به همنشین بهار
دانم كه شبي صبح
زشبگير بر آيد
وين تودة دلخسته ز
زنجير بر آيد
دانم زپس اين همه
بيداد به روزي
هر دست تهي باز به
شمشير برآيد
اما برسان مژده كه آيا
رسد آن صبح
كاين شهر ازاين جهل
چنان قير برآيد
وين پردة تاريك خرافات
بسوزد
شمعي زخرد در ره تقدير
برآيد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر