دریغا از آن روزگار مهین
دریغا ز آئین ایران زمین
دریغا از آن کشور باستان
دریغا ز نام و ز ننگ و نشان
دریغا از آن زیب و فر بهی
دریغا ز تاج و ز تخت شهی
دریغا که گلزار ما خار شد
دریغا ز آئین ایران زمین
دریغا از آن کشور باستان
دریغا ز نام و ز ننگ و نشان
دریغا از آن زیب و فر بهی
دریغا ز تاج و ز تخت شهی
دریغا که گلزار ما خار شد
چراغ فروزان ما تار شد
بسی دور گشتیم زان روزگار
فراموش شد پند آموزگار
به ایران ز بس کین و بیداد رفت
جوانمردی و نیکی از یاد رفت
نمانده در او نام و ننگی بجای
همه پست و تن پرور و سست پای
همه تند و بدخوی و پرخاشگر
همه زشت کردار و بیدادگر
همه گشته تنگ نیاگان خویش
همی زشت خوانند آئین پیش
نه دانش نه بینش نه هوش و هنر
همه آزمند و همه کینه ور
دروغ آمده چیره بر راستی
دل و جان پر از تنگی و کاستی
ز داد و دهش نیست نام و نشان
سراسر فریب و فسون و زیان
دهن ها پر از یاوه و ناسزای
همه ژاژ گوی و همه هرزه خای
دل و مغز از مهر و اندیشه دور
گروهی ز خود رفته و گنگ و کور
فسونگر، تبه کار و جادوی باز
فرو رفته در کینه و رشک و آز
تنی در میان مرد فرزانه نیست
در این جغدها مهر کاشانه نیست
نداند کسی مرز کوروش چه بود
نداند کسی شاه دارا که بود
سخن نیست از کشور بابکان
نه از چهارصد سال ساسانیان
بر ایران و ایرانیان وای وای
بر این مشت کور و کران وای وای
گر از گور سر برکند داریوش
از این خاک خاموش افتد ز هوش
شگفت آرد از کشور و مردمان
هراسد از این دخمه ی مردگان
نه بیند در آن گلشن و روشنی
تبه گشته در چنگ اهریمنی
اگر باز بشناسدش داریوش
برآرد همی با فسوس این خروش
شود دوزخ زشت، زیبا بهشت
برام کس که راه نیاکان بِهِشت
دریغا که افسرده کانون ما
فسردست با آن دل و خون ما
دریغا که بیداد اهریمنی
ربودست ز ایرانزمین روشنی
دریغا که این خانه ویرانه شد
زغن را و روباه را لانه شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر