داستان شهادت دو ملای والا تبار
اسماعیل وفا یغمائی
شنیدم دو ملای والا تبار
نمودند از خشم مردم فرار
یکی شیخ حسین و یکی شیخ حسن
دو تائی به گوهر ز تخم لجن
سراپای هر دو دروغ و دغل
ولی اوفتاده میان هچل
نمودند خود را به کنجی نهان
چو از خشم ملت ببردند جان
به تن باز گردید توش و توان
بپرسید از شیخ حسن شیخ حسین
بگو بهر من ای تو نور دو عین
توئی عالمی فخر علامه ها
به پیش تو خم جمله ی شانه ها
بگو مر مرا ای فقیه زمان
چه رنگی بود خون ما عالمان
سپید است یا سرخ یا آنکه زرد
بکن حل این مشکل ای شیخمرد
بگفتا به او با تعجب حسن
برای چه پرسی تو این را زمن
به ملا حسن گفت ملا حسین
بکن باز این راز ای نکته بین
اگر خون بود زرد هر دو شهید
شدیم و بباید به جنت دوید
نگاهی بیفکند ملا حسن
به شلوار خویش و رفیق کهن
بگفتا کجا؟ کی؟ شهیدیم ما
که از ترس بر خویش ریدیم ما
ز خشم خلائق چو ترسیده ایم
سه کیلو به شلوار خود ریده ایم
همان به که از ملک ایران رویم
دوباره به احسا و لبنان رویم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر