سال ۵۳ بود. در سلول انفرادی کمیته مشترک از شدت درد و تنهایی میلرزیدم و خدا خدا میکردم دوباره به «اتاقِ تمشیت» نروم، طاقتم طاق شده بود. کودکِ درونم زمزمه میکرد یه شب ماه میاد... درنگ کن، درنگکردنی، روشن میگردد تاریکی.چه میدانستم جای یگانگی و برابری و آزادی، دروغ و دوگانگی و بیداد مینشیند. چه میدانستم آسمانی که غرق ستاره بود، پُر از ظلمات میشود. چه میدانستم هرکه سوار است بی رحمانه میتازد...چه میدانستم خدا و پیامبر و ائمه اطهار هم،کنار داغ و درفش مینشینند...
عقاب جُورگشاده است بال بر همه شهر
https://www.youtube.com/watch?v=E3AfN0xg1_o
عقاب جُورگشاده است بال بر همه شهر
https://www.youtube.com/watch?v=E3AfN0xg1_o
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر