برده تن خویشم
چون مینوشم وتنفس میکنم
چون بر میخیزم و میخوابم
چون در انتظار پزشک انتظار میکشم
چون در پایان ماه دریافت میکنم و میپردازم.
می دانم و رنج میکشم
که برده تن خویشم
چون از پله ها فرود می آیم و فرا میروم
چون پنجره رو به خیابان را باز میکنم
برای هوای تازه
و میبندم رو بر سرمای شب و دشنه های کوچکش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر