باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،چرا که اگر بهگاه آمدهباشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بیگاه
به درکوفتنات پاسخی نمیآید.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینهیی نیکپرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغلهی آن سوی در زادهی توهمِ توست نه انبوهیِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبندهیی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشینگاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتانخورده با کلاهِ بوقیِ منگولهدارش
نه ملغمهی بیقانونِ مطلقهای مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه مییابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانهی ناگزیر
فروچکیدن قطره قطرانی است در نامتناهی ظلمات:
«ــ دریغا
ایکاش ایکاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
میبود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشانهای بیخورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
میشنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
□
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.
□
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ
دالانِ تنگی را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
۲۹ آبانِ ۱۳۷۱
نقدی بر «در آستانه» شاملو
و این است مفهوم عدالت.
آرش دکلان
مقدمه:
من نه شاعر هستم و نه هنرمند و آنچه که در این نقد مد نظر من
است، تحلیل فلسفی این شعر است و مفاهیمی که به نظر من شاملو آنها را در این
شعر بسیار زیبا و پیچیده گنجانده است. گفتم «پیچیده». اما شاید اندکی
زیاده روی کرده باشم، چون این شعر شاملو از جمله اشعاری است که بسیاری حتی
آن را از برند. یعنی به عبارتی این شعر توانسته است با مردم ارتباط خوبی
برقرار کند. لذا باید گفته خودم را تصحیح کنم: این شعر سهل ممتنع است. یعنی
هم آسان است و هم سخت. یا به عبارتی شعری بسیار پیچیده است که آسان به نظر
میرسد.
نقد «در آستانه»
این شعر با عبارتی بسیار زیبا و گیرا شروع میشود:
باید استاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد
این در، در سرای ابدیت است. ابدیتی زاده توهم ما، نه انبوهی
میهمانان. بله این دیدگاه شاملو است به مرگ. اما پیچیدگی این شعر از همینجا
آغاز میشود. چنین دیگاهی به زندگی؛ که با مرگی برای ابد پایان میپذیرد،
مرگی که بعد از آن «جنبش شاید، اما جمندهیی در کار نیست»، به وضوح یک
دیدگاه نیهلیسیتی است. آیا شاملو یک نهیلیست است؟ این سؤالی است که پاسخ
گفتن به آن اصلاً کار سادهای نیست.
از یک طرف هیچ کس آنجا ما را «به انتظار نیست»، از طرف دیگر
«آینهای نیک پرداخته» توانیم بود آنجا «تا آراستگی را پیش از درآمدن در
خود نظر» کنیم. این چه چیزی است که قرار است در آن نظر کنیم؟ این
«آراستگی»؟ از طرف دیگر آنجا هیچ خبری نیست، «نه ارواح و نه اشباح و … نه
ملغمهی بیقانون مطلقهای متنافی.» از طرف دیگر تنها ما «آنجا موجودیت
مطلق»ایم، «چرا که در غیاب خود ادامه» مییابیم و غیابمان «حضور قاطع اعجاز
است.» لذا به نظر میرسد که آنجا واقعاً خبرهایی هست؛ قرار است «آراستگی»
را در خود نظر کنیم و اینکه «غیابمان حضور قاطع اعجاز است» خود تناقضی عجیب
است. اینها همه سؤالاتی است که قرار است به آن پاسخ دهیم. اما من چه گفتم؟
«جواب دهیم؟» نه، نه! اصلاح میکنم؛ اینها همه سؤالاتی است که به آنها فکر
و در موردشان بحث میکنیم. همین، من به دنبال یک جواب قاطع نیستم. همینکه
بتوانم اندکی در مورد آن فکر کنم برایم کافی است.
نکته جالب دیگر در این شعر این است که به دو قسمت تقسیم شده
است؛ قسمت اول راجع به مرگ و قسمت دوم راجع به زندگی. تمام نگرش نیهلیستی
شاملو هم به همین قسمت اول محدود میشود. این قسمت البته تنها نیهلیستی
نیست، بلکه فریاد دریغ و درد هم در آن هست. این دریغ و درد دو بار و پشت سر
هم در این قسمت از «در آستانه» آمده است. من دومی را اینجا نقل میکنم:
شاید اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار خاموش کهکشانهای بیخورشید—
چون هرست آواز دریغ
میشنیدی:
«—کاش کی کاش کی
داوری داوری داوری
در کار در کار در کار در کار …»
این نگرش نیهلیستی شاملو به زندگی و دریغ و دردش برای پوچ
بودن این زندگیای که به هیچ و پوچ میانجامد شما را به یاد چه چیزی
میاندازد؟ بگذارید اندکی راهنمایی کنم؛ در واقع شما را به یاد چه داستانی
میاندازد؟
من با خواندن این شعر شاملو، البته تا اینجای این شعر، به یاد
اسطوره «گیل گمش» میافتم. گیل گمش هم مرگ را پایان اندوهبار زندگی
میداند، برای همین است که تنها راه نجات خود را در یافتن آب حیات میداند
تا عملاً جلوی مرگ را بگیرد. اما وقتی که میفهمد که این غیر ممکن است، آهی
از دریغ و درد سر میدهد. بیجهت نیست که شاملو به ترجمه این اسطوره علاقه
نشان داده است؛ در واقع او ترجمهای از اسطوره گیل گمش دارد. اما تفاوتی
بین شاملو و گیل-گمش وجود دارد؛ چیزی را که گیل گمش در پایان سفر پرماجرایش
در مییابد، شاملو در همان ابتدای شعرش با فریاد بر سر ما میکوبد: «باید
استاد و فرود آمد/ بر آستان دری که کوبه ندارد.» اما توجه به اولین کلمه به
کار رفته در این شعر بسیار ضروری است؛ «باید»؛ ناگزیری مرگ. مرگ نه تنها
پایانی اندوهبار برای زندگی است، بلکه این پایان اندوهبار ناگزیر هم هست.
گیل گمش وقتی که به ناگزیری این پایان اندوهبار پی میبرد، چه میکند؟ به
دیوارها و درهای شهری که بنیاد نهاده؛ شهر قدیمی اوروک، توجه میدهد و از
ما میخواهد به یاد داشته باشیم که او این شهر را بنیان نهاده است. او
تصمیم میگیرد که خود را به تاریخ، یعنی به اذهان دیگران و آیندگان بسپارد.
شاملو چه میکند؟ در نهایت فریاد فغان و درد ناشی از غم جانکاه فرجام
بیهوده هستی در مرگی خاموش و بیمعنا ناگهان فریاد میزند:
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی ردای شوم قاضیان.
ذاتاش درایت و انصاف
هیأتاش زمان.—
و خاطرهات تا جاودان جاویدان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد.
به نظر میرسد که شاملو هم در نهایت به این نتیجه میرسد که
همان شیوه گیلگمشی برای حل این معضل بهترین شیوه است؛ یا شاید بهتر باشد که
بگوییم، تنها شیوه است. این شباهت در نگرش شاملو و گیل گمش آنقدر زیاد است
که انسان تحریک میشود که بگوید، این روح گیل گمش است که برای بار دوم در
قالب شاملو حلول کرده است. شاید بهتر باشد که بگوییم شاملو، گیل گمش عصر
حاضر است. درست در همین نقطه است که شاملو آن روی دیگرش را نشان میدهد؛ پس
از سر دادن ناله و فغان از حقیقت اندوهبار زندگی پوچی که به مرگی
گریزناپذیر پایان میپذیرد، شاملو شروع به بررسی زندگی میپردازد. او در
ابتدای این بخش مرگ را به عنوان حقیقت گریزناپذیر زندگی میپذیرد:
رقصان میگذرم از آستانه اجبار
شادمانه و شاکر.
اما چه چیزی باعث شده که این ندای آه و فغان به شادی و شکرگذاری تبدیل شود؟ بیایید جواب را از زبان شاملو بشنویم:
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظاره به ناظر.—
…
من به هیأت «ما» زاده شدم
به هیأت پرشکوه انسان
اما چرا باید زاده شدن در هیأت انسان پرشکوه باشد؟ چرا باید
شاملو از بابت آن آنقدر شکرگذار باشد که نیهلیسم زندگی را شادمانه پذیرا
گردد؟
او میگوید که «به هیأت پرشکوه انسان» زاده شده است تا:
تا در بهار گیاه به تماشای رنگینکمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطه خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
به زعم شاملو «انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود»؛ «توان دوست
داشتن و دوست داشته شدن»، «توان شنفتن»، «توان اندهگین و شادمان شدن»،
«توان خندیدن به وسعت دل»، «توان غمناک تحمل تنهایی». و در نهایت «انسان
دشواری وظیفه است.»
این «وظیفهای» که شاملو از آن حرف میزند چیست؟ آنچه که در
متن این شعر میتوانیم دریابیم، این است که انسان به جهان معنا میدهد؛
کارستانی که «از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است.» اما این
معنا دادن به جهان چیست؟ چرا این کار آنقدر مهم است که به خاطر آن میتوان
نیهلیسم زندگی را پذیرفت و تنها و تنها به خاطر همان حتی شادمانه شاکر بود؟
انسان در بطن هر پدیده و هر رویدادی به دنبال معنایی میگردد.
آیا این معنا را ما انسانها کشف میکنیم، یا اینکه آنها را میآفرینیم؟
این پرسشی است که دو پاسخ رقیب به آن داده شده است. ذاتگرایان معتقدند که
معنای پدیدهها امری است که در بطن آن پدیده یا رویداد وجود دارد. در مقابل
ضد ذاتگرایان معتقدند که پدیدهها ذاتاً معنایی ندارند، بلکه این انسان
است که این معنا را برای پدیدهها و رویدادهای اطراف خود میآفریند. به نظر
غیرذاتگرایان جهان و پدیدهها و رویدادهای درون آن حاوی هیچ معنای ذاتی
نیستند، بلکه این انسان است که این معانی را برای آنها میآفریند. ریچارد
فاینمن فیزیکدان در جلد سوم از مجموعه درسگفتارهای خود در فیزیک که به
فیزیک کوانتومی اختصاص دارد، در توصیف صدایی که بر اثر افتادن یک درخت در
جنگل ایجاد میشود، شرحی بسیار زیبا ارائه کرده است. او میگوید که در صورت
نبودن انسان، درخت بر زمین سقوط میکند، هوای اطراف را به حرکت در
میآورد، علفها و شاخه و برگهای درختان دیگر را هم میخراشد، اما پدیدهای
به نام صدا به آن صورت که در مغز انسان شنیده میشود، یا تصویر، به آن صورت
که چشم آن را دریافت و مغز پردازش میکند، وجود نمیداشت. به نظر وی جهان
خالی از انسان یک توده در هم و برهم و بیمعنی و بینظم است. این انسان است
که تمام نظم جهان را میآفریند. در صورت نبودن انسان حتی این توده در هم
وبرهم نیز قابل توصیف نیست، چون هر توصیفی که ارائه شود، توضیح یک انسان
است. لذا جهان بدون انسان اصلاً معنایی ندارد.
در میان این دو طیف ذاتگرایان و غیر ذاتگرایان، شاملو در کجا
قرار دارد؟ به نظر من پاسخ این سؤال را میتوان در شعری دیگر از شاملو در
یافت. او در قطعهای به نام «جهان را که آفرید؟» از مجموعه «مدایح بیصله»
بسیار زیبا موضع خود را مشخص میکند:
«—جهان را که آفرید؟»
«—جهان را؟
من
آفریدم!
به جز آنکه چون مناش انگشتان معجزهگر باشد
که را توان آفرینش این هست؟
جهان را
من آفریدم.»
«—جهان را
چگونه آفریدی؟»
«—چگونه؟
به لطف کودکانه اعجاز
…
به کرشمه دست برآورده
جهان را
به الگوی خویش
بریدم.»
در این قطعه شاملو به وضوح انسان را آفرینشگر جهان میداند،
لذا او نمیتواند یک ذاتگرا باشد. اما این همه داستان نیست. او در ادامه
این قطعه نظراتی را بیان میدارد که موضع او را با یک غیر ذاتگرا اندکی
متفاوت میگرداند:
مرا اما محرابی نیست،
که پرستش من
همه
«برخوردار بودن» است.
مرا بر محرابی کتابی نیست،
که زبان من
همه
«امکان سرودن» است.
مرا بر آسمان و زمین
قرار
نیست
چرا که مرا
منیتی در کار نیست:
…
فرصتی تپندهام در فاصله میلاد و مرگ
تا معجزه را
امکان عشوه
بر دوام ماند.
و «معجزه»ای که شاملو از آن حرف میزند، همان توان آفرینش
جهان است از طریق معنا دادن به آن و نه کشف معنای نهفته در پشت پدیدهها؛
نگرشی که بیش از دو هزار سال براندیشه انسان حاکم بود.
اما ذاتگرایی یکی از بنیانهای اساسی دین است، تا جایی که من هر اندیشه ذاتگرایانه را در دسته ادیان میگنجانم.
شاملو در «پس آنگاه زمین…» از مجموعه «مدایح بی صله» نگرش ضد
دینی خود را بسیار روشن، رک و مختصر؛از آنگونه که برازنده یک شاعر است،
بیان میکند. او در این شعر به صراحت «آسمان» یا همان توهم پروردگار را
باعث جنگ و خونریزی میداند، و انسان را شایسه بندگی نمیداند:
… مقام تو جایگاه بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است.
او انسان را به مقام شهریاری کیهان میستاید، اما در این
ستایش هیچگاه طریق افراط نمی-پیماید و مانند پیغمبران او را نوید یک زندگی
برتر در جهانی ابدی نمیدهد. انسان شاملو تنها در این جهان زنده است و حاصل
کار و تلاش او تنها و تنها در حافظه تاریخی دیگران و زمانی مورد قضاوت
قرار میگیرد که حاصل این قضاوت نه تأثیری در زندگی او، که بر زندگی خود
آنهایی دارد که او را مورد قضاوت قرار میدهند. انسان شاملو قادر مطلق نیست
که به هر چه اراده کرد دست یابد؛ او موجودی محدود هم هست. این انسان شرور و
ناپاک هم هست؛
و منظر جهان را
تنها
از رخنه تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم
جهان شاملو هم تنها مکان ستایش انسان نیست:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
در یک کلام، شاملو یک واقعگرا هم هست.
انسان شاملو یک موجود تنها هم هست. اصولاً «توان غمناک تحمل
تنهایی،/ …/ تنهایی عریان» یکی از وظایف انسان است. اما این چگونه وظیفهای
است؟
تنهاییای که شاملو از آن حرف میزند، تنهاییای است که با
حضور دیگران به پایان نمی-رسد، هیچ کس نمیتواند در این تنهایی با انسان
شریک باشد؛ ما تنها به دنیا میآییم، تنها زندگی میکنیم و تنها هم از دنیا
میرویم. اینکه ما تنها زندگی میکنیم یک واقعیت است. واقعیت دیگر این است
که هرکسی این را نمیداند. این تنهایی، تنهایی اگزیستانسیالیستی است. یعنی
شما هر کاری که بکنید، هر تصمیمی که بگیرید، هر اندیشهای که در سر داشته
باشید، تنها و تنها یک نفر مسئول آن است؛ خود شما. اندیشههایتان را از هر
کجا که آورده باشید، در مورد تصمیماتتان با هر کسی که مشورت کرده باشید، و
افکارتان را با هر کسی که در میان گذارده و از او راهنمایی و مشورت گرفته
باشید، در نهایت این شما، تنها و تنها شما هستید که تصمیم میگیرید؛ محتوای
ذهنی شما برای کسی دسترس پذیر نیست. کسی نمیتواند احساس شما را آنگونه که
شما درک میکنید، درک کند. چیزی که شما میبینید، یا میشنوید، لذتی که
شما میبرید یا رنجی که میکشید تنها و تنها متعلق به شماست. دیگران
احساسات و احوال شما را ازطریق بازسازی آن اوضاع و احوال در نزد خود در
مییابند، و آنچه که آنها حس میکنند، حس آنهاست و نه شما. شما به هیچ وجهی
نمیتوانید لذت و رنج خود را، آنگونه که لذت و رنج شماست با دیگران سهیم
شوید و یا در لذت و رنج دیگران، آنگونه که لذت رنج آنهاست، سهیم شوید. هر
انسانی تنهاست. اما چرا این تنهایی در نزد شاملو به یک وظیفه بدل گشته است؟
تنهایی اگزیستانسیالیستی همانطوریکه گفتم یک واقعیت است و
واقعیت دیگر این است که برخی این را نمیدانند. انسانهایی که به این تنهایی
پی نبردهاند همواره به دنبال این هستند که مسئولیت زندگی و تصمیمات خود
را به گردن چیزی یا موجودی خارج از خود و غیز از خود بیندازند: «خواست خدا
بود»، «انشاءالله کارها درست میشود»، «تقدیر چنین بود». این جملات زمانی
ازدهان انسان خارج میشوند که او بر چیزی بسیار مهم آگاه نیست؛ اینکه هرچه
رخ می-دهد نتیجه انتخابهای خودمان است، به اضافه رخدادهایی که همه آنها تحت
کنترل و اختیار ما نیستند. درک این نکته همان درک تنهایی ماست. اینکه هیچ
کسی برای تمام رخدادهای جهان برنامه نمیریزد، هیچ کسی با ما نیست؛ درک این
نکته از زمانی آغاز میشود که اندیشیدن آغاز میشود. امانتی که شاملو از
آن حرف میزند همان اندیشه است؛ «توان جلیل به دوش بردن بار امانت.»؛
اندیشیدن و پی بردن به اینکه هر یک از ما تنهاییم. در جهانی که «نه عادلانه
و نه زیبا بود/ …/پیش از آنکه ما به صحنه برآییم./ به عدل دست نایافته
اندیشیدیم/ و زیبایی/ در وجود آمد.» «زیبایی» حاصل اندیشه ما به «عدالت»،
به عنوان امری دست نایافته و در نتیجه ناموجود است. اما عدالت مفهومی
اجتماعی است و شاملو زیبایی را حاصل اندیشیدن به این مفهوم اجتماعی میداند
که پایه روابط انسانی است. اما چرا عدالت؟ چرا شاملو این عبارت را به کار
برده و زیبایی را حاصل اندیشیدن ما به این موضوع میداند؟
جهانی که شاملو میبیند، یک جهان بیهدف و نیهلیسیتی است.
جهانی که حاصل فعالیت خود انسان است و در ذهن فرد انسانی به عنوان موجودی
تنها و یگانه؛ موجودی که در تنهایی اگزیستانسیالیستی خود میزید، شکل
میگیرد ودر واقع این انسان تنها خود خالق این جهان است، و این جهان با مرگ
وی تنها در ذهن دیگرانی که او را به قضاوت مینشینند ادامه دارد. آن هم نه
دقیقاً به همان صورت که در نزد وی موجود بود، بلکه تنها تصویری از آن جهان
که دیگران برای خود ساختهاند. این جهان فردی و یگانه در واقع با مرگ این
انسان تنها پایان میپذیرد و برای ابد خاموش میشود. اما انسان با آفرینش
همین جهان و نمایاندن آن از طریق فعالیت اجتماعی، میتواند دیگران را در
ساخت جهانی برای خودشان با به دست دادن منبعی برای الهام، یاری داده باشد.
عدالت، مفهومی اجتماعی است که در قالب آن سعی میشود تا همه انسانها به
اندازه کافی در جهانی که به این طریق خلق شده سهیم باشند. ما با آفرینش
جهان خود منبع الهامی برای خود و دیگران به دست میدهیم تا هر کدام از ما
با آفرینش جهانی نو منبعی الهام برای آفرینش جهانهای دیگر به همدیگر به دست
دهیم. در نهایت آنچه که هرکدام از ما میآفرینیم تنها دالان تنگی است که
روزی آن را فراپشت مینگریم. تنها کاری که از دست ما برمیآید این است که
شریطه خود را بشناسیم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهیم. اما چه
کسی است که دالان تنگی را که در نوشته است به وداع فراپشت بنگرد و به جان
منت پذیرد و حق گذارد؟ این کار تنها از انسانی ساخته است که درک کرده باشد
که این جهان بیهدف و بیمعنا تنها یک فاصله کوتاهی است میان دو نیستی
مطلق. تنها کاری که از دست ما ساخته است، این است که به یکدیگر کمک کنیم تا
در این فرصت کوتاه لحظات شادی را بگذرانیم،—و شادترین لحظات زمانهایی
هستند که صرف آفرینش میشوند. به نظر من کمک کردن به یکدیگر برای اینکه
لحظات خوبی را بگذرانیم، همان مفهوم عدالت است.
لذا شاملو نیهلیست است، به این معنا که در جهان معنایی ذاتی
را نمیبیند، اما او به هیچ وجهی فعالیت انسان را برای معنا دهی به جهان به
سخره نمیگیرد، بلکه به نظر وی این تنها کاری است که از دست انسان
برمیآید. معنا دادن به جهانی بیمعنا و به این طریق قابل زیست کردن آن
برای همه؛ این است مفهوم عدالت؛ مفهومی که انسان با اندیشیدن به آن این
جهان ناامن و بیمعنا را به امری زیبا مبدل میگرداند.
این نقد در سال 2009 نگاشته شده است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر