درود بر تو اسماعیل واقعا اشکم را در آوردی مرد به امید آنکه زنده وشاد باشی و این امیدهای قشنگت را به همه بدهی از دور صورتت را میبوسم یک دوست قدیمی در ترابری!
شاعر ! تو را زین خیل بی دردان ، کسی نشناخت تو مشکلی و هرگزت آسان ، کسی نشناخت کنج خرابت را بسی تـَـسخـَـر زدند اما گنج تو را ، ای خانه ی ویران کسی نشناخت جسم تو را ، تشریح کردند از برای هم اما تو را ای روح سرگردان ! کسی نشناخت آری تو را ، ای گریه ی پوشیده در خنده ! وآرامش آبستن توفان ! کسی نشناخت زین عشق ورزان نسیم و گلشنت ، نشگفت کای گردباد بی سر و سامان ! کسی نشناخت وز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز ای خود تو هم یزدان و هم شیطان ، کسی نشناخت گفتند : این دون است و آن والا ، تو را ، اما ای لحظه ی دیدار جسم و جان ! کسی نشناخت با حکم مرگت روی سینه ، سال های سال آن جا ، تو را در گوشه ی یمگان ، کسی نشناخت فریاد « نای »ت را و بانگ شکوه هایت را ، ای طالع و نام تو نا هم خوان ! کسی نشناخت بی شک تو را در روز قتل عام نیشابور با آن دریده سینه ی عرفان ، کسی نشناخت (4) ای جوهر شعر تو ، چون نام تو برّنده ! ذات تو را ای جوهر برّان ، کسی نشناخت (5) روزی که می خواندی : مخور می محتسب تیز است ! لحن نوایت را در آن سامان ، کسی نشناخت وقتی که می کندند از تن پوستت را نیز گویا تو را زان پوستین پوشان ، کسی نشناخت چون می شدی مخنوق از آن مستان ، تو را ای تو ، خاتون شعر و بانوی ایمان ! کسی نشناخت آن دم که گفتی ، باز گرد ای عید ! از زندان خشم و خروشت را ، در آن زندان ، کسی نشناخت چون راز دل با غار می گفتی تو را ، هم نیز ، ای شهریار شهر سنگستان ، کسی نشناخت حتــّا تو را در پیش روی جوخه ی اعدام جز صبحگاه خونی میدان ، کسی نشناخت هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت امّا تو را ، ای عاشق انسان ! کسی نشناخت . حسین منزوی
۳ نظر:
کاش من هم شاعر بودم و هیچ بودم خوشا بحالتان وشعرتان بسیار زیباست استاد ارجمند
درود بر تو اسماعیل واقعا اشکم را در آوردی مرد به امید آنکه زنده وشاد باشی و این امیدهای قشنگت را به همه بدهی از دور صورتت را میبوسم
یک دوست قدیمی در ترابری!
شاعر ! تو را زین خیل بی دردان ، کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان ، کسی نشناخت
کنج خرابت را بسی تـَـسخـَـر زدند اما
گنج تو را ، ای خانه ی ویران کسی نشناخت
جسم تو را ، تشریح کردند از برای هم
اما تو را ای روح سرگردان ! کسی نشناخت
آری تو را ، ای گریه ی پوشیده در خنده !
وآرامش آبستن توفان ! کسی نشناخت
زین عشق ورزان نسیم و گلشنت ، نشگفت
کای گردباد بی سر و سامان ! کسی نشناخت
وز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان ، کسی نشناخت
گفتند : این دون است و آن والا ، تو را ، اما
ای لحظه ی دیدار جسم و جان ! کسی نشناخت
با حکم مرگت روی سینه ، سال های سال
آن جا ، تو را در گوشه ی یمگان ، کسی نشناخت
فریاد « نای »ت را و بانگ شکوه هایت را ،
ای طالع و نام تو نا هم خوان ! کسی نشناخت
بی شک تو را در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینه ی عرفان ، کسی نشناخت (4)
ای جوهر شعر تو ، چون نام تو برّنده !
ذات تو را ای جوهر برّان ، کسی نشناخت (5)
روزی که می خواندی : مخور می محتسب تیز است !
لحن نوایت را در آن سامان ، کسی نشناخت
وقتی که می کندند از تن پوستت را نیز
گویا تو را زان پوستین پوشان ، کسی نشناخت
چون می شدی مخنوق از آن مستان ، تو را ای تو ،
خاتون شعر و بانوی ایمان ! کسی نشناخت
آن دم که گفتی ، باز گرد ای عید ! از زندان
خشم و خروشت را ، در آن زندان ، کسی نشناخت
چون راز دل با غار می گفتی تو را ، هم نیز ،
ای شهریار شهر سنگستان ، کسی نشناخت
حتــّا تو را در پیش روی جوخه ی اعدام
جز صبحگاه خونی میدان ، کسی نشناخت
هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا تو را ، ای عاشق انسان ! کسی نشناخت .
حسین منزوی
سهراب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ارسال یک نظر