دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

افتاب خواهد دمید

افتاب خواهد دمید

مردم. ایران و طبیعت ایران در خطرند

. فراموش نکنیم کورش نماد آغاز تاریخ واقعی ایران در مقابل تاریخ جعلی آخوند و مذهب ساخته است. کورش نماد هویت واقعی ایرانی در دور دست تاریخ است. گرامی اش داریم.بیاد داشته باشیم و هرگز فراموش نکنیم :در شرایط بسیار خطیر کنونی در گام نخست و در حکومت ملایان و مذهب مجموع جامعه انسانی ایران،تمامیت ارضی ایران،و طبیعت ایران در سراسر ایران در تهاجم و نکبت حکومت آخوندها در خطر است. اختلافات را به کناری بگذاریم، نیروهایمان را در نخستین گام در راستای نجات این سه مجموعه هم جهت کنیم و به خطر اصلی بیندیشیم .

این است جهان ما در این لحظه

این است جهان ما در این لحظه
روی تابلو کلیک کنید

کرونا وزمین ما

کرونا وزمین ما
روی تصویر کلیک منید

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی
تاریخ دوران باستانی ایران

۱۳۹۶ آذر ۱, چهارشنبه

شاهکارهای شعر. در آستانه. احمد شاملو. نقدی بر بر استانه. آرش

باید اِستاد و فرود آمد

بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.


کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.


آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ است در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.


بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

انسان
دشواری وظیفه است.


دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

۲۹ آبانِ ۱۳۷۱

شاملو - در آستانه - YouTube

 

نقدی بر «در آستانه» شاملو


نقدی بر «در آستانه» شاملو
و این است مفهوم عدالت.
آرش دکلان
مقدمه:
من نه شاعر هستم و نه هنرمند و آنچه که در این نقد مد نظر من است، تحلیل فلسفی این شعر است و مفاهیمی که به نظر من شاملو آنها را در این شعر بسیار زیبا و پیچیده گنجانده است. گفتم «پیچیده». اما شاید اندکی زیاده روی کرده باشم، چون این شعر شاملو از جمله اشعاری است که بسیاری حتی آن را از برند. یعنی به عبارتی این شعر توانسته است با مردم ارتباط خوبی برقرار کند. لذا باید گفته خودم را تصحیح کنم: این شعر سهل ممتنع است. یعنی هم آسان است و هم سخت. یا به عبارتی شعری بسیار پیچیده است که آسان به نظر می­رسد.
نقد «در آستانه»
این شعر با عبارتی بسیار زیبا و گیرا شروع می­شود:
باید استاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد
این در، در سرای ابدیت است. ابدیتی زاده توهم ما، نه انبوهی میهمانان. بله این دیدگاه شاملو است به مرگ. اما پیچیدگی این شعر از همینجا آغاز می­شود. چنین دیگاهی به زندگی؛ که با مرگی برای ابد پایان می­پذیرد، مرگی که بعد از آن «جنبش شاید، اما جمنده­یی در کار نیست»، به وضوح یک دیدگاه نیهلیسیتی است. آیا شاملو یک نهیلیست است؟ این سؤالی است که پاسخ گفتن به آن اصلاً کار ساده­ای نیست.
از یک طرف هیچ کس آنجا ما را «به انتظار نیست»، از طرف دیگر «آینه­ای نیک پرداخته» توانیم بود آنجا «تا آراستگی را پیش از درآمدن در خود نظر» کنیم. این چه چیزی است که قرار است در آن نظر کنیم؟ این «آراستگی»؟ از طرف دیگر آنجا هیچ خبری نیست، «نه ارواح و نه اشباح و … نه ملغمه­ی بی­قانون مطلق­های متنافی.» از طرف دیگر تنها ما «آنجا موجودیت مطلق»ایم، «چرا که در غیاب خود ادامه» می­یابیم و غیابمان «حضور قاطع اعجاز است.» لذا به نظر می­رسد که آنجا واقعاً خبرهایی هست؛ قرار است «آراستگی» را در خود نظر کنیم و اینکه «غیابمان حضور قاطع اعجاز است» خود تناقضی عجیب است. اینها همه سؤالاتی است که قرار است به آن پاسخ دهیم. اما من چه گفتم؟ «جواب دهیم؟» نه، نه! اصلاح می­کنم؛ اینها همه سؤالاتی است که به آنها فکر و در موردشان بحث می­کنیم. همین، من به دنبال یک جواب قاطع نیستم. همینکه بتوانم اندکی در مورد آن فکر کنم برایم کافی است.
نکته جالب دیگر در این شعر این است که به دو قسمت تقسیم شده است؛ قسمت اول راجع به مرگ و قسمت دوم راجع به زندگی. تمام نگرش نیهلیستی شاملو هم به همین قسمت اول محدود می­شود. این قسمت البته تنها نیهلیستی نیست، بلکه فریاد دریغ و درد هم در آن هست. این دریغ و درد دو بار و پشت سر هم در این قسمت از «در آستانه» آمده است. من دومی را اینجا نقل می­کنم:
شاید اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار خاموش کهکشانهای بی­خورشید—
چون هرست آواز دریغ
                            می­شنیدی:
«—کاش کی کاش کی
                    داوری داوری داوری
                                 در کار در کار در کار در کار …»
این نگرش نیهلیستی شاملو به زندگی و دریغ و دردش برای پوچ بودن این زندگی­ای که به هیچ و پوچ می­انجامد شما را به یاد چه چیزی می­اندازد؟ بگذارید اندکی راهنمایی کنم؛ در واقع شما را به یاد چه داستانی می­اندازد؟
من با خواندن این شعر شاملو، البته تا اینجای این شعر، به یاد اسطوره «گیل گمش» می­افتم. گیل گمش هم مرگ را پایان اندوهبار زندگی می­داند، برای همین است که تنها راه نجات خود را در یافتن آب حیات می­داند تا عملاً جلوی مرگ را بگیرد. اما وقتی که می­فهمد که این غیر ممکن است، آهی از دریغ و درد سر می­دهد. بی­جهت نیست که شاملو به ترجمه این اسطوره علاقه نشان داده است؛ در واقع او ترجمه­ای از اسطوره گیل گمش دارد. اما تفاوتی بین شاملو و گیل-گمش وجود دارد؛ چیزی را که گیل گمش در پایان سفر پرماجرایش در می­یابد، شاملو در همان ابتدای شعرش با فریاد بر سر ما می­کوبد: «باید استاد و فرود آمد/ بر آستان دری که کوبه ندارد.» اما توجه به اولین کلمه به کار رفته در این شعر بسیار ضروری است؛ «باید»؛ ناگزیری مرگ. مرگ نه تنها پایانی اندوهبار برای زندگی است، بلکه این پایان اندوهبار ناگزیر هم هست. گیل گمش وقتی که به ناگزیری این پایان اندوهبار پی می­برد، چه می­کند؟ به دیوارها و درهای شهری که بنیاد نهاده؛ شهر قدیمی اوروک، توجه می­دهد و از ما می­خواهد به یاد داشته باشیم که او این شهر را بنیان نهاده است. او تصمیم می­گیرد که خود را به تاریخ، یعنی به اذهان دیگران و آیندگان بسپارد. شاملو چه می­کند؟ در نهایت فریاد فغان و درد ناشی از غم جانکاه فرجام بیهوده هستی در مرگی خاموش و بی­معنا ناگهان فریاد می­زند:
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی ردای شوم قاضیان.
ذات­اش درایت و انصاف
هیأت­اش زمان.—
و خاطره­ات تا جاودان جاویدان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد.
به نظر می­رسد که شاملو هم در نهایت به این نتیجه می­رسد که همان شیوه گیلگمشی برای حل این معضل بهترین شیوه است؛ یا شاید بهتر باشد که بگوییم، تنها شیوه است. این شباهت در نگرش شاملو و گیل گمش آنقدر زیاد است که انسان تحریک می­شود که بگوید، این روح گیل گمش است که برای بار دوم در قالب شاملو حلول کرده است. شاید بهتر باشد که بگوییم شاملو، گیل گمش عصر حاضر است. درست در همین نقطه است که شاملو آن روی دیگرش را نشان می­دهد؛ پس از سر دادن ناله و فغان از حقیقت اندوهبار زندگی پوچی که به مرگی گریزناپذیر پایان می­پذیرد، شاملو شروع به بررسی زندگی می­پردازد. او در ابتدای این بخش مرگ را به عنوان حقیقت گریزناپذیر زندگی می­پذیرد:
رقصان می­گذرم از آستانه اجبار
شادمانه و شاکر.
اما چه چیزی باعث شده که این ندای آه و فغان به شادی و شکرگذاری تبدیل شود؟ بیایید جواب را از زبان شاملو بشنویم:
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
         به نظاره به ناظر.—
من به هیأت «ما» زاده شدم
                                  به هیأت پرشکوه انسان
اما چرا باید زاده شدن در هیأت انسان پرشکوه باشد؟ چرا باید شاملو از بابت آن آنقدر شکرگذار باشد که نیهلیسم زندگی را شادمانه پذیرا گردد؟
او می­گوید که «به هیأت پرشکوه انسان» زاده شده است تا:
تا در بهار گیاه به تماشای رنگین­کمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطه خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
                                               بیرون است.
به زعم شاملو «انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود»؛ «توان دوست داشتن و دوست داشته شدن»، «توان شنفتن»، «توان اندهگین و شادمان شدن»، «توان خندیدن به وسعت دل»، «توان غمناک تحمل تنهایی». و در نهایت «انسان دشواری وظیفه است.»
این «وظیفه­ای» که شاملو از آن حرف می­زند چیست؟ آنچه که در متن این شعر می­توانیم دریابیم، این است که انسان به جهان معنا می­دهد؛ کارستانی که «از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است.» اما این معنا دادن به جهان چیست؟ چرا این کار آنقدر مهم است که به خاطر آن می­توان نیهلیسم زندگی را پذیرفت و تنها و تنها به خاطر همان حتی شادمانه شاکر بود؟
انسان در بطن هر پدیده و هر رویدادی به دنبال معنایی می­گردد. آیا این معنا را ما انسانها کشف می­کنیم، یا اینکه آنها را می­آفرینیم؟ این پرسشی است که دو پاسخ رقیب به آن داده شده است. ذاتگرایان معتقدند که معنای پدیده­ها امری است که در بطن آن پدیده یا رویداد وجود دارد. در مقابل ضد ذاتگرایان معتقدند که پدیده­ها ذاتاً معنایی ندارند، بلکه این انسان است که این معنا را برای پدیده­ها و رویدادهای اطراف خود می­آفریند. به نظر غیرذاتگرایان جهان و پدیده­ها و رویدادهای درون آن حاوی هیچ معنای ذاتی نیستند، بلکه این انسان است که این معانی را برای آنها می­آفریند. ریچارد فاینمن فیزیکدان در جلد سوم از مجموعه درسگفتارهای خود در فیزیک که به فیزیک کوانتومی اختصاص دارد، در توصیف صدایی که بر اثر افتادن یک درخت در جنگل ایجاد می­شود، شرحی بسیار زیبا ارائه کرده است. او می­گوید که در صورت نبودن انسان، درخت بر زمین سقوط می­کند، هوای اطراف را به حرکت در می­آورد، علفها و شاخه و برگهای درختان دیگر را هم می­خراشد، اما پدیده­ای به نام صدا به آن صورت که در مغز انسان شنیده می­شود، یا تصویر، به آن صورت که چشم آن را دریافت و مغز پردازش می­کند، وجود نمی­داشت. به نظر وی جهان خالی از انسان یک توده در هم و برهم و بی­معنی و بی­نظم است. این انسان است که تمام نظم جهان را می­آفریند. در صورت نبودن انسان حتی این توده در هم وبرهم نیز قابل توصیف نیست، چون هر توصیفی که ارائه شود، توضیح یک انسان است. لذا جهان بدون انسان اصلاً معنایی ندارد.
در میان این دو طیف ذاتگرایان و غیر ذاتگرایان، شاملو در کجا قرار دارد؟ به نظر من پاسخ این سؤال را می­توان در شعری دیگر از شاملو در یافت. او در قطعه­ای به نام «جهان را که آفرید؟» از مجموعه «مدایح بی­صله» بسیار زیبا موضع خود را مشخص می­کند:
«—جهان را که آفرید؟»
«—جهان را؟
من
آفریدم!
به جز آنکه چون من­اش انگشتان معجزه­گر باشد
که را توان آفرینش این هست؟
جهان را
من آفریدم.»
«—جهان را
چگونه آفریدی؟»
«—چگونه؟
به لطف کودکانه اعجاز
به کرشمه دست برآورده
جهان را
به الگوی خویش
بریدم.»
در این قطعه شاملو به وضوح انسان را آفرینشگر جهان می­داند، لذا او نمی­تواند یک ذاتگرا باشد. اما این همه داستان نیست. او در ادامه این قطعه نظراتی را بیان می­دارد که موضع او را با یک غیر ذاتگرا اندکی متفاوت می­گرداند:
مرا اما محرابی نیست،
که پرستش من
                    همه
                           «برخوردار بودن» است.
مرا بر محرابی کتابی نیست،
که زبان من
              همه
                   «امکان سرودن» است.
مرا بر آسمان و زمین
                           قرار
                                  نیست
چرا که مرا
             منیتی در کار نیست:
فرصتی تپنده­ام در فاصله میلاد و مرگ
تا معجزه را
امکان عشوه
                 بر دوام ماند.
  و «معجزه»ای که شاملو از آن حرف می­زند، همان توان آفرینش جهان است از طریق معنا دادن به آن و نه کشف معنای نهفته در پشت پدیده­ها؛ نگرشی که بیش از دو هزار سال براندیشه انسان حاکم بود.
اما ذاتگرایی یکی از بنیانهای اساسی دین است، تا جایی که من هر اندیشه ذاتگرایانه را در دسته ادیان می­گنجانم.
شاملو در «پس آنگاه زمین…» از مجموعه «مدایح بی صله» نگرش ضد دینی خود را بسیار روشن، رک و مختصر؛از آنگونه که برازنده یک شاعر است، بیان می­کند. او در این شعر به صراحت «آسمان» یا همان توهم پروردگار را باعث جنگ و خونریزی می­داند، و انسان را شایسه بندگی نمی­داند:
… مقام تو جایگاه بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است.
او انسان را به مقام شهریاری کیهان می­ستاید، اما در این ستایش هیچگاه طریق افراط نمی-پیماید و مانند پیغمبران او را نوید یک زندگی برتر در جهانی ابدی نمی­دهد. انسان شاملو تنها در این جهان زنده است و حاصل کار و تلاش او تنها و تنها در حافظه تاریخی دیگران و زمانی مورد قضاوت قرار می­گیرد که حاصل این قضاوت نه تأثیری در زندگی او، که بر زندگی خود آنهایی دارد که او را مورد قضاوت قرار می­دهند. انسان شاملو قادر مطلق نیست که به هر چه اراده کرد دست یابد؛ او موجودی محدود هم هست. این انسان شرور و ناپاک هم هست؛
و منظر جهان را
                    تنها
                        از رخنه تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم
جهان شاملو هم تنها مکان ستایش انسان نیست:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
در یک کلام، شاملو یک واقعگرا هم هست.
انسان شاملو یک موجود تنها هم هست. اصولاً «توان غمناک تحمل تنهایی،/ …/ تنهایی عریان» یکی از وظایف انسان است. اما این چگونه وظیفه­ای است؟
تنهایی­ای که شاملو از آن حرف می­زند، تنهایی­ای است که با حضور دیگران به پایان نمی-رسد، هیچ کس نمی­تواند در این تنهایی با انسان شریک باشد؛ ما تنها به دنیا می­آییم، تنها زندگی می­کنیم و تنها هم از دنیا می­رویم. اینکه ما تنها زندگی می­کنیم یک واقعیت است. واقعیت دیگر این است که هرکسی این را نمی­داند. این تنهایی، تنهایی اگزیستانسیالیستی است. یعنی شما هر کاری که بکنید، هر تصمیمی که بگیرید، هر اندیشه­ای که در سر داشته باشید، تنها و تنها یک نفر مسئول آن است؛ خود شما. اندیشه­هایتان را از هر کجا که آورده باشید، در مورد تصمیماتتان با هر کسی که مشورت کرده باشید، و افکارتان را با هر کسی که در میان گذارده و از او راهنمایی و مشورت گرفته باشید، در نهایت این شما، تنها و تنها شما هستید که تصمیم می­گیرید؛ محتوای ذهنی شما برای کسی دسترس پذیر نیست. کسی نمی­تواند احساس شما را آنگونه که شما درک می­کنید، درک کند. چیزی که شما می­بینید، یا می­شنوید، لذتی که شما می­برید یا رنجی که می­کشید تنها و تنها متعلق به شماست. دیگران احساسات و احوال شما را ازطریق بازسازی آن اوضاع و احوال در نزد خود در می­یابند، و آنچه که آنها حس می­کنند، حس آنهاست و نه شما. شما به هیچ وجهی نمی­توانید لذت و رنج خود را، آنگونه که لذت و رنج شماست با دیگران سهیم شوید و یا در لذت و رنج دیگران، آنگونه که لذت رنج آنهاست، سهیم شوید. هر انسانی تنهاست. اما چرا این تنهایی در نزد شاملو به یک وظیفه بدل گشته است؟
تنهایی اگزیستانسیالیستی همانطوریکه گفتم یک واقعیت است و واقعیت دیگر این است که برخی این را نمی­دانند. انسانهایی که به این تنهایی پی نبرده­اند همواره به دنبال این هستند که مسئولیت زندگی و تصمیمات خود را به گردن چیزی یا موجودی خارج از خود و غیز از خود بیندازند: «خواست خدا بود»، «انشاءالله کارها درست می­شود»، «تقدیر چنین بود». این جملات زمانی ازدهان انسان خارج می­شوند که او بر چیزی بسیار مهم آگاه نیست؛ اینکه هرچه رخ می-دهد نتیجه انتخابهای خودمان است، به اضافه رخدادهایی که همه آنها تحت کنترل و اختیار ما نیستند. درک این نکته همان درک تنهایی ماست. اینکه هیچ کسی برای تمام رخدادهای جهان برنامه نمی­ریزد، هیچ کسی با ما نیست؛ درک این نکته از زمانی آغاز می­شود که اندیشیدن آغاز می­شود. امانتی که شاملو از آن حرف می­زند همان اندیشه است؛ «توان جلیل به دوش بردن بار امانت.»؛ اندیشیدن و پی بردن به اینکه هر یک از ما تنهاییم. در جهانی که «نه عادلانه و نه زیبا بود/ …/پیش از آنکه ما به صحنه برآییم./ به عدل دست نایافته اندیشیدیم/ و زیبایی/ در وجود آمد.» «زیبایی» حاصل اندیشه ما به «عدالت»، به عنوان امری دست نایافته و در نتیجه ناموجود است. اما عدالت مفهومی اجتماعی است و شاملو زیبایی را حاصل اندیشیدن به این مفهوم اجتماعی می­داند که پایه روابط انسانی است. اما چرا عدالت؟ چرا شاملو این عبارت را به کار برده و زیبایی را حاصل اندیشیدن ما به این موضوع می­داند؟
جهانی که شاملو می­بیند، یک جهان بی­هدف و نیهلیسیتی است. جهانی که حاصل فعالیت خود انسان است و در ذهن فرد انسانی به عنوان موجودی تنها و یگانه؛ موجودی که در تنهایی اگزیستانسیالیستی خود می­زید، شکل می­گیرد ودر واقع این انسان تنها خود خالق این جهان است، و این جهان با مرگ وی تنها در ذهن دیگرانی که او را به قضاوت می­نشینند ادامه دارد. آن هم نه دقیقاً به همان صورت که در نزد وی موجود بود، بلکه تنها تصویری از آن جهان که دیگران برای خود ساخته­اند. این جهان فردی و یگانه در واقع با مرگ این انسان تنها پایان می­پذیرد و برای ابد خاموش می­شود. اما انسان با آفرینش همین جهان و نمایاندن آن از طریق فعالیت اجتماعی، می­تواند دیگران را در ساخت جهانی برای خودشان با به دست دادن منبعی برای الهام، یاری داده باشد. عدالت، مفهومی اجتماعی است که در قالب آن سعی می­شود تا همه انسانها به اندازه کافی در جهانی که به این طریق خلق شده سهیم باشند. ما با آفرینش جهان خود منبع الهامی برای خود و دیگران به دست می­دهیم تا هر کدام از ما با آفرینش جهانی نو منبعی الهام برای آفرینش جهانهای دیگر به همدیگر به دست دهیم. در نهایت آنچه که هرکدام از ما می­آفرینیم تنها دالان تنگی است که روزی آن را فراپشت می­نگریم. تنها کاری که از دست ما برمی­آید این است که شریطه خود را بشناسیم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهیم. اما چه کسی است که دالان تنگی را که در نوشته است به وداع فراپشت بنگرد و به جان منت پذیرد و حق گذارد؟ این کار تنها از انسانی ساخته است که درک کرده باشد که این جهان بی­هدف و بی­معنا تنها یک فاصله کوتاهی است میان دو نیستی مطلق. تنها کاری که از دست ما ساخته است، این است که به یکدیگر کمک کنیم تا در این فرصت کوتاه لحظات شادی را بگذرانیم،—و شادترین لحظات زمانهایی هستند که صرف آفرینش می­شوند. به نظر من کمک کردن به یکدیگر برای اینکه لحظات خوبی را بگذرانیم، همان مفهوم عدالت است.
لذا شاملو نیهلیست است، به این معنا که در جهان معنایی ذاتی را نمی­بیند، اما او به هیچ وجهی فعالیت انسان را برای معنا دهی به جهان به سخره نمی­گیرد، بلکه به نظر وی این تنها کاری است که از دست انسان برمی­آید. معنا دادن به جهانی بی­معنا و به این طریق قابل زیست کردن آن برای همه؛ این است مفهوم عدالت؛ مفهومی که انسان با اندیشیدن به آن این جهان ناامن و بی­معنا را به امری زیبا مبدل می­گرداند.
این نقد در سال 2009 نگاشته شده است

هیچ نظری موجود نیست: