بیادگار خطی ز دلتنگی حواهم نوشت
و اضافه خواهم کرد:
برای رفتن به سوی روشنائی
بایست خوب بفهمیم
در نهایت تاریکی هستیم...
و اضافه خواهم کرد:
برای رفتن به سوی روشنائی
بایست خوب بفهمیم
در نهایت تاریکی هستیم...
ترانه شبانه آغاز سال دو هزار و هفده
اسماعیل وفا یغمائی
چه سال زیبائی به پایان رسید
و چه سال زیبائی آغاز میشود.
**
ماه بر فراز آسمان «شام» میگذرد
با دستمالی بر دهان و بینی
و میشوید جسدها را با ماهتابش
و اشکهای سردش
با ماه میگذرم ومیگریم
بر ویرانه های «شام».
مریم بر فراز صلیب میزاید
مسیح بر فراز صلیب زاده میشود
با چهار میخ گران بر پیکرش
خونریز
و ناقوسها مینوازند
در سوگ کودکان مسلمان.
«فامیل محترم اولو العزمها» به خانه «والاجاه آقای متعال» میروند
از میان کهکشانها
عصا زنان و شاد و گفتگوکنان
با کتابهایشان در زیر بغل
و بیضه های مبارکشان در نوسان
و طنین انداز در میان آسمانها
دلنگ و دلینگ کنان
به راست و چپ
و شمال و جنوب
کسی در خانه نیست اما!!
« آقای متعال» به خانه عمه اش رفته است
تا عمه اش از او تعریف کند
امیدوارم سلام مرا هم به عمه اش برساند.
شُر و شُر و شَر
و دَرق و دَرق و دَرق
صدای ریختن خون و گلوله
تَرق و تَرق و تَرق
در کنار کاجهای نوئل
و جسدهای بر هم افتاده مسیحی و مسلمان
اربابان جهان با دمبشان گردو میشکنند
و کوههای پوست گردو! و طلا
و گاو صندوقهای بانکها
در کنار تپه های بی پایان جسدقد میکشند
با اطلاعیه ای بر روی انها:
شاشیدن برای همه آزاد است......
در خانه خاموش من کاجی نیست
و چراغهای چشمک زن،
به سوی آینه میروم
تا به نیابت از همه
به ریش خودم بخندم،
گریه کنم
و شعری بنویسم
بر صفحات خون
با اشکهایم
**
چه سال زیبائی به پایان رسید!!
و چه سال زیبائی آغاز میشود!!
بر نخستین لحظه سال
بیادگار خطی ز دلتنگی حواهم نوشت
و اضافه خواهم کرد:
برای رفتن به سوی روشنائی
بایست خوب بفهمیم
در نهایت تاریکی هستیم...
________________________
سی و یک دسامبردو هزار وشانزده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر