عاشقانه آفتاب ناب
اسماعیل وفا یغمائی
ای پیکرت به روشنی آفتاب ناب
جامه فرو فکن که بتابی تو ناب ناب
افکنده شیخ شهر به زلفت کمند دین
فتوای من شنو تو کنون از حجاب ناب
زلفت دریده است حجابی که دین شیخ
پنهان نموده در پس آن منجلاب ناب
دین اش خرافه مسلک و آئین او دروغ
برساخته بنام خدا بت سراب ناب
بنگرچهارده سده از فقه و از حدیث
جاری به مغز ها چو یکی فاضلاب ناب
چشم خرد ز دود خرافات کور گشت
گمشد خدا به ظلمت جهل الکتاب ناب
گفته ست می حرام خبر ده به شیخنا
ای بودن تو همچو خدایت عذاب ناب
بنگر به خلوتم که به دوراز تو در برم
ساقی و رطل و میکده ای از شراب ناب
پیرم اگر چه!چونکه در آغوش میکشم
او را شود تمام وجودم شباب ناب
چون می نوازدم و نوازم ورا زما
خیزد نوا و نغمه ی چنگ و رباب ناب
از آن لبان که ساغر و رطل است همزمان
چون میچکد به کام و لبم ارتکاب!!ناب
بینم خدای خویش که با وحی بوسه ها
گوید سئوال بودن خود را جواب ناب
پیغمبرم محبّت و لطف جمال اوست
در اوخدای من به یکی بازتاب ناب
او معجزی ست یکسره اعجاز بیکران
در لطف او خدا به ایاب و ذهاب ناب
ای شیخ رو به سوی جهنم تو با خدات
با آن امام و مسند منبر پساب ناب
ای شیخ رفته ای که «وفا» دیده است شب
بگذشته است و سر زده آن آفتاب ناب
وز قلّه ی بلند دماوند میرسد
گلبانگ صبح :آمد روز حساب ناب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر