عریانی
اسماعیل وفا یغمائی
خورشید عریان بر می آید
بی هیچ شرم و آزرمی
و ماه نیمه شب عریان عریان
با پیکر نقره فامش
غلتان غلتان در بستر کبود کهکشان
چون عروسی کامیاب از کامجوئی شبانه،
دریای بیکرانه بی هیچ جامه میلغزد
اسماعیل وفا یغمائی
خورشید عریان بر می آید
بی هیچ شرم و آزرمی
و ماه نیمه شب عریان عریان
با پیکر نقره فامش
غلتان غلتان در بستر کبود کهکشان
چون عروسی کامیاب از کامجوئی شبانه،
دریای بیکرانه بی هیچ جامه میلغزد
کف زنان و دف زنان
از عریانی خویش بر عریانی خویش
با وزن ها و قافیه های بی پایانش،
خاک عریانست و کوه سربلند
و توفان
مست بی لباس
تازنده در میان نخلهای عریان روستای گمشده من
با بوسه های عریانش،
حقیقت عریانست
چون خدائی که جامه های چرکین رسولان دروغین را
به دوزخ افکنده است
و میدرخشد عریان در شکوه زیبائی خویش
چون خورشید و ماه و دریا و توفان وتوفان و خاک
که همه مغرور زیبائی عریانی خویشند
و من دیریست، از ایشان آموخته ام
از بیابانهای عریان نوجوانی خویش
و ازآن دو تن که در بهشت عریان بودند
تا عریان باشم چون این همه
پر شکوه و بی هراس
با هزار خنجر بر سینه
و پشت
بی هیچ جامه و آئینی
مگر عریانی عشق و گناه،
وتو چه داری با خود
چه داری باخود ای خواجه – خاتون
مگر هزار جامه هر یک هزار رنگ
تا عریانی نزار و غم انگیز خود را
با این همه شوکت دهی
و در هراسی
در هراسی بی پایان
از عریانی بی شکوه خویش
در هراسی...........
پنج آذر 1398
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر