تلخ است طعم روشنائی
چون پیر و خسته تاریکیهایت
را وا مینهی
و جهان به فرجام آمده را
مینگری
بی هیچ سودائی،
و گوش میکنی
صدای زوزه های تکه های
تاریکی را
چون کتره سگانی کوچک،
و گوش میکنی
بر تریبونهای سکه و خون
وزوزوقیح دروغ شرزه شریرتاریک بی شرم
را
که پوست کنده شده هنوز
خونین راستی را
بر چهره نقاب کرده است
وبی هیچ تردیدی
به قاطعیت کاردی که در سینه
اش میتپد
ازعدالت سخن میراند!
۱ نظر:
جناب یغمایی عزیز
این شعر در عین حالیکه گویای بسیاری حرفهاست بی اندازه هم زیباست.
درود بر شما
فرهاد
ارسال یک نظر