ببند چشم که بر پلکهای چشمانت
اسماعیل وفا یغمایی
۱۴۰۳/۷/۲۸
ببند چشم ، که بر پلکهای چشمانت
غزل نویسم، با سایههای مژگانت
تو یک تنی وتراود ز پای تا سر تو
به چشم جان و دل من حلاوت جانت
که میچکدز دو چشمان خفته ات چون شهد
به ماهتاب رخ همچو ماه رخشانت
در این جهان پراز جهل وجور وخون وجنون
در این جهنّم اگر آفتاب تابانت
اگر دو چشم و دو ابروی واین لبی که از آن
شراب و شهد مرا داده از نمکدانت
نبود!بهر من، دیگر خدا وجود نداشت
هزار شکر که با لطف چشم شیطانت
خدا بر آمدودیدم طلوع او را من
به نیمه شب به شب گیسوی پریشانت
خدا بر آمد چون دستهای کافِر ما
زدند چاک گریبانم و گریبانت
تو میروی و وفا نیز لیک خواهد بود
جمال روی ترا شعر من نگهبانت
هزار عاشق و معشوق بعد ما آرند
به یاد، شعر مرا روی پلک چشمانت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر