اسماعیل وفا یغمائی
خزان آمد و بنده هم در خزانم
چو باد خزانی به خود من وزانم
مرا نو بهاریست گم!چون شمایان
به دنبال گمگشته ی خود روانم
به زندان و کوه و به غربت گذشت عمر
از این عمر ماندست چندی ؟ندانم
وگر باز زاید مرا موج هستی
به رزم سیاهی دوباره همانم
به پیکار با خیل اهریمنانم
بگو چیست بودن ؟خور و خواب شهوت
من این را، نه جویم! نه خواهم!نه دانم
جوانی گذشت و میانسالی آمد
تنم سالخورد و بهارست جانم
بشستم تن ازدین اشتر چرانان
نه دیگر پی مرد اشتر چرانم
نه عبدم که عابد شوم ربّ اورا
که انسانم!آزاد ! نز بردگانم
نه ساجد به آن منبع خوف ونکبت
که من از خدا عشق را رمز خوانم
که من گر به هستی خدائی بجویم
پی آن خداوند رنگین کمانم
خدائی که از آتش روز آغاز
بر آورد لبهای شیرین زبانم
نگاری که هر بوسه اش قیمتش جان
و هر بوسه اش بخشد او باز جانم
نگاری که فارغ زکعبه زمسجد
به دور جمالش من از زائرانم
نگاری که دور از شتر بان شیخان
سراپای او را یکی ساربانم
خدای من عشق است لبهاش مُهرم
دعا خوان به محراب آن ابروانم
برو شیخ بر منبرت عنتری کن
که من نی ز اصحاب اورانگوتانم
گذشته گذشت، ار مرا نغمه ای هست
رهین هم امروز و آیندگانم
مترسان مرا از خود و از خدایت
ز دوزخ ز جنّت ز پیغمبرانم
بر آمد «وفا» در جهان همچو موجی
شوم چون نهان پارهای از جهانم
جهان جاودانه است و بی مرز و من هم
در او بی نهایت، در او جاودانم
به هر رفتنی بودنی رخ گشاید
به هر بودنی رفتنی را روانم
جهان یک لغت!!معنی اش جز خدا نیست
در این لفظ و معنی!خزان؟گلفشانم
26 نوامبر 2023میلادی
پنجم آذر1402خورشیدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر