سه غزل از عاشقانه های بی تاریخ و در طلوع جشن بزرگداشت زن وزمین در پنجم اسفند. جشن سپندار مذ
اسماعیل وفا یغمائی
***
غزل سی و پنجم:از که آموختی ای زن
از که آموختی ای زن
از تندر آتشین
یا یا از بوسه صاعقه بر درختی کهن
اما تو بودی ای زیبا
در سیاهی شبها
گذشت و گذشت و هنوز توئی
فروزنده آتش،
بی تو و بی آتش تو
سرد است دل من و ترانه های من
در لبان تو به نرمی شعله میکشد اکنون
و در تن تو
و در دل تو در تمام شب....
غزل سی و ششم:ترا دوست دارم ای محبوب
ترا دوست دارم ای محبوب
ای معشوق، ای زن
تا نه نیمی از جهان
بل تمام جهان را ، تمام آدمیان
را دوست داشته باشم
ترا دوست دارم ای محبوب
تا تمام زنان را دوست داشته باشم
حتی زنانی که مرا ترک کرده اند
و زنانی که ترکشان گفته ام
ترا دوست دارم ای محبوب
تا طبیعت را
و جان زنانه طبیعت را دوست داشته باشم
طبیعت را که می روید وبارور می شود
طبیعت را که می زاید و میبخشد و میپرورد
چون زنی، مادری، معشوقی، خواهری و یا دختری
طبیعت که ما را چون مادری از آغوش خود بر می آورد
چون زاده می شویم
و طبیعت که ما را در آغوش می کشد
چون میمیریم
ترا دوست دارم ای محبوب
تا صلح را دوست داشته باشم
چون لبخند تو
تا زیبائی و مهربانی را
چون رخسار و گیسوان و دستان تو
تاشعور را
چون اندیشه تو
و تا طعمهای جهان را دوست داشته باشم
چون طعم لبان تو و طعم پوست تو
ترا دوست دارم ای محبوب
تا بتوانم ترا دوست داشته باشم
و بتوانم خود را بشناسم و دوست داشته باشم
ترا دوست دارم ای محبوب
تا بتوانم ببینم و بشنوم
ببویم و لمس کنم و بچشم
تا بتوانم شاعر باشم و خاموش نمانم
و مردان شعرهای مرا
در گوش محبوب خود زمزمه کنند
و زنان را دوست بدارند
ترا دوست دارم ای محبوب....ا
غزل سی و هفتم: که بودم
که بودم
بسی سالها قرنها در کرانی
یکی دشت بی حاصل بی نشانی
به زیر یکی گمشده آسمانی
نه در آن سرودی
نه آواز رودی
نه اندر اجاقی در آن، رقص آتش در آغوش دودی
نه بود و نبودی،
و تو آمدی عاقبت
همچو ابری که لبریزآواز وباران
و باریدی وبنگر اکنون
ز هر گوشه ام جویباری غزلخوان
و آغوش من ای گل از معجز عشق
بهاران و روییده در آن
هزاران گلستان.
غزل سی و هشتم: چرا دوستت دارم؟
میپرسی که:1
چرادوستت دارم
و می گویم:1
چون آسمان باید سپیده دم
تمام زمردهای نهانش را اشکار کند
و آسمان باید شبانگاه تمام الماسهای درخشانش را
بر مخمل تاریکش بیاراید
چون مرغ خاکستری شب باید در نیمه شب بخواند
با خاکسترهایش
و خروس در سحرگاه با شعله هایش.1
می پرسی که:
چرا دوستت دارم
و می گویم:
چون ابرها باید ببارند اعجاز شان را
و زمین باید برویاند جادوی زوال ناپذیرش را
چون عقاب باید در آسمان بالهایش را بگشاید
و بز کوهی بر صخره ها سمهایش را بکوبد.
می پرسی که
چرا دوستت دارم
و می گویم
چون نه فیلها، که زنبوران عسل پروردگاران شهدند!
و نه ببرها ،بل گاوان فربه آفریدگاران شیر!
زیرا گربه خفتن را بیشتر دوست می دارد در روز
و سگ بیداری را شب
می پرسی چرا دوستت دارم
و می گویم
چون مردان باید زنان را دوست بدارند به شیدائی
وزنان باید مردان را دوست بدارند با شور
زیرا مردان را و زنان را و کشش جادوئی عشق را
نه قانون مفنگ موقت پر رقت مفتیان
بل همان قانون جاودان بر آورده است
که آسمان را در سپیده دم آبی
و در نیمه شب تاریک خواسته
و خروس را در سپیده دم
و مرغ شب را در نیمه شب به نوا
و ابرها را بارنده
و زمین را روینده
و عقاب را در اسمان
و بز کوهی را بر صخرها
و.........1
میپرسی چرا دوستت می دارم؟
1
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر