غرق تبيم و لب به لبيم و خموش و مست
بگذشته در زمانه جز از عشق زآنچه هست
من چون ابد گشاده دل و دست خويشتن
او دست و دل گشاده چو صبح خوش الست
استاده است رود روان زمان و ما
از هر چه قيد و بند عبث فارغايم و مست
آلالههاي گرم لبان در گرفت و داد
پروانه هاي بوسه به پرواز و در نشست
از شور وصل تن شده يكباره مستحيل
گوئي كه روح يكسره از قيد جسم رست
از پلك بسته ام عسل داغ مي چكد
تا ميشود به قامت او حلقه هر دو دست
اي كاش در وصال ـ «وفا » ـ قيد و بند جسم
زين آتش معطر ديوانه مي گسست
بگذشته در زمانه جز از عشق زآنچه هست
من چون ابد گشاده دل و دست خويشتن
او دست و دل گشاده چو صبح خوش الست
استاده است رود روان زمان و ما
از هر چه قيد و بند عبث فارغايم و مست
آلالههاي گرم لبان در گرفت و داد
پروانه هاي بوسه به پرواز و در نشست
از شور وصل تن شده يكباره مستحيل
گوئي كه روح يكسره از قيد جسم رست
از پلك بسته ام عسل داغ مي چكد
تا ميشود به قامت او حلقه هر دو دست
اي كاش در وصال ـ «وفا » ـ قيد و بند جسم
زين آتش معطر ديوانه مي گسست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر