شبم، ای شادی من هم غمم
می سوزم از عشق تو من، بر آتشم آبی فکن!
تارم «سه تارم» شد خموش، بی تو ندارد جنب و جوش
زخمه بزن بر تار من، تا مویه خوانم اصفهن
مستم خرابم کن ز عشق، نی من ز یاران دمشق*
پیمانه ای بر این فقیر، ای ساقی شکر شکن
نیزار من در مولوی، بنگر کنون بی همرهی**
جان و تنم آتش گرفت، از دوری آن انجمن
ای خال هندوی لبت،از عشقِ تو غرق تبت
از بهر تو ای گل صنم ، بگذشته ام از جان وتن
بر جای پایت بوسه ها،صد قصه دارم مه لقا
از قوم لر یا گیلکی، از آذری از ترکمن
ابرو مگو تیر و کمان، تیر و کمانت را به جان
با عشقِ تو سویت شوم،از دشت و از کوه و دمن
گیسویِ چونْ یلدا شبت، خواهم شرابی از لبت
با من دو جامی را بزن، از آن شراب بس کهن
ای خاک تو دُرّ و گُهر،معشوق با ذوق و هنر
ای خار تو اندر کویر، با من مثال یاسَمن
دیشب که مه قرص تمام، بردی ز دل ما را زمام
تا صبح چشمم غرق اشک، ای دُرّ و یاقوت یمن
من روز و شب آه و فغان، ای تو مرا صاحب زمان
صبرم بسر آمد بیا،باران بباران بر چمن
خون دلم بنگر روان، آه دلم بر آسمان
بانگ خروسی در سحر، من مرده ای اندر کفن
جانم برفت گیسو کمند، ای سرو بالا و بلند
این آه و دردی از "رها" ، بر عشق و ایمانش وطن
بی شک رسد روزی بدان، خاک وطن چون «سورمه دان»!
بر هر دوچشمانم کشم، روزِ نَبودِ اهرمن
رها اخلاقی
۸ تیرماه ۲۵۸۳ ایرانی
۸ تیر ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
۲۸ ژوئن ۲۰۲۴ میلادی
در خطر خاک ایرانمان
هموطن هان بپا در خطر خاک ایرانمان!
گشته غارت به نسل حرا اشتران را شبان
قومی از نسل تازی و غارتگری حاکمند
قومی از نسل دزدی و غارت و اشتر چران
شغل شیخ از ازل دزدی و غارت است،هیچ دگر
ریشه شان رهزنی غارت و سرقت از کاروان
شیخ بیشرم ندارد به سر ترک خاک هموطن
آتش است راه حل،گفتگو حرف مفت است بدان
راه دیگر نماندست که ما آن کنیم انتخاب
ره بسویی ندارد که ره بسپرد کاروان
وقتی میهن پر از جهل و جور و دروغ وستم
هر طرف خاکِ میهن شدست جملگی خاوران
جمله خاکِ وطن، دشت و کوه و کویر هرچه هست
خاکِ دُرّ و گوهر گشته بازیچۀ آسمان
ره به اصلاح و سازش فریب است و بس، هان به هوش!
جمله هستند ز نسلِ همان عصرِ ساسانیان
هموطن مهرِ میهن تو را گر به دل هست کنون
اتحاد آتش است این بدان پاسخ این جانیان
دست بباید ببرد سوی شمشیر و تیر، هان به پیش!
بر تن و جان اهریمنان آتش است بی گمان
نام یزدان به لب، پرچم شید و شیر در کفت
جمله باید یکی، یادِ بابک درفش کاویان
پرچم شیر و خورشید سه رنگ،نی دگر ای عزیز
گر چنین متحد ،باشدایرانِ ما جاودان
""""""""فقط حرف"""""""""
فقط حرف و فقط حرف و فقط حرف
جمیعا اون به بیرون سر درون برف
یکی از رهبران گشته فراری
ز مخیفگه به چه چه چون قناری
یکی در گوشه امن کرده جا خوش
برای خویش تجارت کار و باری
سبیل را دائما چرخان و جنبان
مرتب اطلاعیه شعاری
همینکه جوششی بیند به داخل
چکش داسی به پرچم موج سواری
ببینند مردمان را پرچم است شیر
چه غوغایی و جنگ و نعره زاری
که این پرچم مزین شیروخورشید
زمان سلطنت را یاد میاری
ولیکن در میان هر دو دستشان
یکی پرچم چکش روس جانثاری
یکی دیگر اگرچه پرچم ایران
ولی بر آرمشان قرآن نگاری
یکی ملی است با نام مصدق
درون سینه اش صد فتنه جاری
مصدق مرد ملی و عزیز بود
مرتب این جماعت روضه داری
که شه دیکتاتوری خون ریز و بی رحم
هنوز هم مرگ به شه هی پافشاری
ز ملی و چپ و اسلام چپگرد
هنوز مرگ را به شه باز کارداری
تو گوئی شه هنوز بر تاج و تخت است
نمی ببینند که شیخ را اسب سواری
اگر ملت شوند جمع زیر پرچم
همینها حمله ور جمع را فراری
جمیعا دشمن پور شه قبل
تمامشان این بدانند افتخاری
فراموش کرده شیخ بی شرف را
که میهن غرق مرگ و زشتکاری
مرتب اطلاعیه هیاهو
مواظب این پسر دارد قراری
که میخواهد ره بابا بگیرد
شود شاه و کند یک تاجگذاری
جمیعا همره شیخ روز و شب کوک
بلند گو در بلند گو جمله قاری
اخیرا هم یکی کرده ظهور خویش
شده قاطر کش ملا که گاری
جنابش شیک و پیک و با کراوات
کلماش با امام هیچ فرق نداری
در آغاز حمله اش بود سوی اسلام
یکی تاکتیک که منبر گیر بیاری
رسیده پای او در جای امنی
کنون بر ضد شه بر هر مناری
جناب معلوم نباشد کی کجا بود
که پیچیده به پای شهریاری
خلاصه منبری کرده بپا وی
بیا بنگر ببینش خرسواری
وشاید هم بباشد یک پرستو
چنین عشوه ادا و گل عزاری
خلاصه جملگی همراه و همگام
زصبح تا شب نموده پاچه خواری
کجا شاه کرده بود اینقدر جنایت
که جمله روز و شب در سوگواری
اگر ریگی به کفشتان جا ندارد
بباید بر علیه شیخ نواری
نواری از جنایات فقیهان
نه شاهی که دگر جان هم نداری
ولی دانم که این ترس ناشی از چیست
میان شیخ و شه هست کارزاری
نمی گویم که شه بی عیب و نقص بود
ولی انصاف زمانش بود بهاری
کنون فرزند شه یک راه حل است
که این شیخ را در اریم ما دماری
فقط فرزند شه یک شانس است اینحا
که یک سمبل شود بر شیخ فشاری
به نزد داخل و خارج معرف
به این خاطر وی است راه گذاری
برای حفظ خاک کل میهن
بباید نام وی جاری و ساری
«رها» نیست سلطنت را آرزویش
ولی شهزاده است یک شهسواری
بباید حول نام او یکی شد
اگر خواهیم که ایران اقتداری
همینکه شیخ رفت در سطل زباله
بشینیم و بجوییم راه چاری
یکی جمهوری و یا هرچه دیگر
به رای ملت است صندوق سپاری
هر آنکس رای آورد می شود او
رئیس مملکت خدمتگذاری
به پا سازیم یکی مجلس که ملی
در آن مجلس فقط قانون گذاری
امید است هرکه باشد یک وطندوست
در این ره جبهه ای و راه کاری
رها اخلاقی
۱۴ بهمن ۲۵۸۲ ایرانی
۱۴ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۳ فوریه
تو را بر خون ما سوگند یاران>
بیایید بار دیگر پا به میدان
به یاد خون کفنها آن عزیزان
کجاست آن غیرت ملی که باید
شود امروزه فریادی چه عریان
عرب کرد و بلوچ یا آذری باش
اگر خود را بدانی جزو ایران
بس است این تفرقه بر خود بیاییم
که ملت زیر پای شیخ چه نالان
سزا نیست این وطن تنها بماند
بنازم آن مجید و پهلوانان
مجید و دیگران فریادشان این
کجایید هموطن ما سربداران
وطن یک خاک و دشمن روبه رو هست
جدایی را بس است ای هرکه وجدان
بیایید خاک ما را پس بگیرید
تو را بر خون ما، سوگند یاران
بباید مهر ایران را به دل داشت
که همچون شیر پرچم گشته غران
علاج درد این میهن فقط یک
همه با هم ز هر قوم پا به میدان
کنون وقت نبرد است ای چپ و راست
در آغاز این وطن را ساز و سامان
پس از آزادی این آب و این خاک
درون مجلس شورا هر استان
بگوئید آنچه را، درخواست دارید
به این مجلس شود اباد که ایران
به یک همبستگی باید دهیم دل
وگرنه باز هستند مرده خواران
رها را این را همیشه در دلش هست
که بیند اینچنین را روزگاران
بیایید بهر تن های سر دار
یکی باشیم وطن را پاسبانان
رها اخلاقی
۱۳ بهمن ۲۵۸۲ ایرانی
۱۳ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۲ فوریه ۲۰۲۴ میلادی
""اعتراضات دگر باره"""
اعتراضات دگر باره عیان خواهد شد
مرد و زن پیر و جوان باز روان خواهد شد
ان سکوتی که تو بینی شده حاکم بر شهر
این سکوت بشکند و خشم چنان خواهد شد
آنچنان ملت عاصی بزند فریادی
که جهان بار دگر باز دهان خواهد شد
شیخ بیشرم که می داد همی بس جولان
ز سر ترس به خود زرد رزان خواهد شد
ان ددان حرم شیخ که کشتند ملت
طعمه خشم تبر تیر و کمان خواهد شد
خم هر کوچه و برزن بشود یک سنگر
دست ملت به تفنگ نقش نشان خواهد شد
آنچنان آتش خشم نعره کشد بین که مگو
شیر بر پرچم ما نقش زنان خواهد شد
آن جوانان وطن گشته به دار آویزان
نعره شان از سر دار رزم و توان خواهد شد
هر طرف شیخ دوان در پی یک سوراخی
ملت شیر پی شیخ چه دوان خواهد شد
ریش و عمامه رها کرده ز ترس جمله فرار
کودک و پیر و جوان هلهله خوان خواهد شد
مام مهسا و دگر مام عزیزان غم دل در آتش
غم دلشان همه جا رعد فشان خواهد شد
آن همه رنج، کشید از غم هجران مادر
مادر جمله همه دخت و پسران خواهد شد
پای هر چوبه برق یا به چناری در شهر
شیخ از خشتک خود دار به ان خواهد شد
هیچکس مانع این خشم، توان نیست سکوت!
لعن و نفرین همه رهگذران خواهد شد
بعد از ان پرچم نقش بسته به الله اکبر
الهش پا به فرار، شیر نشان خواهد شد
عاشقان وطن غربت افتاده به دور
بهر دیدار وطن جمله دوان خواهد شد
چون شود چشم منور همه دیدار وطن
ز سر شوق، ز چشم اشک روان خواهد شد
خنده و گریه شود کوچه و شهر و برزن
ز زمین تا به سما بوسه فشان خواهد شد
بعد از آن گریه و خنده و هزاران بوسه
بهر آبادی میهن همگی کار گران خواهد شد
این سراینده "رها" با دل شاد چشم اشکین
بر سر خاک همه خون کفنان خواهد شد
بعد از آن با دل پر شور و توان صد چندان
چهره ام از سر شوق باز جوان خواهد شد
تا بسازیم وطنی مملو از آبادی
کشور صلح و صفا بهر جهان خواهد شد
گر نبودم به حیات بر سرگورم آیید
بنوازید بنوشید،که روح رقص کنان خواهد شد.
اینچنین عاقبت شیخ شود جمله تمام
عبرتی بهر همه مرتجعان خواهد شد
رها اخلاقی
۵ بهمن ۲۵۸۲ ایرانی
۵ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۵ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
رباعی
رفتیم ز البرز به اعماق حرا
افسوس که کس ز ما نپرسید چرا
چون چشم گشودیم همه ظلمت بود
با شیخ چو گوسفند در حال چرا
رها اخلاقی
۸ بهمن ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۸ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۸ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
ا
به نام و یاد محمد قبادلو و هزاران فدایی میهن بر بالای دار رفته و به جوخه های تیرباران سپرده شده.
""ببار ای اتش سرخ مسلسل"""
ببار ای اتش سرخ مسلسل
بر این جمع فقیهان جمله انگل
تفنگ است حتم، بر این درد معضل
تویی داروی این زهر هلاهل
علاج درد این زخم آتش سرخ
مغول تیمور ضحاک جمله یک رخ
مغول تیمور ضحاک، اینچنین نه
شمایان در جنایت رتبه ای نه
مغول کشت و بخورد و رفت از خاک
شمایان می خورید هم مغز و هم خاک
بدش ضحاک،قانع با دو یک مغز
شمایان در جنایت نیست را مرز
هزاران خون، بر دستهایتان هست
به خون های جوانان گشته اید مست
ولیکن خشم ملت در رهست دان
زگورها شعله های آن جوانان
کنون پیمانه ها پر از غضب هاست
که دیر یا زود مسلسها به هر جاست
سر هر کوچه ای آتش شود خشم
کمین در مرگتان ملت به هر چشم
جنایت در جنایت پشته کردید
تمام هستی ما خورده بردید
به خشم پاک این ملت بدانید
نه خود آیینتان هرگز نمانید
چنان آتش زنند اصل و اساستان
که در تاریخ بیاید داستانتان
ببارد خشم مردم با گلوله
تن و جانتان کشد از درد تنوره
همی بینم که پاندول گشته در شهر
به عمامه ز تیر برق هر سر
ببارید ای مسلسهای غران
به نام نامی جنبش جوانان
به خون این جوانان جمله سوگند
بماند از شما کس جمله در بند
بباید تک به تک نزد عدالت
بگوئید هر جنایت را و غارت
شود آیینتان رسوا به عالم
ز آن غار حرا تا میهن جم
بسازیم میهن جمشید را گل
شود ایران سرای گل و بلبل
دوباره عزت میهن و ملت
شود برپا شمایان جمله ذلت
به دنیا نام ایران مفتخر باد
"رها" در گور باشد هم شود شاد
ببار ای آتش سرخ مسلسل
تویی داروی این زهر هلاهل
خدا زیباست
رها اخلاقی
۳ بهمن ۲۵۸۲ ایرانی
۳ بهمن ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۳ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
خدا زیباست مثل عرعر خر
مثال بغبغوی هر کبوتر
صدای چه چه بلبل قناری
و هر عطری چو مشک و عطر عنبر
صدای رعد، در کوهسار و در دشت
شرابی حاصل انگور عسکر
صدای جویبار باغ و بوستان
نگاه دلنشین یار و دلبر
طنین آتش رعد مسلسل
به قلب شیخ بی رحم ستمگر
نم بارون و رعد آسمانی
پر پروانه و خورشید خاور
خدا شعر همان سهراب سپهری است
رخ زیبا به آبست دو برابر
خدا کنج لب معشوق و یار است
که یک بوسیدنش صد حج برابر
خدا آن نیست این " الله" ی اکبر
بتی بوده بهمراهش سه دختر
خدا مهر است و خورشید و ستاره
نه آن بانی سنقر صاحب هفت در
خدا یک غنچه بر لبهای زیباست
هلال ماه در شب، دب اکبر
خدا یعنی خیابانهای ایران
شجاعت عین نور افشان سراسر
خدا روح جمال دخت میهن
سیه چادر فکنده دور از سر
خدا شعری است، شعری عاشقانه
زخیام باب طاهر، یا ابوالخیر
خدا بانگ نی و چنگ و رباب است
نه جبریل و نه تازی آن پیامبر
نگه بر آسمان بی نهایت
خدا معنی و شکلی زین مدور
خدا یک زمزمه آواز مرغی است
صدای قطره اشکی به چشم تر
خدا یعنی همه، هم آب و اتش
به روح و دیده دل، گر کور و هم کر
خدا اشکهای مادر بر سر گور
که فرزندش شده از ظلم پر پر
خدا یعنی رها از جبر و هر زور
رها از "الله" و قرآن و منبر
دلی آزاده باید تا شود پر
ز نور هستیش،نی شیخ و رهبر
عبا عمامه شکل رب تازی است
به بازار است ثمر هر روز نوبر
گهی دار و گهی شلاق و سنگسار
به فرمانش ندا " الله و اکبر"
خدا عین کلام عاشقانه ست
لبی بر روی لب نی حوض کوثر
رها باید نمود خود را ز این جهل
که تا چهرش به دل بینی منور
"رها" کافر به هر پیغمبر و دین
نه محتاج است به جبریل یا پیامبر
خدا روز و شب و سنگ است و آتش
زمین و آسمان اندیشه برتر
رها اخلاقی
۲ بهمن ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۲ بهمن ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۲ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
""جای به هیچ مستبدی نیست"""
ما زنده بر آنیم که سازیم وطن خویش
تا دفن کنیم سنت آخوند و عبا ریش
سازیم وطنی خارج از هر چه که نکبت
خواه تخم حرا باشد خواه تخم شراکت
گردید مددکار حرا چین و کرملین
بر حامی این دین ز زن و مرد چه نفرین
یک مشت به تاریخ وطن گشته چه دشمن
بس مفتخرند باز به آن نکبت بهمن
صد وعده بدادند ولی مانده به گل خر
وز این سبب است مرگ به شه همره رهبر
ببینند که شه هست روز شعار بر لب ملت
آئین کرملین و حرا خوار به ذلت
با جمله امامان جماعت شده همخوان
شیخ حاکم شهر است چرا دشمن شاهان؟
دخت وطن است خصم به هر چادر و پوشش
ان مدعیان حفظ به آن همت و کوشش
کشور شده نابود چرا دشمنی و لج
گر عشق وطن هست مرو باز به ره کج
گیرید ره خویش و نگردید که مانع
باشید به افکار چپ خویش که قانع
ترسید که شه بار دگر حاکم شهر باد؟
گر هم بشود نیست زمینی پی بیداد
ملت پی آزادی و آبادی میهن
ناساز به هر مستبدی،مرد و یا زن
این قصه " رها" گفت که هرگز خطری نیست
چون شیخ رود جای به هیچ مستبدی نیست
رها اخلاقی
۲۶ دیماه ۲۵۸۲ ایرانی
۲۶ دیماه خورشیدی
۱۵ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
""""شیخ پلید داری جواب؟"""""
در آیه های این کتاب،جز قتل و کشتار و عناد
یا قطع دست و پای خلق،جز وحشت و جنگ و جهاد
پیغمبرش چند همسری، نی مکتبی بل بی سواد*
هر آیه ای از آن کتاب، دارد به عینه یک نماد
هر آیه ای افسانه ای، با آتشش ما را عباد
در آیه های رحمتش، بینی بسی چندین تضاد
دائم پیام امر و نهی،شرک است یا کفر ارتداد
ایران به لطف این کتاب،آغشته در فقر و فساد
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست، مشت بر دهانت آن گشاد 》
دزدی خیانت مستمر،غارت چپاول شد نهاد
ملت به فقر بیچارگی،هر آیت الله هست نماد
نام و نمک افسانه شد،در بند و زندان اعتماد
زندان و دار اوارگی،دزدی خیانت ازدیاد
اخلاق و فرهنگ و ادب،در دست جمعی مخ جماد
آتش گرفت و دود شد،در دست شیخ راس الفساد
جمعی عبوس ریش دراز،با چین و روس بس انعقاد
از بهر این ملت فقط،کشتار و مرگ و اعتیاد
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
آب و هوا آلوده شد،علم و ادب بیهوده شد
ملت ز دست شیخ پست،همچون گلی فرسوده شد
دلها همه چرکین شده،مملو ز غم پرخون شده
هر روز دردی بی امان،بر دردها افزون شده
بازار چشم و کلیه،در این سرای غمزده
شیخ است در بازارها،فرباد حراج عربده
ناموس ملت را به باد،برپا دو صد عشرتکده
شهرهای بی آب و هوا، آلوده شهرها دهکده
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
جمعی ز وجدان بی خبر،عمامه ها دارند به سر
از غار تاریک حرا، آورده اند پیغام شر
زن ها زمین کشت و زرع،وارد شوید از هر دو در**
نوشیدن یک جام می،مرگ است حکمش بر بشر
یک بوسه بر معشوق و یار، دارد بسی رنج و خطر
در آتش سوزان"رب"،صبح تا به شب شب تا سحر
آواز خوش شادی و رقص،ممنوع جمعا هر هنر
شلاق و حکم بر هرچه سور،در این کتاب بس مستمر
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
یا مسلمی یا کافری، در ال عمران و بقر
گر کافری بر گردنت،یا ذوالفقار است یا تبر
فرمان آن مرد عرب،پیغامی از عصر حجر،
زن هست کنیز شوهرش، در خدمتش شب تا سحر
شویش به وی همچون خدا،پوشیده پا وی تا به سر
زن حکم حیوان داردش، ظاهر به نوع هستش بشر
صدرای ملا گفته این،بر گفته اش کن یک نظر
مولا علی گوید سخن،در مشورت از زن حذر
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
دارد درونش سوره ها،بس وعده های جنتی،
آنچه حرام است درجهان،ممنوعه است یا لعنتی
در روز موعود جمله را،از هر شراب و شربتی
خمر و شراب الطیبه،لب بر لبان لعبتی
در سایه اشجار سبز،با حوریان جنتی
جویباری از شیر وعسل،هر میوه ای با لذتی
الله داده است وعده ها،خوان آیه هایش اندکی
با این همه سکس و شراب،گویی که باشد مردکی
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
ای شیخ ضحاک کثیف،دارم به تو یک صحبتی
آید به تو موعود ما،مدفون شوید با خفتی
بر دفتر تاریخ ما،ماند ز تو بد نامکی
آئین تو با جنتش، در مستراح ملتی
عمامه و دستار تو،بازیچه هر کودکی
یا در میان مزرعه،باشد به حتم مترسکی
فکری به حال زار خود،نا مانده بر تو فرصتی
بر خاک اجداد قدیم،سوی بعلبک هجرتی
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
چندیست من پی برده ام،جهل و دروغ است این کتاب
در جهل مطلق بوده ام،همچون حماری غرق خواب
نور خرد تابیده شد،همچون به شب یک آفتاب
والشمس و الضحی برفت، آمد زمان انتخاب
گشتم " رها" در جان و دل،گرچه هدر رفت عمر شباب
اندیشه باید نور نور،تا افتدش چهر از نقاب
خود این جهان دارد بسی،صدها سئوال بی جواب
تنها نیابی پاسخی،در یک صحیفه یک کتاب
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
ای شیخ مکار خراب،ختم شد کتابت ای جناب
ایران ما لائیک شده،افتاده از چهرت نقاب
هم دوزخت هم جنتت، در نزد ما هست یک سراب
داعش تویی طالب تویی، گشتی حباب روی آب
هرچه ستم کردی تو پست،بر بانوان با آن حجاب
وقت است تا بر چهره ات، آب دهان ها بی حساب
گفتم که دوزخ جنتت، در نزد ما هست یک سراب
زن زندگی آزادگی، می روبدت این انقلاب
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
رها اخلاقی
۱۳ دی ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۳ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
* سوره عنکبوت آیه ۴۸
**سوره بقره آیه حرث بخشی از این ۲۲
"""""انتخابات"""""
رها اخلاقی
۱۹ دی ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۹ دی ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۹ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
انتخب ینتخب انتخاب
دعوت ملت که تو را انتخاب؟!
واژه نبینم که سزایت جواب
ریش تو و دین تو در مستراب
ریش تو در گه، که نشوید گلاب
انتخب ینتخب و انتخاب
ملت بیچاره تو کردی کباب
چهر کثیفت شده رو از نقاب
کر شده یا خود زده ای غرق خواب؟
ابله بیچاره چه کس تو جواب؟
ملت عاصی پی مرگت شتاب
انتخب ینتخب و انتخاب
ریش تو رنگین شده با خون خضاب
زلف زنان شعله ی صد آفتاب
بهر تو گردیده مهیا طناب
دور خریت شده ختم ای جناب
لعن به اجداد تو خود یک ثواب
انتخب ینتخب و انتخاب
فقر و فساد بی سر و بی ته شده
سفره ملت که چه اصغر شده
روس به دریای خزر "رب" شده
چین به خلیج یک سره افسر شده
روز و شب ملت ما هست عذاب
انتخب ینتخب و انتخاب
هرچه که صیاد همگی دربدر
کشتن هر رنجبر کوله بر
یا که بلوچ هموطن نفت بر
هرچه مخ است جمله به فکر سفر
امر فقیه است که شود انتصاب
انتخب ینتخب و انتخاب
آب و هوا جمله به آلودگی
خشکی دریاچه و هر زندگی
جمع فقیهان به خلاف هرزگی
طوسی قاری که لواط بچگی
ملت بی خانه شده قبر خواب
انتخب ینتخب و انتخاب
نان و خوراک همه آغشته خون
برده به زندان همه پیر و جوون
دزدی و غارت که نگو بس کلون
دزد شده حافظ شهر پاسبون
کس ندهد پاسخ ملت جواب
انتخب ینتخب و انتخاب
کلیه و قرنیه گردد فروش
مرگ به آئین و مرامتان وحوش
ملت اهل ادب و عقل و هوش
تشنه به خونتان همه اوج خروش
روز و شبت خامنه گشته حجاب
انتخب ینتخب و انتخاب
پاس عبور گشته چه بی اعتبار
سر به فلک گشته بهای دلار
مجلس تو مجلس جمعی خمار
بی شرف ای، بی پدر نابکار
ملت بیچاره چه را انتخاب ؟
انتخب ینتخب و انتخاب
دور حرم جاکشی تو عیان
ضامن آهوی تو گویم بیان
شهر قومت خواهر آن آهوبان
دور حرم دختر پیر و جوان
فقر مواد صیغه کشی بی حساب
انتخب ینتخب و انتخاب
کور نمودی تو به چند صد جوان
اسلحه و ساچمه هایت چنان
کشته نمودی تو به شهر کودکان
کشته نمودی تو بلوچ زاهدان
بهر چه ملت بکند انتخاب ؟
انتخب ینتخب و انتخاب
پنج و چهل سال گذشت ای پلید
یک قدمی رو به جلو کس ندید
فقر و گرانی و تباهی شدید
هیچ نباید به شما داشت امید
ولد حرامهای شما کامیاب
انتخب ینتخب و انتخاب
روز و شب است واژه دشمن به لب
خوانده تو ملت همه آشوب طلب
کل جهان شرو تویی صلح طلب!
کیست به لبنان و عراق تا حلب ؟
شیخک بی شرم تو ای فاضلاب
انتخب ینتخب و انتخاب
خون جوانان وطن بر زمین
آه دل رنجکشان، در کمین
مهر جنایت همه تان بر جبین
برچه کسی رای که باشد امین؟
وعده و قولها همه بودش سراب
انتخب ینتخب و انتخاب
جنگ و نبرد است فقط راه حل
نی به جر و بحث، فقط با عمل
خامنه ای آخر کار است اجل
کل رژیم بایدش آن مضمحل
مرگ تو و سیستم توست انتخاب
انتخب ینتخب و انتخاب
خامنه ای باش! که خیزی ز خواب
مردم ایران دهدت یک جواب
کرده به سالهاست یکی انتخاب
راه نجات از" چه" این منجلاب:
رای به صندوق تو شد این جواب
انقلب ینقلب و انقلاب
"""""شیخ پلید داری جواب؟"""""
در آیه های این کتاب،جز قتل و کشتار و عناد
یا قطع دست و پای خلق،جز وحشت و جنگ و جهاد
پیغمبرش چند همسری، نی مکتبی بل بی سواد
هر آیه ای از آن کتاب، دارد به عینه یک نماد
هر آیه ای افسانه ای، با آتشش ما را عباد
در آیه های رحمتش، بینی بسی چندین تضاد
دائم پیام امر و نهی،شرک است یا کفر ارتداد
ایران به لطف این کتاب،آغشته در فقر و فساد
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست، مشت بر دهانت آن گشاد 》
دزدی خیانت مستمر،غارت چپاول شد نهاد
ملت به فقر بیچارگی،هر آیت الله هست نماد
نام و نمک افسانه شد،در بند و زندان اعتماد
زندان و دار اوارگی،دزدی خیانت ازدیاد
اخلاق و فرهنگ و ادب،در دست جمعی مخ جماد
آتش گرفت و دود شد،در دست شیخ راس الفساد
جمعی عبوس ریش دراز،با چین و روس بس انعقاد
از بهر این ملت فقط،کشتار و مرگ و اعتیاد
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
آب و هوا آلوده شد،علم و ادب بیهوده شد
ملت ز دست شیخ پست،همچون گلی فرسوده شد
دلها همه چرکین شده،مملو ز غم پرخون شده
هر روز دردی بی امان،بر دردها افزون شده
بازار چشم و کلیه،در این سرای غمزده
شیخ است در بازارها،فرباد حراج عربده
ناموس ملت را به باد،برپا دو صد عشرتکده
شهرهای بی آب و هوا، آلوده شهرها دهکده
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
جمعی ز وجدان بی خبر،عمامه ها دارند به سر
از غار تاریک حرا، آورده اند پیغام شر
زن ها زمین کشت و زرع،وارد شوید از هر دو در
نوشیدن یک جام می،مرگ است حکمش بر بشر
یک بوسه بر معشوق و یار، دارد بسی رنج و خطر
در آتش سوزان"رب"،صبح تا به شب شب تا سحر
آواز خوش شادی و رقص،ممنوع جمعا هر هنر
شلاق و حکم بر هرچه سور،در این کتاب بس مستمر
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
یا مسلمی یا کافری، در ال عمران و بقر
گر کافری بر گردنت،یا ذوالفقار است یا تبر
فرمان آن مرد عرب،پیغامی از عصر حجر،
زن هست کنیز شوهرش، در خدمتش شب تا سحر
شویش به وی همچون خدا،پوشیده پا وی تا به سر
زن حکم حیوان داردش، ظاهر به نوع هستش بشر
صدرای ملا گفته این،بر گفته اش کن یک نظر
مولا علی گوید سخن،در مشورت از زن حذر
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
دارد درونش سوره ها،بس وعده های جنتی،
آنچه حرام است درجهان،ممنوعه است یا لعنتی
در روز موعود جمله را،از هر شراب و شربتی
خمر و شراب الطیبه،لب بر لبان لعبتی
در سایه اشجار سبز،با حوریان جنتی
جویباری از شیر وعسل،هر میوه ای با لذتی
الله داده است وعده ها،خوان آیه هایش اندکی
با این همه سکس و شراب،گویی که باشد مردکی
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
ای شیخ ضحاک کثیف،دارم به تو یک صحبتی
آید به تو موعود ما،مدفون شوید با خفتی
بر دفتر تاریخ ما،ماند ز تو بد نامکی
آئین تو با جنتش، در مستراح ملتی
عمامه و دستار تو،بازیچه هر کودکی
یا در میان مزرعه،باشد به حتم مترسکی
فکری به حال زار خود،نا مانده بر تو فرصتی
بر خاک اجداد قدیم،سوی بعلبک هجرتی
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
چندیست من پی برده ام،جهل و دروغ است این کتاب
در جهل مطلق بوده ام،همچون حماری غرق خواب
نور خرد تابیده شد،همچون به شب یک آفتاب
والشمس و الضحی برفت، آمد زمان انتخاب
گشتم " رها" در جان و دل،گرچه هدر رفت عمر شباب
اندیشه باید نور نور،تا افتدش چهر از نقاب
خود این جهان دارد بسی،صدها سئوال بی جواب
تنها نیابی پاسخی،در یک صحیفه یک کتاب
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
ای شیخ مکار خراب،ختم شد کتابت ای جناب
ایران ما لائیک شده،افتاده از چهرت نقاب
هم دوزخت هم جنتت، در نزد ما هست یک سراب
داعش تویی طالب تویی، گشتی حباب روی آب
هرچه ستم کردی تو پست،بر بانوان با آن حجاب
وقت است تا بر چهره ات، آب دهان ها بی حساب
گفتم که دوزخ جنتت، در نزد ما هست یک سراب
زن زندگی آزادگی، می روبدت این انقلاب
《شیخ پلید داری جواب،باز هم بگو تو از معاد
پاسخ ز ملت بر تو هست،مشت بر دهانت آن گشاد》
رها اخلاقی
۱۳ دی ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۳ ژانویه ۲۰۲۴ میلادی
""""""""""شب یلدا """"""""""
شب یلدا شب دیر و درازی است
شب زیبا و بس پر رمز و رازی است
دراز است همچو گیسو دلبر من
شب شب زنده داری، فال و بازی است
ببندند نطفه فصل بهار را
در این شب شید و مه راز و نیازی است
شبی تاریخی و جانمایه دار است
شب رقص و نوای ضرب و سازی است
شبی سرد است ولی در دل پر آتش
شب شعر و شراب و دلنوازی است
اگر چه این شب است افسانه در خود
شبی است که سمبل فخر، سرفرازی است
ز اجداد قدیم این شب عزیز است
ننه سرما به برفش اسب تازی است
شب پیک بهار و عید نوروز
بهاران می رسد این حکم جاری است
شب قطع امید "نا امیدی" است
شب شادی و خصم گریه زاری است
شب رقص و ترانه تا سحرگه
شب بیداری و شب زنده داری است
اگرچه شب دراز است و بسی سرد
ننه سرما به دل مملو ز شادی است
یکی از جشنهای ملی ماست
ستونی روبروی دین تازی است
شب دور همی تا بانگ صبح است
شب فصل بهار آماده سازی است
به یمن این شب است روزها پس از آن
که شب کوتاهتر، روزها درازی است
کنون این شب به میهن بس عزیز است
برای شیخ و دینش گریه زاری است
زند بر سر فقیه ظلمت اندیش
که ملت گور وی آماده سازی
است
بگفتم من "رها" یک چند بیتی
شب دور همی، مهمان نوازی
است
رها اخلاقی
۱۱ آبان ۲۵۸۲ ایرانی
۱۱ آبان ۱۴۰۲ خورشیدی
۲ اکتبر ۲۰۲۳ میلادی
اتحاد"""""""""""""""
قاتلین دور همند، ما جملگی از هم جدا
سالهاست آواره ایم و بس چه عمرها شد فدا
درد ما ایرانیان یک درد و خاک هم مشترک
رو به خاک میهن و ملت بباید اقتدا
هر چه ما گردیم پراکنده، شود دشمن چه شاد
خصم ما می تازد و سهمش به ما درد و بلا
درد یک درد و دوایش اتحاد ای هموطن
گر نجنبیم جملگی نابود و ایران هم فنا
میتوان در زیر یک پرچم، و خاکی مشترک
متحد بازو به بازو درد را گردیم دوا
چند گردد کور چشم از چشم ایران مادرم؟
تا گشوده چشم و برگشت از خطا اندر خطا
راه را گم کرده ایم ای رهروان، بیدار ز خواب
چند گوید اتحاد از جان و دل این را " رها " ؟
جنبش زنده است"""""
مپنداری که جنبش گشته خاموش
و یا خون عزیزان شد فراموش
بسی شیران همی در بند شیخند
شرابی بوده، پیمانه زدیم نوش
اگرچه ظاهرا شهر گشته آرام
شرابی کهنه در خم می زند جوش
چه خوش گفتند این ضرب المثل را
که آتش را همی خاکستر ست پوش
بدان فریاد جنبش هست مخفی
کمی باید به پچ پچ ها کنیم گوش
که یعنی خون مهسا یا که نیکا
درون قلب مردم میزند جوش
اگر دریا به ظاهر گشته آرام
زند موجی فراتر لیک از دوش
بروبد موج، اینبار بیت و رهبر
که شهر قحطی شود از لانه موش
بخواند شعر خود توماج به شادی
کنارش ملتی هم کوش و هم دوش
شود زندان فسانه در کتابها
ز شادی، هم بگیریم خود در آغوش
شود نابود ملا، همرهش دین
خرد دانش بجایش فهم و هم هوش
"رها" گوید به چند بیتی به ملت
رها گردی ز شیخ و جهل و جادوش
رها
۱۷ آذر ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۷ آذر ماه ۱۴۰۲ خورشیدی
۸ دسامبر ۲۰۲۳ میلادی
<<<<قصه روباه و خروس>>>>
<<<<<<<وشیرجنگل>>>>>>>
بود شیری با خروسی بس رفیق
شب به هنگام رو به صحرا شد طریق
مرغ خوش الحان ما از بهر خواب
بر درخت خوابیده شیر را گفت جناب
تو به پای این درخت خوش خواب باش
خسته ای بس، روز تو بود پر تلاش
صبحدم بر حسب عادت آن خروس
بانگ بر داد و که صبحدم کرد جلوس
روبهی چالاک در آن اطراف بود
گوشها تیز و صدایش کرد شنود
رو به سوی آن درخت گردید روان
شاد و سرمست سوی آن مرغک دوان
گفت ای مرغ سحر وقت است نماز
منتی کرده بیا شو پیش نماز
گفت کار من اذانش گفتن است
پیشنماز پایین درخت در خفتن است
رو به سو وی بکن بیدار ز خواب
حتم گوید خواست تو مثبت جواب
چونکه روبه چهره شیر را بدید
وز صدای نعره اش از جا پرید
داشت دست و پا در آورد بال و پر
گشت فراری تا نیفتد درد سر
آن خروس گفتا نمازت را چه شد
دین و ایمانت چرا در جا بمرد؟
روبه مفلوک در حین فرار
گفت تجدید وضویم ای نگار
قصه روباه ما یک قصه نیست
روبه ما قصه آسید علی است
دائما دادست شعار،مرگ بر یهود
ثروت ایران در این ره پودر و دود
روز و شب فریاد، نابود اسرائیل
گوش ها کر کرده از این قال وقیل
حال بینند غزه در خاک است و خون
سید علی از ترس گرفته خفه خون
چپ و راست گویند غلط ما کرده ایم
آنچه کرد حماس، ما ناکرده ایم
گفته بودش می کنم یکسان به خاک
کل اسرائیل را ما را نه باک
لیک اکنون غرش توپ و تفنگ
سیدعلی افتاده از گفتن جفنگ
بی شرف های کثیف بی وطن
لات و لمپن هایتان از مرد و زن
وعده تان بود است نماز در اورشلیم
جمع کردید جملگی پا در گلیم
خوب خوار گشتید، به پیش خاص و عام
این سخن را از " رها" در اختتام
باش تا این جنبش زن زندگی
سوی گورستان بردتان جملگی
می شود آزاد ایران دیر نیست
دوستی، همسایگی، حتما که زیست
رها اخلاقی
۱۱ آذر ماه ۲۵۸۲ ایرانی
۱۱ آذر ۱۴۰۲ خورشیدی
۲ دسامبر ۲۰۲۳ میلادی
بلبل شیرین"""""""
به مناسبت رهایی " توماج صالحی" خواننده شورشی میهن .
بلبل شیرین سخن آزاد گشت
از قفس ازاد، خوش بر باغ و دشت
بار دیگر چه چهش آغاز باد
بر کلاغان سیه ناشاد باد
مرغ خوش الحان ما خواند بسی
از صدای گرم وی شاد هرکسی
از صدایش جمله را بادا که مست
راپ وی فریاد مردم ناز شست
گرچه افتادی تو ای مرغ سحر
مدتی در بند و از تو بی خبر
بود آوازت همیش در کوچه ها
بر زبان پیر و برنا بچه ها
کرده ای رسوا تو شیخ را ای دلیر
شعر و آهنگت شرف را هست سفیر
نعره ات چون شیر کفتاران فرار
بهر آزادی میهن بی قرار
مرغ صبحی و صدای آفتاب
درد مردم را به شعرت بازتاب
قوم لر را افتخار گشتی تو مرد
ترس از شعرت ددان رنگشان چه زرد
راپ تو با پاپ دیگر بلبلان
غرش شادی زمین تا آسمان
روز شادی "رها" آن روز باد
منبر و عمامه ها در دست باد
بینمت خوانی که شیخ رذل رفت
موسم شادی رسید و غم برفت
آن زمان دشت و دمن توماج شاد
آفرین بر مادری چون تو بزاد
رها اخلاقی
۲۸ آبان ۲۵۸۲ ایرانی
۲۸ آبان ۱۴۰۲ خورشیدی
۱۹ نوامبر ۲۰۲۳ میلادی
""""""""""همبازی من"""""""""
من کودک بی زبان غزه
شیرینی کودکی نه مزه
هم بازی من فتاده در خون
در حومه "اشک" و آخرش " لون"*
من غزه ام و تو اورشلیمی
من مسلم و تو یکی کلیمی
آنکس که تو را وجود آورد
با جنس تو هم مرا برآورد
من عرض ادب سلام گویم
در نزد تو آن شلوم جویم
همبازی من چرا جدائیم؟!
ما بچه خلق یک خدائیم
گر خانه ما یکی توان نیست
همسایه هم که میتوان زیست
بابای من و تو کم عجیبند
گویی که بسی ز هم غریبند
هر دو پی یک خدا ستایش
ایستاده خمیده یک نمایش
بابای من است به سمت کعبه
بابای تو است به سمت ندبه
سالها من و تو به خون نشستیم
بازیچه دست مذهب هستیم
مامانی من به غزه جان داد
مامانی تو ترور شد افتاد
در عهد قدیم احمد و موسی
کی بوده شرر به مسجد اقصی
هم مسلم و هم کلیمی و غیر
بودند همگی به شادی و مهر
یک دسته بنام دین موسی(موسا خوانده شود)
یکدسته بنام دین الله
از هر دو طرف تعصب کور
جانهای بسی روانه در گور
از هر دو طرف دو تیپ لائیک
گویند که دو دولتی به تفکیک
جمعی متعصب و فناتیک
افتاده به جان این دو لائیک
سالها بگذشته جنگ و اتش
از خون من و تو سرخ سنگ فرش
دست من و تو بدست شاعر
آئین من و تو است کافر
پرواز نموده هر سه تائی
تا عرش عظیم کبریائی
اجساد من و تو را به وی داد
بر چهره او نگاهش افتاد
گفتا که هدیه ای ز خاکت
از اشرف جمله مخلوقاتت
گفتا که منم رها ز دینت
از هرچه نبی و آخرینت
روز و شب من سرایش درد
یا شاخه گلی چه سرخ یا زرد
بدرود نگفته هر دو چشمان
بر آتش این زمین چو باران
رو سوی زمین گر گرفته
پشت کرده رسول و هر فرشته
گفتی تو "رها" ز ریشه درد
نفرین به هر آنکه این چنین کرد
* اشک و لون، منظور شهر " اشکلون" در اسرائیل است.
رها اخلاقی
۲۹ مهرماه ۲۵۸۲ ایرانی
۲۹ مهرماه خورشیدی
۲۰ اکتبر ۲۰۲۳ میلادی
"""""""نفرین به جنگ"""""" آه از دست بد نعره جنگ که ندارد دلی از حتی سنگ بکشدکودک و پیر تا بیمار بخورد هستی انسان چو نهنگ جای آواز خروس در سحری قهقهه مرگ بهمراه فشنگ همه جا خون بشر گشته روان جشن خاک است بهمراه کلنگ بهر دفن پدری غرق به خون شیخ بیشرم چه شاد است آهنگ زآسمان تا به زمین نعره مرگ شده با پیر و جوان چنگ به چنگ کودکی گریه کنان آواره مادرش غرق به خون زیر دو سنگ بوی باروت بجای گل سرخ همه جا رنگ عزا تا فرسنگ نو عروسی به تنش رخت عزا جای شادی همه جا اشک آونگ جغد جنگ نغمه مرگ سر داده بلبل باغ خموش بس دلتنگ دیو جنگ کرده خراب کاشانه ننگ بر تاجر هر تیر و تفنگ ای رها گو تو هزاران نفرین به هر آنکس که بر افروزد جنگ رها اخلاقی آدینه ۲۵۸۲ ایرانی جمعه ۱۴۰۲ خورشیدی ۱۳ اکتبر ۱۴۰۲ میلادی
سروده اول :
""""""" باز می آئیم""""""
باز می آئیم چو مشت آهنین
در خم هر کوچه مائیم در کمین
شب پرستان پلید ضد نور
سویتان آئیم با صد خشم و کین
از جوان و پیر با هم مرد و زن
زیر پاتان زلزله ایرانزمین
یاد آن رزمندگان غرق خون
تا ابد فخری است بر این سرزمین
خون مهسا،خون نیکا این زمان
با دگر رزمندگان گشه عجین
غرش آن رهنورد شیردل
آتشی سوزان شود عین الیقین
شانه در شانه تمام شهر و ده
جمله پتکی اهنین و سهمگین
می شوید جارو به امر انقلاب
پاک گردد از شما روی زمین
گرچه از پا تا به سر اندر سلاح
مشت ملت هست سنگینتر ز این
مهد آزادی شود این آب و خاک
تا جهان گوید به ایران افرین
در میان رقص و شادی جمله شهر
باز می گوید"رها" شعری نوین
شعری از جنس عسل شهد گلاب
تا شود شیرین به کام حاضرین
باز می آئیم چو مشت آهنین
در خم هر کوچه مائیم در کمین
رها اخلاقی
شهریور ۱۳
۲۵۸۲ ایرانی
۴ سپتامبر
۲۰۲۳
چهار سپتامبر ۲۰۲۳
سروده دوم :
""""""""یک خاک و یکی پرچم"""""
یک خاک و یکی پرچم،یک ملت و یک فرهنگ
کرد و عرب و آذر،هر یک به یکی یکرنگ
لر گیلک و تهرانی،قشقایی و همدانی
با اینهمه چندرنگی، جمله همه ایرانی
من لر تو بلوچ و کرد، یک پیکره ایم جانا
گر چه همه چندرنگی، خاکمان که یکی مانا
یک کوه که چل چامه*،کوه دگرم البرز
یک سر به خلیج فارس، با تنگه آن هرمز
دریای خزر پیدا، ای نام تو من شیدا
البرز و دماوندش، صد رشته آن پیدا
یک سر به خراسانم،یک سر به بلوچستان
بر سینه گرم خوز، بر شانه کرد- استان
گیلان تو مگو سر سبز،گویی که چمن بافی است
هر گوشه آن فردوس، بر باغ بهشت نافی است
شوشتر به چغا زنبیل، ارمیده در آن یک شیر**
ما را به زبان زنده، آزاد ز هر زنجیر
یعقوب که بودش صفار،پارسی بنمود زنده
فرهنگ و زبان ما، بودش چو یکی برده
اهواز و لب کارون، خوش خوانده چه گل بارون
در تنگ غروب شهر، با آنهمه نخلستون
مسجد که سلیمانم، آن مامن قوم لر
هر نطفه آن مملو،آن ماده زر پترول***
شیراز چه گویم من، شرحش به بیان نتوان
آن سعدی شیرازی، آن شاعر خوش الحان
حافظ دگرش گوهر،در شعر و ادب اختر
در سینه ما هریک،شعری ز ویش از بر
از نیم جهان گویم،یا ملک خراسان را ؟
خرم که یکی شهر است،یا شهر آبادان را ؟
ای هموطن همخون،ناید به شمار اکنون
نام همه کوه یا دشتبر علم من نادون
این گربه زیبا را، با شعر " رها" نتوان
بر دفتر این ناقل،بنمود به حرف عریان
ای قوم همه ایران، فریاد ز این بیداد
آزادی میهن را ، باید همگی فریاد
هرکس که جدا خواهد،تبریز ز کردستان
یک طعمه شود بی شک، در چنگ بسی گرگان
یک خاک و یکی پرچم،یک ملت و یک فرهنگ
بر گوش چه خوش باشد، جمع همه تار در چنگ.
رها اخلاقی
۱۵ شهر
۲۵۸۲ ایرانی
شش۶ سپتامبر ۲۰۲۳
* چل چامه رشته کوهی در کردستان
** یعقوب لیث صفار با نام ایرانی ماهان که محل دفن وی در جاده بین دزفول و شوشتر قرار دارد
*** پترول، همان طلای سیاه " نفت" است .
--------------------------------------------------------------
سروده سوم :
""""""جغرافیای میهنم """""""
جغرافیای میهنم اکنون فتاده در خطر
ای هموطن هوشیار باش،از تفرقه کن خود حذر
باید که جمله یک شویم،تا حافط ایران شویم
کردی عرب یا آذری یا ترکمن یا قوم لر
زیبا شود فریادمان در هم یکی آواز کر
این خاک با رنج همه گشته چنین پر هیمنه
هم خاک من هم خاک تو،البرز تا چل چامنه
کارون خزر رود ارس، از خارک تا عمان کویر
گرچه زبان ها رنگ به رنگ، ما جمله ایم از یک خمیر
تا بوده این خاک وطن، دشمن نگو بس چند چند،
همت کنیم جمله همه، آزاد سازیمش ز بند
تا کی اسیر من شویم، عامل به حذف هم شویم
خانه تماما در خطر، باید ز من بیخود شویم
خاکی نباشد در میان، ملت کجا دارد پیام
ملت بدون خاک خود، یک واژه خالی است به عام
دنیا به سمت وحدت است،دم از جدایی ذلت است
آنکس که در سر تجزیه، خنجر به پشت ملت است
این آب و خاک گر بگسلد، آواره در دنیا شویم
همچون بهارستان فرش، ما طعمه گرگان شویم
این گربه از سر تا دمش، ناز وملوس است هموطن
هرگز مبادا تجزیه، بادا هر آنکس این سخن
پرچم به شیر است افتخار، سبز و سفید و گل انار
گوید" رها" این شعر را با صد غرور و افتخار
ایران که آزادی بدید، دارد پیامش این نوید،
رسم و زبان خویشتن،شانه به شانه با امید .
رها اخلاقی
۱۸ شهریور
۲۵۸۲ ایرانی
نهم سپتامبر۲۰۲۳
سروده چهارم
""""""""اتش زندگی سوز ۵۷"""""
"""""""""آ تش زندگی ساز ۸۵""""
رها اخلاقی
آتشی پنجاه و هفت افروختیم
هستی و آینده تان را سوختیم
چشمتان بر این جهان نگشوده بود
دیده تان با ساچمه ها ما سوختیم
بال ناورده هنوز روی زمین
ناگشوده بال، بالت سوختیم
می نبودید نطفه ای اندروجود
جمله ما گهواره ها تان سوختیم
نو نهال ناگشته در آغوش مام
مام راآغوش مهرش ما سوختیم
زندگی ناکرده را هرگز شما
زندگی هاتان به آتش سوختیم
خود به دنیا نامده پنجاه و هفت
بهرتان صدها کفن ما دوختیم
شیخ را ما بر شما حاکم شدیم
خونتان همره به شیخ افروختیم
شرممان بادا ز این نکبت که ما
بر شما ما این ستم افروختیم
هر گلی آتش بسوخت زین گلستان
اتشش در پنج و هفت افروختیم
گر سر دارید یا حبس در قفس
میخ هر دو را همین ما کوفتیم
گر که آواره شدیم کل از وطن
شعله اش پنجاه و هفت افروختیم
گرچه شیخ کرده همه این ظلم و جور
میخ منبر را به شیخ ما کوفتیم
خود شدیم قربانی این افتضاح
هرچه بود هم در بساط، ما سوختیم
بی خرد بودیم و نادان بر وطن
کین جهنم را به جان افروختیم
گر چه ما بودیم سربازان صفر
از چپ و راست رهبران آموختیم
جمله سر در غارکی اسمش حرا
از کرملین یا پکن اموختیم
صد هزاران رفت، آزادی بمرد
زندگی آتش گرفت، آه سوختیم
این بگویم نسلی از پنجاه و هفت
مشت ها بر چهر شیخ بس کوفتیم
شیخ کشت از نسل ما بس بیشمار
با همه کشتار وی ما سوختیم
سالها حرف و حدیث،تحلیل مفت
عمرها و زندگی ها سوختیم
جنبش زن، زندگی آغاز شد
با شمایان سبزه شد هر"سوختیم"
هرچه تحلیل از چپ و راست،جمله سوخت
از شما نسل نوین اموختیم
ای سپاس بادا بر این نسل شما
راه راست ما از شما اموختیم
باز هم صد آفرین ای نسل نو
از شما عز و شرف آموختیم
یاد مهسا یاد نیکا دیگران
بهر آن جان دادگان ما سوختیم
یاد آن شیر دلیر سر به دار
از مجید و دیگران اموختیم
شیخ را ما جملگی آریم به زیر
همزمان اندیشه اش را سوختیم
می شود ایران مهد انقلاب
حق زن را بر جهان آموختیم
ای "رها" بس گو،شنو ازنسل نو
بر جهان ما انقلاب اموختیم
رها
۱۴ سپتامبر ۲۰۲۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر