غرور شاعر
در ميان آفتاب گرم سوزان پاي لخت
ره سپردن تشنه لب، بي آب، تنها در كوير
گوشه ويرانه اي بي توشه افتادن مريض
ساختن بالين زخشت، از خاك گستردن سرير
سوختن از هجر ياري نوجوان يكدور عمر
ساختن با وصل زالي پيرتر از چرخ پير
با تشبهاي گوناگون شدن با دست غير
گاه ملت را وكيل و گاه دولت را وزير
هست آسانتر بعالي همتي كز بهر شغل
گردد از دون فطرت بالانشين منت پذير
ایران عزیز
ایران عزیز، خانه ی ماست
میهن، وطن، آشیانه ی ماست
این خانه ی شش هزارساله
از ماست به موجبِ قباله !
آن روز که خاکِ آن سرشتند
بر سنگ قباله اش نوشتند [۱]
وین کهنه قباله را گواهان
هستند مِهان و پادشاهان
از کوروش و اردشیر و دارا
میراث رسیده است ما را
سنگی که درین بِنا بکارست
از خانه خدا بران نگارست
خشتی که فتاده بر زمین است
از خون دلاوری عجین است
دشتی نه ، که نیست رزمگاهی
راهی نه ، که نیست شاهراهی
از ساحل هیرمند تا وخش [۲]
رستمش سپرده با پی رخش
می جوی نشانه ها به هر مرز
از خسرو و طوس و گیو و گودرز
می کاو زمین و بین به هر گام
شمشیر قباد و خُود بهرام
در هر قدمی و هر بدستی
پایی بفتاده است و دستی
آن کوه که بنگری به هامون
پرورده به دامن آفریدون [۳]
آن قلّه که برده سر بر افلاک [۴]
آورده به بند پای ضحّاک
آن بحر مهیب بی کرانه
خورده است ز شاه تازیانه [۵]
آن بارگه بلندبنیاد
از خسرو دادگر کند یاد [۶]
آن صفّه مقام شهریاری است
وان بُقعه مزار نامداری است
این ناموران و پاک جانان
بخشنده سر و جهان ستانان
از کوشش و کار و دانش و داد
کردند چنین خجسته بنیاد
با نام نکو جهان سپردند
رفتند و به دیگران سپردند
پس دست به دست از پدرها
گردید و ، رسید با پسرها
امروز که ای ستوده فرزند
هستی تو بر این سرا خداوند
«غافل منشین نه وقت بازی ست
وقت هنرست و سرافرازی ست» [۷]
از پا منشین و جا نگهدار
گر سر بدهی سرا نگهدار
این پند شنو ز خانه بردوش
ور خانه بود خرابه ، مفروش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر