یکم.نگاهي به شعرهاي زيبا كرباسي
شهرنوش پارسي پور
در سفر سوئد غنيمتي بود ديدار زيبا كرباسي، روشنك بي گناه و ساقي قهرمان، سه شاعره جوان ايراني كه براي شعرخواني از لندن، بوستون و تورنتو به استكهلم آمده بودند. شعر گفتن آنهم در ديار غربت بايد دل شير بخواهد. شاعر طبيعتاً لحظه هاي فرهنگي كشورش را بايد زندگي كند تا بتواند به غنايي در زبان برسد. اما اين شاعره هاي جوان نشان دادند كه اگرچه در غربت، اما همچنان به زبان فارسي وفادارند و نه تنها وفادارند بلكه به آن دلبسته هستند و حرفي دارند كه به زحمت گفتنش مي ارزد. البته بدبختانه مجموعه اشعار روشنك بيگناه و ساقي را در دست ندارم. اما اين دو مجموعه از زيبا كرباسي پيش رويم است، گرچه خوب به خاطر دارم كه او سه مجموعه از اشعارش را به من هديه كرد، كه متأسفانه هرچه ميگردم مجموعه سوم را پيدا نميكنم. به همين دو بسنده ميكنم.
چنان كه اسماعيل خويي، شاعر بسيار خوب ايراني در مقدمه "كژدم در بالش" توضيح ميدهد؛ شاعر جوان ما كه هنوز به مرز سي سال نرسيده است كار خود را از كودكي آغاز كرده است. او از محضر شهريار، شاعر بزرگ ايران فيض برده و اشعاري در سبك كلاسيك ماقبل نيمايي هم دارد، كه البته در آخر كتاب نمونه هايي از آنها را به دست داده است. البته من شاعر نيستم، اما هميشه فكر ميكنم شاعراني كه در سبك نيمايي و يا سبك هاي بعد از او شعر ميگويند نخست بايد با قواعد كلاسيك شعر آشنا باشند و حداقل مجموعه كوچكي از اين نوع اشعار را گرفته باشند. مسئله اين نيست كه آنها را چاپ بكنند، اما مسئله اين است كه شاعر بايد اول قواعد را بشناسد، بعد اگر خواست ميتواند آنها را بشكند و به هر سبكي كه دلش خواست شعر بگويد. زيبا كرباسي نمونه اي از اين نوع شاعران است. دوبيتي از يكي از غزل هاي او چنين آغاز ميشود: شهرنوش پارسي پور
در سفر سوئد غنيمتي بود ديدار زيبا كرباسي، روشنك بي گناه و ساقي قهرمان، سه شاعره جوان ايراني كه براي شعرخواني از لندن، بوستون و تورنتو به استكهلم آمده بودند. شعر گفتن آنهم در ديار غربت بايد دل شير بخواهد. شاعر طبيعتاً لحظه هاي فرهنگي كشورش را بايد زندگي كند تا بتواند به غنايي در زبان برسد. اما اين شاعره هاي جوان نشان دادند كه اگرچه در غربت، اما همچنان به زبان فارسي وفادارند و نه تنها وفادارند بلكه به آن دلبسته هستند و حرفي دارند كه به زحمت گفتنش مي ارزد. البته بدبختانه مجموعه اشعار روشنك بيگناه و ساقي را در دست ندارم. اما اين دو مجموعه از زيبا كرباسي پيش رويم است، گرچه خوب به خاطر دارم كه او سه مجموعه از اشعارش را به من هديه كرد، كه متأسفانه هرچه ميگردم مجموعه سوم را پيدا نميكنم. به همين دو بسنده ميكنم.
عاشقم، عشق يار ميخواهم عشق را بي قرار ميخواهم
تــا برهنــه شــوم ز تاريـكي عشق خورشيدوار ميخواهم
غزل كاملا تابع قواعد شعري است، زيبا هم هست.
اما زيبا كرباسي شاعر لحظههاست. توصيف هاي بسيار زيبايي از آناتي دارد كه از نظر زماني كوتاه و اما در ياد مانا هستند:
گذشتنت از من
گذر آتش است
از كاه:
تو ميگذري و
من ...
آه !
زيبا نام اين دسته از اشعارش را آهواره ها گذاشته است كه نام گذاري درستي است. اما او تنها به اشكال كوتاه گفتار بسنده نميكند. در بسياري از اشعارش به مفاهيمي ميپردازد كه گسترده تر و عميق ترند. اينجا مانده ام شعر زيباي "خفقان" را بازنويسي كنم و يا "مرا ممنوع ميداري" كه با آرزوي آزادي فرج سركوهي سروده شده است. البته سركوهي آزاد شد، اما اين شعر هم براي خودش نمونه خوبي از كارهاي زيبا كرباسي است:
و مرا ممنوع ميداري
از رنگ و زيبايي:
تاريك ميخواهي جامه ام را
آسمانم را،
جهانم را؛
و سزاوار ظلمتم ميداني:
چرا كه،
هزاره ها پيش ،
راز زيبايي خدايت را
كه در دل سرخترين سيبش نهان كرده بود،
چيدم؛
و رنج آوارگي را
نيز به جان خريدم .
تو،
اما،
آنقدر ابلهي كه به ياد نداري
درخت
درخت ممنوع بود؛
و نمي بيني
بر گونه هايم
هنوز برق ميزند
سرخي سيب؛
و همچنان،
همچنان،
ممنوعم ميداري
از رنگ و زيبايي!
بدين ترتيب زيبا كرباسي نشان ميدهد كه در عين جواني به نوعي از فلسفه هستي دست يافته است كه به او شخصيت مستقلي ميبخشد. او گويي ديگر بي نياز از آن است كه به عنوان يك شاعر جوان دست به كار تقليد از شاعران ديگر شود. البته حالا بايد صبر كنيم و ببينيم كه چرخ زمان چه در آستين دارد و زيبا در اين چرخش به كجا خواهد رسيد و چگونه كارش را پي خواهد گرفت. اين مختصر را با شعري از مجموعه با ستاره اي شكسته بر دلم به پايان ميرسانم:
غزلواره (59)
برگونه هايم دو بوسه مينهي،
نرم تر از آه :
دو پروانه
روي گونه هايم
سبك تر از نگاه .
و آهسته بدرود ميگويي.
من مي مانم و
اتاقي كه بوي تو را دارد.
بوي تو مي آيد و
پشتم تير ميكشد؛
و دانه هاي عرق
از شانه هايم
مي چكد.
من و بسترم تب ميكنيم .
بازوانم را دور بالش ميپيچم
و چهره ام را بر آن ميفشارم :
بال پروانه ها
روي گونه هايم
مي ماسد؛
و از گرماي تنم
بالشم
تر ميشود،
كبوتر ميشود،
ميپرد؛
و در بسترم
يك بغل
پر ميماند.
يادم نرود:
چند پر ميان دفترم بگذارم: شعرهاي عاشقانه فردا را
-------------------------------
نگاهي به شعرهاي زيبا كرباسي
شهرنوش پارسي پور
شهرنوش پارسي پور
كژدم در بالش ، انتشارات مركز كتاب، لندن، 1376
با ستاره اي شكسته بر دلم ، نشر باران، سوئد، 1378
برگرفته از نشریهی مکث، شمارهی 11، زمستان 1379، ص 92
-----------------------------------
دوم:نگاهی دیگر به شعر زیبا کرباسی/ محمد سفریان
یکی از مشغله های ذهنی انسان متفکر همواره این بوده
است که آیا بدون استفاده از کلام هم قادر به اندیشیدن هست؟ یا تنها با کمک
عصای کلام قادر به نوردیدن صحرای بی پایان اندیشه است.
عمر این پرسش شاید به پیری تکلم و زبان باشد، که رد پای این مشغله فکری را میتوان حتی در نوشت های اساطیری نیز پیدا کرد.
اما از آن زمان که انسان موفق به دیدن خود و اندیشه و
رویاهایش بر پرده سینما شد، پرسش دیگری در ذهن پدیدار گشت که آیا تصاویر را
می توانیم بی تصرف کلمه تحلیل و ثبت کنیم؟ یا خیر؟
اما جدا از این ذهن مشغولی ها هم اکنون انسان متفکر برای
اندیشیدن از کلام و تصویر به طور موازی بهره می گیرد و گاه فاصله این دو خط
موازی آنقدر کم می شود که شاهد تقاطع کلام و تصویر هستیم.
این شعر زیبا کرباسی مثالی است واضح، از این برخورد که در آن
کلام و تصویر مماس گشته اند. در این مقال بر آن نیستم تا شعر را به بوته
تقد ادبی ببرم، تنها قصدم از نوشتن این چند خط به شراکت گذاشتن تصاویرذهنی
ام بود از شعر با شما.
شاعر شعر را با تصویری از باران صدای معشوق شروع می کند:
صدایت که می ریخت، سوراخهایم از باران پر می شد…
و در پی آن ایماژها را چنان از پی هم روانه ذهن خواننده می
کند، که به صف کشیدنشان یک فیلم کوتاه سوررئالیستی را در ذهن
خواننده(خوانند ای که تبدیل به بیننده شده) تصویر می کند.
در بند دوم نگاه خواننده(بیننده- دوربین) به لیوانهایی خیره
می شود که آگاهانه در حسرت نوشیده شدن و به انتها رسیدن می مانند و این
انتظار در لابه لا ی این معاشقه کلامی گم می شود.
…لیوانها پر می دانستند که چرا پر می مانستند..
سپس دوربین بدون بریدن تصویر به سوی بالشی چاق می چرخد که سر
شاعر را به میهمانی صدای معشوق دعوت می کند، و یک قیف جادو که قرار است
باران صدا را به روزنه های جسم و جان شاعر بریزد.
آنگاه که تصویر قطع می شود، همگی در انتظار ثمره و میوه این
مکالمه نشسته ایم و در نمای بعد، بالشی که از حرارت و سنگینی سرگرم و سنگین
از صدا آب رفته، نوشیدنیهای نوش نشده، ابهام بارانی بند آمده و صدای یکسان
عقربه های ساعت، همه و همه فضا را خفه و خسته و مرگ آلود کرده اند.
در نگاه سوم تنها شنونده مونولوگها و گلایه های شخصی شاعر
هستیم در حالی که نوری از صورت در تاریکی نشسته اش به چشمان ما نمی رسد،
صدای شاعر که حال به راوی قصه بدل شده ما را از ماهیت مکالمه آگاه می کند.
شاعر در این سطر هنرمندانه: … /حالا این معجزه را از تو پر کن
تا خالی ترین دره تنها شود…/ معجزه وجود خویش را بسان دره ای تنها می بیند
آنگاه که خالی حرفهای معشوق را در خود نشانده است…
زمان دقایقی که درنگ می کند، عکسها دروغ می گویند، آفتابم نمی
گذارد…. شاعر در این بند زیبائی ثبت شده بر صفحه کاغذ را مجازی و دروغین
نام نهاده است و دلیل این امر را آفتاب و نور جوهری عشق می داند که
عکسبرداری از آن را غیرممکن می سازد.
و در بند آخر “بباوران” به خوبی انتخاب شده و به یک جلوه ویژه
در فیلم می ماند که چشمانمان را برای دیدن هر تصویری و برداشت هر معنائی
آزاد می گذارد.
“بباوران لای رانهایم را جوان، اما نگو نگفتی این معجزه برای تو اصلا خوب نیست”
درباره این شعر زیبا به نقد استادانه ای برخوردم از دوست
هنرمند و دانشمندم آقای داریوش برادری مطالعه این نقد هم بعد از تماشای شعر
دلنشین است این نقد و متن کامل شعر را هم در زیر می آورم…
در کلاژ پانزدهم ما شاهد اوج تازه ای از توان زیبا کرباسی در
بیان حالات پارادکس عشق و جسم عاشق و در لمس و بیان شاعرانه پارادکس و
حالات دوسودایی و چندسودایی عشق و اروتیسم عاشقانه هستیم. اینجا تمنای چند
لایه عشق که اکنون با بحران روبرو شده است، به بیان تمنای بحران زده عاشق و
چندسودایی خود می پردازد. کلاژ پانزدهم به باور من بهترین و قویترین کلاژ
زیبا کرباسی و یک شعر قوی و کم نظیر در میان اشعار شاعران ایرانیست. شعر از
ابتدا به بیان حالات پارادکس عشق و دیالوگ متقابل عاشق و معشوق که هر نگاه
و سخن یکی، حرکت و نگاه دیگری را در بر دارد، می پردازد. شعر از صدای
پرتمنای عاشقی سخن می گوید که معشوق را مالامال از حس و لذت تمنای اروتیکی و
میل اروتیکی عاشقانه می کند و او را تر می سازد و همزمان گویی از لحظه عشق
بازی و ارگاسم عاشقانه سخن می گوید و یا از عشق بازی پر درد. گویی ریختن
صدایی که سوراخهای معشوق را پر از باران می کند، هم حکایت از تمنایی
عاشقانه می کند و هم از فروریختن عشقی و غرق شدن تن در اشکی سخن می گوید.
صدایت که می ریخت سوراخهایم از باران پر می شد
لیوانها پُر می دانستند که چرا پُر می مانستند.
همانطور که هر تمنای عاشقانه، تمنا و خیسی معشوق را به دنبال
دارد، همانگونه نیز هر ناتوانی عاشق، درد و ناتوانی معشوق را به دنبال دارد
و بحران عشق هر دو را و خواهش های هر دو را در بر می گیرد. تن انسان هم به
بیان تمنای عشق و هم به بیان بحران عشق می پردازد. او همه چیز را با حالات
جسمش بیان و بازگو می کند و به دنبال راهی نو برای دست یابی به عشق و گذار
از بحران می گردد. جسم و جان آدمی در لحظه بحران عشقش مانند آدمی گیج و
مست، گیج و مست راه می رود و گیج و مست می طلبد و در هر تمنایی و خواهشش،
سئوالی نیز و شکی و یا غمی نهفته است. آن نگاه و سخن معشوق که تا دیروز پر
از تمنای آشنا و موسیقی دلچسب و پرشور بود، اکنون بودنش یا نبودنش حالت
چنگی را پیدا می کند که کوک نیست و موزیکش جانخراش و یا کسالت کننده است.
شعر عاشقانه شاعر مثل خود شاعر در بحران عشق دوپاره می شود و گویی دو راوی
دارد، و یا گویی در شعر، عاشق و معشوق در بحران با یکدیگر سخن می گویند.
شاعر عاشق از لاغر شدن جان عاشقش در تب عشق سخن می گوید و راوی دیگر و یا
بخش دیگر او که به بیان درد و شکش و حس بحرانش می پردازد، از غمش به معشوق
یا به خویش می گوید. اینگونه شاعر در بیان درد و بحران عشقش از گیج زدن
چنگی که دیگر چنگی بدل نمی زند سخن می گوید. اگر بخشی از وجودش با اعتراض
به بیان درد و بحران عشقش می پردازد و با طعنه ای به معشوق و زمانه می گوید
که “دستی که ترا در کت ما کرد شب تولدم دنبال کت شلواری برای تو بود” و از
صدای عاشقانه اش سخن می گوید که او را مسحور خویش نموده و اکنون با دردش
پیرش می کند، بخش دیگرش و یا معشوق نیز به بیان دردش می پردازد و از گذشت
زمان بدون معشوق و تنهایی بدون عشق سخن می گوید. تنهایی که معشوق را پیر می
کند. ببینید زیبا به چه زیبایی حالات پارادکس عشق در بحران را که هم می
خواهد دردش را فریاد کشد و از دست معشوقش فرار کند و هم می خواهد به این
عشق دروغین بخندد و همزمان طلب نگاه و تمنای معشوق می کند و در تنهاییش
اسیر است، بیان می کند.
بالشهای پُر پَرم لاغر می شدند از تب
«گیج می زند این چنگ که چنگی به دلم نمی زند چرا؟!»
دستی که ترا در کَت ما کرد شب تولدم دنبال کت شلواری برای تو بود
وقتی صدایت با شادی ظریفی معجزه معجزه کنان ریخت تا پیرم کند
«پیرم می کند این ساعت که بی صدای تو لِک و لِک می کند»
اکنون شعر تبدیل به بیان شاعرانه پارادکس دو سودایی و
چندسودایی عشق و حالات متناقض عشق در بحران می شود که هم می طلبد و هم زجر
می کشد و هم نبود معشوق زجرش می دهد و چون شلاقی بر تن و جان معشوق فرود می
آید و هم هر هماغوشی به مرگ تازه ای و حس و لمس تازه بحران عشق تبدیل می
شود. عاشق در لحظه بحران عشقش، هم در پی وصال دوباره با معشوق و پشت سر
گذاشتن بحران است و هم حس و لمس می کند که هر وصال و هماغوشی خود راز این
بحران را بیشتر برملا میکند و شعر و متن عاشق و هر عمل و خواهش عاشق
پارادکس گونه و با تناقضی و ظنینی همراه میشود. هر بوسه ای با سئوالی
همراهست و هر تن دادنی با چرایی و هر به یادآوردن لحظه عاشقانه ای با ظن و
شکی و سئوالی همراهست و عشق و تمنا تبدیل به یک ناسازه می شود
وقتی انگشتانی که نبودند تگرگ باریدند پشت گوشها و گردنم نگفته بودم نه؟!
آماده مرگ تازه ای چقدر عرق کردیم نگفته بودم نه؟!
صدایت که می ریخت تاریکی چشم نداشت ما هم نداشتیم
نه چشم نه دانه نه کاشتیم نه گذاشتیم
چنین بحران عشقی با خویش ایجاد شکاف در بوسه و بحران در حس و
لمس یکدیگر و ناتوانی از لمس و یا تن دادن به یکدیگر را، به همراه می آورد و
تن عاشق از تن دادن سرباز میزند و عاشق و یا معشوق “سخت آبش” می آید و
عاشقانه به یکدیگر نگریستن و دوستت دارم گفتن بسیار سخت می شود. جسم در هر
لحظه همه احساساتش را از طریق نگاه و زبان و عمل جسمش بیان می کند. وقتی در
بحران است و می بیند که عشق اش و معشوقش قدر عشق اش را نمی داند و یا
احساس می کند که نگاه معشوقش و یا نگاه قلب خودش دیگر عاشقانه نیست، آنگاه
سکس و اروتیسم و زبان نیز این بحران را بازتاب می دهند و تمنای اروتیکی
متناقض و یا کم توان می شود و یا تن اعتصاب می کند و تمنا را پس می زند و
تا جواب دلخواهش را نگیرد و با عبور از بحران به تمنایی عاشقانه تر و
پرشورتر تبدیل نشود، خردمندانه این تن عاشق لجباری می کند و خر نمی شود و
دروغ درون عشق و بحران عشق را با سخت آمدن و ناتوانی از گفتن دوستت دارم،
برملا می سازد.
هفت شب لای لای مداوم دوستت دارم هر شاعر عاشقی را خر می کند نمی شوم
چه سخت آبم می آید چه سخت دوستت دارمم می آید چه سخت!
زمان دقایقی که درنگ می کند عکسها دروغ می گویند آفتابم نمی گذارد
از آنهایی که دیده داغ کرده اند بپرس
و در انتها با طنزی عاشقانه و پردرد به معشوقش از بحران
عشقشان می گوید و قدر عشقش را ندانستن و گویی شاعر با آنکه همزمان معشوق را
به همخوابگی دیگری دعوت می کند، اما می داند که این عشق دیگر توان زندگی
ندارد و این هماغوشی، هماغوشی مرگ عشق و تبدیل عشق بازی خصوصی و پرتمنا به
سیاست کشیدن و تنبیه کردن و به زیر کشیدن تن معشوق و با سیاست کردن حریف و
معشوق است و به زمین زدن او در جدل قدرتی که اکنون در درونش خشم و شاید هم
غم پایان عشق، جای عشق را گرفته است. فضای این همخوابگی مالامال از حس و
دانایی به پایان رفتن عشق و تبدیل عشق بازی به بازی پایانی و دردناک بزیر
کشیدن دیگری و چیرگی بر دیگریست و یا با هماغوشی خشم و درد خویش و پایان
هماغوشی عاشقانه را بیان کردن و دیگر ناتوان بودن از حس و لمس معجزه عشق و
ناتوانی و نزدیک بینی عشقی و ندیدن معجزه عشق در نگاه معشوق و قدر او معجزه
را ندانستن و پایمال کردن خوشه ظریف عشق و تن معشوق با دستها و نگاههای
زمخت:
عینکت را از دور خوب تیز کن
دیگر فردا نمی توانی نزدیک بینی ات را بهانه کنی عزیزم می ترسم
حالا این معجزه را از تو پر کن تا خالی ترین دره تنها شود
آماده سیاستم بیا مرا سیاسی بکن
به روح مادرت هم رحم نکن
نقل و نبات کن بپاش بر سر مبارکمان
بباوران لای رانهایم را جوان اما نگو نگفتی
این معجزه برای تو اصلا اصلن خوب نیست.
کلاژ ۱۵
صدایت که می ریخت سوراخهایم از باران پر می شد
لیوانها پُر می دانستند که چرا پُر می مانستند
بالشهای پُر پَرم لاغر می شدند از تب
«گیج می زند این چنگ که چنگی به دلم نمی زند چرا؟!»
دستی که ترا در کَت ما کرد شب تولدم دنبال کت شلواری برای تو بود
وقتی صدایت با شادی ظریفی معجزه معجزه کنان ریخت تا پیرم کند
«پیرم می کند این ساعت که بی صدای تو لِک و لِک می کند»
وقتی انگشتانی که نبودند تگرگ باریدند پشت گوشها و گردنم نگفته بودم
نه؟!
آماده مرگ تازه ای چقدر عرق کردیم نگفته بودم نه؟!
آماده مرگ تازه ای چقدر عرق کردیم نگفته بودم نه؟!
صدایت که می ریخت تاریکی چشم نداشت ما هم نداشتیم
نه چشم نه دانه نه کاشتیم نه گذاشتیم
هفت شب لای لای مداوم دوستت دارم هر شاعر عاشقی را خر می کند
نمی شوم
چه سخت آبم می آید چه سخت دوستت دارمم می آید چه سخت!
زمان دقایقی که درنگ می کند عکسها دروغ می گویند آفتابم نمی گذارد
از آنهایی که دیده داغ کرده اند بپرس
عینکت را از دور خوب تیز کن
دیگر فردا نمی توانی نزدیک بینی ات را بهانه کنی عزیزم می ترسم
حالا این معجزه را از تو پر کن تا خالی ترین دره تنها شود
آماده سیاستم بیا مرا سیاسی بکن
به روح مادرت هم رحم نکن
نقل و نبات کن بپاش بر سر مبارکمان
بباوران لای رانهایم را جوان اما نگو نگفتی
این معجزه برای تو اصلا اصلن خوب نیست.
http://shahrvand.com/archives/6859
-----------------------
•
زیبا کرباسی از جمله شاعران زنی است که هویت زبانی و شعری اش به طور مشخص
شکل گرفته و می توان گفت که در راستای کلمه و فرم زبان جایگاه خودش را پیدا
کرده است . اشعار زیبا کرباسی بی محابا به نقد عرفهای رایج می پردازندو
همین پردازش از مشخصه های محرز شعری او است .
..
زیبا کرباسی از جمله شاعران زنی است که هویت زبانی و شعری اش به طور مشخص شکل گرفته و می توان گفت که در راستای کلمه و فرم زبان جایگاه خودش را پیدا کرده است . اشعار زیبا کرباسی بی محابا به نقد عرفهای رایج می پردازندو همین پردازش از مشخصه های محرز شعری او است .
نگاه او به زن از دید متفاوتی شکل می گیرد . شعر او و زن رابطه نزدیکی با هم دارند ؛در واقع ارتباط میان آنها ارتباطی عامیانه و قابل درک به صورت همگانی نیست . آنچه که او از زن در اشعارش به تصویر می کشد نگاهی است که می تواند باشد و هنوز وجود ندارد . در بعضی از سطرها شاعر از حد نگاههای معمول اجتماعی فراتر می رود شهامت شاعر در سنت شکنی ، بنای روابط جدیدو ساختارهای متفاوت با آنچه که در جریان است ستودنی است .
اگر این زن همین پنجره است
پس آن که باز و بسته می کندش کیست
یا آن که از او بیرون زل می زند چه می کند
تا همین زن که بی پرده خود را از آن ناگهان پرت
می کند !
شاعر دوست دارد زن را آن طور که خودش می شناسد به تصویر بکشد . شاعر متفاوت عمل کند او نهایت تلاش خود را در شکستن هر آنچه که دیگران انتظار دارند انجام می دهد . بدیهی است کلمات ، استعاره ها و جملات هر کدام به نوعی مهارت شاعر را در به تصویر کشیدن و جدال با محیطش نشان می دهد . شاعر ترجیح می دهد که روح زنانه را در تمامی عناصر وجودی شعرش به جریان درآورد و در نهایت به زیبایی به هر کدام از عناصر موجود می رسد . ارتباط شاعر با طبیعت پیرامونش شکست ناپذیر و پیوسته می باشد .
قدی بلندتر از من علم کرده ای در دلم
از هیچ جا و از کجا و ناگهان چگونه در کی
این دیگر چه صیفه ای است درختِ شنگه
یاقوتی ِدیوانه
کمی کوتاه بیا
خاک و گِل کم می آورم از سرخ
بگذار به قدش بنازد این شاخه ی شمشاد
نگاه شاعر به پیرامونش ، به نقد پدیده های رایج ، جسورانه است ، او ترجیح می دهد زنی مقتدر باشد و به جای آنکه زنانگی خود را در بطن جامعه اش پنهان کند آن را فریاد می زند و از هیچ چیز هراس ندارد . کلام و زبان ، با شاعر جلو می رود و در نهایت با تکیه بر الفاظ و باورهای مختلف ، پایه های مستحکم شعر ی خود را بنا می نهد .
شاعر می خواهد که منِ ِواقعی خودش را به نمایش بگذارد ، منی که در اشعار او حاضر است بدون سرخوردگی و بی توجه به آنچه که ممکن است ، اورا از حرکت باز می دارد، پیش می رود شاعراز اشعارش نتیجه می گیرد که برای تغییر آمده است . شاعر با قدرتی که در زبان زنانه اش دارد ، می تواند کلمات را به نفع خود در محورهای مختلف شعری پیش ببرد ، در واقع شاعر بنای مفهومی شعری اش را بدون توجه به زیرساختها و سنتهای کهنه بنا می کند .
حالا
انگشتانی که از ماه بیرون کشیده
با تاخن های رنگی نه ما هگی ام را از گریه بلند می کند
به همین سادگی پستانم را در دهان کودکیم می گذارم تا مادرم
بزرگ شود
دیگر صدای گریه ات این سقف زودباور را روی سرم
خراب نمی کند .
ارتباط شاعر با کلمه به شیوه ای نو و در عین حال به روانی بیان می شود ،در واقع شاعر و کلمه ارتباط عمیقی باهم دارند . در واقع شاعر عناصر و باورهای زنانه خود را بیرون می کشد و از آنها پلی می سازد تا حرفهایش را با صراحت بیان کند و پیگیر خواسته هایش در دنیای حقیقی باشد . شاعر از دنیای مجازی و غیر قابل دسترس شاعرانه و زنانه خودش بیرون می آید و در ارتباط با بیرون و جریان حقیقی زندگی ، ماهیت زنانه را به نحوی متفاوت به تصویر می کشد. به نظرمی رسد آنچه که برای شاعر مهم است در ارتباط قرار گرفتن با ماهیت حقیقی و وجودی خودش به عنوان زنی است که هرگز نخواسته است خود را به واسطه جنسیتش ازجامعه خویش جدا کند، بلکه برعکس به عنوان فردی مطمئن به راهش ادامه می دهد .
همه را خاموش کن نلرز
از پله ها پایین بلغز
از خنده های رنگ پریده ی کودکان ِهمسایه بپر نلرز
از باری های کهنه ی نارنجی
از مادرانی که در کالسکه ی کودکان شان عصا حمل می کنند
بگذر
نلرز
شاعر در بیان رویکردهای متفاوت اجتماعی ،موفق عمل می کند . به نظر می رسد آنچه را که همگان در بیان آن تردید دارند ،شاعر در شعر خود به آن می پردازد به این ترتیب نوعی نوع آوری در شعرش پدیدار می شود . شاعر ترسی از عرفها و روابط رایج اجتماع خود و در هم شکستن آنها ندارد بلکه ترجیح می دهد آنچه را که خود برداشت کرده است به تصویر بکشد .
درسطح شعر، ستیز با جامعه به چشم می خورد ، گرچه اروتیک موجود در شعر حاکی از سرنوشت مشخص شعر نمی باشد،بلکه نشان دهنده نگرش شاعر به روابط حاکم است . برای شکستن این رویه شاعر از هیچ چیز پرهیز نمی کند و تنها پیش می رود .کلمات در ارتباط با هم معناهای اصلی خود را حفظ می کنند و شاعردر این جدال پیروز بازمی گردد .
شاعر میان احساسات زنانه و عواطفش با دنیای بیگانه ، ارتباطی عمیق برقرار می کند ،در نگاه شاعر هیچ چیز بی معنا نیست ، گاهی کلماتی بیان می شوند که اصالت شعر را مشخص می کنند ،کلمات بی مرز به کار برده می شوند بی آنکه برای آنها سرانجامی در نظر گرفته شود و به راحتی تمامی فضای شعری را گسترده تر از گذشته می کنند .
با الفبایی که چیده اند
سنجابی که از گونه شهریور گذشت خواب است
بیدارش نمی کنم
ماه قاچ نیست
تاج هم نیست
رخت آویز است
سال بنفشی که در سینه اش گیر کرده
سهم نگار نیست نازنین است
به نظر می رسد که شاعر گاه و بیگاه دوست دارد از آن فضاها ی زنانه فاصله بگیرد و ماهیت خودش را به صورت مشخص و در عین حال بدون توجه به حد و حصرهای تعریف شده اجتماعی به تصویر بکشد . ماهیت شعر در سطرهای شعر جای می گیرد اما شناختن و بیرون کشیدن این ماهیت ، نشان دهنده ذهن عمیق شاعر در ساختن تناسبات اجتماعی است.
لازم نبود برای خیر مقدم این خانم به به
پیراهنی سرخ به تن کنم
تاج گلی خروس کنم برفرق سرم
توی نافم نگین بکارم
مثل آفتابی داغ شوم در چشم هاش شالاخو فوت کنم تا یخ
بزند کبرا ....
بیان شاعر از عشق در شعر او ،بیان متفاوتی است ، شاعر من ِ زنانه اش را برای ستیز به کار می برد و به نظر می رسد که این تغییر ناخودآگاه باشد . هنر ِشاعر در بیان و وصف نیروها و محرکه های وجودی خودش ، فراتر از محدوده عادی زبان است و به نوعی عکس العمل او به اجتماع منکسر و بیمار گونه ای است که شاعر تجربه اش کرده است . با این حال نگاه او به فرآیندها از مرز خیال می گذرد و در دنیای واقعی رد پای حقیقی اش را به نمایش می گذارد.
از عشق عاشق تر
از جنس باستانی آتش آتش تر
اصلا خود درشت شیطان درشت تر
زبان و کلمه تنها راه جدل و ستیز برای معیارهای غلط جامعه می باشند . شاعر بدون اشاره مستقیم ،فضای شعری خودش را گسترش می دهد و زمان ، شخصیت و ردپای موازین کم رنگ شده انسانی را می توان با جابجایی کلمات و نشستن متفاوت آنها مشاهده کرد .
در خود که خمیده باشم این جا این گوشه تنها
با گوش های من می بینی
با چشمهایم راه می روی
خیره می شوی
در چشم های آن زن و می پرسی چند چه قدر دوستت می دارم
آن زن را و اینجا که مچاله می شوم از درد
در شعرهای زیبا کرباسی آن جسارت زنانه و هویتی که شاید باید سرکوب می شد ه ، وجود خودش را اثبات می کند این هویت زیاد هم از آنچه که از یک زن انتظار می رود، دور نیست و برعکس نمای واقعی شخصیت او ست . شاعر با بیان زنانه و در عین حال جدا از رویکردهای سنتی و قالبهای رایح فضای جدید حسی را ایجاد می کند که هم زنانه است و هم در نوع نگاهش فاقد از هرگونه وابستگی حرکت می کند .
ما جا به جا نمی شویم
چیزی عوض نمی شود
با حرفهای این همه عوضی که پرتاب می کنید در آسمان آبی ام
حرفی سیاه نمی شود
سرفه میانِ خواب تان گلاب
جا عوض نمی کند ما
حتی اگر گوش خوابانده باشید در تخت خواب و خواب هام
همیشه خواب های دیگری فراهم دارم
جانی که جان می کند از من شعر بر زمینی که
روی پستانم می برم
در لزگی و لی لی
لطافت شاعرانه که منشا آن خودآگاه زنانه است در شعرهای او حاضر می شود . در بسیاری از این موارد ناخودآگاه زنانه با موسیقی و رقص جان می گیرد . ظرافت د ر طرح آمال و آرزوهای زنانه به همراه موسیقی و رقص ، فن بدیعی را در بیان نظم شعری بیان میکند . شاعر در گزینش کلمات و واژگان دقت عجیبی به خرج می دهد و درنهایت تمامی کلمات بار معنایی و عمیقی را به دوش می کشند که بیانگر انگیزه و نگاه شاعر به پیرامون خود می باشد.
فدای کاکل بی استخوانت دل به باد نده
اشتباه نگیر
از آن پرنده ها نیست در تصادفی ناگهان خودکشی شود
لرزه لرزه بگیرد با چله چله برف تب کند
توفان و تگرگ نازش کند سهند روی سینه سنگی
شاعر به عنوان یک زن نمی خواهد که از حساسیتهای اجتماع خودش فاصله بگیرد ، بلکه به نوعی مشخص با آنها ارتباط برقرار می کند و در نتیجه در پاسخ به همین رویکردهای اجتماعی و سیاسی ، عضوی موثر از جامعه خود می شود.
همینطور شاعر با حفظ شخصیت مستقل خود با بی پروایی سنتهای رایج و تئوریزه شده را در حیطه زبانی خودش به چالش می کشد . دیدِ شاعر که از ناخودآگاه زنانه او سرچشمه گرفته است نسبت به بسیاری از پدیده های سنتی اجتماع منفی است ، به گونه ای که همه آن چیزهایی را که دیگران به عنوان قوانین رایج پذیرفته اند، می شکند ؛ جسارت شاعر در طرح نوآوریها ی اجتماعی و به سوال گرفتن آنها در بیشتر سطرهای شعرهای زیبا کرباسی دیده می شود .
در چشمان لهیده ی زنی رو به راه که قاب گرفته بود پنجره
او را و پشت شعرهاش ابر کرده باران می بارید
تا اسب سپیدی که سوارش را خورد و پس نداد
جاده آن چه را که با خود برد
له .... له . همه همه همه له
لا الله الال له
آنچه که برای شاعر به عنوان یک زن و یک شاعر مهم است ، گذر کردن از حیطه های دیکته شده فکری و بر پایی دنیای جدیدی می باشد ، دنیایی که در تضاد با باورهای سنتی است و در عین حال راه جدیدی را ورای مرزهای ذهنی زنانه اش می گشاید .
ارتباط شاعر با دنیای عاطفی اطرافش ارتباطی پیچیده است ،شاعر تمامی ویژگیهای ذهنی و زبانی خود را هنگام ارتباط با این دنیای عاطفی نمی گشاید و بیشتر ترجیح می دهد تا رمز گشایی این پیچیدگیها را به ذهن خواننده بسپارد.
کبودی سینه ام را بمالد و بگوید جای پای آفتاب است این
لکه ی درشت
نمی ماند
تب فنجان قهوه ام را بشوید و لبخندی پاره کند میا شعرهام
لباس های زیر و جوراب های شسته و یک جفت بال
در چمدان نیم بسته
پولهایش را با دست های لرزان از لای سینه در کیف پول
صورتی ام جای دهد
از دیگر مشخصه های شعری اشعار زیبا کرباسی ، رونمایی از هویت فرهنگی شاعر است. هرچه بیشتر در راستای شعر حرکت می کنیم ،با خواندن اشعار، ابعاد بیشتری از این هویت فرهنگی نمایان می شود . اکثر اشعار، جغرافیای ذهنی شاعر را در رونمایی هویت فرهنگی اش نمایان می کنند ، انگار که شاعر دوست دارد این هویت را با زبان خودش در سطور شعری به نمایش بگذارد .
شعرم در شهوتی غلیظ تا شعور می آید
آمده ایم در شدن فراتر شدن آماده ایم
باور نمی کنید بفرمایید
در این جشن ترکانه سینه بترکانید
شالاخو.
رونمایی هویت فرهنگی به صورتهای مختلفی انجام می شود ، گاه این روزنمایی با رقص و کلمه و گاهی با ارتباطات مختلف معنایی است ، برقراری این ارتباط شعر شاعر را از ترکیب نوی برخوردار ساخته است.
لزگی که پشت خمپاره بلرزد
لزگی که خُم پاره پاره کند رمین بیاشوبد عشق آشوبه کند
خواب در زبان پاره
زبان در خواب مکاره کند
در افت و خیز نفس ها لزگی
پشت و روی هر هوا لزگیِ
روی نعش هر چه قلابی و مُلابی
نگاه شاعر از یک زندگی به زندگی دیگر در جریان است و در عین حال که زبان را حفظ می کند ردپای خاطراتش را نیز برجای می گذارد .
چگونه مر ا بی اسب و موج و انار لخت و عو ر می کنی
بی آنکه بیایی می آیی
قدم در کوچه هایم از دور می کنی
شراب خانه ی مادربزرگ را دوباره انگور می کنی
در ظرف می چینی روی میز
برای من که هرگز شراب نخورده ام
غم را که این همه بیشتر از این همه ست
جدا از مفاهیم انتزاعی و مستقلی که شاعر توانایی زیادی در پردازش آنها دارد اشعار زیبا کرباسی نشان دهنده هویت زنی است که هرگز نخواسته است سرکوب شود و در واقع شکل و فرم حقیقی خودش را حفظ کرده است . علاوه بر این شاعر در پردازش به سوژ ه های متفاوت شعر ی و بیان رویکردهای جامعه نیز سبک و زبانی نو به کار برده که در همه اینها موفق عمل کرده و آنچه که در پایان می توان گفت این است که اشعار زیبا کرباسی نمونه ای از تجلی هویت و اصالتی مستقل است که در حوزه شعری خودش را به خوبی نمایان کرده است .
http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=31651 .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر