اسماعیل وفا یغمائی
به ماهتاب رخت، شام تیره افشان کن
مرا چو زلف خود ای ماه من پریشان کن
بر آ چو ماه شب چارده به ظلمت شب
دل مرا به غزل مست مست مستان کن
نیاز نیست به ساقی،به می، به پیمانه
تو هر سه را ز لبت بر لبم می افشان کن
منم که مست توام ای تمام هستی من
مرا تو نیست کن وآشنای هستان کن
بهار آمد و نوروز و در تمام شبان
مرا تو روز نوئی، نازنین زمستان کن -
به برکشیدن جامه ز برف گرم تنت
بهار را به زمستان بیا!شکوفان کن
تن تو خواهم وپنهان ندارم این مقصود
بیا مرا به تن خویش قصد این جان کن
تن ات بمن بسپار و بگیر جان مرا
مرا تو ای دل و جان!جان جان جانان کن
لب تو اجنبی است و حرام کرده فقیه
«وفا» ببوس و توکل به لطف یزدان کن
اول فروردین 2579 ایرانی
1399 تحمیلی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر