از سفر آن عزیز چهل روز گذشت. چندروزقبل با دوستی تنها و در هوای بارانی و ابر سنگین به زیارت محل دفن کالبد خاتون رفتیم.آرامشگاه اور خلوت بود و مزار غرق گل و قاب عکس خیس مرضیه زیر باران با لبخند. زیر لب زمزمه کردم : خاتون تو که اینجا نیستی ولی ما چاره ای نداریم به جستجوی تو به اینجا بیائیم. و بیاد حرف آن عارف افتادم که دوستانش در بستر مرگ به او گفتند چون مردی هر روز به دیدار تو در مزارت می ائیم و عارف خندید و گفت من در طی این عمر دراز خودم را نتوانستم پیدا کنم که کیم و کجا هستم حال شما بعد از وفات می خواهید مرا پیدا کنید.
شب مرضیه را خواب دیدم. به خانه ام آمده بود ومی گفت: آن تسبیح آبی رنگت را به من بده و تسبیح برداشت و رفت... بگذرم امشب میان کاغذهایم و بر دیوار خانه دو یادگار از خاتون بزرگ یافتم. اولی عکسی بود که زمستان سال هفتاد و پنج در آلبومش دیم. عکس سیزده چهارده سالگی مرضیه. از مرضیه خواستم کپی آن را به من بدهد. پرسید چرا ین گفتم در حالت نگاه و چهره چیزی پیداست که کمتر یافت میشود. معلوم نیست این چهره اهل کدام دیار است و از کجا آمده است از میان برگهای کتاب کهن اوپانیشادها یا از میان غزلهای حافظ یا از میان جادوی کلام هدایت، در باره این عکس مقداری صحبت کردیم. مرضیه با کنجکاوی و هوشیاری خاص خودش می خواست بداند چه برداشتی از این عکس دارم تعریف کرد که دور عکس را شبی علی دشتی نویسنده نامدار که به خانه اش آمده بود نوشته است وبا احترام بسیار از دشتی و رنجهائی که در سالهای پنجاه و هشت به بعد از دست آخوندها کشید و از فضل و ادب و شعور او در شناخت ادبیات و شعر کهن صحبت کرد. چند روز بعد کپی عکس را با دو خطی که پشتش نوشته بود به من داد که می بینید.این عکس الان سالهاست بر دیوار اتاق مونس من است.آخرین باری که مرضیه با دخترش هنگامه و یک تن دیگر به خانه من آمد نگاهی به عکس کرد و با خنده گفت هنوز تو دست از سر این عکس بر نداشتی و با قهقهه خندید.ساعتی نشست و بعد همه با هم به مونمارتر رفتیم ودر رستورانی نشستیم تا به دعوت مرضیه قهوه ای بخوریم. کافه چندان شلوغ نبود و مرضیه در فضای زیبا و سرشار از رمانتیزم غروب زده انجا ناگهان شروع به زمزمه کرد و ناگهان صدای قدرتمندش را رها کرد و حدود یک دقیقه خواند و ساکت شد. این یک شوک بود. حاضران همه سکوت کرده بودند.گارسن خوشپوش با دستهائی که به احترام روی هم گذاشته بود خشکش زده بود و تا صدای کف زدن یکی و سپس چند تن از مشتریان بلند نشد آن بنده خدا انگار که برق گرفته باشدش ایستاده بود. احتیاجی نبود کسی چیزی بگوید. صدای مرضیه میگفت که او یک بی همتاست و... یادگار دیگر خاتون کارت پستالی است که نقاشی او را بر خود دارد. مرضیه در سال 1370 برای تبریک عید طرح ساده ای بنام ای گل، نام یکی از ترانه هایش کشید و انراچاپ و تکثیر کرد و برای آشنایانش فرستاد. زمان چیز غریبی است سر انجام همه چیز را در خود میکشد ولی امشب با خود فکر میکرده که خاتون بزرگ باید حفظ شود با کار عظیمش در طول شصت و چند سال و حتی با یادگارهای کوچکش و با خاطرات فراوانی که از خود بجا نهاده است یادش همیشه زنده و زندگی بخش باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر