پشت پرچین که درخت سیب را و دشت را و کوه را
از خانه- باغ ما جدا می کرد
ایستادم و به خود گفتم:
-فارغ از بانگ عتاب آلود تلخ مادرم- باید
رفت تا آن سیب سرد سرخ شیرین
که میان برگهای زرد چون خورشید می سوزد
مادرم می گفت
پشت پرچین اندکی آنسو ترک از پیچک کوچک
می رود بیتور*
می آید گراز شرزه ی کودک خور وحشی
وشباهنگام
ادامه پشت پرچین. اسماعیل وفا یغمائی
۱ نظر:
روحش شاد و یادش گرامی.
ارسال یک نظر