رفتار شاه عباس اول با دراویش نقطوی گویای نکاتی است که توجه به آن, نه تنها شناخت اندیشة یک شاه صفوی, بلکه فهم فلسفة وجودی نظامی است که حیات و مماتش بسته به خشونت و تعصب مذهبی بوده است من از تو، برای طلوع، بیتابترم؛ بگذار این «مذهب جادو»، در روشنی بمیرد؛ تا«مذهب وحی» را ببینیم.(۱)گاه یک عمل نشاندهندة ساختار یک نظام است، بخصوص اگر آن را حاکمی انجام دهد که خود باید ناظم آن نظام باشد و نماد آن « اقتدار».(۲)
رفتار شاهعباس اول با دراویش نقطوی گویای نکاتی است که توجه به آن، نهتنها شناخت اندیشة یک شاه صفوی، بلکه فهم فلسفة وجودی نظامی است که حیات و مماتش بسته به خشونت و تعصب مذهبی بوده است.
خشونت شاهعباس نسبت به نقطویه، اوج تعصب او را نسبت به مذاهب مخالف نشان میدهد و دولت صفوی، از بیتسامحی لطمة بسیار دید.(۳)
حکومت شاهعباس اول به معنای واقعی کلمه «نقطة عطف» قدرت صفویه بود؛ یعنی نقطة اوجی که پس از آن آغاز انحطاط و سقوط آن «قدرت» بود.(۴)
۱) نقطویه: نقطویان یا پسیخانیان، پیرو محمود پسیخانی گیلانی بودند که بهظاهر در سال ۸۰۰ ه.ق، در زمان سلطنت امیرتیمور گورکان، مذهب نقطوی را بنیان گذاشت. محمود، نخست از پیروان سیدفضلالله نعیمی استرآبادی، پیشوای حروفیه بود، اما «فضل» او را به دلیل خودپسندی و نافرمانیاش طرد کرد و به محمود مطرود یا مردود مشهور شد.(۵)
فضل به علم حروف که از قدمتی بسیار برخوردار بود آشنایی داشت و نتایج تلاش جستوجوگران این علم را دستمایة کار خود قرار داد و آن را در آیینی جدید متکامل کرد.
او با استفاده از علم حروف، تمام امور و احکام دینی را به ۲۸ حرف عربی و ۳۲ حرف فارسی ارجاع داد و معتقد بود که چون خدا محسوس نیست و جز از راه کلمه و لفظ قابل شناختن نیست، پس پایة شناخت خدا لفظ و کلمه است. سخن، مرکب از حروف است و بنابراین اصل و لُب سخن و صدا حرف است.
ازسوی دیگر لفظ، مقدم بر معناست و تصور معنا بدون لفظ مقدور نیست. به عقیدة فضل، تعبیر معانی با حروف و اصوات در دو قالب ریخته شده است؛ نخست، قالب حروف عربی که ۲۸ عدد و زبان قرآن و زبان حضرت محمد(ص) است و دوم، حروف فارسی که ۳۲ عدد بوده و کتاب جاوداننامة فضل با این حروف میباشد. فضل به تطبیق تمام مظاهر آشکار و پنهان جهان با ۲۸ حرف عربی و ۳۲ حرف فارسی پرداخت. پیروان او بعدها نظر او را گسترش دادند و گفتند نخست در دهان انسان ۲۸ دندان میروید که برابر حروف عربی است و قرآن به آن نازل شده است و سپس به ۳۲ دندان افزایش مییابد که برابر حروف فارسی و معادل کلمة «الله» است.(۶)
از اینرو فضلالله فیض هستی را که از ذات خدا سرچشمه میگیرد به «نطق» یا «کلام» و سَرَیان آن را در موجودات به «حرف» تعبیر نمود و هر یک از ۳۲ حرف الفبای فارسی را جلوهای از جلوههای وجود شمرد و اجتماع یا ترکیب هر چند تا از آنها را منشأ ترکیبهای صورت و هیولا و پیدایی وجود جسمانی چیزها میدانست.(۷)
در کتب حروفیه تصریح شده است که قانون اصلی، استقرار برابری میان مردم و رفع ظلم و تجاوز اقویا بر ضعفاست. جنبش حروفیه در زمان تیموریان و جهانشاه قراقویونلو به شدت سرکوب شد، بعدها در لباس طایفة دراویش بکتاشی و با نهضت شیخ بدرالدین سماوی در کشور عثمانی و در عصر صفویه در ایران به شکلی نوین با نام « نقطویه» ادامه یافت.(۸)
وجه تسمیة اسامی نقطویان به این شرح میباشد: به ایشان نقطوی و اهل نقطه گفتهاند، چرا که محمود، آفرینش و پیدایش همهچیز را از خاک میدانست وآن را نقطه میخواند. واحدیه و امناء نیز نام یافتهاند، زیرا آنان هرکس که از ایشان زناشویی نکرده بود، واحد و هر کس که زناشویی کرده بود را امین میخواندند و زناشویی نکردن در این دین ستوده بود و محمود خود در همة زندگانی زناشویی نکرده بود و پیروان خویش را تا آنجا که بتوانند به پرهیز از آن خوانده بود. به ایشان پسیخانیان و محمودیه نیز گفتهاند و این هر دو را از نام دینآور آنان، محمود پسیخانی (از قریة پسیخان) گرفتهاند. این گروه را ملاحده و دین ایشان را الحاد خواندهاند، زیرا بنابرنوشتة مورخان حکومتی به خدا، رستاخیز، بهشت، دوزخ و آن جهان اعتقادی نداشتند و انسان کامل را میپرستیدند و آن را بهنام «مرکب مبین» میخواندند. آنها میگفتند آنچه تاکنون به نام خدا خوانده میشد همین است. ایشان را تناسخیه یا اهل تناسخ نیز نامیدهاند، زیرا میگفتند که هر چه اکنون صورت و پیکری دارد، ذرات پدیدآورندهاش همیشه در این جهان است و هر زمان به صورت و پیکری درمیآید؛ گاه صورت سنگ و خاک میگیرد و گاه به پیکر گیاه، جانور و مردم نمایان میشود و از خوی، کردار و دیدار کنونی هر چیز میتوان پی برد که پیش از این در چه پیکر و صورتی بوده است. این پیبردن را «احصا» و احصاکننده را «محصی» میخواندند و این را گونهای تناسخ و رجعت دانستهاند. آنها را اهل زندقه و زنادقه و دین نقطوی را زندقه نیز نامیدهاند. شاید برای اینکه محمود تفسیرهایی نو و شگفت انگیز بر آیات قرآن ارائه میکرده است.(۹)
نقطویه در بخشهایی از ایرانِ پهناورِ آن روزگار گسترش یافت و مریدان بسیار داشت. با روی کار آمدن صفویان و قلع و قمع تصوف مردمی، نقطویه نیز مورد هجوم قزلباشان صفوی قرار گرفت و در دورة سلطنت طهماسب صفوی در سال ۹۷۳ ه. ق یکی از رهبران بزرگ نقطوی، بهنام ابوالقاسم امری، را نابینا کردند و در سال ۹۸۱ ه.ق گروهی از آنان را دستگیر کرده و کشتند. در این دوره سیاست و مذهب در هم آمیخت، استبداد سیاه مذهبی پدیدار گشت و به نابودی هرگونه فکر و اندیشة فلسفی، سیاسی و عرفانی پرداخت. نقطویان در انگیزش تودهها علیه صفویان بسیار مؤثر بودند. در دورة شاهعباس همة نقطویان، در سراسر قلمرو صفوی، تحت پیگرد قرار گرفته و گروهی بسیار دستگیر و با وحشیانهترین شکنجهها کشته شدند. نقطویه یکی از جنبشهای فکری است که بر ایدئولوژی صفویان و شعائر رسمی آن حمله کرد و آنچه در این زمینه برجای مانده، نوشتههای تاریخنگاران دولتی صفویه و تکفیرنامهها و فتاوای فقها و علمای عصر صفوی است و این جنبش در آنها بهطورکلی به الحاد متهم شده است.(۱۰)
به نوشتة مورخان حکومتی، محمود و استادش، فضل استرآبادی، خود را مهدی موعود میخواندند و قرآن را مطابق آرا و افکار خویش تفسیر میکردند. محمود میگفت که دین اسلام برافتاده و دور عرب به آخر رسیده است و دیگر نوبت دین او و دور عجم است و این دور هشتهزار سال دوام خواهد داشت. محمود شانزده کتاب و هزارویک رساله نوشته و برای هرکدام نامی ویژه نهاده بود. محمود مردی پرهیزگار، دانشمند، زیرک و سخندان بود و مدتی در حدود رود ارس زندگی میکرد و سرانجام در سال ۸۳۱ ه.ق درگذشت، یا به گفتة برخی از مورخان، خود را در تیزاب افکند و خودکشی کرد. مذهبش در قرنهای ۹ و ۱۰ ه.ق، رونق و رواج فراوان یافت و پیروانش در ایران و هندوستان و آسیای صغیر بسیار بودند.(۱۱)
دشمنان و مخالفان ایشان نوشتهاند، محمودیه خدا، رستاخیز، بهشت، دوزخ و جهان دیگر را منکر بودند، که در اینجا باید پرسید آیا نوشتة مورخ حکومتی مبنی بر «تفسیر به رأیِ» محمود را از قرآنِ خدا باور کنیم یا اصلاً انکار خدا و قیامت بودن محمودیه را!؟
باز دربارة آنها نوشتهاند که محمودیه میگفتند پاداش یا مکافات اعمال آدمی در همین دنیا به او خواهد رسید و نیز آنها را «وسیعالمشرب» شمردهاند، یعنی اینکه به رسوم شرع اعتنا نداشتهاند و شراب مینوشیدهاند.(۱۲)
نقطویه به لحاظ متافیزیکی، گرایشی قاطع به تأویل الهی و به درکی «نو» از ارزش اعمال انسان داشت. رابطة آن با نظریة حروفی، مبنی بر اینکه انسان سرآغاز هر نوع دانش مافوق انسانی است، کاملاً روشن میباشد. انسان از نظر الوهیت نقطوی، نمایانگر اوبژة عمل نیست و این خود انسان است که از طریق خودشناسی میتواند تا مقام الوهیت ارتقا یابد.
خیر و شر با میزان دنیوی سنجیده میشود و بهشت و جهنم بر روی زمین اتفاق میافتد؛ آن هم در دورهای که شاید فراتر از عمر انسان باشد و این سیر طبق فضایل و گناهان انسان از طریق تناسخ صورت میگیرد. گفتنی است که یکی از نویسندگان بهنام رضاقلیخان هدایت، بر اعتقاد تناسخ نقطویان تأکید کرده است و اشارات او را باید از تأثیرهای بعدی هندوستان بر این نهضت تفسیر کرد، چرا که پیروان او در نتیجة تعقیب و آزار، سرانجام در آنجا پناه گرفتند.(۱۳)
۲) شاهعباس و نقطویان: شاهعباس اول(۱۰۳۸-۹۹۶ ه.ق) در ابعاد گوناگون سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی بهدنبال سلطنت مطلق و بیچون و چرای خویش بود و هر نوع ساز مخالف را، حتی از فرزندان و نزدیکانش، چنان سرکوب میکرد که ساز مخالف و سازندة آن سهل است، از ساز هم اثری نمیماند.
شاهعباس دستهای جلاد آدمخوار داشت به نام چیگیین(Cigyiyan) که در ترکی معنای خامخوار میدهد و به فرمان شاه فرد مورد نظر را زنده زنده میخوردند.(۱۴)
در زندگی شاهعباس اعمالی سر زده است که نهایت قساوت قلب و تعصب منفی او را میرساند؛ اعمالی چون قتل صفی میرزا، پسر ارشد خود در سال ۱۰۲۲ ه.ق به تهمت خیال عصیان بر پدر و نابیناکردن دو پسر دیگر خویش و قتلعام مردم گرجستان و کشتن زیردستان و متهمان به اندک سوءظن یا گناه.(۱۵)
شاهعباس، همچون شاهان دیگر صفوی ـ که بهنام مذهب تشیع حکومت میکرد و به کام منفعت طریقت خویش عمل مینمود ـ در برابر نقطویان شدت عملی دو چندان نشان داد تا نمایندگی انحصاری سایة خدا و حافظ دین خدا بر زمین بودنش هم در جهت حفظ قدرت خویش محفوظ بماند.
شاهعباس هرکس را که به نقطویبودن متهم بود میکُشت و از جستوجوی ایشان دست برنمیداشت؛ ازجملة کسانیکه کشته شدند میرسیداحمد کاشانی، معروف به پیر احمد بود. در نوشتههای او نامههایی بهدست آوردند و با آن جمعی از نقطویان را کُشتند. ابوالقاسم امری را نیز که در زمان شاهطهماسب نابینا کرده بودند در سال ۹۹۹ ه.ق زندانی کردند و به حکم علمای شیراز او را با کارد و قلمتراش پارهپاره کردند.
در تداوم کشتاری که شاهعباس در مناطق گوناگون به راه انداخته بود، در ساوه نیز پزشکی بهنام مولانا سلیمان ساوجی را به اتهام نقطوی بودن گرفتند و با دستور شاه به علما سپردند. رأی علما بر این بود که چون از وی کاری خلاف شرع سر نزده است کُشتنش جایز نیست، اما از آنجا که ممکن است « جُهّال » را گمراه کرده باشد یا درآینده گمراه کند، بهتر است که به زندان ابد محکوم شود. او چند روزی در حبس بود تا آنکه «بندگان اشرف (یعنی شاهعباس) از رسوخ اعتقاد و شریعتپروری قتل او را راجح دانستند و به یاران ملحق گردید»!(۱۶)
این چنین بود که در قرنهای ۱۰ و ۱۱ ه.ق (۱۶ و ۱۷ م) افرادی بسیار به نام « مذهب» قربانی قدرتپرستی شاه ایران شدند؛ که در اینجا به بررسی یکی از این موارد میپردازم:
۲ـ۱) بلاگردان شاه: شاهعباس به حکم ملا جلال منجمباشی، خود را از سلطنت خلع کرد و درویش نقطوی را سه روز بهجای خویش بر تخت سلطنت نشاند و خود مانند دربانان در برابر وی به خدمت ایستاد، سپس او را کُشت و بار دیگر بر تخت نشست.
خلاصة ماجرا اینکه، ستارة دنبالهداری دیده شد و منجمان گفتند که ظهور این ستاره نشان تغییر یا مرگ شاهی از سلاطین ماست. جلالالدین محمد یزدی، منجمباشی شاه، برای اینکه شاهعباس از آن خطر احتمالی در امان بماند، پیشنهاد کرد که شاه چند روزی از سلطنت برکنار باشد و شخصی که محکوم به مرگ است به جای شاه بر تخت سلطنت نشیند و سپس او را بکشد و خود بار دیگر به مقام شاهی رسد.(۱۷)
مقارن همین احوال، شاهعباس درویش خسرو نقطوی و مریدانش را در قزوین سرکوب کرده بود و برای این بلاگردانی، درویش یوسفی ترکشدوز، از شاگردان درویش خسرو را به تخت سلطنت نشاند.(۱۸)
به اشارة شاهعباس، لباس شاهی بر تنش کردند، تاج بر سرش نهادند، کمر مرصع و دیگر تشریفات پادشاهی به او سپردند و بر تختش نشاندند. بزرگان و سران حکومتی هم به خدمتش آماده شدند. شاه هم خود عصایی مرصع به دست گرفت و مانند «ایشیک آقاسی باشی»(۱۹) به خدمت او ایستاد.
درویش یوسفی سه روز، از پنجشنبه هفتم تا بامداد یکشنبه دهم ذیقعدة ۱۰۰۱ ه.ق بَدَل شاه شد و در روز دهم ذیقعده، درویش یوسفی را به دار آویختند و شاهعباس بر تخت نشست. درویش خسرو را هم حاضر کردند و به فرمان شاه ریش بلندش را کندند، او را وارونه بر خری نشاندند و در کوچه و بازار قزوین گردانیدند، سنگ و چوب به او میزدند و خاک و خاکستر بر سرش میریختند. روز دیگر ریسمانی بر دو پایش بستند و از جهاز شتری به حلق آویختند و باز در شهر گردانیدند و سنگسارش کردند. سپس جسدش را بر دار کشیدند و یک هفته بالای دار گذاشتند.(۲۰)
۲ـ۲) دستورالعمل شاهنشاهی: بهدلیل سختگیریهای شاهعباس، بسیاری از نقطویان و ... از ایران گریختند و به هندوستان رفتند. جلالالدین محمد اکبر از سال ۹۶۲ ه.ق پس از مرگ پدرش، ناصرالدین همایون، پادشاه هندوستان شد و برخلاف بسیاری از پادشاهان صفوی و عثمانی از تعصبات دینی عاری بود. از جنگهای شیعه، سنّی، مردمکُشیها و یغماگریهایی که فرمانروایان ایران شیعی و عثمانی سنّی، بهنام جهاد با عیسویان در مناطق گرجستان و بالکان میکردند متنفر بود و افراد بشر را شایستة مهربانی میدانست و به رعایای خویش ـ به هر آیینی که بودند ـ احترام میگذاشت. اکبر در نامهای بهنام «دستورالعمل شاهنشاهی» به عُمّال خود در ممالک مختلف هندوستان رعایت این نکات را تذکر داده بود.
او جلسات آزاد مناظره و مباحثه برپا میکرد و بیانات هر یک را در اثبات حقانیّت مذهب خویش با گشادهرویی میشنید. این گفتوگوها به آن انجامید که وی دینی به نام «دین الهی» پدید آورد. به همین دلیل از زمان شاهطهماسب اول(۹۸۴-۹۳۰ ه.ق) بسیاری از مردم نیکونهاد ایران و جمعی از پیروان آیینهای گوناگون و شاعران، نویسندگان، نقاشان، خوشنویسان و اهل علم و ادب به هندوستان مهاجرت کردند و در آنجا صاحب جاه و مقام شدند.در دوران پادشاهی او کتابهایی از شعر، تاریخ و فلسفه به زبان فارسی نوشته یا از دیگر زبانها، خاصه از سنسکریت به فارسی ترجمه شد.
زمانی که اکبر شنید، عباس به کُشتن سران دولت ایران و سرداران قزلباش صفوی و پیروان نقطوی و دیگر آیینها میپردازد، دو تن از بزرگان دربار خویش را با نامهای دوستانه بهنام «فرمان حضرت شاهنشاهی به شاهعباس» و نصیحتی خردمندانه به دربار شاهعباس فرستاد که اختلاف عقاید و آرای مذهبی را «بهانة» مردمکُشی نکند.(۲۱) اما شاهعباس به این نامه (نوشتة ۱۰۰۲ ه.ق) جوابی دیگرگونه داد و اقدام خود را در آن خشونتها «توجیه» کرد.(۲۲)
خلاصه اینکه، نقطویه طایفهای از درویشان عصر صفوی بودند. نویسنده تاریخ عالم آرای عباسی نوشته است، آنها عالم را قدیم میدانستند؛ اعتقاد به حشر و قیامت نداشتند و دربارة خواص نقطه عقاید مخصوص اظهار میکردهاند و به تناسخ نیز معتقد بودهاند. ابوالفضل، وزیر معروف اکبر شاه و همچنین خود آن شاه ـ به قولی ـ با این طایفه ارتباط و انتساب داشتهاند. در عهد شاهعباس اول صفوی عدهای از این طایفه در بلاد قزوین، اصفهان، کاشان و اصطهبانات فارس بودهاند و درویش خسرو قزوینی به هنگام سلطنت آن پادشاه در قزوین (که در آن زمان پایتخت ایران بوده است) از رؤسای این طایفه بود و دستگاه ارشاد و شهرت و اعتبار و نفوذ تمام داشت.
شاهعباس، بنابر مشهور، چندی با این طایفه و بویژه با درویش خسرو معاشرت داشت. سرانجام در سال ۱۰۰۲ ه.ق هنگامیکه عازم لرستان بود، درویش خسرو و یاران او را گرفت و (بهجز یوسفی ترکشدوز و چند تن دیگر از آنهاکه چندی بعد کشته شدند) پس از بازگشت از لرستان به قتل رسانید.(۲۳)
نتیجه: تلاش مورخان درباری برای «توجیه» آن کشتار و سرکوبگریِ سیاسی آشکار است، چرا که میخواستند قدرتپرستی شاه را با جلوهای مذهبی جلا دهند، که نقطویان ملحد بودند و شاهِ «شریعتپرور» آنها را کُشت. اما در این راستا پرسشهایی تاریخی مطرح میشود: فرض کنیم نقطویان ملحد بودند، آیا پیروان دیگر آیینها و آن مردمی که از «ظلم» حکومت صفوی، فرار را بر قرار ترجیح دادند هم «کفر» میورزیدند؟ باز فرض میکنیم که آری، اصلاً هر کس که «بله قربانگو»ی صفویه نبود، کافر بود، پرسش بعدی این است که آیا شاه صفوی «درد دین» داشت که دست به «خشونت مذهبی» زد؟ باز هم فرض میکنیم که آری، شاهصفوی ـ با همة آن ویژگیهای ضد انسانی و ضد اخلاقیاش ـ درد دین داشت، پرسش آخر اینکه آیا محتوای «دین و مذهب» حکومت صفوی و حاکم آن با محتوای «اسلام و تشیع» همخوانی داشت؟ اسلامی که سخن قرآن خداوندش «لا اکراه فیالدین قد تبینالرشد منالغی» میباشد و سخن پیامبرش «الملک یبقی معالکفر و لایبقی معالظلم» است و تشیعی که امامش قربانی «آزادی و عدالت» است، پاسخ این پرسش را فریاد میزند که: هرگز... نه...
سخن بر حق یا ناحق بودن نقطویان یا دیگر فرقهها و در بدبینانهترین حالت، دیگر «ستارگان فریبخورده»(۲۴) نیست، چه:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند(۲۵)
اما فرق است میان عذر نهادن با گردن زدن! اِعمال تعصب و خشونت حاکمیت صفوی آن هم به نام دین خدا و اسلام و تشیع، یکی از نتایجش کاشت بذری است و برداشت دو محصول، نخست ایجاد تنفر از آن دین و مذهب در دل مردم(بیدینی) و دوم، ترویج خرافات و بدفهمی از آن دین(بددینی)؛ که هر دو حالت نشان انحطاط است.
دو روی سکة حکومت صفوی «تعصبات مذهبی و استبداد سلطنتی»(۲۶) بود، آن هم به نام دین و استبداد با هر نامی که بر پا شود نامة آن نام را پایین میکشد و سکّة آن حکومت را از رواج میاندازد. «استبداد دینی»(۲۷) دین را نابود میکند و ... و نتیجة حتمی هر افراطی، تفریطی است در جهت مخالف آن افراط با همان نیرو.(۲۸)
به نظر میرسد انحطاط تاریخی ما، به تعبیری ناشی از این دو مورد است، نخست ضعف حافظة تاریخی و جمعی(۲۹) و دوم، ضعف در درک و فهم فلسفة تاریخی؛ که «تفصیل» این «اجمال» مجالی دیگر میطلبد.
فهم فلسفة تاریخ ایران نشان میدهد، با توجه به ویژگیهای تاریخی، جغرافیایی و... این کشور، ثبات در کثرت و وحدت است؛ کثرت در پذیرش تمدنها و فرهنگها و وحدت در توافقی ملّی، بر مام میهنی به نام ایران.
پینوشتها:
۱ـ علی شریعتی،گفتوگوهای تنهایی، بخش۲، چ۴ ،(تهران:آگاه،۱۳۷۵ )،ص۱۲۷
۲ـ «قدرت(Power) »توانایی دارندة آن است برای واداشتن دیگران به تسلیم در برابر خواستِ خود، به هر شکلی؛ اما اقتدار( َAutorite) قدرتی است که مشروعیت آن براساس سنّت یا قانون پذیرفته شده است. نگاه کنید به: داریوش آشوری، دانشنامة سیاسی، چ۵، (تهران: مروارید،۱۳۷۸) ،ص۲۴۷
۳ـ عبدالحسین زرینکوب، روزگاران، (تهران: سخن، ۱۳۷۸) ،ص۹۳۹ و۹۴۰ (تأکید از من است).
۴ـ برای «قدرت و انحطاط» صفویه به دست شاهعباس اول، نگاه کنید به: راجر سیوری، ایران عصر صفوی، چ۷، ترجمة کامبیز عزیزی (تهران: نشر مرکز، ۱۳۷۸)، فصلهای ۴ و ۱۰.
۵ـ نصرالله فلسفی، زندگانی شاهعباس اول، ج۳، (تهران: علمی،۱۳۶۴)، ص۹۰۱ .
۶ـ حسین میرجعفری، تاریخ تیموریان و ترکمانان،چ۴، (اصفهان: دانشگاه اصفهان و تهران: سمت،۱۳۸۴)، ص۱۷۰.
۷ـ ذبیحالله صفا، گنجینة سخن، ج۶، به اهتمام سید محمد ترابی، (تهران: امیرکبیر، ۱۳۶۲)، ص۲۵.
۸ ـ حسین میرجعفری، همان، ص۲۵۵ و ۲۵۶.
۹ـ صادق کیا، نقطویان یا پسیخانیان، (بیجا: ایران کوده «انجمن ایرانویج»، تیرماه۱۳۲۰ یزدگردی)، ص۱۰ و ۱۱.
۱۰ـ عباس قدیانی، فرهنگ توصیفی تاریخ ایران ، ج۵، (تهران: فرهنگ مکتوب، ۱۳۸۴)، ص۲۴۹۹ و۲۵۰۰.
۱۱ـ نصرالله فلسفی، همان ،ص۹۰۱ و۹۰۲.
۱۲. همان، ج۱و۲، ص۷۳۸، نوشتهاند: درویش کوچک قلندر، از نقطویان، پس از دستگیری خودکشی کرد و هنگام مردن گفت: «رفتیم تا در دورة دیگر بیاییم». نگاه کنید به: اسکندر بیگ منشی، تاریخ عالم آرای عباسی ، ج۲، تصحیح محمداسماعیل رضوانی (تهران: دنیای کتاب،۱۳۷۷) ،ص۷۴۸.
۱۳ـ پژوهش از دانشگاه کمبریج، تاریخ ایران دورة صفویان، ترجمة یعقوب آژند (تهران: جامی،۱۳۸۰)، ص۳۲۴ و۳۲۵.
۱۴ـ عزیزالله بیات، تاریخ ایران از آغاز تا سلسلة پهلوی با نقد و بررسی منابع هر سلسله، (تهران: جهاد دانشگاهی واحد شهید بهشتی، ۱۳۸۴)، ص۵۵۴.
۱۵ـ حسن پیرنیا و عباس اقبال آشتیانی و باقر عاقلی، تاریخ ایران، (تهران: نامک، بیتا) ،ص۵۸۹.
۱۶ـ نصرالله فلسفی، همان، ص۹۱۰- ۹۰۸.
۱۷ـ همان، ج۱و۲، ص۷۳۵ و ۷۳۸.
۱۸ـ عبدالحسین زرینکوب،همان.
۱۹ـ ایشیک آقاسیباشی یا رئیس اعظم تشریفات، از مقامهای کشوری عصر صفوی بود که اکثر وظایفش تشریفاتی بود، اما به دلیل اطلاعاتی که از اوضاع داخلی خاندان سلطنتی داشت، در شورای دولتی صاحب نفوذ بود. نگاه کنید به: راجر سیوری، همان ، ص۹۰.
۲۰ـ نصرالله فلسفی، همان، ص۷۴۰-۷۳۸.
۲۱ـ همان ، ج۳، ص۹۱۱ و۹۱۲ و صادق کیا، همان، ص ۸ و ۹. (تأکید از من است)
۲۲ـ عبدالحسین زرینکوب، همان، ص۹۴۰.
۲۳ـ غلامحسین مصاحب، «مدخلِ نقطویه،» دایره المعارف فارسی، ج۲، بخش۲ (تهران:شرکت سهامی کتابهای جیبی وابسته به امیرکبیر، ۱۳۷۴)، ص۳۰۴۸.
۲۴ـ نام یکی از آثار داستانی فتحعلی آخوندزاده میباشد. نگاه کنید به: محمد جعفر یاحقی، جویبار لحظهها، (تهران: جامی، ۱۳۷۸)، ص۲۱۸.
۲۵ـ جافظ، دیوان خواجه حافظ شیرازی، چ۸، به اهتمام سیدابوالقاسم انجوی شیرازی (بیجا: جاویدان، ۱۳۷۲)، ص۲۴۱.
۲۶ـ سیدحسن امین، تاریخ حقوق ایران، (تهران: دایرهالمعارف ایرانشناسی، ۱۳۸۲)، ص۳۳۵و۳۳۷.
۲۷ـ اصطلاحی است از آیتالله نائینی. نگاه کنید به: میرزا محمدحسین غروی نائینی، تنبیهالامه و تنزیهالمله، به کوشش سیدحمیدرضا محمودزاده حسینی (تهران: امیرکبیر،۱۳۸۰)، ص۱۶۱ و۱۶۲.
۲۸ـ قانون سوم نیوتن: «برای هر کنش همواره یک واکنش مساوی و مخالف وجود دارد.» نگاه کنید به: دیوید هالیدی و رابرت رزمیک، فیزیک هالیدی، ج۳، چ۶، ترجمة نعمتالله گلستانیان و محمود بهار، (تهران: مرکز نشر دانشگاهی،۱۳۷۰)، ص۸۸ .
۲۹ـ شاملو، احمد شاملو شاعر شبانهها و عاشقانهها، به کوشش و گردآوری بهروز صاحب اختیاری و حمیدرضا باقرزاده (تهران: هیرمند،۱۳۸۱)، ص۳۵۰ .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر