با این بهانه کاین دل من تشنه ی گلی است
در آرزوی وصل تو ما را تحملی است
در دل نبود گر که مرا آرزوی تو
من را بگو زقصه ی بودن چه حاصلی است
گویم به دل که وصل میسر شود اگر
از بعد آن، تحمل ما را چه محملی است
عمری گذشت و منتظرم، وین حریق را
برموجهای گمشده اما نه ساحلی است
آتش بر آب میگذرد در دو چشم من
وز چشم من به چشم تو تا دورها پلی است
دور از منی و در دل من زابتدای شب
بهانه زیستن. اسماعیل وفا یغمائی
در آرزوی وصل تو ما را تحملی است
در دل نبود گر که مرا آرزوی تو
من را بگو زقصه ی بودن چه حاصلی است
گویم به دل که وصل میسر شود اگر
از بعد آن، تحمل ما را چه محملی است
عمری گذشت و منتظرم، وین حریق را
برموجهای گمشده اما نه ساحلی است
آتش بر آب میگذرد در دو چشم من
وز چشم من به چشم تو تا دورها پلی است
دور از منی و در دل من زابتدای شب
بهانه زیستن. اسماعیل وفا یغمائی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر