با صدای مادر بزرگ (ننه) چشم هایم را باز کردم اما دل و دماغ بیدار شدن
نداشتم، فقط دوست داشتم چشمهایم را روی هم بگذارم. دوازده ساعت تو قطار و
آن صدای یکنواخت که لحظه ای آرام نداشت، بوی سیگار، سروصدای سربازانی که
از«جنگ» بازمی گشتند، بکلی کلافه ام کرده بود، اما تحکم واضطرابِ " ننه "
امان نمی داد، باید بیدارمیشدم. ادامهی مطلب...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر