ا«ا لايــاايها ا لساقي ،ادركاسا ونـاولـها»ا
كـه عشقآمد مرا زاول،كلـيد حل مشكلها
ببوساي لولي مهوش، لبساغر وزآن آتش
بده جاميكه برخيزد، دل ازغمها غم از دلها
چه سازيايغم مسكين، تو با ايندلكه شادوخوش
ز رنج ديگراندارد، بـهدوش خـود حمايـلها
رهيديرست و دور اما، جرس مستانه مي خواند
زمنــزلها به مقصدها، زمقصدهـا بـه منـزلها
مــرا مقـصود از مقـصد، سـفر انـدر سـفر باشـد
رود ايـن كاروان، برجا، اگر مانند محملها
در افكن شوري اي مطرب، حديث عشق را كايد
بـرون ايـن پنـبهي غفلت، زگـوش جان غافلها
لب جـام و لب ساقـي ،جـنوني در دلـم افـكند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر