شکار زخمی///یغمای جندقی
منم آن شکار زخمی که فتاده ام به بندت
اگرم بخون کشانی نکشم سر از کمندت
لبت ای بت بهشتی پی د فع دیده ی بد
رخ دلفروز آتش دل دوستان سپندت
تو و بوسه دل آسا من و نقد دانش و دین
همه حیرتم سراپا که بها کنم بچندت
توئی آن نهال طوبی به میان باغ خوبی
نرسد به دست کوته بری از قد بلندت
چو لگام بر گشائی ز پی شکار آهو
نه عجب که صید وحشی دود از پی سمندت
به من ار همی پسندی تو جفای ناپسندان
به خود آن همی پسندم که همان بود پسندت
منشین ترش زمانی نظری به مهربانی
به سرشک تلخ من کن به لبان نوشخندت
به شب دراز هجران چه تفاوت آنکه مارا
همه خار زیر پهلو تو که جای در پرندت
اگرت فروشد ارزان منشین ملول یغما
که تو همچنان نیرزی به پشیزی ار خرندت
لبت ای بت بهشتی پی د فع دیده ی بد
رخ دلفروز آتش دل دوستان سپندت
تو و بوسه دل آسا من و نقد دانش و دین
همه حیرتم سراپا که بها کنم بچندت
توئی آن نهال طوبی به میان باغ خوبی
نرسد به دست کوته بری از قد بلندت
چو لگام بر گشائی ز پی شکار آهو
نه عجب که صید وحشی دود از پی سمندت
به من ار همی پسندی تو جفای ناپسندان
به خود آن همی پسندم که همان بود پسندت
منشین ترش زمانی نظری به مهربانی
به سرشک تلخ من کن به لبان نوشخندت
به شب دراز هجران چه تفاوت آنکه مارا
همه خار زیر پهلو تو که جای در پرندت
اگرت فروشد ارزان منشین ملول یغما
که تو همچنان نیرزی به پشیزی ار خرندت
نمیکردم چه میکردم///یغمای جندقی
بهار ار باده در ساغر نمیکردم چه میکردم
ز ساغر گر دماغی تر نمیکردم چه میکردم
هوا تر می بساغر ملول از فکر هوشیاری
اگر اندیشه دیگر نمیکردم چه میکردم
عرض دیدم بجز می هر چه زان بوی نشاط آید
قناعت گر به این جوهر نمیکردم چه میکردم
چرا گویند در خم خرقه صوفی فرو کردی
به زهد آلوده بودم گر نمیکردم چه میکردم
ملامت میکنندم کز چه برگشتی ز مژگانش
هزیمت گر ز یک لشگر نمیکردم چه میکردم
مرا چون خاتم سلطانی ملک جنون دادند
اگر ترک کُله افسر نمیکردم چه میکردم
به اشک ار کیفر گیتی نمیدادم چه میدادم
به آه ار چاره اختر نمیکردم چه میکردم
ز شحنه شهرجان بردم بتذویر بر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمیکردم چه میکردم
گشود آنچه از حرم بایست از دیرم اگر یغما
رخ امید بر این در نمیکردم چه میکردم
هوا تر می بساغر ملول از فکر هوشیاری
اگر اندیشه دیگر نمیکردم چه میکردم
عرض دیدم بجز می هر چه زان بوی نشاط آید
قناعت گر به این جوهر نمیکردم چه میکردم
چرا گویند در خم خرقه صوفی فرو کردی
به زهد آلوده بودم گر نمیکردم چه میکردم
ملامت میکنندم کز چه برگشتی ز مژگانش
هزیمت گر ز یک لشگر نمیکردم چه میکردم
مرا چون خاتم سلطانی ملک جنون دادند
اگر ترک کُله افسر نمیکردم چه میکردم
به اشک ار کیفر گیتی نمیدادم چه میدادم
به آه ار چاره اختر نمیکردم چه میکردم
ز شحنه شهرجان بردم بتذویر بر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمیکردم چه میکردم
گشود آنچه از حرم بایست از دیرم اگر یغما
رخ امید بر این در نمیکردم چه میکردم
دل دیوانه///یغمای جندقی
ز عشق ار شد دلی دیوانه غم نیست
به ملک پادشه ویرانه کم نیست
امان خواهم ز خط یا رودانم
که در طومار فطرت این رقم نیست
دوام عمر خواهی جام بردار
که دور جام کم از دور جم نیست
مدار جام را پایندگی باد
ز گردش گر بماند چرخ غم نیست
مرا دیوانه خواند عاقل شهر
نمیرنجم که بر مجنون رقم نیست
دمار از من که میدانم براورد
براوردن ولی یارای دم نیست
من از می تائبم لیک ار دهد یار
بگیرم رد احسان از کرم نیست
به سر پویم طریق عشق و بر من
چه منتها که از ضعف قدم نیست
شکست ار یار دلهای پریشان
عبث آن زلف مشکین خُم به خَم نیست
می منصور میخواهم دریغا
دراین میخانه ها زآن باده نَم نیست
از آن یغما کشم دزدیده ساغر
که از میخانه راهی تا حرم نیست
امان خواهم ز خط یا رودانم
که در طومار فطرت این رقم نیست
دوام عمر خواهی جام بردار
که دور جام کم از دور جم نیست
مدار جام را پایندگی باد
ز گردش گر بماند چرخ غم نیست
مرا دیوانه خواند عاقل شهر
نمیرنجم که بر مجنون رقم نیست
دمار از من که میدانم براورد
براوردن ولی یارای دم نیست
من از می تائبم لیک ار دهد یار
بگیرم رد احسان از کرم نیست
به سر پویم طریق عشق و بر من
چه منتها که از ضعف قدم نیست
شکست ار یار دلهای پریشان
عبث آن زلف مشکین خُم به خَم نیست
می منصور میخواهم دریغا
دراین میخانه ها زآن باده نَم نیست
از آن یغما کشم دزدیده ساغر
که از میخانه راهی تا حرم نیست
ره بوسه///یغمای جندقی
در دهانش نه ره بوسه نه جای سخن است
سخن از بوسه در او لقمه پیش از دهن است
بوئی از نکهت آن طره به عشاق فرست
گر چه صد قافله یعقوب و یکی پیرهن است
گر نه زلفت دو هوا آمد و یک بام چرا
موی در تارک و در کردن دلها رسن است
دولت حسن تو تا خلعت عباسی دوخت
روم تا هند در اندیشه طشت و کفن است
آنکه باریکتر از مو کند حکم طناب
طره کافر او کردن اسلام من است
سرو بالای تو نخلی است که کمتر ثمرش
سنبل زلف وکل عارض وسیب دفن است
بوئی از نکهت آن طره به عشاق فرست
گر چه صد قافله یعقوب و یکی پیرهن است
گر نه زلفت دو هوا آمد و یک بام چرا
موی در تارک و در کردن دلها رسن است
دولت حسن تو تا خلعت عباسی دوخت
روم تا هند در اندیشه طشت و کفن است
آنکه باریکتر از مو کند حکم طناب
طره کافر او کردن اسلام من است
سرو بالای تو نخلی است که کمتر ثمرش
سنبل زلف وکل عارض وسیب دفن است
دام نیرنگ تو///یغمای جندقی
دام نیرنگ تو نازم که به بند افتاده است
گردن ما و به پای تو کمند افتاده است
میزند گوی و دلم خون که به جولانگه او
تا سر کیست که در پای سمند افتاده است
میبرم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
گر نه داد از لب شیرین تو دارد پس چیست
کاغذین جامه که بر پیکر قند افتاده است
مینهادم دل سودا زده را سلسله آخ
دست تا کوته و زلف تو بلند افتاده است
دانه خال شبهگون بعذار ناری
بر سر آتش سوزان چو سپند افتاده است
بیستون لاله نروید پی داغ فرهاد
از خم طره شیرین دل چند افتاده است
نیست آن خال سیه بر رخ جانان یغما
از پی چشم بد آتش به سپند افتاده است
میزند گوی و دلم خون که به جولانگه او
تا سر کیست که در پای سمند افتاده است
میبرم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
گر نه داد از لب شیرین تو دارد پس چیست
کاغذین جامه که بر پیکر قند افتاده است
مینهادم دل سودا زده را سلسله آخ
دست تا کوته و زلف تو بلند افتاده است
دانه خال شبهگون بعذار ناری
بر سر آتش سوزان چو سپند افتاده است
بیستون لاله نروید پی داغ فرهاد
از خم طره شیرین دل چند افتاده است
نیست آن خال سیه بر رخ جانان یغما
از پی چشم بد آتش به سپند افتاده است
دام نیرنگ تو///یغمای جندقی
دام نیرنگ تو نازم که به بند افتاده است
گردن ما و به پای تو کمند افتاده است
میزند گوی و دلم خون که به جولانگه او
تا سر کیست که در پای سمند افتاده است
میبرم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
گر نه داد از لب شیرین تو دارد پس چیست
کاغذین جامه که بر پیکر قند افتاده است
مینهادم دل سودا زده را سلسله آخ
دست تا کوته و زلف تو بلند افتاده است
دانه خال شبهگون بعذار ناری
بر سر آتش سوزان چو سپند افتاده است
بیستون لاله نروید پی داغ فرهاد
از خم طره شیرین دل چند افتاده است
نیست آن خال سیه بر رخ جانان یغما
از پی چشم بد آتش به سپند افتاده است
میزند گوی و دلم خون که به جولانگه او
تا سر کیست که در پای سمند افتاده است
میبرم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است
گر نه داد از لب شیرین تو دارد پس چیست
کاغذین جامه که بر پیکر قند افتاده است
مینهادم دل سودا زده را سلسله آخ
دست تا کوته و زلف تو بلند افتاده است
دانه خال شبهگون بعذار ناری
بر سر آتش سوزان چو سپند افتاده است
بیستون لاله نروید پی داغ فرهاد
از خم طره شیرین دل چند افتاده است
نیست آن خال سیه بر رخ جانان یغما
از پی چشم بد آتش به سپند افتاده است
ساغر باده///یغمای جندقی
باده ساغرت از خون دل یاران است
وای اغیار اگر این اجر وفا داران است
زلف در پای تو افتد بتظلم چپ و راست
بسکه در تاب ز سودای گرفتاران است
نیست چشمت ز شبان غمم آگه آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است
دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم زحمت بیماران است
عشق داغ دل فرهاد بخون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامن کهساران است
رخ تو اشک مرا کیست که خود دید و نکرد
هوس باده که آن گلشن و این باران است
محضر آنکه تو در خون کَشیَش روز حساب
خوار چون نامه اعمال گنه کاران است
از دهانت طمع لطف کمی دارم و این
آرزوئی است که در خاطر بسیاران است
یوسفی چون تو به یغما ندهد کس دانم
اینقدر هست که او هم ز خریداران است
زلف در پای تو افتد بتظلم چپ و راست
بسکه در تاب ز سودای گرفتاران است
نیست چشمت ز شبان غمم آگه آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است
دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم زحمت بیماران است
عشق داغ دل فرهاد بخون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامن کهساران است
رخ تو اشک مرا کیست که خود دید و نکرد
هوس باده که آن گلشن و این باران است
محضر آنکه تو در خون کَشیَش روز حساب
خوار چون نامه اعمال گنه کاران است
از دهانت طمع لطف کمی دارم و این
آرزوئی است که در خاطر بسیاران است
یوسفی چون تو به یغما ندهد کس دانم
اینقدر هست که او هم ز خریداران است
خراب غم///یغمای جندقی
ماخراب غم وخمخانه ز می آباد است
ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است
خیز و از شعله می آتش نمرود افروز
خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است
سیل کُهسار خم از میکده در شهر افتاد
وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است
بجز ازتاک که شد محترم از حرمت می
زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته به جائی نرسد فریاد است
گفته نیست گرفتار مرا آزادی
نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است
چشم زاهد بشناسائی سِر رخ و زلف
دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است
گفتمش خسرو شیرین که دل بنمود
که آنکه در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است
هر که یغما شنود ناله گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است
خیز و از شعله می آتش نمرود افروز
خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است
سیل کُهسار خم از میکده در شهر افتاد
وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است
بجز ازتاک که شد محترم از حرمت می
زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته به جائی نرسد فریاد است
گفته نیست گرفتار مرا آزادی
نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است
چشم زاهد بشناسائی سِر رخ و زلف
دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است
گفتمش خسرو شیرین که دل بنمود
که آنکه در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است
هر که یغما شنود ناله گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است
تمنای وصال///یغمای جندقی
دل تمنای وصال رخش از ما میکرد
بی نوائی ز گدائی چه تمنا میکرد
هیچ سودی دلم از کعبه اسلام نبرد
ای خوش آنروی که در قبله ترسا میکرد
دوش در میکده سرمست و خرابش دیدم
واعظ شهر که در صومعه غوغا میکرد
هر نسیمی ندهد خاصیت باد بهار
نکند هر نفسی آنچه مسیحا میکرد
چاره غم نکند مستی می کاش سپهر
خون من در عوض باده به مینا میکرد
بزم بکماز بهشت است بما یزدان کاش
کردی امروز همان لطف که فردا میکرد
گر چلیپای سر زلف تو دیدی زاهد
بر من دلشده تا حکمت پرهیز چه بود
خامه صنع چو آن طلعت زیبا میکرد
سینه دیدم از آن چاک گریبان یغما
که فروغش سخن از سینه سینا میکرد
۱ نظر:
۱ فروردين ۲۵۷۸ / ۲۱ مارس دوهزارونوزده/مسعودعالمزاده/پاريس
۱ / منم آن شکار زخمی که فتاده ام به بندت / اگرم بخون کشانی نکشم سر از کمندت
۲ / علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را / که به ماسوا فکندی همه سایه هما را/ شهريار
سبک شناسى ادبى کارمن نيست امااين شعر شهريار به طرزغريبى به شعر يغماى جندقى شبيهه،انگارکه شهريارقالب روبرداشته با "چيز"ديگه اى پرکرده.
ارسال یک نظر