برای آن بانوی بسیار نازنین و مهربان که همزمان در سوگ پدر و نازنینی دیگر نشسته است. بادا که این کلام تسلیتی باشد در این سوگ بناچار. با احترام اسماعیل وفا یغمائی
_______________________
اگر مرگ نبود
خورشید، تنها یکبار طلوع میکرد
منجمد، بر سینه آسمانی بی حرکت سنجاق شده
ودر افق کهکشانهائی صامت و ساکن.
***
اگر مرگ نبود
و ستارگان چشمک نمیزدند،
باران فقط یکبار میبارید
و صدای رعد در گلو خفه میشد
و آذرخش به کلافی از ریسمان گچ تبدیل میشد
۱۰ نظر:
بانوی گرامی
من نیز تسلیت میگویم.
اندوه که حق حضور بر سر مزار عزیزان نیز از ما دریغ شده.
سر فراز و سر بلند باشید
سعیدجمالی
واقعا اگر مرگ نبود خیلی بد میشد . مثلا ما مجبوربودیم تا قیام قیامت همین نوشته های بی معنی را بخوانیم و فکر کنیم که چیز مهمی خوانده ایم ! ناشکیبا
عزیزم ناشکیبا
من اگر مرگ هم بودم سراغ تو نمی امدم و میگذاشتم تا قیام قیامت زندگی کنی برو و شاکر باش
برایت شکیبائی ارزو میکنم
جناب يغمائى عزيز سلام .
مرحمت شما مرهمى است بر زخم بيداد ها وعزا در غربت غريب .
فاطى
شعر بسیار زیبا و عمیقی است و روان تمام رفتگان با سعادت همراه باشد
ترا ز کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این خاکدان چه افتاده ست
هر که بود روحش شاد
مرگ در منطق قرآني به معناي فنا و نابودي نيست بلكه دريچه اي به سوي جهان جاودانگي و بقاست. حقيقت مرگ چون حقيقت حيات و زندگي از اسرار هستي است به گونه اي كه حقيقت آن تاكنون بر كسي روشن نشده است. بلكه آن چه ما از حقيقت آن مي شناسيم تنها آثار آن است.آن چه از قرآن بر مي آيد آن است كه مرگ يك امر عدمي و به معناي فنا و نيستي نيست بلكه يك امر وجودي است. يك انتقال و عبور از جهان به جهان ديگر است، از اين رو بسياري از آيات قرآن از مرگ به توفي تعبير كرده اند كه به معناي بازگرفتن و دريافت روح از تن است.خدا در بيان اين امر وجودي مي فرمايد: الذي خلق الموت و الحيوه خداوندي كه مرگ و زندگي را آفريد. در اين جا خداوند، مرگ را همانند زندگي يك آفريده از آفريده هاي خويش بيان مي دارد. چون اگر مرگ امري عدمي بود مخلوق و آفريده به شمار نمي آمد از مخلوقات هيچ گاه جز به «امور وجودي» تعلق نمي گيرد.به هر حال مرگ از مخلوقات و امر وجودي و دريچه اي است به سوي زندگي ديگر، در سطحي بسيار وسيع تر و آميخته با ابديت؛ خداوند مي فرمايد: ولئن متم او قتلتم لالي الله تحشرون اگر بميريد و يا كشته (شهيد) شويد به سوي خدا باز مي گرديد.در حقيقت مرگ پايان راه نيست بلكه آغاز راهي است كه بدان به جهان هاي ديگر منتقل مي شويد؛ و اين جهان با همه عظمتش تنها مقدمه اي براي جهان هاي گسترده تر و فراخ تر، جاوداني و ابدي است. و به سخني ديگر مرگ نه تنها موجب نمي شود تا زندگي، پوچ و بيهوده جلوه كند بلكه به زندگي اين جهاني معنا و مفهوم مي بخشد و از كاركردهاي مرگ مي توان معنا بخشي به زندگي دنيايي دانست؛ چون مرگ است كه آفرينش هستي را از بيهودگي خارج مي سازد و بدان جهت، معنا و مفهوم مي بخشد.
سیف الله
حضرت مولانا در مورد مرگ به پسرش میفرماید
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
سیف الله
حالا این دو مرحوم کی بودند چرا اسم کسی نیامده در هر حال
من ریشه های تو را دریا فته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زنده گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیبا تری نسرودهارا
زیرا که مردگان امسال عاشقترین زندگان بودنده اند
شاملوی نامیرا
و زرتشت میفرماید
چون پاک دینى در گذرد، در شب نخست روانش در کجا مى آساید؟ پاسخ مى شنود که: روان او، شب نخست بالاى پیکر خود مى ماند و اشتودگاتا را مى سراید و در آن شب به اندازه همه عمرخوشى در مى یابد. در شب دوم و سوم نیز روان او قرین پیکر، مانده اشتودگاتا رامى سراید و ستایش اهورامزدا مى گذارد و به اندازه همه دوران عمر خوشى در مى یابد. چون سه شب سپرى شد، در بامداد چهارم، روان پاک دین، خود را در میان باغى مصفا مى یابد که نسیم بوهایى بسیار خوش و عطرآگین به مشامش مى رساند، آن چنان روایح خوش که تا آنگاه مشامش نبوییده بود. همراه با وزش این باد است که دین (وجدان) وى به سان دوشیزه اى بسیار جوان و زیبا (Nairika) که پانزده ساله مى نماید به وى نمودار مى شود. آن گاه روان آن پاک دین، دوشیزه جوان را مورد خطاب قرار داده و مى پرسد: تو کیستى اى دوشیزه جوان که همه زیبایى هاى دوشیزگان دیگر را در خود جمع دارى؟ دوشیزه جوان پاسخ مى دهد که: من دین (= وجدان) تو هستم که مرا دوست داشتى و در زیبایى و روح پرورى و استقامت و نیکوکارى، این چنین در زیبایى مرا آراستى. آنگاه روان مرد پاکدین به نخستین جایگاه در اولین گام، به مرحله هومت (Humat) یا اندیشه نیک در آمده و در دومین گام به مرحله هوخت (Hukht) یا گفتار نیک در آمده و در سومین گام به مرحله هورشت (Hvarsht) یا کردار نیک وارد مى شود وآنگاه در گام چهارم به انیران یا جایگاه روشنایى بى پایان وارد مى شود.
ارسال یک نظر