این قصه را سی سال قبل در سال 1365نوشتم. و در همان سال اجرا شد ( این اجرا همان اجراست)و بارها از
رسانه های مقاومت آنروزگار پخش شد و بخصوص در میان کودکان مجاهدین سوکسه ای
یافت.این قصه با الهام از جنایات خمینی و به غارت بردن لبخند مردم نوشته شد. من فکر میکردم در مقاومتی هستم که روزی لبخند مردم را باز خواهد آورد و رهبر آن لبخند تمام مردم را به عاریه خواهد گرفت و لبخند خود را به همگان خواهد داد ولی....، پسر من آنموقع دو سال و نیمه بود. بعدهاتعدادی از بازیگران این قصه
در عملیات فروغ جان باختند یکی دو تا نیز سالها بعد جدا شدند منجمله خود
من. از آن بچه های شنونده هم هرکس سرنوشتی یافت برخی در زیر خاک و برخی در روی خاکند.پسر من حالا سی و سه ساله است ولی هنوز این قصه را دوست دارد درست در سنی که من این قصه را نوشتم.و قتی
فهمید یک نسخه آن را دارم گرفت ورفت و آنرا روی یوتیوب گذاشت. از او تشکر
میکنم و امیدوارم شما خوشتان بیاید.اسماعیل وفا یغمائی قصهٔ شهر بی لبخند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر