غزل
اسماعیل وفا یغمائی
زآن پیشتر که گم شود اندر دل جهان
این زلف شبگرفته و لبهای ارغوان
زآن پیشتر که چشم من و تو زهم شوند
مهجور و دور و گمشده در ژرف کهکشان
زآن پیشترکه در طلبت بازوان من
در جستجو ولیک نیابد ز تو نشان
زآن پیشتر که در ربایدم زآغوش تو مرا
باد زمان که بی توقف، تا جاودان وزان
دریاب این لبان که ترا تشنه اند و آه
با بوسه ای به تشنگی ام شبنمی فشان
ما غافلیم از آنکه کجائیم و کیستیم
در این خیال خام که مائیم جاودان
در گوشه ای چو خرده غباری نشسته ایم
در اختری که خود چو غباریست بی نشان
وین خرده ی غبار چو گردی نشسته است
بر قطره ای ز موج یکی رود بیکران
کزاولش نیافته کس کز کجا شکفت
وز آخرش نیافته کس تا کجا روان
رود است وموج وزادن و مردن نهان شدن
هستی و نیستی به تواتر ترانه خوان
بر موجها من و تو معاصر شدیم و آه
ما و ترا کشید محبت کشان کشان
فارغ ز قید و بند و ز زنجیر و صد حصار
فارغ ز شیخ و سنت ودربان و پاسبان
در این سفر ! توئی که مرا دلبری ومن
مجبوب من! که روی تو من را چراغدان
شعری بر آبها به سرانگشت اشک خویش
از عشق خود نوشتم تا باد ارمغان
آینده را ز سوی من و تو که رفته ایم
هر یک به کهکشانی بی نام و بی نشان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر