سال ١٣۶٠ در زندان جمهورى اسلامى، در بند چهار انفرادی زندان اوین که
بعدها به بند هشت معروف شد بیشتر از صد و پنجاه نفر زندگى مىکردند. این
بند داراى دوازده سلول انفرادى بود که حداکثر سه نفر مىتوانستند در هر
سلول زندگى کنند اما در عمل نزدیک به بیست نفر را در هر سلول جا داده
بودند. یکی از روزها در بند چهار اتفاق جالبى افتاد. هنگام پخش اخبار
تلویزیون بود که ناگهان گویندهی خبرى در مورد مسعود رجوى را خواند. با
توجه به
آنکه اکثریت قریب به اتفاق زندانیان را طرفداران سازمان مجاهدین
تشکیل مىدادند و با توجه به آن که زمان درازى مىگذشت که خبرى از بیرون به
گوش کسى نرسیده بود همه به سوى تلویزیون دویدند و در همان حال همه حرف
مىزدند و به یکدیگر تنه مىزدند تا زودتر به تلویزیون نزدیک شوند، در
نتیجه هیچکس نمىتوانست بشنود که گوینده چه مىگوید. من ناگهان فریاد زدم:
خفه! و این فریاد همانند بمباتمى اثر کرد.ناگهان سکوت مرگ بر بند نازل شد و همه بىحرکت سر جاى خود باقى ماندند و ما توانستیم آخر این خبر را بشنویم. در همان موقع با خودم فکر کردم اگر ما آیینهاى رقص را مىدانستیم طور دیگرى رفتار مىکردیم. من این تکه را در کتاب «خاطرات زندان» نوشتهام. امروز اما وقتى به آن فکر مىکنم به نظرم مىرسد که زندانیان آمادگى کامل داشتند که یک رقص هماهنگ انجام بدهند. دلیلش هم به سادگى کلمهی «خفه» است که از زبان من جارى شد. خفه ناگهان همه را ساکت کرد، درست همانند لحظهاى که در یک رقص دستهجمعى لحظههایی صرف سکوت و سکون مىشود. پس جمع زندان آمادگى اجراى یک رقص جمعى اجتماعى را داشت اما در پشت میلههاى زندان گیر کرده بود.
طرف مقابل اما ابدا استعداد رقصیدن نداشت، درست به همین دلیل همهى رقصندهها را زندانى کرده بود و نشسته بود و به حرکات آنها نگاه مىکرد. به طور مثال خود من چهار سال و هفت ماه و هفت روز بدون هیچ نوع حکم و اتهامى در زندان ماندم. البته من مجاهد نبودم، بلکه یک سوسیال دموکرات منفرد بودم که به هیچ گروه و دستهاى هم وابسته نبودم، اما به نظر مىرسید در رفتار من حالت رقصى وجود داشت که به نظر ناظر من که حزبالله باشد مشکوک به نظر مىرسید. اما بقیهی زندانیان نیز در عمل کارى جز فروختن روزنامه انجام نداده بودند، منتهى سالیان درازى را پشت میلههاى زندان باقى ماندند و بسیارى از آنها جان خود را از دست دادند.
چنین به نظر مىرسید که در جامعهی بیابانى ایران که محصور به جامعههایىست که اغلبشان علاقمند به حمله به ایران هستند و در طول تاریخ بارها این حملات و یورشها انجام شده، سنت رقصیدن به فراموشى سپرده شده بود و اینک اما گروههایى از افراد جامعه خودبهخود به نوعى رشد تکاملى رسیده بودند که در پیامد آن حس رقص نیز به وجود آمده بود. من این حس رقص زندانیان را در جزبهجز رفتار آنها حس مىکردم و این حس براى زندانبان قابل تحمل نبود.
روزى را به خاطر مىآورم که چند زندانى را از شمال ایران به بند چهار عمومى آوردند. این زندانیان که بسیار شاد و بشاش بودند گاهى آواز مىخواندند. یک زندانى که اهل کرمان بود به من گفت: «عجیب است، ما در کرمان موسیقى محلى نداریم.» به او گفتم: «اشتباه مىکنى، شما هم موسیقى محلى داشتهاید اما یورش آغا محمدخان و کور کردن تمام مردان کرمان توسط او این موسیقى را از یاد شما برده است.» شاید خراسان بزرگ نیز در جریان یورش مغول و کشتار ترسناکى که پیامد آن است بر همین نهج حس موسیقى و رقص را به دست فراموشى سپرده. البته در گوشه و کنار این منطقهی بزرگ چیزى به نام رقص و موسیقى باقى مانده، مثلا رقص در تربتجام، اما چنان این مساله از نظر اولیاى امور عجیب به نظر میرسید که در جریان یک برنامهی تلویزیونى این رقص را به نام حرکات موزون به نمایش گذاشتند. به نظر مىرسد که با هر یورش، بخشى از حس رقص در جامعهی ما به فراموشى سپرده شده. آنچه که براى ما باقى مانده رقصهاى عشایرىست که تکیه بر مردمانى دارد که اسبسوارى مىکنند و قدرت مانور در برابر قبایل مهاجم را دارند. البته در پس و پشت جنگلهاى گیلان و مازندران نیز چیزى به نام رقص باقى مانده است.
چنین به نظر مىرسد که با روى کار آمدن سلسلهی پهلوى حس رقص دستهجمعى
نیز در جامعه بیدار شد. این بار اما به دلیل سینما این حس رقص دستهجمعى
آمیخته شد با سنتهاى غربى رقصیدن. در طبقات و قشرهاى بالاى اجتماع رقص
فرنگى باب شد. در طبقات فرودست جامعه رقصهاى سنتى به دست فراموشى سپرده
شده دوباره جایى براى خود باز کرد. شاید بشود گفت نهضت چریکى ایران آغازی
بود براى شکلگیرى نوعى رقص جدید. البته هرگز این رقص به مرحلهی عملى
نرسید، اما شرکت زنان و مردان در عملیات چریکى خودبهخود در دل جامعه نوعى
رقص اجتماعى محسوب مىشد. یک رقص تند و هیجانى و خونین.
چنین بود که قشرهاى سنتگرا و آنها که هرگز نمىرقصند به میدان پریدند و با خشونتى سبعانه ریشهی این حرکت را از بیخ کندند. حس رقص به شدت سرکوب شد. البته گروه سنتگرا به دلیل تلویزیون و این که سینما را قبول کرده بود موسیقى را نیز مجبور شده بود بپذیرد، اما نمایش سازها را ممنوع اعلام کرده بود و گویا هنوز این ممنوعت وجود دارد. هنگامى که نمىتوانید سازها را نشان بدهید روشن است که رقصیدن نیز غیرممکن است. رقص در این لحظهی تاریخى در ایران صاحبان قدرت را اذیت مىکند. آنها به غریزه مىدانند کسى که برقصد قدرت حرکت میکند، حرکتش همیشه به جایی منتهی میشود. انجام هیچ کارى در جامعه بدون رقصیدن ممکن نیست.
صحنهاى را به یاد مىآورم که زاییدهی بىاطلاعى از حس رقصیدن بود. براى کارى به یکى از ادارات دولتى رفته بودم. خانم ماشیننویس چادرى به سر داشت و سر تا پا پوشیده بود. هربار که انگشتانش را روى کلیدهاى ماشین تحریر مىگذاشت چادرش از سرش مىلغزید و پایین مىافتاد. خانم کار تایپ کردن متن را ول مىکرد و بلند مىشد و چادر را برمىداشت و روى سرش مىانداخت و دوباره پشت ماشین تحریر مىنشست و درست با تایپ کردن نخستین واژه، چادرش دوباره از سرش مىافتاد. او حداقل شش بار از جاىش برخاست تا چادرش را روى سرش بیندازد و در مرتبهی ششم به من که ساکت آنجا ایستاده بودم و منتظر آن نامهى کذایى بودم پرخاش کرد. البته من به او هیچچیز نگفته بودم و در برابر این نمایش غریب دست و پا چلفتگى او مبهوت ایستاده بودم. دلم مىخواست به او بگویم که عزیزم در این لحظه که شما در بند یک قطعه پارچه هستى مردم دارند در فضا و در ایستگاههاى فضایى با حس رقص زندگى مىکنند، خانم البته تقصیرى نداشت، او شاید در زندگىاش حتى به یک تصنیف گوش نداده بود. یک راست از پستوى خانه به پشت میز ادارهی دولتى پرتاب شده بود تا حقوقى بگیرد و کمک خرج خانوادهاى باشد که براى شهید شدن پسرشان در جبهه دعا مىکردند. این پسر حتما در بازگشت موقتى از جبهه دستش را با جوهر سرخ کرده بود و اثر دستش را روى دیوار خانهى جدید خانواده گذاشته بود، خانهاى که قیمت خون او بود، خونى که باید ریخته مىشد. من دلم براى این پسر میسوخت چون هیچگاه رقص جنگ نکرده بود و اساسا براى جنگیدن به دنیا نیامده بود. برگ سبزى بود تحفهی درویش که باید در پیشگاه خداى جنگ قربانى مىشد. جامعهاى داشت در حالت سکون پوست مىانداخت و این نوع پوستاندازىها بسیار دردناک است.•
منبعhttps://tableaumag.com/1396/07/%d8%ac%d8%a7%d9%85%d8%b9%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%db%8c-%d8%b1%d9%82%d8%a7%d8%b5-%d9%88-%d9%be%d9%88%d8%b3%d8%aa%e2%80%8c%d8%a7%d9%86%d8%af%d8%a7%d8%b2/
چنین بود که قشرهاى سنتگرا و آنها که هرگز نمىرقصند به میدان پریدند و با خشونتى سبعانه ریشهی این حرکت را از بیخ کندند. حس رقص به شدت سرکوب شد. البته گروه سنتگرا به دلیل تلویزیون و این که سینما را قبول کرده بود موسیقى را نیز مجبور شده بود بپذیرد، اما نمایش سازها را ممنوع اعلام کرده بود و گویا هنوز این ممنوعت وجود دارد. هنگامى که نمىتوانید سازها را نشان بدهید روشن است که رقصیدن نیز غیرممکن است. رقص در این لحظهی تاریخى در ایران صاحبان قدرت را اذیت مىکند. آنها به غریزه مىدانند کسى که برقصد قدرت حرکت میکند، حرکتش همیشه به جایی منتهی میشود. انجام هیچ کارى در جامعه بدون رقصیدن ممکن نیست.
صحنهاى را به یاد مىآورم که زاییدهی بىاطلاعى از حس رقصیدن بود. براى کارى به یکى از ادارات دولتى رفته بودم. خانم ماشیننویس چادرى به سر داشت و سر تا پا پوشیده بود. هربار که انگشتانش را روى کلیدهاى ماشین تحریر مىگذاشت چادرش از سرش مىلغزید و پایین مىافتاد. خانم کار تایپ کردن متن را ول مىکرد و بلند مىشد و چادر را برمىداشت و روى سرش مىانداخت و دوباره پشت ماشین تحریر مىنشست و درست با تایپ کردن نخستین واژه، چادرش دوباره از سرش مىافتاد. او حداقل شش بار از جاىش برخاست تا چادرش را روى سرش بیندازد و در مرتبهی ششم به من که ساکت آنجا ایستاده بودم و منتظر آن نامهى کذایى بودم پرخاش کرد. البته من به او هیچچیز نگفته بودم و در برابر این نمایش غریب دست و پا چلفتگى او مبهوت ایستاده بودم. دلم مىخواست به او بگویم که عزیزم در این لحظه که شما در بند یک قطعه پارچه هستى مردم دارند در فضا و در ایستگاههاى فضایى با حس رقص زندگى مىکنند، خانم البته تقصیرى نداشت، او شاید در زندگىاش حتى به یک تصنیف گوش نداده بود. یک راست از پستوى خانه به پشت میز ادارهی دولتى پرتاب شده بود تا حقوقى بگیرد و کمک خرج خانوادهاى باشد که براى شهید شدن پسرشان در جبهه دعا مىکردند. این پسر حتما در بازگشت موقتى از جبهه دستش را با جوهر سرخ کرده بود و اثر دستش را روى دیوار خانهى جدید خانواده گذاشته بود، خانهاى که قیمت خون او بود، خونى که باید ریخته مىشد. من دلم براى این پسر میسوخت چون هیچگاه رقص جنگ نکرده بود و اساسا براى جنگیدن به دنیا نیامده بود. برگ سبزى بود تحفهی درویش که باید در پیشگاه خداى جنگ قربانى مىشد. جامعهاى داشت در حالت سکون پوست مىانداخت و این نوع پوستاندازىها بسیار دردناک است.•
منبعhttps://tableaumag.com/1396/07/%d8%ac%d8%a7%d9%85%d8%b9%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%db%8c-%d8%b1%d9%82%d8%a7%d8%b5-%d9%88-%d9%be%d9%88%d8%b3%d8%aa%e2%80%8c%d8%a7%d9%86%d8%af%d8%a7%d8%b2/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر