نعمت آزرم
اشاره
چکامهي «پادافراه نامک» نخستين بار در ديماه ۱۳۶۲ خورشيدي - دومين سال پرتاب شدنم به خارج از کشور - در دفتري مستقل، در پاريس، انتشار يافته و سپس چند بار بازچاپ شده و همچنين در گزيدهي شعرهايم تا سال ۱۳۷۲: «از سنگلاخ و صاعقه و کاروان» - انتشارات باران - سوئد و چاپهاي بعدي آن گزيده نيز آمده است... و اکنون در پيوند با سالگرد انقلاب بهمن ۱۳۵۷، براي بازخواني و براي آگاهي نسل جوان کشورمان از بد و نيک کارنامهي پدرانشان و آنچه که بر آنان و ايران رفته است، عرضه ميشود... و در پاسخ به اين پرسش مقدر که چرا بهرغم يقيني که در اين چکامه به نابودي حکومت ديني موج ميزند، پس از اين همه سال هنوز طلسم شوم جمهوري اسلامي نشکسته است، ميگويم: سي سال در عمر کشوري که سي سده تاريخ مدون دارد، پلک زدني بيش نيست، اگر چه زيان و آسيب اين سي سال بيش از سد سال باشد که دريغا هست. گويي به قول خودم: يکبار حکومت وطن ما بدهي داشت / تا شيخ کند فاش زخود هرچه نهان است!
۱. معناي
واژگان دشوار به ترتيب در پايان شعر آمده است.
۲. بيتهايي
که به موضوعات خاص تاريخي و اجتماعي اشاره دارند، به شمارش آمده و در پايان شعر،
نسبت آن اشارات، روشنگري شده است.
اي دَد پتياره اي گُجَستکِ پُر فند
اي دل ِ آزاد گان به کينِ تو در بند
خلطِ فُتاده برون ز سينهي تاريخ
غدهي چرکين ِ عقدههاي پس افکند
عقدهي ده قرن آرزوي خلافت
از پي ِ آن جنگهاي سخت ِ نهاوند (۱)
جوشش ِ انبان ِ چرکزخم ِ قرون را
از دل ِ آن سرگذشت ِ شوم، برآيند
هيچ نه در چشم ِ بي حياي تو شرمي
هيچ نه در چهرهي عبوس ِ تو لبخند
هيچ نه حرمت تو را به هيچ حريمي
هيچ نه در باورت تعهّد و سوگند
اي دَد ِ خونخوارهاي گجستک ِ دژخيم
اي تو به دوران، بهين تجسّم بيوند
خنده به دوران ِ تو گُريخت ز لبها
شهد ز بس تلخي ِ تو رفت زهر قند
تشنهي خون ِ دمادمي و هماره ست
دست و دهانت زخون ِ خلق حنا بند
سير نشد چشمهاي تشنهات از خون
باز نشد گوشهاي بستهات از پند
بانگ ِ پسر زين سويت که: هاي پدر کو؟
واي ِ پدر زان سويت که: چون شده فرزند؟
خانه بنگذاشتي که نيست عزا دار
هيچ نماندي به هيچ چهره شکرخند
از تو به يک سينه نيست هيچ دلي شاد
از تو به يک خانه نيست خاطر ِ خرسند
در همه ايران نماند بانوي ِ مادر
کو نخراشيد رُخ به سوگ ِ جگربند
جان و تن پاک بانوان وطن را
چون تو نيازرد هيچ دشمن دُژوند
ديو سرشتي و گورزاد که پوشي
آن همه زيبايي ِ شريف به روبند
حلق ِ بسا زن که کرد نام تو فرياد
حلقه شدش دار، هديه جاي گلوبند
آن چه توکردي نکرد لشکر چنگيز
روز بلا در سرخس و توس و نهاوند
آب ِ وضوي تو اشک ِ ديدهي طفلان
مُهرِ نماز ِ تو مغز ِ مرد ِخردمند
دشمن فرهنگ و دانش و هنري زانک
بهره نباشد ازين سه نيز تو را اَند
بي سببي نيست اينکه ورد ِ زبانت
طعنه به دانشور است و مرد ِهنرمند
هرچه خردمند و پاک نزد ِ تو ناخوش
هرچه عوامِ و پليد بر تو خوش آيند
ني سَده و مهرگان و شوکت ِ نوروز
ني همه آن سور و بزم آخر ِ اسفند
يک سده سامانههاي روزبهي را
بازستاندي ز مردمان ِ اَهومند
دودهي ضحاکي و نبيرهي حجّاج
گرچه به زشتي نه با تو اند همانند
پيش پدر ميکني شکنجه پسر را
هم جلو ِ چشم ِ مام، کودک ِ دلبند
کُشتهي کين تو و به بند ِ تواندر
کودک نَه ساله هست تا نَوَد و اَند
قحطي و بيداد و قتل ِعام کمَت بود
باز فکندي به مرز، آتش ِ آفند
زآتش آز تو و پليد تر از تو
هستي ما سوخت در کرانهي اَروند
بو که نماند تو را نوادهاي از پي
زانکه نماندي به کس نبيره و فرزند
آنچه تو داري نه دل که سنگ ِ سياهست
ور نه دل اين گونه نيست تيره و نَخچَند
قلب ِ خداي تو نيز سخت و سياهست
مي سزد آن قلب را ز ريشه و بُن کند
*
بالغ بر بيست سال پيش ازين نيز
زي تو نبشتم يکي چکامهي دلبند (۲)
زانکه به تبعيد ميبُدي چو من امروز
زانکه تو با يزد گرد داشتي آفند
زانکه مرا بر تو اين گمان ِ خطا بود
اين که تويي مرد ِ دادخواه ِ فرهمند
خود تو گواهي چه نقشها که نُمودي
تا که نشستي چنين به حيله بر اورند
شرم که هرگز نميگُزيد تو را خلق
آنهمه سر گر نبُد به آخور ِ شه بند
درد که در قحط سال ِ مرد، به ناچار
همچو مني شد به مهر ِ همچو تو پابند
پردهي مِه دود کين شاه بنگذاشت
چهره درستت ببينم از پس ِ روبند
بود افق آنچنان گرفته که در چشم
ديدهي افعي نُمود داشت چو ياکند
روزني آزادي آفتاب اگر بود
کي گُهر انگاشتيم مُهرهي خربند
نفرت از شاه « درد ِ مشترک »ي بود
بين دو نسل ِ فهيم رشتهي پيوند
پير و جواني که زير چنبرهي زور
چاره نبُدشان مگر تحمّل يا بند
مردم محروم از کرامت ِ انسان
منع ز هرگونه حرف ِ چون و چرا چند
تا که زهر سينه خاست شعلهي فرياد
دود ِهراس از فراز شهر پراکند
خواب ِ تو آشفت و خواب ِ شاه نياشفت
زانکه نبودش غريو ِ خلق خوش آيند
همچو سخنگوي خلق چهره نمودي
حيلهي تو خلق را به دام تو افکند
لاف زدي از حقوق مردم آزاد
وينکه بَسَنده کني به موعظه و پند
پيش رهت صاف کرده بود شه از پيش
هرچه که ميبود برج و کندک و رهبند
مزدکي و سربدار و کاوه تباران
کشته و تبعيدي و شکسته و در بند
زاغه نشينان سپاه منبر و پرخاش
گرد کلان شهرها به سان ِ کمربند
با همه اينها در اين مقام نبودي
بود اگر چشم باز و جان خردمند
ننگ بر آن يزدگرد کز ستم او
خلق به چونان تو شد مُباهي و خرسند
تا که بدانست شاه و شيخ دو شاخند
از تنهاي کش سزاست کز پي و بُن کند
زان که يکي از دو شاخه قطع اگر شد
شاخهي ديگر شود دوچند توانمند
*
گرچه از اين پيش نيز هم به سه دفتر (۳)
کنده ام از چهرهي پليد ِ تو روبند
باز نيايم، دل ِ تپندهي ايران
حضرت ِ فردوسي آن بزرگ خداوند
خواسته تا از چَکاد ِ شعر ِ بلندم
با سر آويزمت به عبرت ِ ديرند
تيغ زبانم نگر که چون به مکافات
بازکند بند ِ استخوانت از بند
هم به همان وزن و قافيت که ستودمت
پوستت از استخوان همي سزدم کند
آنچه نبودي سزاش بازستاندم
درخورت اين آمداي گُجَستک ِ پُرفند
هاي که آوار ِ واژه واژهي شعرم
بر سرت اينک چو صخره صخرهي الوند
گرچه تو را اِنس و جن به بيت هزار اند
بيت تواني اگر بياور همچند
زينهمه بگذشته اين چه وعده خلافي ست
سال ازين پيشتر، چهارده و اند،
نامه نبشتي که هست آخر ِ عمرت
وعده و قول ِ خلاف تا کي و تا چند؟ (۴)
*
ديدهي اين برج ِ ديد باني ِ ايران
قلّهي اين کوه عرش ساي دماوند،
ديده بس آوازِ تُرکتاز ِ انيران
زان سوي آمويه تا کرانهي اروند
ديده بـس اســــکندر و قُتَيبه و چنگيز
همرهشـــان مردمي بهوش و توانمند (۵)
آمده و رفتــــه اند يکســـــره برباد
گرچه به مســند نشسته اند دمي چند
کيســــتي اي پيــــــرِ گورزاد که خواهي
با دو سه فيضيّه روضه خوان ِ دَد و دَند
چوب نهي لاي چرخپويهي تاريخ
با رَجَز و سِحر و ياوههاي زبان بند
چند چُنين خويشتن به خيره فريبي
با سخناني به ذوق ِ عام خوشايند
نيست مگر باورت که خلق ِ جهاني
زي تو نظر دوخته به سُخره و نِشخند؟
هيچ نه در نيم جملههاي تو ربطي
هيچ نه در بين خُطبههاي تو پيوند
ننگ که جز اُقتُلو به جمله نداني
از خبر و فعل و مبتدا و پساوند
هستي آن گـَـنده اژدها که فريدون
هِشـت ترا بند در مُغاک ِ دماوند
بعد ِ هزاران سَده زگور ِ اساطير
برشدهاي ناگه و گسيختهاي بند
خود به گُماني زخويش وهيچ نداني
کز تو زمان قرنها گسيخته پيوند
دودهي هر سربدار و کاوه و مزدک
بستــــه به نابودي تو تنگ کـــــــمر بند (۶)
کاوه و مزدک به سنگرند هزاران
رزم تو را شيرهاي شرزهي ارغند
جُستن ِ کين تو را به شهر و به جنگل
غرق سِلاحند پور و دخت برومند
ويژه هزاران نَبَرده هموطن کرد
بر تنشان از دو نسل رزم، کـَژاگند
خواب حرامت که در سراسر ايران
نعرهي هر سر بدار زلزله افکند
گرچه شقي چون تو نيست، نيز چو اين نسل
شير به ميدان نديده ديدهي ديرند:
زان سوي مرزِ گمان و طاقت ِ انسان
زان سوي ظرف ِ زمان و حِلم ِ خداوند
هرچه دروشان کني دوباره برويند
تا که بروبندت از اريکهي اُورند
هيچ نه با قصدشان تزلزل و ترديد
هم نه جلودارشان تضرُّع و ترفند
ور که گريزي به کوه قاف و نهاني
باره برآري به گرد ِ خويش ز نخچند
نيست رهائيت از عقوبت و اين بار
ريشهي نسل ِ تو را ز بيخ برآرند
سخت بکوبندت آنچنان که ببيني
باد به هر گوشه ذرههات پراکند
ليک تو تنها نئي پليد که باشند
جملهي اصحاب نيز با تو همانند
دودهي هر اجنبي که تاخت به مايند
کاين به مغول مانَد آن تازي دُژوند
در دو سوي پُر درخت آن دو خيابان
پاي به گودا و سر به سينهي «دربند»،
منظره بيني شگفت، مانده نگونسار
بسته به دستار، لاشههاي تنومند
مردم ايران به بار گاه جماران
پايه نمانند و سايه بان و سُتاوند
ديدي هر آنچت سروده بودم آن شد
بارهمان گونه هست حال و فرايند
«دير نپايد چُنين شبان نفس گير
زود زند صبح انقلاب شکرخند
وز وزش خشم خلق باز ببينيم
کز افق اين ابرهاي تيره پراکند»
*
باز گلستان دمد به دامن ِ صحرا
فصل شِتا را بهار هست پي آيند
دشت شود زنده از تبسّم ِ خورشيد
باغ شود تازه از تنفس ِاســـــــفند
جلوه کند زيرِ آفتاب ِ بهاران
خوشهي منشورِ يخ به گونهي جَلوند
شانه زند باد برف ِ گيسوي البرز
چکـّه کند يخ از آبگينهي آوند،
ــ آه از آن لحظهاي که در پي ِ هجران
ديده کنــم باز برجمال ِ دماوند
آتش اين سينه را فرو بنشانم
زآبي ِ آن بيکرانه با نفسي چند
سوي نيايم شَوَم به توس ِ خراسان
بار دگر بوسم آن حريم کرامند ــ
باز ببينم که بوي سنبل و ريحان
جان جهان را به لطف ِ خويش پُرآگند
واي چوهفتاد شهر مام ِ خروشان
باز بجويند گورِ گمشده دلبند
پلک ببندد ز شرم ديده يخورشيد
سينهي گلزار ِ خاوران چو گشايند
کشور ايران چو گاهواره بلرزد
دست چو مادر نهد به تربت ِ فرزند
هرچه شقايق دَمَد به دامن ِ البرز
زي شهدا آورند و باز کم آرند
سور فراهم کنند از پي اين سوگ
بازکند خلق باز لب به شکر خند
نغمهي آزادي و محبت و شادي
موج زند تا به اوج ِ عرش ِ خداوند
شيخ برانند سوي دخمهي تاريخ
بيت ببندند و روي بيت پَژاوند
ريشهي اين نخل ِ نوحه را بدر آرند
نيز به گِردَش هرآنچه هرزه و فرغند
نغمهي باران ِ شعر ِ پاک بشويد
هستي اين ضجّه منجِلاب ِ پُر از گند
خلق بنوشد به شعرِ دلکش حافظ
پاي بکوبد به گِرد ِ کُندُر و اسپند
گرم برقصند پور و دخت، به ميدان
پاي بکوبند شاد و دست فشانند
جان شُکُفَد چون به رقص دختر ِ شيراز
بازکند بندهاي گيسوي گُلبنــــد
شاد شود جانِ پاک ِ مزدک و ماني
زند بخوانند و خسرواني و پازند
هيچ نمانَد نخوانده درس زن و مرد
هيچ نمانَد نبرده رنج توانمند
بهرهي ملي که زان ِ جملهي خلق است
جمله کند بهره مند، درخور و همچند
پرچم ايران ـ زدوده نقش ِ شه و شيخ ـ
پاي کند سفت بر چکادِ دماوند:
سايهي صبحش دراز تا دل ِ قفقاز
پرتو عصرش بلند تا به سمرقند!
بوي بهاران وزيده، هاي مغيره!
هست زمستان ِ سخت، حال اگر چند
تا برسد آن بهار شبچرهات را
زي تو فرستادم اين چکامه چو گَـَـلوند
بو که بخوانيش زود و دير نماني
جانت زتن بگسلد به ضربت ِ اين فند
مقطع شعرم به فال قطع تبارت
نيست جزين مقطعت به قطع تو سوگند!
پاريس ـ دي ماه ۱۳۶۲ خورشيدي
معاني واژگان:
پتياره: موجود اهريمني، بدکار
گجستک: ملعون
بيوند: بيوفايي
دژوند: بدمذهب، ملحد، فاسق
اند: اندکي
اَهومند: سزاوار و داراي بزرگي و سرافرازي
آفند: جنگ، دشمني
نخچند: آهن، ريم آهن، سنگ سخت
هستي ما سوخت در کرانهي اروند: اشاره به جنگ تحريکي ايران و عراق
ياکند: ياقوت
کندک: فارسي واژهي عربي شدهي خندق
چکاد: قله
ديرند: روزگار
انيران: بيگانه
دند: کودن، فرو مايه، ابله
زبان بند: اوراد و عزايم براي بستن دهان مخالفان
ارغند: خشمگين
نبرده (نبرد+ ه پسوند اتصاف): جنگاور، دلير.
کژاگند: نوعي زره که زير لباس ميپوشند.
اُورند: تخت، سرير
سُتاوند: بالاخانه، رواق، صُفّه
فرايند: سرانجام و حاصل ناگزير هر آغاز.
جلوند: چلچراغ
پُرآگَند: ( از فعل آکندن ) انباشتن، پر کردن
پژاوند: قفل چوبين، کلون
فرغند: پيچک، گياه هرزه.
مغيره: سردار عرب، فاتح مدائن
گَـَـلوند: چيزي که به رسم هديه ميفرستند.
يادداشتها:
۱ـ از پي آن جنگهاي سخت نهاوند
اشاره به جنگ بزرگي که در نزديکي نهاوند ميان عربهاي مهاجم و سپاهيان
ايران روي داد و به پيروز عربها انجاميد. عربها اين جنگ را فتح الفتوح ناميدند.
به روايت تاريخ طبري هزاران زن و کودک ايراني جزو غنايم به اسارت
روانهي مدينه شدند تا در فاصلهي ميان بازارهاي برده فروشي عُمَر بگذرانند و
پذيراي ناگزير رفتارهاي غير انساني باشند. چنانکه روزي عُمَر در بارهي اين زنان
اسير گفت: « من از فزنداني که از اين زنان به وجود خواهد آمد به خدا پناه ميبرم! »
۲ـ زي تو نبشتم يکي چکامهي دلبند
اشاره است به قصيدهي به نام تو سوگند. اين قصيده در چهل و
چند بيت به تاريخ بهمن ۱۳۴۳، در پي تبعيد آن پير ِ هيچ باور ِ ايمان
سوز به ترکيه ـ به خاطر سخنراني ضد کاپيتولاسيون معروفش در تاريخ ۴ آبان ۱۳۴۳ ـ سروده شده بود و با اين مطلع آغاز ميشد:
اي ز وطن دور اي مجاهد در بند
اي دل اهل وطن به مهر تو پيوند...
اين قصيده، بي نام سراينده اش در همان ايام در تهران، از سوي خوشنويسي
ناشناس، مخفيانه چاپ شد و به مخاطبش نيز رسيد و آن پير ِ هيچ باور ِ ايمان سوز ضمن
پاسخ به نظرخواهي يکي از شاگردانش در نجف (که با عرضهي دفتر شعر پيام من، چاپ
اول، آبان ماه ۱۳۴۷، انتشارات توس، تهران، ـ از سوي خودش به ايشان) نظر کتبي او را در بارهي شاعر خواسته بود، به اين قصيده اشاره دارد: « گرچه جناب آقاي آزرم را ملاقات نکرده ام لکن تا اندازهاي از روحيات
ايشان اطلاع دارم. قبلأ هم پس از انتقال به عراق قطعه شعري که حاکي از افکار ايشان
تا اندازهاي بود ملاحظه نموده ام و اينک نيز پيام بلند پايه را ديده و از ايشان
تشکر ميکنم...سلام مرا به آقاي آزرم و هر کس که در فکر چاره است ابلاغ نماييد. »
قصيدهي به نام تو سوگند به نکات مهم سياسي در سخنراني معروف آن پير ِ
هيچ باور ِ ايمان سوز مانند: کاپيتولاسيون، وام از آمريکا و... تأکيد داشت و انقلاب ضد سلطنتي به
صراحت پيش بيني شده بود:
خواست چو اهريمن پليد وطن را
يکسره سودا کند به غير به ترفند،
خواست چو با وام غير ـ دام مذلت ـ
طوق اسارت به گردن وطن افکند،
داد چو بيگانه را جواز جنايت
خواست چو اين ملک را زننگ بياکند،
همت پاکت نداد رخصت خواري
نعره زدي کاين بساط تاکي و تا چند...
دير نپاييد چنين شبان نفس گير
زود زند صبح انقلاب شکرخند
وز وزش خشم خلق باز بينيم
کز افق اين ابرهاي تيره پراکند...
اين قصيده و قصيدهي ديگري به نام رهبر برگزيده ـ ۱۳۴۸ ـ ( در پيوند با دستگيري و مرگ آيت الله سعيدي در زندان سياسي )
همراه با قصيدهي بلند نامهي مردم ايران که در تاريخ آذر ۱۳۵۷ در زندان کميته سروده شده بود و در روزنامهي اطلاعات شمارهي شاه
رفت به چاپ رسيد، سرانجام يکجا در دفتري به نام ( سه نامه به ... ) از سوي
انتشارات نويد، اسفند ۱۳۵۷ در تهران منتشر شد.
مضمون اين توضيحات همراه با متن دستنويس پاسخ استفتاء، دريادداشتهاي
آخر مجموعهي شعر گلخون، چاپ اول، بهمن ۱۳۵۸، انتشارات تيرنگ، تهران، آمده است.
۳ـ گرچه از اين پيش نيز هم به سه دفتر
کنده ام از چهرهي پليد تو روبند
اشاره است به مجموعهي شعرهاي گلخون، تهران، بهمن ۱۳۵۸ و گلخشم، تهران، شهريور ۱۳۶۰ و به هواي ميهن، پاريس، ارديبهشت ۱۳۶۲.
چاپ مجموعه شعر « گلخشم » در چاپخانهي زر واقع در لاله زار تهران
تمام شد.« گلخشم » صحافي شده و در جريان خروج از چاپخانه بود که به گزارش يکي از کارکنان
تودهاي چاپخانه، پاسداران به چاپخانه و هم به خانهي من ريختند. به من که پنهاني
ميزيستم دست نيافتند اما از آن تاريخ همسر و همراه نويسندهام رؤيا و فرزندانم
نيز آواره شدند و در پي آيندهاي ناگزيرش، مصادرهي خانه و کتابخانه و آوارگي و
پرتاب شدنم به خارج از ميهن، در برابر ازدست دادن همسر و فرزند ـ رؤيا و نيما ـ
کمترين آسيبي بود که از اين رهگذر متحمل شدم و ميشوم. اما گزارش آن تودهاي از
چاپخانه و پي آمدهايش در حقيقت ادامهي همان جريان رهنمودي بود که هفت، يا هشت ماه
پيش از آن تاريخ در يکي از نشريات حزب توده ـ در راستاي مبارزهي عمومي با ضد
انقلاب! ـ داده شده بود. به اين معني که در تاريخ بهمن ۱۳۵۹ در مجلهي مردم براي جوانان توده که به امنياز روزنامهي مردم ارگان
رسمي حزب توده، در تهران منتشر ميشد، مقالهاي نوشته شده بود به نام: نگاهي به
شعر بعد از انقلاب. در اين نوشته شعر بعد از انقلاب به دو بخش کلي تقسيم شده بود:
شعر انقلاب و شعر مقابل انقلاب. و بخش دوم يعني شعر مقابل انقلاب، خود باز دو بخش
ميشد: شعر ليبرالي! و شعر ضد انقلاب! اما شعرهاي بخش اول يعني شعر انقلاب، نمونههايش
همگي از روزنامهي مردم و جمهوري اسلامي نقل شده بود. شعرهاي ليبرالي، از روزنامهي
ميزان و انقلاب اسلامي. اما نمونهي شعرهاي ضد انقلاب از نامهي کانون نويسندگان
ايران و آزادي ارگان جبههي دموکراتيک ملي ايران، آورده شده بود. نويسندهي مقاله
با نقل سطرهايي از شعر شمارش معکوس من از شمارهي شهريور ۱۳۵۸ روزنامهي آزادي، اينگونه اظهار عقيده کرده بود: «... چنين است که
شعر ضد انقلاب، رهبر انقلاب را وقيحانه به حجّاج تشبيه ميکند:
تا گردباد ِ تيرهي توفان فرو نشست به رگبار
تا چشم را مجال تماشاي صحنه شد
ناباورانه شعبدهاي ديديم:
ديديم اي دريغ که سلمان نيست
ديديم اي شگفت که حجّاج است!
و مردم را به قيام عليه رهبري انقلاب دعوت ميکند و آرزوي پيروزي ضد
انقلاب را دارد: چندان مجال ماندن حجّاج نيست!»
و اندوها که اين مقاله به عکس بزرگ سياوش کسريي مزين بود. با عنوان « شاعر مردمي ».
۴ـ نامه نبشتي که هست آخر عمرت
وعده و قول خلاف تا کي و تا چند
اشاره به جملهاي از اظهار نظر آن پير ِ هيچ باور ِ ايمان سوز که در
سال ۱۳۴۸ نوشته بود: « من
روزهاي آخر عمرم را ميگذرانم و مع الاسف نتوانستم خدمتي به اسلام عزيز و مسلمين
بنمايم...! »
موضوع و روند اين اظهار نظر ـ چنانکه پيشتر اشاره کرده ام ـ از اين
قراراست که در پاييز ۱۳۴۷ چاپ اول منظومهي بلند پيام از سوي
انتشارات توس تهران منتشر شده بود. پيام قصيدهاي است در دويست و هشتاد و چند بيت
که به مناسبت آغاز چهاردهمين قرن بعثت پيغمبر سروده شده است. پيام در مسابقهي
شعري که به همين مناسبت از سوي حسينيهي ارشاد در تهران ترتيب يافته بود ـ بدون
خبر و شرکت من درمسابقه ـ به عنوان برندهي ممتاز شناخته شده بود. در نجف، منظومهي
پيام از سوي يکي از شاگردان آن پير ِ هيچ باور ايمان سوز همراه با نامهاي در
ستايش شاعر به « محضرمرجع تقليد شيعيان جهان... » تقديم و درخواست اظهار نظر در بارهي
شاعر شده بود و آن پير ِ هيج باور ِ ايمان سوز در ذيل همان نامه، ضمن اظهار نظر در
بارهي شاعر به مسايل سياسي و اجتماعي پرداخته بود. از جمله اين که « اميد است که
طبقهي جوان که به سرديها و سستيهاي ايام پيري نرسيده اند با هر وسيله که
بتوانند ملتها را بيدار کنند. با شعر، با نثر، با خطابه، کتاب و آن چه موجب آگاهي
جامعه است. حتي در اجتماعات خصوصي از اين وظيفه غفلت نکنند. باشد که مردي يا
مرداني بلند همت و غيرتمند پيداشوند و به اين اوضاع نکبت بار خاتمه دهند... »
در زمستان سال ۱۳۴۹ ـ پيش از بازداشت و زنداني شدنم در پيوند
با انتشار مجموعهي سحوري، فتو کپي اين پرسش و پاسخ در مشهد به دستم رسيد.نکتهي
قابل تأمل اين که نام پرسشگر ـ که در حريم امن نجف، در کنار مرادش نشسته بوده است
ـ هم در امضاي خودش و هم در خطاب پاسخگو به ايشان ـ به احتياط شرعي در فتوکپيهاي
تکثيري حذف شده بوده است! نمونهاي از فداکاريهاي روحانيت مبارز! فتو کپي اين سند
در بخش يادداشتهاي آخر مجموعه شعر گلخون آمده است.
۵ـ ديده بس اسکندر و قتيبه و چنگيز
همرهشان مردمي به هوش و توانمند
«... هر باري اهل بخارا مسلمان شدندي و باز چون عرب بازگشتندي ردّت
آوردندي،و قتيبة بن مسلم سه بار ايشان را مسلمان کرده بود، باز ردّت آورده کافرشده
بودند، اين بار چهارم قتيبه حَرب کرده شهر بگرفت. و از بعد رنج بسيار اسلام آشکارا
کرد، و مسلماني اندر دل ايشان بنشاند به هر طريقي کار بر ايشان سخت کرد، و ايشان
اسلام پذيرفتند به ظاهر، و به باطن بت پرستي ميکردند، قتيبه چنان صواب ديد که اهل
بخارا را فرمود يک نيمه از خانههاي خويش به عرب دادند، تا عرب با ايشان باشند. و
از احوال ايشان با خبر باشند، تا به ضرورت مسلمان باشند، بدين طريق مسلماني آشکار
کرد. و احکام شريعت بر ايشان لازم گردانيد، و مسجدها بنا کرد،و آثار کفر و رسم
گبري برداشت، و جدّ عظيم ميکرد، و هر که در احکام شريعت تقصيري کردي عقوبت ميکرد،
و مسجد جامع بناکرد، و مردمان را فرمود تا نماز آدينه آوردند. فرمود تا هر آدينه در آنجا جمع شدندي، چنانکه هر آدينه منادي فرمودي،
هر که به نماز آدينه حاضر شود، دو درهم بدهم. و مردمان بخارا به اول سلام در نماز
قرآن به پارسي خواندندي، و عربي نتوانستندي آموختن. و چون وقت رکوع شدي ؛ مردي
بودي که در پس ايشان بانگ زدي « بگنيتا نگينت » (۱). و چون سجده خواستندي کردي بانگ کردي « نگونيانگوني » » (۲).
و به مسجد جامع بيشتر کس حاضر نشدندي، و درويشان رغبت نمودندي بدان دو
درم تا بگيرند، اما توانگران رغبت نکردندي...» ( تاريخ بخارا )
۶ـ دودهي هر سربدار و کاوه و مزدک
بسته به نابودي تو تنگ کمربند
در اين شعر ـ و در تمامي کارنامهي شعري من ـ از انقلاب تا کنون همه جا
واژهي سربدار و کاوه و مزدک به ترتيب اشارهي سمبوليک به طيف نيروهاي مجاهد، ملي
و چپ مستقل و ملي است. همچنانکه واژهي يزدگرد به شاه، و ضحاک. حُجّاج و مُغيَره و قُتَيبه اشاره به آن پير ِهيچ باور ِ ايمان سوز
است که واضح است.به همچنين واژه شيخ اشاره به مافياي قدرت جهل و جنايت است و نه در
معناي مثبت اين کلمه در ادب کلاسيک فارسي.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ
۱ـ نگونبان کنيد ۲ ـ نگونبانگون کنيد
۱ نظر:
بسیار زیبا و عالی سرودید استاد آزرم. اما شما یک پوزش خواهی به مردم ستمدیده و له شده در زیر چکمه های خمینی و رژیمش بدهکارید. اگر چه پوزشخواهی تغییری در ساختار سیاسی ایران ایجاد نمیکند اما حداقل شاید شاید مردم بخصوص میانسالان و جوانان و نوجوانان امروزی شما و امثال شما را ببخشند. استاد اسماعیل خویی به اشتباه خود اعتراف کرد و پوزش خواست و شما خود دانید.
ارسال یک نظر