غزل . به فتوای عشق
اسماعیل وفا یغمایی
باده حرام و عشق حرام و طرب حرام
من را ولی هر آنچه حرام است شد مرام
من را حلال کرده لب یار و جام می
با اذن عشق تا که بگیرم ازین دو کام
از دین گریختم که به درگاه عشق ودل
در وسعت تمامت هستی کنم مقام
پیرم ولی به دشت دلم لعبتی است شنگ
چون بدر ماه در افق عشق در خرام
از راه دیده آمد و در دل نمود جای
روشن نمود همچو سحر خانه را به شام
در مانده ام که: بین لب و چشم و زلف او
چون میرسد ز راه زنم بوسه بر کدام؟
دل میرود به این سو و آن سو که هر یکی
از ظلمت و ز باده و افیون نهاده دام
زلفش شب سیاه و لبانش دو شعله است
کان دوزخ قدیمی از او زیر بار وام
چشمان او دو هستی تاریک و بیکران
درهر یکی خماری و مستی تمام و تام
بوسم چو چشمهاش، لبش در گلایه است
بر لب نهم چو لب،سر زلفش به انتقام
افشان شود چنانکه شود گم لبانمان
با بوسه های گمشده اندر شبی ظلام
ای خوش چنین شبی و چنین گمشدن «وفا»
ایکاش بود ما و ترا این علی الدوام
بالطف روی دلکش ات ای دلنواز من
شاهی است گر چه این غزل، بادا ترا غلام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر