فروید ... ـ ادامه
اینشتین: شاید منظورت این است که در فرهنگ غرب هم که با ریسک و خطر کردن عجین است، در اساس چیزی مانند افسردگی پنهان وجود دارد که منشا روی آوردن جامعه به رفتارهای متهورانه
جنون آمیز است. پدیده ای که موجب نگرانی ماست.
فروید: دقیقا، و همین فکر را مایلم لختی دنبال کنم، بخصوص حالا که شما مرا به میدان لغزانی کشانده اید و بحث گمانه زنی در روانشناسی فرهنگ را باز کرده اید. به صحنه که می نگریم نشانه های گوناگون حاکی از گسترش ترس و نگرانی در جریان اصلی فرهنگ غرب وجود دارد ، بعضاً شبح سقوط و انهدام بر این جوامع سایه افکنده است. ترس ها و دغدغه هائی دامن گشوده اند که من، فراتر از هفت دهه پیش، ضمن رساله ای آنها را شرح داده بودم. در این فاصله شک و شبهه های تازه ای نسبت به امکان ادامه رشد اقتصاد نیز اضافه شده، و یاس و نومیدی بیشتر افزایش یافته است. این جوّ منفی به اندازه ای سنگین شده که کمتر کسی جرات طرح و بحث آن را به خود می دهد و هرکس هم کوچکترین اشاره ای به شرایط مزبور کند، به سیاه بینی و ترویج عقاید آخرالزمانی متهم می شود. نوعی راهبرد خود را به نفهمی زدن و مثل کبک سر در برف فرو بردن، علامت تردید و دلسردی که به زحمت بر آن چیره می شوند . ظاهراً همین چشم بستن بر واقعیات می باید مردمان را از غرقاب یاس و وادادگی حفظ کند.
دکارت: فروید ، تو خودت عنوان کردی که با این تشخیص پا به میدان لغزانی می گذاری.
ولی به نظر می رسد در این طاس لغزنده بی تعادل زمین خورده ای چرا که دراین مراکز پژوهشی که گویا می باید محل تخم گذاری و زادوولد فناوری های خطرناک و فاقد مسئولیت باشند به هیچ فرد خیال پرداز جنون زده، افسرده دل وحشت زده یا کینه توز بی امان برنمی خوریم. توخودت ، از چشم من جزو آن گروه از روانشناسانی هستی که همه جا خیل مریض روانی و بیمار پریشان فکر می بینند و دائم با همدیگر راجع به علائم بالینی و تشخیص مرض مشغول مشاجره و بگومگو می شوند. خلاصه بگویم، بهتر است هرچه زودتر به جمع ارواح جاویدان همکاران خودت بپیوندی و تا دلت می خواهد به این بحث و جدل ادامه دهی که آیا ساکنان کنونی زمین بخشا یا جمعا عصبی و روان پریش اند یا این که همگی دیوانه شده اند........ یا این که شاید عینک خودبینی و گنده گوئیهای شماست که ا زپس آن مردم را چنین و چنان می بیند.
فروید: دکارت عزیز، من که پیشتر به یک دلیل محکم توجه دادم که موجب جسارت و هجوم به امثال من می شود و چنین تعرضات را دوام می بخشد. با این حال تو طبعا آزادی که تحلیل و تعبیرهای مرا مردود شماری. در هر حال تو صحبت مرا قطع کردی ولی من خواهش دارم بگذاری رشته فکریم را تا انتها ادامه دهم.
دکارت: باشد، من مایل نیستم گناه سرکوب و فروخوردن افکارت را به گردن گیرم و موجب خسران صلح و صفای آسمانی تو باشم.
فروید: دوستان عزیز، می بینید که بحث مشابهت آسیب شناسی فرهنگ غرب با روانپریشی جنون و افسردگی چندان کمک کارمان نبود و به پیشرفتی در نتایج منجر نشد. البته این توصیف و تشریح مسائل مربوطه می تواند درست باشد که مردمان جهان غرب رویهمرفته در نوعی دغدغه و ناآرامی به سر می برند و راجع به فناوری های پر خطر و نیز عواقب تازاندن ماوراء سرمایه داری با جنبه های ضدسوسیال و بی کارشدن میلیون ها میلیون انسان و تشدید فقر و نابسامانی در نگرانی هستند. چه بسا این نکته هم درست که نتیجه این وضع، ملال و دلمردگی باشد و در گریز از کسالت و اندوه به شور و شعف زیادی و خودبزرگ بینی جنون آسا روی می آورند. اما نکات مزبور روشن کننده منبع و سرچشمه دینامیسم و تکاپوی مزبور نیست. مردم نیازمند فروتنی بیشترند. مایلند فناوری ها به اندازه و به صورت قابل تحمل ساماندهی شوند، دوست دارند با مهر و محبت مراقب همدیگر باشند و این قدر از مشاهده سبعیّت و سنگدلی ها به هول و هراس نیفتند. در چنین روال مطلوب است که دیگر بختک ترس و وحشتِ خودساخته از مرگ بر ذهنشان سنگینی نمی کند و ناگزیر نمی شوند از فرط کسالت و افسردگی به آسمان خیالات بزرگی و جنون پرواز کنند. پرسیدنی است که چرا نمی توانند دور باطل را بگسلند و خود را نجات دهند؟
من هوادار بی قید و شرط آگوستین نیستم اما او با تیزبینی و روانشناسی شگفت آورخود فکری را پیش کشید و انکشاف داد که مایلم آن را پیگیری نمایم.
اینشتین: خوشحال می شویم هرآینه شما دو نفر کمی به هم نزدیک شوید.
فروید: می خواهم فرضیه ام را در کالبد داستانی کوتاه بیان کنم. زمانی که انسان های مغرب زمین قرون وسطی را پشت سر می گذاشتند، به پیشرفت و استقلال تازه خویش مفتخر بودند، مانند دکارت. هم زمان بابت از دست دادن پناه و حفاظ خویش بیمناک بودند، زیرا تا آن موقع، در سرسپردگی به خداوند، به احساس هدایت و پناه آن پدر بزرگ اطمینان و اتکاء داشتند و عدم بلوغ و محدودیت شان مستقل خویش را بدیهی می شمردند. آگوستین هم چیزی درباره چم و خم این وضع و عاقبت بندگی خدا فاش نکرده بود. اما قرون وسطی گذشت و سپس این سخن سرگرفت که: جایگاه خدا از آن منست! از این نقطه به بعد بندبازی بدون تور زیر پا و پرواز ایکاروس (با بالهای حساس به آتش) به سوی خورشید خیال و اندیشه: بشریت می باید خود بر هر خطر و تهدیدی چیره شود، چرا که دیگر خدائی وجود نداشت که با التماس دعا و نماز بر وی دفع خطر کنیم. یا این که باریتعالی هنوز حی و حاضر بود و ما او را کنار زده بودیم و پرسش این بود که آیا مکافات موحشی انتظار ما را می کشد؟
و بدینسان نسخه ای به ترتیب زیر پیچیده شد که عجز خویش را با القای تصور قدرت فزاینده خویش بپوشانیم. از آنجا مبارزه علیه مرگ آغاز شد، نبرد بر ضد هرگونه ضعف و سستی و آسیب پذیری، عمل گرائی بی آرام و قرار، اجبار حرکت به سمت «هرچه بالاتر، گسترده تر و سریعتر» ، جهش به سوی برای تسخیر کرات دیگر،- پیش از آن که کره زمین از کار بیفتد. کوشش جهت چیرگی بر قله های فتح نشده و نیل به سه تیغ دیواره های سنگی، درنَوَردیدن بیابان های یخ زده قطبی ...
همه اینها در ظاهر برای پیروزی بر رقبا، ولی در واقع به عنوان سند و اثبات کننده آسیب ناپذیری و توان خدای گونه انسانها.
این که روزی خواهد رسید که بشر سر بر بالین آسودگی و راحتی می گذارد، می خرامد و از رقابت و پیروزی بی وقفه بی نیاز می شود، به رکوردهای تازه نیازی نخواهد داشت و ....... سرانجام شکیبا، همدرد و غمخوار همنوعان، مراقب دلسوز همدیگر و گوش به ندای ِ طبیعت - به جای تخریب و آزار و چیرگی بر آن - باری ، به زندگی و دلشادی روی خواهد آورد، بلی این آرزو تا زمانی که آرزومندان و خیال پردازان با برداشتن سلاح و آکسیون های تا دندان مسلح، به مقابله با هول و هراس های خودآفریده مشغول باشند ، در حد رویا باقی خواهد ماند.
اینشتین: اگر من حرف های آگوستین و تو را درست فهمیده باشم جان کلامتان اینست که وضعیت جنون آسای فرهنگ غرب از آنجا سر گرفته که انسان می خواهد با منیت خویش، خود را جای خدا گذارد ولی در این کار به توان خود بیش از اندازه بها می دهد. هرچه بالاتر می رود و به اصطلاح پیشرفت می کند، به خدا مشابهت بیشتری می یابد و در عین حال تنها تر و ناامن تر می شود. بنابراین ناگزیرست برای امنیت بیشتر فکری کند و تا دیر نشده تتمه قدرت متعال خود را استحکام بخشد و هرچه زودتر بی عیب و نقص و کامل بودن خود را با اقدامات لازم به کرسی نشاند. با هر حوزه طبیعت که زیر سلطه بشر در می آید، مرگ به راستی تحمل ناپذیر می شود، چرا که منیت او حرص و آز بیشتری می یابد و هیچ چیز در کنار و فراسوی خویش نمی پذیرد: نه تصعید و تعالی را برمی تابد، نه تبدیل و تناسخ و نه حتی فلاح و رستگاری. آن چه به مثابه آخرین امید کار می کند همانا تازاندن پیشرفت و فن سالاری و چیرگی بر پیر شدن و دل بستن به پرورش انسان جاودانه است.
در مورد تو، فروید عزیز، احساسم این بود که مدت های طولانی دودل بودی و نمی دانستی به کدام راه بروی، باور به قدرت متعال علم و دانش، یا دست شستن از آن، زیرا از خودت می پرسیدی نکند قانونمندی مردن پنداری است ساخته بشر. پس به خط خود نوشتی که زیست شناسی تا کنون اساسا این مسئله را تعیین تکلیف نکرده که آیا مرگ سرنوشتی ضروری و محتوم یا یک اتفاقی است که منظما و به تصادف رخ می دهد و ای بسا اجتناب پذیر باشد!
به عبارت دیگر در ذهن خود تو هم رگه ای از همان وهم بزرگ نهفته بود که آن را به صورت عقده خدا در جامعه علم و پیشرفت خیلی خوب گستردی و منتشر کردی. هر آینه این گمانه زنی من دور از واقعیت نبوده باشد و رگه هایی از جنون بزرگ بینی (که موضوع گفتگوی کنونی ماست) در ذهن خودت نیز نفوذ یافته باشد، آن گاه فهم این مسئله برایم آسان می شود که چرا در پژوهش و اظهار نظر دقیق نسبت به وجود خطر انهدام خویش نزد ملت های مغرب زمین آن طور تعلل به خرج دادی.
یعنی احساس ناخوشایندی و نارضایتی رایج در فرهنگ غرب، که تو آن را شرح و توصیف کرده ای آشکارا مایه اش از درون خود تو بر می خاست. وقتی از زیست شناسی نقل می کردی که نسبت به اجتناب ناپذیری مردن شک و تردید داشته، باری این زبان حال خود تو بود که از مرگ مطمئن نبودی ... تا این که بعدا ایده غریزه مرگ به ذهنت زد.
آگوستین:فروید گرامی، من هم از تغییر نظر و جابجایی فکریت میان امید و اتکال به ترقی علمی و از سوی دیگر ابراز یاس و تردید فرهنگی به دلهره و اضطراب می افتم. تو در همان زمان که خودکشی جمعی بشریت توسط وسائل جدید کشتار جمعی را امکان پذیر می شمردی، فارغ از هرگونه شک و تردید قابل ملاحظه توصیه می نمودی که «افراد می توانند به عنوان عضو جامعه بشری با کمک ابزار علمی و وسائل مدرن تکنیکی متعرض طبیعت شده و آن را به انقیاد اراده خود درآورند».
این نمونه ها از شقاق و دوگانگی ذهنی و عدم وفاق افکارت حکایت می کرد. تو به انجام اموری سفارش می کردی که خود در ترس و وحشت از آنها به سرمی بردی. از یک طرف امتیازات انقلاب تکنیکی و حاصل فنون جدید چشمت را گرفته بود، ولی همان موقع عنایت داشتی با هجوم به طبیعت و تسلط بر آن نطفه ای مخرّب منعقد می شود که در این فاصله سربرکشیده ، به صورت قدرتی مهیب با شدت و حدت تمام متقابلا ضرباتی سهمگین بر کل وجود و فرهنگ مهاجم وارد کرده است. به نظر من فجایع محیط زیستی همه مکافات آسمانی برای کبر و غروری است که به طرز اغراق آمیزی اوج گرفته و هزار و پانصد سال پیش من بدان توجه و هشدار داده بودم.
اینشتین: فروید عزیز، احساس من اینست که گرفتاری اصلی تو از آنجا سرگرفت که خواستی روانکاوی را حتی المقدور از تاثیرات جهان بینی ها، اخلاق و دین و مذهب دور نگهداری. مگر نمی کوشیدی روانکاوی را هر طور شده به مثابه یک رشته علوم طبیعی پایه ریزی کنی؟
فروید: در واقع همین طور بود. به هیچ وجه نمی خواستم اجازه دهم کسی آن را با یک نوع جهان نگری اشتباه گیرد. البته این ارزیابی یک شاگرد ممتازم را هم اغراق آمیز دانستم که کشفیات مرا با کارهای گالیله مقایسه کرده بود. ولی همین که او آموزه مرا در سلک علوم طبیعی جای می داد ، رویکردش کاملا مورد حمایت من قرار گرفت.
اینشتین:و از این راه به نتیجه ای رسیدی که ـ مشابه استنتاج دکارت ـ اعلام می کرد: به طور معمول برای انسان ها هیچ امری اطمینان بخش تر از آن به نظر نمی رسد که احساس حضور خویشتن خویش، احساس «من» خود.
«من» را خانه بصیرت و خرد نامیدی و شرح دادی که کارش دهنه زدن به هیجان ها و مهار شور و شیدائی هاست که در «او» لانه دارند. منتهی نتوانستی این «من» را به شیوه علوم طبیعی در روال مشاهده مورد بررسی و تحقیق قرار دهی بی آن که من خودت را بنگری. و چنان بود که به ابداع یک دیدگاه ذهنی روی آوردی و همین موجب سرگرفتن مناظره قابل توجهی شد میان تو با یک دوست ارجمند ....
فروید: لابد منظورت مشاجره ای است که با رومن رولان داشتم؟
اینشتین: دقیقا. او احساس دینی را وصف می کرد که طی آن «من» او خود را در پیوند با کل عالم وجود می دید ولی تو می گفتی همچو احساسی را نمی شناسی. منظور تو این بود که چنان دریافت حسی از پیوند کیهانی فقط می تواند باقیمانده ای از دوران اولیه کودکی باشد، از دورانی که «من» هنوز توان جدائی و مرزبندی از دنیای بیرون را نداشت. در همین ارتباط توضیح دادی که ایستار دینی و حالت معنوی اساسا تتمه دوران عجز و نیاز کودکی است، حالتی است از اشتیاق به پدر تسلی دهنده و حفظ کننده، که می تواند بسته به شرایط زندگی و برتری قدرت سرنوشت، تا دوران متاخر بزرگسالی نیز دوام آورد. آیا استنباط من از این نظریه تو درست است؟
فروید: کاملا درست است. من هرگز چنان حس پیوند کیهانی و همبستگی درونی با کل جهان هستی، احساسی که گویا بسیاری از انسان ها آن را یک واقعیت اساسی تجربه یافتنی و تکیه گاه حالت دینی و معنوی خود می دانند، تجربه نکرده ام.
بودا: برای همین است که با اخلاقیات و اصول تقوای ما بیگانه مانده ای، اصول و میزان هایی که بر احتشام صبیعت و پیوند با آن پایه ریزی شده اند. همین طور احترام نسبت به کل جهان حیوانات. لابد این پیوند و حرمتی که ما برای طبیعت و کل حیات آن قائلیم، از دیدگاه تو در شمار آن مرده ریگ دوران خردسالی و باورهای جادوئی بچگانه به حساب می آید. از نگاه تو بلوغ فردی و فرهنگی در آنست که «من» از انقیاد و وابستگی بگسلد و ضمن آموزش و افزایش دانش نیاز به اتکای معنوی و دینی را از دست بدهد.
فروید: تو هم منظور مرا خیلی روشن متوجه شده ای. این واقعیتی است که به چشم می بینیم هر کجا علم و دانش بشری گسترش یافته و یافته ها و شناخت علمی نفوذ پیدا کرده، همانجا انسان ها آسانتر از عقاید و خرافات مذهبی و وابستگی های الهی جدا شده اند. جمع بندی آن زمان به صورت زیر بیان شد که :
روح علم و دانش بر آنست که جای حال و هوای مذهبی را اشغال کند. با این حال هرگز در این امر تردید نداشته ام که توده مردم از باور به قدرتی که ترس و اضطرابشان را کم کند و در ناچاری ها باعث تسلی خاطر و مانع فساد اخلاقی آنها شود، البته خوششان می آید. منتهی امتیازات تطهیردهنده مربوطه مانع از آن نبوده اند که من دین و مذهب را از مقوله وهم و پندار بدانم و با وسواس و عصبیت جمهی مقایسه کنم. حتی از کاربرد مفهوم جنون جمعی هم پرهیز نداشته ام.
اینشتین: فروید عزیز، این که تو مومن بودن را مثل یک پدیده بالینی مورد تحلیل قرار می دهی موجب بهت و حیرت من می شود و برانگیخته می شوم ، چون تو خدا ترسی و دینداری را نوعی رجعت به دوران کودکی می شماری و همتراز باورهای جادوئی ایام خردسالی می دانی، یا حتی برای توضیح آن از عناوین تشخیص پزشکی در آسیب شناسی روانی استفاده می کنی.
این را بدان که هریک از ما حرمت افکار و مواضع تو را نگهمیداریم و از جمله احترام می گذاریم به این که تو در طول زندگی ات هیچوقت با احساس دینی، از نوع حسی که رومن رولان توصیف کرده بود ، دمخور نبوده ای.
به یقین این مشاهده علمی تو هم درست است که بعضی عصبیت ها یا حتی اختلالات روانی می توانند در پرده باور مذهبی و دین گرائی پوشیده باشند. اینها به جای خود محفوظ، اما درست نیست که با توسل به دانش خود می خواهی دامنه تجربه ای را توضیح دهی که ابعاد آن آشکارا فراتر از امکانات روانکاوی می رود. من با نگاه و ارزیابی بدبینانه تو نسبت به آن دین و مذهبی که هول و هراس از آن ساطع می شود، همنظرم و به نوبه خود آن را دین وحشت خوانده ام: در این تصوّر دینی خدائی شخصی شده ظاهر می شود که در ابعادی عظیم، مشابه اولیاء طفلی صغیرست که همه آرزوها، بیم و هراس ها و نیاز به تنبیه و مجازات خود را در او بازمی یابد. مردود دانستن و انکار چنین غول وحشت زائی مورد تایید منست ولی متمایز از آن، نوع دیگر معنویت و دینداری هست که نه تنها با علم و دانش بشری سازگاری دارد بلکه آن را به ضرورت تکمیل می کند. دریافت و باور شخصی من دراین توع معنویت دینی قرار می گیرد و من با همان درجه تعهد ذهنی که تو آن دین وحشت را به عنوان وهم و پندار و حتی جنون جمعی رد می کنی، من بر این نوع استنباط متمایز دینداری پای می فشارم. دست کم، ایستار من مورد حمایت عده ای از نامدارترین بزرگان تاریخ علم و اندیشه ، مانند دموکریت، اسپینوزا، کپلر و نیوتن است. جائی ، به صورتی شاید ناکامل و ناقص ، نظرم را در سطور زیر فرموله کرده بودم:
« فرد انسان هیچ و پوچی آرزوها و آماجهای بشری، و همین طور شکوه و اعجاز متجلی در نظم طبیعت و دنیای اندیشه را احساس می کند. انسان، وجود فردی را همچو قفس و نوعی زندان حس می کند و میل دارد کل هستی را به مثابه وحدت پرمعنای وجود دریابد.»
من حتی این فرضیه را پیش کشیدم که چنین دینداری کیهانی تواناترین و اصیل ترین نیروی محرکه پژوهش علمی به شمار می رود. و بدین ترتیب مقدم است برشروع تحقیق علمی. بنابراین، جستجوی تجربی آن توسط علوم طبیعی کوششی عبث و بی نتیجه می ماند.
کنفرانس سران در آخرت ـ 21 .مؤلف: اِبرهارد ريشتر
مترجم: كريم قصيم
فروید بر صندلی اتهام ... ادامه
بودا: در تئوری وجدان، که به دفعات و مفصل شرح می دهی، مرتب این برداشت می شود که نهاد وجدان جز آن که انگشت تهدید بالا برد و تنبیه و مجازات کند، کار دیگری بر عهده اش نیست. اما این تفسیر یک سویه است. وجدان ندائی است که از درونمان برمی خیزد و همزمان
به ما می آموزد برای چه ارزش هائی قیام کنیم که موجب سعادت ما شود. وجدان کارکرد برانگیختن هم دارد. در قلب ما احساس همدردی با رنجبران را برمی انگیزد و با این انگیزش است که به یاری بینوایان برمی خیزیم. آن چه ما انسانیت و نوع دوستی می نامیم ریشه در همین صدای وجدانی دارد که از ژرفای درون به گوش تک تک ما می رسد و هر کجا که نیازی باشد ما را به یاری و استمداد فرامی خواند.
در ممالک غرب شوپنهاور که آموزه مرا به وجه احسن دریافته، بهترین شرح و تفسیر از این نقطه نظرات را ارائه داده است. کیفیت توضیحات وی به قدری عالی است که خود من هم به زحمت می توانستم مطالب را با چنان بیانی شرح دهم.
برحسب گفته های وی وجدان بشری در نهایت ِفلِش راهنمائی است به سوی خشنودی عمیق ضمیر ما. شالوده ای است نهفته در ژرفای دنیای حسی مان که وقتی آن را درست دریابیم ما را نه فقط از آزار دیگران و زشتکاری باز می دارد، بلکه به سوی نیکی و انجام عمل صواب سوق می دهد و با بدی به مبارزه برمی خیزیم و شادمانی و نشاط ِ همبستگی با مستمندان را حس می کنیم. آیا شده که از رسیدگی به غم و رنج دیگران احساس خوبی نداشته باشید؟
شمار کثیری از مردم به مشاغل و فعالیت های اجتماعی و امدادگری تمایل دارند، آیا همین گرایش به کارهای عام المنفعه خود از خشنودی درونی و کشش روحی افراد نسبت به کارهای نیک و مَددرسانی به ضعفا و زیان دیدگان و خواست ِ افزایش عدالت اجتماعی حکایت نمی کند؟
«مهایانا ـ بودیسم» به همین تجربه اتکاء دارد و از زبان دالائی لاما، مهم ترین نماینده زنده ی این جریان، چنین ساده و با نفوذ بیان می شود:
« ناگفته نماند که هرچه ما در مسائل و مشکلات جهان مداخله و نیز به حل مشکلات کمک کنیم، در زندگی خصوصی مان متعادلتر و خشنودتر خواهیم بود. به هر اندازه که غصه دیگران را بخوریم و مراقب باشیم حال و روز آنها بهتر شود، به همان اندازه کمتر در معرض ابتلاء به رشک و حسادت و تکبر و خصومت قرار می گیریم.»
آگوستین: من هم به مثابه یک مسیحی تقریبا همین نکات را می توانستم بگویم و توصیه نمایم، با وجودی که مثل تو امیدوار نیستم و اعتقاد ندارم که عاقبت به خیر شدن دست خود بشر است و می توان با توسّل به کار نیک به مراحل بالاتری از وجود بعدی تناسخ یافت.
بودا: من خوب می فهمم که همه شماها که از مغرب زمین می آئید در قبول جوانب تقویت کننده، مثبت و انگیزشی امروجدان دشواری دارید و به زحمت می پذیرید که وجدان شما می تواند نیروی محرکه نیکی و مرجعی مشوق درستی باشد. کتاب مقدس شما سرشار است از خشونت و بیرحمی و لابد فقط یک خدای جزا دهنده می توانسته ملت اسرائیل را ـ که با کبر و غروز خود را «ملت برگزیده» می شمرد ـ رام کند. از چشم پیامبران بنی اسرائیل مصیبتی که بر سر این ملتِ متفرعن آمد مکافاتی سزاوار آنها بود...
و مسیحیت نیز از قتل بنیانگزار آن سربرآورد.
تئوری فروید در باب ارتکاب قتل کهن- پدر اولیه توسط فرزندان نیز در چنان تصویری جای می گیرد، قتل و سنگدلی که گویا آثار آن تا ترس و اضطرابهای های درونی و احساس گناه مردمان کنونی دیده می شود.
البته، خود تو هم فروید، به دلیل همین نظریاتت ، فرزند خلف چنین فرهنگی باقی مانده ای، فرهنگی که مردم در آن مابین خودبزرگ بینی بیش از اندازه و خود هیچ بینی و احساس ذلت، مابین خدا و شیطان، مابین اعمال قهر و خشونت تام و احساس عجز تمام، مابین ابدیت و هیچ ... هرگز تعادل و حد وسطی نیافته اند.
شماها هرگز نتوانستید در جنب و جوش حیات و مرگ با جایگاه میانی خودتان در جریان ِ شدن و سپری شدن سازگار باشید و به همین سبب نیز تا به امروز نسبت به مرگ رویکردی منفی و خصومت آمیز نشان می دهید. و این اواخر که هر کاری از دستتان برمی آید می کنید و به هروسیله متوسل می شوید بلکه سازوکار پیر شدن و راز کهنسالی و رفتن را به کنترل خود درآورید و مثلا با حذف ژن های مزاحم ِ ماندگاری، خودتان را از هر نظر به موجودی کامل که سفارشی واز قبل طراحی شده است، تبدیل کنید.
آگوستین: ولی من ، به مثابه پیروی مسیح، مسائل مزبور را بدین صورت می بینم که ابناء بشر، مادام که نتوانند خدا را دوست بدارند و ناامید از مهر الهی گمان برند دیگر هیچ لطف و مرحمت باریتعالی در انتظارشان نیست، آنگاه فقط به فقط در خودبینی و خودپرستی غرق و صرفاً ستایشگر خویش می شوند.
البته، همان طور که دیدیم ، سنگ بنای این مکتب را دکارت گذاشت. انسان ها به جلد پروردگار درآمدند و خود را خدای جهان شمردند، قدرت فائقه باریتعالی را در کف خویشتن و خود را قادرمتعال دانستند، تا مبادا بار دیگر احساس نیاز و وابستگی دامنشان را بگیرد و بیم های آن به جانشان افتد. این شد که عشق به خدا و خداپرستی به انحطاط کشید و جایش را به خودخواهی و خودپرستی داد. اما این چرخش ، چیزی جز نوعی بت پرستی، بتی در شمایل انسان ـ آینده نیست. از همین جا جبر سلطه کامل بر طبیعت و وسواس خیالی تصاحب زیستبوم بالا گرفت و سپس کشش به سمت پرورش انسان خداگونه و کامل که گویا از هر عیب و نقصی مبرّا خواهد بود. و این سائقه ، حرص و آزی سرشار از میل و خوشی نیست بلکه برآمده از جبر و ناگزیری درونی، زیرا هرگونه مکث و تامل در مسیر بی انتهای کامل سازی موجب ترس دهشتناکی می شود که نکند به غرقاب پوچی فروغلطیم، چرا که پیشاپیش آن حافظ وجود و حبل المتین نگهدارنده بشر از سقوط را زیر پای خودپرستی و خودخدابینی قربانی کرده ایم. پس پناه می بریم به بلندای فردا و مهر خودپرستی در قالب انسان فرضی بی عیب و نقص آینده.
ناامنی که در کنه چنین روندی نهفته است به خشم و کین نسبت به آنانی ابراز می شود که چنان آماجی را وهم می نامند و فانتوم خیال می خوانند. تعرض به کسانی می شود که ابراز تردید می کنند نسبت به جامعه کامپیوتری گویا بی خبط و خطای آینده. بله ، حمله به آنانی می شود که پیدایش بشر سفارشی ـ ژنتیک و پرورش اَبرانسان را نوعی جنون می شمارند. وگرنه این پروژه ها نسخه ثانی یک قشر قدرت است که همانند فرعون های کهن ارتشی از بردگان به وجود می آورند ، در خدمت مطامع خدایگانی خویش و سوء استفاده از آنان جهت بنای «اهرام ثلاثه» جدید ، که می رسیم به مطالبی که هاکسلی [ درکتاب «دنیای نو و زیبا»] نوشته است.
بودا: در مورد عقاید و کارهای تو فروید، نکته ای مرا به حیرت و شگفتی می اندازد. تو حرکت جسورانه ملت های غرب به سوی افق های کمال و خودخدابینی را با دیدی انتقادی توصیف کرده ای. تو پیش بینی کردی که بشر این گرایش به خدایگانی را بیشتر و بیشتر دنبال و تقویت خواهد کرد، و برایشان روشن نمودی که حال و هوای ترس آلوده و ناخشنودی آنها درست از همین جنون خودبزرگ بینی شان برمی خیزد، چرا که پی می برند با همین نیروهای طبیعی که سرانجام به حلقه اختیار و آقائی خود درمی آورند، می توانند سراپای نوع بشر را به لرزه آورده و چه بسا به انهدام کشانند. تشخیص های حاذق تو تازه در زمانی ارائه شدند که هنوز از بمب اتمی، چرنوبیل و تخریب های زیست محیطی خبری نبود. شاید فقط تهدید روی کارآمدن فاشیسم بارز بود و شاید جنون قدرت طلبی و تمام خواهی هیتلر فهم و هوشیاری تو را بیشتر برانگیخته بود که توانستی برآمدن نیروهای سهمگین تخریب و ویرانگری ِ حیات بشر را بهتر ببینی.
با این حال مسئله ای هست که خواهش دارم گره آن را برایم باز کنی.
تو در درازنای زندگی علمی ات انواع نظریه های مربوط به ترس معمولی و نیز تئوری های هراس بیمارگونه را بررسی و ساز و کارهای پیدائی ترس را موشکافانه و دقیق تجزیه و تحلیل کردی. در سال های پایانی زندگی ـ به مثابه دانشمندی کهنسال و در عالی ترین مراتب علم زمان ـ حتی نوع تازه ای از ترس را کشف و اعلام نمودی: ترس از خودکشی جمعی. ولی چرا به طرح اشارات و ارائه خطوط اولیه در این مورد بسنده کردی؟
البته می توانی این استدلال را عنوان کنی که مسئله عبارت بود از توجه دادن به یک خطر عاجل و حیّ و حاضر در دنیای واقعی، یعنی به وجود آمدن زرادخانه های وسائل کشتار جمعی. وبگویی اصل موضوع بر سر وحشت از همین منابع مشخص کشتار بود و نه درباره ترس و نگرانی به معنای معمول آن.
اما من با چنین دلیل و برهانی قانع نمی شوم، چرا که این ذخایر وحشتناک و فزاینده از یک محل ناروشن خارجی که به جهان ما صادر نمی شدند، توسط کسانی ساخته و باز هم بیشتر ساخته می شدند که خودشان هم در خوف و وحشت از آن مصنوعات به سر می بردند، پس مسئله عبارت بود از ترس و اضطراب اصیل و درونی نسبت به انگیزش های خطرناک بشرغربی.
چه شد که ملت های عاقل و دانا به ساختن سلاح ها و ابزاری دست زدند که می توانست باعث سقوطشان شود و امنیتشان را مورد تهدید قرار دهد؟
آیا این نشانه ها حاکی از وجود محرکه های خودکشی جمعی نبودند؟ و تو، فروید، چرا ریشه های چنین انگیزش هایی را دنبال نکردی؟ هرآینه این مسئله را پی می گرفتی ما اکنون ، در این بررسی ها و پژوهش امروزی مان ، خیلی جلوتر بودیم. آخر، اصل موضوع مورد نظر کنفرانس همین مسئله است: ملت های مغرب زمین خوب می دانند که با فن آوری های مداوماً خطرناک تری کار و آزمایش می کنند و مرتب به سمت دره سقوط و نابودی گرایش دارند. ترس و اضطراب آنها، که تو آن را در همان دوران پیش از بمب اتم به درستی تشخیص داده بودی، خود مبین آگاهی انسانها ازعواقب این فرآیند است. اما دانائی و اشراف آنها بر خطر، موجب پرهیز و دست شستن از کارهائی نشد که به مخاطرات و نیز به ترس و وحشت آنها می افزاید.
پس چرا تو درست روی این نوع هول وهراس انگشت نگذاشتی و بررسی پروسه بازتولید فعال و طراحی شده آن را در دستور معاینه و تحقیق و تحلیل قرار ندادی؟
فروید: از نگاه کنونی به آن زمان و روندهای بعدی، باید نقد و خرده گیری نهفته در پرسش تو را بپذیرم، حق با توست. منتهی از متن همان مقاله ای که مورد نظرت هست در می یابی که من آن زمان دچار تردید و دودلی بودم و نمی خواستم شتاب زده میان عصبیّت های فردی و آسیب شناسی جوامع فرهنگی مشابهت و برقرار کنم.
ولی همان جا به مشکلات و دشواری های مربوطه اشاره کردم و توضیح دادم که فرد مریض اغلب به طور آشکار از وضعیت محیط عادی انسانی اطرافش متمایز است، حال آن که چنین معیاری در مورد اختلالات عمومی در گستره جوامع فرهنگی طبعا وجود ندارد. با این حال ، با کمی جرات می توانستم شرح و تعبیری از علل و عوامل آن ترس و وحشت به دست دهم، کما این که ملاحظه را کنار گذاشتم و ناآرامی و نگرانی همعصران خود را ترس از انهدام و نابودی جمعی خویش به دست خود نام نهادم. منتهی مایلم اضافه بر عذرخواهی، به این نکته هم توجه دهم که در آن زمان انتظار داشتم مسئولان امر به محض آگاه شدن بر مخاطرات ، از خط مشی تخریبی خود دست خواهند شست و اشتباهات خود را تصحیح خواهند کرد. این که آنها رویه مرگبار خود را همین طور ادامه خواهند داد، این مصیبت هیچ برایم قابل تصور هم نبود.
اینشتین: تو از شباهت های ممکن میان آشفتگی ها و بیماری های روانی فرد و نابسامانی های بیمارگونه جریان های فرهنگی سخن می گوئی. منظورت کدام بیماری هاست که ما در شباهت به اختلالات جوامع فرهنگی باید بدانها توجه کنیم؟
فروید: شاید حال و روز فرد مبتلا به جنون(Manie )، مثال خوبی برای نشان دادن مشابهت یک بیماری با این و آن رگه فرهنگی باشد، بیماری روانی توام با جنون خودپرستی وتعصب خودبزرگ بینی.
در اختلال روانی مزبور ، بسیاری از بیماران تحت سلطه کبر و غروری نامحدود هستند. خود را به هر کاری توانا می شمارند و هیچ مانعی برای خود نمی شناسند. این بیماران ،امکانات مالی و ذخایر نیروئی خود را بی اندازه ریخت و پاش می کنند و در حین افراط در سرخوشی و خودبینی، احترام به اصول و موازین اخلاقی را بالکل از دست می دهند:
نه حرمت کسی را نگه می دارند، نه به شرم و ملاحظه پایبندند و نه ادب و نجابت می شناسند.
خیال می کنند هرچه را می خواهند متعلق به آنها و حقشان است. پیوسته بی قرار و شتابناک اند. هیچوقت در آرامش و خوشحالی مطلوب به سر نمی برند، بیشتر گرفتار جنب و جوشی زیاده از حد، جنون و دیوانگی نا آرام و پر شتاب هستند!
در نگاه نخست بسیار بعید به نظر می رسد که بشود ایده های برخاسته از فرهنگ ما را، هرچه قدر هم جاه طلبانه و شوم و کشنده باشند، با چنان بیماری روانی مشابه دانست. تفرعن و جنون خودبزرگ بینی ملت های غربی در ظاهر امر با هیچ شور و نشاطی همراه نیست ولی آشکار است که همه عصبی و پرجنب و جوش هستند. اما این که مردم غرب «اندازه» نمی شناسند و افراط را نرمال تلقی می کنند. این هم به معنای سلامت روان آنها نیست. و یک نکته دیگر:
آیا ما که اکثرا از ممالک غرب می آئیم بدون شنیدن نقد و خرده گیری ناظران غیرغربی هیچ متوجه این حالت پر تب و تاب و هراس آلود اقتصادمان می شدیم ، که مشابه تعقیب و شکار با یک گله سگ کف به دهان وهمزمان هیاهوی بسیار، صورت می گیرد، ؟
آیا ما هم مانند خردمندانی از فرهنگ های دیگر ـ چون بودا و کنفوسیوس ـ از این درجه بلاهت کسل کننده و کشاکش و سگ دوزدن نفس گیر در زندگی اقتصادی جاری دچار کراهت و انزجار می شدیم؟
البته گفتن ندارد که هر فرهنگی از مجموعه ای پیچیده ، حاوی تضادهای درونی، ساخته شده اما همه اینها بر بستر و جریان مشترک زیرین روان است. و در همین لایه زیرین فرهنگ غرب خطوطی جنون آسا از خودبزرگ بینی، ایده های خارق العاده، سهل انگاری های غیرمسئولانه و مدعاهای مبالغه آمیز به چشم می خورند. علاوه بر این ، رگه دیگری هست که قیاس با بیماری مزبور را مجاز می کند: جنون خودبزرگ بینی همیشه با اختلالی از نوع متضاد خود پیوند دارد، یعنی با افسردگی همراه است. و اغلب هر دو وضعیت به صورت درهم آمیخته بارز می شوند. در موارد بسیاری یکی از این دو جایگزین دیگری می شود. صحنه بدین صورت است که انگار بیماران ابتدا دچار خستگی و گرفتار ملال خاطر و یاس هستند ولی گاهگاه برای مدتی کوتاه از این زندان تیره و تار به حال و هوای سرخوشی مفرط و بی اندازه می گریزند تا ...این که بار دیگر افسردگی و ملال بر بیماران چیره می شود و آنها را به تاریکی فرو می کشد. این پیوند و بستگی هولناک و رازآلود است. ژنها در این رابطه آشکارا نقش دارند ... ولی ما که در هر حال پیگیر تحلیل یک مرض فردی نیستیم و توجه ما به این و آن بیماری روانی ، محض ارائه الگوئی جهت مقایسه به منظور تجزیه و تحلیل فرهنگ ها و پیش بردن کاری است که بدان همت کرده ایم.
ادامه دارد
.
کنفرانس سران در آخرت ـ 20.مؤلف: اِبرهارد
ريشترمترجم: كريم
قصيم
در ممالک غرب شوپنهاور که آموزه مرا به وجه احسن دریافته،
بهترین شرح و تفسیر از این نقطه نظرات را ارائه داده است. کیفیت توضیحات وی به
قدری عالی است که خود من هم به زحمت می توانستم مطالب را با چنان بیانی شرح دهم.
برحسب گفته های وی وجدان بشری در نهایت ِفلِش راهنمائی است به سوی خشنودی عمیق
ضمیر ما. شالوده ای است نهفته در ژرفای دنیای حسی مان که وقتی آن را درست دریابیم
ما را نه فقط از آزار دیگران و زشتکاری باز می دارد، بلکه به سوی نیکی و انجام عمل صواب سوق می دهد و با بدی
به مبارزه برمی خیزیم و شادمانی و نشاط ِ همبستگی
با مستمندان را حس می کنیم. آیا شده که از رسیدگی به غم و رنج دیگران احساس خوبی
نداشته باشید؟
شمار کثیری از مردم
به مشاغل و فعالیت های اجتماعی و امدادگری تمایل دارند، آیا همین گرایش به کارهای عام
المنفعه خود از خشنودی درونی و کشش روحی افراد نسبت به کارهای نیک و مَددرسانی به
ضعفا و زیان دیدگان و خواست ِ افزایش عدالت اجتماعی حکایت نمی کند؟
«مهایانا ـ بودیسم» به همین تجربه اتکاء دارد و از زبان
دالائی لاما، مهم ترین نماینده زنده ی این جریان، چنین ساده و با نفوذ بیان می
شود:
« ناگفته
نماند که هرچه ما در مسائل و مشکلات جهان مداخله و نیز به حل مشکلات کمک کنیم، در
زندگی خصوصی مان متعادلتر و خشنودتر خواهیم بود. به هر اندازه که غصه دیگران را
بخوریم و مراقب باشیم حال و روز آنها بهتر شود، به همان اندازه کمتر در معرض
ابتلاء به رشک و حسادت و تکبر و خصومت قرار می گیریم.»
آگوستین: من هم به مثابه یک مسیحی تقریبا
همین نکات را می توانستم بگویم و توصیه نمایم، با وجودی که مثل تو امیدوار نیستم و
اعتقاد ندارم که عاقبت به خیر شدن دست خود بشر است و می توان با توسّل به کار نیک
به مراحل بالاتری از وجود بعدی تناسخ یافت.
بودا: من خوب می فهمم که همه شماها که از
مغرب زمین می آئید در قبول جوانب تقویت کننده، مثبت و انگیزشی امروجدان دشواری
دارید و به زحمت می پذیرید که وجدان شما می تواند نیروی محرکه نیکی و مرجعی مشوق
درستی باشد. کتاب مقدس شما سرشار است از خشونت و بیرحمی و لابد فقط یک خدای جزا دهنده
می توانسته ملت اسرائیل را ـ که با کبر و غروز خود را «ملت برگزیده» می شمرد ـ رام
کند. از چشم پیامبران بنی اسرائیل مصیبتی که بر سر این ملتِ متفرعن آمد مکافاتی
سزاوار آنها بود...
و مسیحیت نیز از قتل بنیانگزار آن سربرآورد.
تئوری فروید در باب
ارتکاب قتل کهن- پدر اولیه توسط فرزندان نیز در چنان تصویری جای می گیرد، قتل و
سنگدلی که گویا آثار آن تا ترس و اضطرابهای های درونی و احساس گناه مردمان کنونی
دیده می شود.
البته، خود تو هم فروید، به دلیل همین نظریاتت ، فرزند خلف
چنین فرهنگی باقی مانده ای، فرهنگی که مردم در آن مابین خودبزرگ بینی بیش از
اندازه و خود هیچ بینی و احساس ذلت، مابین خدا و شیطان، مابین اعمال قهر و خشونت
تام و احساس عجز تمام، مابین ابدیت و هیچ ... هرگز تعادل و حد وسطی نیافته اند.
شماها هرگز
نتوانستید در جنب و جوش حیات و مرگ با جایگاه میانی خودتان در جریان ِ شدن و سپری
شدن سازگار باشید و به همین سبب نیز تا به امروز نسبت به مرگ رویکردی منفی و خصومت آمیز نشان می دهید. و این
اواخر که هر کاری از دستتان برمی آید می کنید و به هروسیله متوسل می شوید بلکه
سازوکار پیر شدن و راز کهنسالی و رفتن را به کنترل خود درآورید و مثلا با حذف ژن
های مزاحم ِ ماندگاری، خودتان را از هر نظر به موجودی کامل که سفارشی واز قبل
طراحی شده است، تبدیل کنید.
آگوستین: ولی من ، به مثابه پیروی
مسیح، مسائل مزبور را بدین صورت می بینم که ابناء بشر، مادام که نتوانند خدا را
دوست بدارند و ناامید از مهر الهی گمان برند دیگر هیچ لطف و مرحمت باریتعالی در
انتظارشان نیست، آنگاه فقط به فقط در خودبینی و خودپرستی غرق و صرفاً ستایشگر خویش
می شوند.
البته، همان طور که
دیدیم ، سنگ بنای این مکتب را دکارت گذاشت. انسان ها به جلد پروردگار درآمدند و
خود را خدای جهان شمردند، قدرت فائقه باریتعالی را در کف خویشتن و خود را
قادرمتعال دانستند، تا مبادا بار دیگر احساس نیاز و وابستگی دامنشان را بگیرد و
بیم های آن به جانشان افتد. این شد که عشق به خدا و خداپرستی به انحطاط کشید و
جایش را به خودخواهی و خودپرستی داد. اما این چرخش ، چیزی جز نوعی بت پرستی، بتی
در شمایل انسان ـ آینده نیست. از همین جا جبر سلطه کامل بر طبیعت و وسواس خیالی تصاحب زیستبوم بالا گرفت و سپس کشش به
سمت پرورش انسان خداگونه و کامل که گویا از هر عیب و نقصی مبرّا خواهد بود. و این
سائقه ، حرص و آزی سرشار از میل و خوشی نیست بلکه برآمده از جبر و ناگزیری درونی،
زیرا هرگونه مکث و تامل در مسیر بی انتهای کامل سازی موجب ترس دهشتناکی می شود که
نکند به غرقاب پوچی فروغلطیم، چرا که پیشاپیش آن حافظ وجود و حبل المتین نگهدارنده
بشر از سقوط را زیر پای خودپرستی و خودخدابینی قربانی کرده ایم. پس پناه می بریم
به بلندای فردا و مهر خودپرستی در قالب انسان فرضی بی عیب و نقص آینده.
ناامنی که در کنه
چنین روندی نهفته است به خشم و کین نسبت به آنانی ابراز می شود که چنان آماجی را
وهم می نامند و فانتوم خیال می خوانند. تعرض به کسانی می شود که ابراز تردید می
کنند نسبت به جامعه کامپیوتری گویا بی خبط و خطای آینده. بله ، حمله به آنانی می
شود که پیدایش بشر سفارشی ـ ژنتیک و پرورش اَبرانسان را نوعی جنون می شمارند.
وگرنه این پروژه ها نسخه ثانی یک قشر قدرت است که همانند فرعون های کهن ارتشی از
بردگان به وجود می آورند ، در خدمت مطامع خدایگانی خویش و سوء استفاده از آنان جهت
بنای «اهرام ثلاثه» جدید ، که می رسیم به مطالبی که هاکسلی [ درکتاب «دنیای نو و
زیبا»] نوشته است.
بودا: در مورد عقاید و کارهای تو فروید،
نکته ای مرا به حیرت و شگفتی می اندازد. تو حرکت جسورانه ملت های غرب به سوی افق
های کمال و خودخدابینی را با دیدی انتقادی توصیف کرده ای. تو پیش بینی کردی که بشر
این گرایش به خدایگانی را بیشتر و بیشتر دنبال و تقویت خواهد کرد، و برایشان روشن
نمودی که حال و هوای ترس آلوده و ناخشنودی آنها درست از همین جنون خودبزرگ بینی
شان برمی خیزد، چرا که پی می برند با همین نیروهای طبیعی که سرانجام به حلقه
اختیار و آقائی خود درمی آورند، می توانند سراپای نوع بشر را به لرزه آورده و چه
بسا به انهدام کشانند. تشخیص های حاذق تو تازه در زمانی ارائه شدند که هنوز از بمب
اتمی، چرنوبیل و تخریب های زیست محیطی خبری نبود. شاید فقط تهدید روی کارآمدن
فاشیسم بارز بود و شاید جنون قدرت طلبی و تمام خواهی هیتلر فهم و هوشیاری تو را
بیشتر برانگیخته بود که توانستی برآمدن نیروهای سهمگین تخریب و ویرانگری ِ حیات بشر را بهتر ببینی.
با این حال مسئله
ای هست که خواهش دارم گره آن را برایم باز کنی.
تو در درازنای زندگی علمی ات انواع نظریه های مربوط به ترس
معمولی و نیز تئوری های هراس بیمارگونه را بررسی و ساز و کارهای پیدائی ترس را
موشکافانه و دقیق تجزیه و تحلیل کردی. در سال های پایانی زندگی ـ به مثابه
دانشمندی کهنسال و در عالی ترین مراتب علم زمان ـ حتی نوع تازه ای از ترس را کشف و
اعلام نمودی: ترس از خودکشی جمعی. ولی چرا به طرح اشارات و ارائه خطوط
اولیه در این مورد بسنده کردی؟
البته می توانی این
استدلال را عنوان کنی که مسئله عبارت بود از توجه دادن به یک خطر عاجل و حیّ و
حاضر در دنیای واقعی، یعنی به وجود آمدن زرادخانه های وسائل کشتار جمعی. وبگویی
اصل موضوع بر سر وحشت از همین منابع مشخص کشتار بود و نه درباره ترس و نگرانی به
معنای معمول آن.
اما من با چنین
دلیل و برهانی قانع نمی شوم، چرا که این ذخایر وحشتناک و فزاینده از یک محل ناروشن
خارجی که به جهان ما صادر نمی شدند، توسط کسانی ساخته و باز هم بیشتر ساخته می
شدند که خودشان هم در خوف و وحشت از آن مصنوعات به سر می بردند، پس مسئله عبارت بود
از ترس و اضطراب اصیل و درونی نسبت به انگیزش های خطرناک بشرغربی.
چه شد که
ملت های عاقل و دانا به ساختن سلاح ها و ابزاری دست زدند که می توانست باعث
سقوطشان شود و امنیتشان را مورد تهدید قرار دهد؟
آیا این نشانه ها حاکی از وجود محرکه های خودکشی جمعی
نبودند؟ و تو، فروید، چرا ریشه های چنین انگیزش هایی را دنبال نکردی؟ هرآینه این
مسئله را پی می گرفتی ما اکنون ، در این بررسی ها و پژوهش امروزی مان ، خیلی جلوتر
بودیم. آخر، اصل موضوع مورد نظر کنفرانس همین مسئله است: ملت های مغرب زمین خوب می
دانند که با فن آوری های مداوماً خطرناک تری کار و آزمایش می کنند و مرتب به سمت
دره سقوط و نابودی گرایش دارند. ترس و اضطراب آنها، که تو آن را در همان دوران پیش
از بمب اتم به درستی تشخیص داده بودی، خود مبین آگاهی انسانها ازعواقب این فرآیند
است. اما دانائی و اشراف آنها بر خطر، موجب پرهیز و دست شستن از کارهائی نشد که به
مخاطرات و نیز به ترس و وحشت آنها می افزاید.
پس چرا تو درست روی این نوع هول وهراس انگشت نگذاشتی و
بررسی پروسه بازتولید فعال و طراحی شده آن را در دستور معاینه و تحقیق و تحلیل
قرار ندادی؟
فروید: از نگاه کنونی به آن زمان و
روندهای بعدی، باید نقد و خرده گیری نهفته در پرسش تو را بپذیرم، حق با توست.
منتهی از متن همان مقاله ای که مورد نظرت هست در می یابی که من آن زمان دچار تردید
و دودلی بودم و نمی خواستم شتاب زده میان عصبیّت های فردی و آسیب شناسی جوامع
فرهنگی مشابهت و برقرار کنم.
ولی همان جا به مشکلات و دشواری های مربوطه اشاره کردم و
توضیح دادم که فرد مریض اغلب به طور آشکار از وضعیت محیط عادی انسانی اطرافش
متمایز است، حال آن که چنین معیاری در مورد اختلالات عمومی در گستره جوامع فرهنگی
طبعا وجود ندارد. با این حال ، با کمی جرات می توانستم شرح و تعبیری از علل و
عوامل آن ترس و وحشت به دست دهم، کما این که ملاحظه را کنار گذاشتم و ناآرامی و
نگرانی همعصران خود را ترس از انهدام و
نابودی جمعی خویش به دست خود نام نهادم. منتهی مایلم اضافه بر عذرخواهی، به این
نکته هم توجه دهم که در آن زمان انتظار داشتم مسئولان امر به محض آگاه شدن بر
مخاطرات ، از خط مشی تخریبی خود دست خواهند شست و اشتباهات خود را تصحیح خواهند
کرد. این که آنها رویه مرگبار خود را همین طور ادامه خواهند داد، این مصیبت هیچ
برایم قابل تصور هم نبود.
اینشتین: تو از شباهت های ممکن میان
آشفتگی ها و بیماری های روانی فرد و نابسامانی های بیمارگونه جریان های فرهنگی سخن
می گوئی. منظورت کدام بیماری هاست که ما در شباهت به اختلالات جوامع فرهنگی باید
بدانها توجه کنیم؟
فروید: شاید حال و روز فرد مبتلا به جنون(Manie )، مثال خوبی برای نشان دادن مشابهت یک بیماری با این و آن رگه
فرهنگی باشد، بیماری روانی توام با جنون خودپرستی
وتعصب خودبزرگ بینی.
در اختلال روانی
مزبور ، بسیاری از بیماران تحت سلطه کبر و غروری نامحدود هستند. خود را به هر کاری
توانا می شمارند و هیچ مانعی برای خود نمی شناسند. این بیماران ،امکانات مالی و
ذخایر نیروئی خود را بی اندازه ریخت و پاش می کنند و در حین افراط در سرخوشی و
خودبینی، احترام به اصول و موازین اخلاقی را بالکل از دست می دهند:
نه حرمت کسی را نگه
می دارند، نه به شرم و ملاحظه پایبندند و نه ادب و نجابت می شناسند.
خیال می کنند هرچه
را می خواهند متعلق به آنها و حقشان است. پیوسته بی قرار و شتابناک اند. هیچوقت در
آرامش و خوشحالی مطلوب به سر نمی برند، بیشتر گرفتار جنب و جوشی زیاده از حد، جنون
و دیوانگی نا آرام و پر شتاب هستند!
در نگاه نخست بسیار بعید به نظر می رسد که بشود ایده های برخاسته
از فرهنگ ما را، هرچه قدر هم جاه طلبانه و شوم و کشنده باشند، با چنان بیماری
روانی مشابه دانست. تفرعن و جنون خودبزرگ بینی ملت های غربی در ظاهر امر با هیچ
شور و نشاطی همراه نیست ولی آشکار است که همه عصبی و پرجنب و جوش هستند. اما این
که مردم غرب «اندازه» نمی شناسند و افراط را نرمال تلقی می کنند. این هم به معنای
سلامت روان آنها نیست. و یک نکته دیگر:
آیا ما که اکثرا از ممالک غرب می آئیم بدون شنیدن نقد و
خرده گیری ناظران غیرغربی هیچ متوجه این حالت پر تب و تاب و هراس آلود اقتصادمان
می شدیم ، که مشابه تعقیب و شکار با یک گله سگ کف به دهان وهمزمان هیاهوی بسیار،
صورت می گیرد، ؟
آیا ما هم مانند
خردمندانی از فرهنگ های دیگر ـ چون بودا و کنفوسیوس ـ از این درجه بلاهت کسل کننده
و کشاکش و سگ دوزدن نفس گیر در زندگی اقتصادی جاری دچار کراهت و انزجار می شدیم؟
البته گفتن ندارد که هر فرهنگی از مجموعه ای پیچیده ، حاوی
تضادهای درونی، ساخته شده اما همه اینها بر بستر و جریان مشترک زیرین روان است. و
در همین لایه زیرین فرهنگ غرب خطوطی جنون آسا از خودبزرگ بینی، ایده های خارق
العاده، سهل انگاری های غیرمسئولانه و مدعاهای مبالغه آمیز به چشم می خورند. علاوه
بر این ، رگه دیگری هست که قیاس با بیماری مزبور را مجاز می کند: جنون خودبزرگ
بینی همیشه با اختلالی از نوع متضاد خود پیوند دارد، یعنی با افسردگی همراه است. و
اغلب هر دو وضعیت به صورت درهم آمیخته بارز می شوند. در موارد بسیاری یکی از این
دو جایگزین دیگری می شود. صحنه بدین صورت است که انگار بیماران ابتدا دچار خستگی و
گرفتار ملال خاطر و یاس هستند ولی گاهگاه برای مدتی کوتاه از این زندان تیره و تار
به حال و هوای سرخوشی مفرط و بی اندازه می گریزند تا ...این که بار دیگر افسردگی و
ملال بر بیماران چیره می شود و آنها را به تاریکی فرو می کشد. این پیوند و بستگی
هولناک و رازآلود است. ژنها در این رابطه آشکارا نقش دارند ... ولی ما که در هر
حال پیگیر تحلیل یک مرض فردی نیستیم و توجه ما به این و آن بیماری روانی ، محض
ارائه الگوئی جهت مقایسه به منظور تجزیه و تحلیل فرهنگ ها و پیش بردن کاری است که
بدان همت کرده ایم.
ادامه دارد
فروید بر صندلی اتهام....
ادامه
آگوستین: هیچ باورم نمی شود. برای حفظ و
صیانت فرهنگ ـ که به علل گوناگون در خطر قرار گرفته است ـ بودا، افلاتون، خود من و
نسل های پرشماری از دیگر فلاسفه و مصلحان ، پیوسته خواهان مهار و محدود
کردن هوا و
هوس جنسی بوده ایم. حالا تو ـ فروید ـ میائی و مدعی می شوی: خود فرهنگ، با رشد و
انکشاف توقف ناپذیرش ، خطر خمودی و سست شدن امیال جنسی را همراه داشته و همین
کسالت خواهش های شهوانی می تواند موجب زوال نسل بشر شود. چنین روندی گویا نه به
فرجام آخرالزمانی و انهدام و نابودی و سپس روز قیامت می کشد، بلکه باعث پیدایش دورانی
بی پایان از کاهلی و ناتوانی جنسی و تحلیل و زوال تدریجی بشریت می شود!
فروید: خود تو در دوران جوانی مشابه این تجربه را
ـ چون یک نمونه و الگوئی اولیه ـ پیشاپیش
از سر گذرانده ای ، به خاطر بیاور : کاملا نمونه وار، عشقی شورانگیز نسبت به مادر
محبوب خودت احساس می کردی در حالی که چنین مهر پرشوری نسبت به معشوقه ای که با وی
زندگی می کردی و در راه تو از خود گذشته هم بود نشان نمی دادی. قادر نبودی این دو
نوع مهرورزی را با هم آشتی و سازگاری دهی و نتیجه آن شد که خودت خوب می دانی، از
دست دادن قوه جنسی ات.
آگوستین: آخ ، به غیر از این دیدگاه و
دریافتِ زیست شناسانه بدوی و حقیرانه ، معلوم است که نمی توانی طور دیگری
به دوران حیات من بنگری و فهم و استنباطی متمایز از قوه باء داشته باشی. راستی ،
خودت باخبری که زندگی نامه نویسانی هستند که نگاهشان به زندگی تو و ارزیابی شان از
بدبینی جنسی نهفته در افکارت مشابه همین برآورد زیست شناسانه توست، یعنی یاس جنسی
در فکر تو را بر وضعیت جنسی شخص خودت انطباق می دهند، گویا خیلی زود از میل به همبستری
و مقاربت گریزان شده بودی. اما دو واقعیت دیگر از دید من اهمیت بیشتری دارند:
اولا که حال و روز
فعالیت های جنسی زمانه ی کنونی به صورتی نیست که بگوئیم مردم در این زمینه بی حال
و کسل شده اند، بلکه برعکس، عیش و عشرت از حد گذشته به افراط و افسارگسیختگی کشیده
است. تجاوز به عُنف، قتل با انگیزه جنسی، و سوء استفاده جنسی از کودکان .......
این زشتکاریها اکنون اخبار صفحه اول و در رآس گزارشات می باشند. انگار این همه
وقایع اکراه انگیز کفایت نمی کند، رسانه ها نیز دست اندر کار خلق و انتشار انواع
جرم و جنایت خیالی در موضوعات مزبور هستند که روزمره اشتهای تحریک شده مشتریان خود
را ارضاء کنند. مشتریانی که به بیرحمی و خشونت جنسی منحرف شده اند و حداقل در
فانتزی و خیال چنان صحنه هائی کمی راضی می شوند. در ضمن از یاد نبریم که طی آخرین
جنگ های اروپائی (در یوگوسلاوی سابق) چه حوادثی در باب تجاوز و خشونت جمعی وقوع
یافتند.
دوما، کماکان براین ادعا هستم که شکستن قیود و قرارهای سنتی
در معاشرت جنسی، بعلاوه انحرافات جوراجور در این زمینه ، راه را برای جریان عمومی
انحطاط اصول و ارزش های اخلاقی، بی اعتنائی نسبت به حق کشی و اِعمال قهر و خشونت
هموار کرده است. از چشم من فروید به مثابه نگهبان نیکوکار و حافظ یک غریزه ی رو به
پژمردگی و زوال جلوه نمی کند، بلکه کسی است که بشر فرهنگی را بدون هیچ فکر
و ملاحظه ای به دامان آن غرائز بدوی رها کرد که مهارشان از مهمترین دستامده های
تاریخی انسان به شمار می رفت.
اینشتین: شگفتا که رویه فکری هردوی شما قرین
بدبینی و یاس، منتها با دو نظریه پایانی مختلف است. آگوستین انتظار دارد آخرالزمان
فراخواهد رسید و در روز قیامت اکثریت عظیم ابناء بشر به خاطرآن گناه اولیه ،
گرفتار لعنت و عقوبت خواهد شد و نجاتی هم مقدور نیست. فروید برعکس، تصور می کند
بشریت اهل فرهنگ در یک فرآیند کسالت و کاهش فعالیت جنسی رو به زوال می رود،
فعالیتی که در نظر آگوستین نماد عینی خصم و شرارت است.
خوب، می شد با خیال راحت این قاعده قدیمی را مبنا گرفت که مقابله
متضادها موجب تعدیل و رفع شدت مناقشه می شود. طرفداران آگوستین می توانستند نفسی
به راحت کشند که غریزه جنسی دارد افت می کند و نیروی کمتری جهت مهار آن لازم است.
از سوی دیکر هواداران فروید نیز می توانستند به اعتدال کلیسا در این موضوعات امید
بندند و این که بالاخره اهل کلیسا دست از دشمنی با خواهشهای جنسی بردارند، چرا که
این انگیزه ها دیکر موجب حرکت های انقلابی نمی شوند. و ما هم می توانستیم به این
نتیجه گیری دل خوش کنیم که وقتی هر دو پیام آور خوف و خرابی متقابلا مچ همدیگر را
بگیرند و تئوری های آخرالزمانی همدیگر را از حیز انتفاع ساقط کنند، دیگر ما راحت
می شویم و مخالفت و عصبیت لزومی پیدا نمی کند. با این حال، احساس می کنم ندائی درونی در من از چنین برآورد و نتیجه گیری
ساده ای خشنود و راضی نیست. خطاب به فروید می گویم که شکاکیت و بدبینی تو گمانم که
سرچشمه دیگری هم داشته باشد که می باید دقیق تر بدان توجه کنیم.
فروید: لطفا کمی روشن تر مطلب را توضیح بده.
اینشتین: به نظرمن این سر و صدایی که راجع
به نقطه نظرات انتقادی تو درباره اصول اخلاقی حاکم و تئوری جنسی عمدتا درست و
واقعی تو به راه افتاده خارج از تناسب و اندازه موضوع است. آخر تو هیچ وقت طرفدار
افسارگسیختگی جنسی نبوده ای. لاقیدی و بی بندوباری جنسی نه فقط باعث ناراحتی شدید
آگوستین بلکه با مخالفت دیگر متفکران هم روبرو بوده است. در این بین نکته ای که
موجب نگرانی من است، آموزه تو در باب منشاء مرجعیتی است که ما می باید با تکیه
بدان تمایز میان خوب و بد را تشخیص دهیم، برحسب نظر تو چنین مرجعی نیروی خود را
صرفا از تعرّض و پرخاشجوئی می گیرد. آگر چنین حکمی صحیح باشد معنایش این است که چه
بسا ما در تله ای گرفتار شده ایم که از دایره تخریبی آن دیگر راه خروجی نیست. بد
نیست اگر همت کنی آموزه روانشناسانه ـ تاریخی خود را در باره ی انکشاف وجدان برای
ما توضیح دهی.
فروید: البته کوتاه : به نظر من بشریت هنوز که
هنوزست تحت تاثیر واقعه تکان دهنده ای است که در پیشتاریخش روی داده و اثر انگشت
این درام ماقبل تاریخی هنوز در رشد و تکامل تک تک انسان ها انعکاس می یابد. تصور
من از این مصیبت بدین گونه است که در روزگار اولیه ی ابناء بشر جدّ پدری تندخو و
مخوفی می زیسته که به دست فرزندانش کشته
می شود، ـ توسط گله برادران به قتل می رسد. این فرزندان چندی بعد دچار پشیمانی و
شرم می شوند و احساس ندامت از این عمل موحش خودشان(قتل پدر) چنان درون آنها را
منقلب می کند که به هویت مقتول در می آیند و درونا از او فرمان می برند. من نام
این ندای درونی را «فراـ من» نهاده ام. احساس تقصیر و مسئولیت نگهبان و حافظ این نهاد و مانع از تعرّض تند و خشونت
آمیز به همزیستی با آنست. این دگرگونی شرط
آغاز و انکشاف فرهنگ بود.
امروزه وقتی یک کودک ناچار می شود غریزه اش را سرکوب کند،
نفرتی که در وی علیه قوه ممنوع کننده می جوشد، رگه ای از همان میراث ژنتیک و
ماجرای اولیه در خود دارد. کودک از بیم مکافات عمل از ارضای غیرمجاز تمنای غریزی
دست می شوید. در عین حال از اقتدار ممنوع کننده احساس انزجار می کند و همین به
اکراه از خویش تبدیل و فشارش به صورت عذاب وجدان و اضطراب در می آید. نیروی همین
ترس درونی ، بخشی از پرخاشجوئی خود کودک و نیز تندی و عصبیت مادر و پدری که انگشت
تهدید بلند کرده را مداومت می بخشد.
افلاتون: پس تو بر این عقیده ای که دنباله
اثر آن قتل ماقبل تاریخ کماکان با وجدان بشری سَرو ِسرّ دارد و مانند یک شبح
سرگردان در ناخودآگاه انسان ها می گردد و اثر می گذارد؟ از این جاست که هروقت تو
به مقوله "فراـ من" و وجدان می رسی، پیوسته از تعرض و پرخاشجوئی، نفرت،
رویاهای قتل، ممنوعیتها، ترس و احساس گناه سخن می گوئی. چکیده مطلبی که من از گفته
های تو فهمیدم ازاین قرارست: وجدان رنجیده، مکافات عمل "من" متعرض و
عصبی را با همان خصومت خاص وی پاسخ می دهد. خصومتی که دورترین ریشه اش در ژرفای
تاریخ به آن غیض و نفرتی می رسد که نسبت به جدّ پدری شرور احساس می شده و پیکان
همین خشم و کین بعد به درون فرد و علیه خویش برگشته بود.
علاوه بر این، در دوران کودکی می بایست سرپیچی ها و گستاخی
هائی مقابل امرونهی اولیاء سربلند کرده ولی با سرکوفت و فروخوردن آنها ستیزه جوئی
و پرخاشی مضاعف نیز درونی شده ، رویهم انبار شده باشند. بدینسان مرتب یک دور
شیطانی کین و نفرت و پرخاشجوئی به وجود می آید
که در نهایت هیچ امید و شادی به گریز از آن متصوّر نیست .
بودا: و درست همین جا من قاطعانه اعلام مخالفت
می کنم...
ادامه
دارد
کنفرانس سران در آخرت - 19مؤلف: اِبرهارد ريشتر
مترجم: كريم
قصيم
فروید بر صندلی اتهام
اینشتین: بله متوجه هستم، دوستان مرتب
فشار می آورند با برآورد نتایج کنفرانس و مجموعه آگاهی به دست آمده سریعا جمع بندی
ارائه کنیم: آیا ما سقوط غیرقابل توقف جامعه بشری را پیش بینی می کنیم یا این که
هنوز راهی برای خروج از بحران و نجات مقدور است. با وجود این بهتراست بی صبری خود را مهار کنیم، حوصله نشان دهیم و پس از مارکس،
زیگموند فروید ارجمند را به مَسند ِ پاسخگوئی دعوت کنیم. دوستان هر خرده گیری
دارند حتما مطرح کنند. می باید عینک انتقادی به چشم زد و با انگشت گذاشتن روی
اشتباهات و خودفریبی ها ـ همان طور که خود او در مورد تک تک حضار تشخیص داد ـ شما
هم خبط و خطای افکار و کاستی های شخصیتی وی را روشن و بی رودربایستی واکاری
نمائید.
آگوستین: فروید آماده شو، اکنون وقتش
رسیده که تو هم در معرض پرسش قرار گیری و به ایرادات ها پاسخ دهی. بپردازیم به
سقوط اخلاقی مردمان روزگار کنونی. در فهم و توضیح علل این مصیبت نمی توانم سهم مخرّب
نظریات و مداخلات شوم ِ مکتب تو را مطرح نکنم. در بیاناتت تهاجمی خودت مرا مورد سرزنش قرار دادی که با آموزه ام در باب
معاصی بشر، آرامش خاطر آنها را از بین برده ام. در حالی که من می خواستم آنها را
به راه صلاح و اخلاقی و خداپرستانه هدایت کنم و به یقین جمع بی شماری از مردمان
گناهکار را نیز به راه راست رهنمون شده ام. تو به وارونه عمل کردی، فرهنگ دینی را
مورد حمله و اتهام قرار دادی که گویا باعث سرکوب و تحمیل و اجبار و ستم جنسی بوده
و تا حد زیادی امیال مردمان را تحت فشار به انکار و فروخوردگی رانده، بدون این که محصول
ِ فرهنگی داشته باشد. این نکات تقریبا به همین صورت که اشاره کردم، در متن کتبی
یکی از درس های دانشگاهیت قابل مطالعه است. مثلا می خوانیم که محدودیت کنش جنسی
باعث پرورش آدم هایی می شود که در زندگی جبون و بزدل و دچار ضعف و سستی شخصیت
هستند. نوشته ای محرومیت از زندگی جنسی و ناکامی در این عرصه ، عصبیّت و هیستری به وجود می آورد، یا موجب
اختلالات رفتاری می شود که دیگران را مورد آزار قرار می دهد. در یک کلام سفارش می
کنی: از فعالیت غریزه جنسی خود بهره مند
شوید و به قول تو کیف برید تا حالتان بهتر شود و فرهنگ نیز بهبودی پیدا کند!
البته از آن زمان به بعد حال و روز همقطاران شغلی تو خیلی
بهتر شده است و خیل عظیم مردمان دست به
دامان آنها شده، شرم و حیا و موانع جنسی خود را گویا معالجه کرده اند. ولی وضعیت
معنوی جامعه لطمات شدیدی متحمل شده، سقوط اخلاقی و فرهنگی شتاب گرفته است.
فروید: پس یک باره بگو روشنگری های علمی من
بانی و باعث رفتار کشیشانی است که پنهانی معشوقه دارند و یا روانکاوی فروید مسئول
انحرافات بعضی از اسقف ها ست که بی شرمانه به شاگردان کم سن وسال کلیسای خود دست
درازی می کنند...
آگوستین: آیا آموزه های تو موجب اغتشاش و
آشفتگی ذهنی آنها هم بوده است، این مسآله را نمی توانم مستند کنم ولی توجه می دهم
به عواقب ویرانگر و آسیب های مفتضحی که تحت عنوان«انقلاب جنسی» به نام تو ثبت شده
اند، صدماتی که دیگر قابل ترمیم هم نیستند:
نهاد زناشوئی و
ازدواج برای همیشه از هم پاشیده، معاشرت
زنان و مردان دیگر به مناسبات و روابط ماندگار منجر نمی شوند. اخیرا عبارتی سر
زبان ها افتاده بدین صورت > هرکس به دیگری اطمینان کند، تنها می ماند.
مقاربت جنسی با طرف های گوناگون به شرط استفاده از روکش
مربوطه، مقبولیت اخلاقی پیدا کرده است. بعضی از کشورهای فقیر از درآمد فروش زنان
جوان خود به ثروتمندان ممالک دیگر امرار معاش می کنند و توریسم معصیت کاران ِ جنسی
رو به افزایش است. خرید و فروش فیلم های سکسی مستحجن به یک تجارت بزرگ تبدیل شده،
تاجران بازار کودک فروشی برای مشتریان منحرف، بی سر و صدا شبکه بین المللی ایجاد
کرده اند.
خشونت جنسی در همه
اقشار اجتماعی دیده می شود، درمانگران، بیماران و آموزگاران شاگردان خود را مورد سوء استفاده جنسی قرار می
دهند.
موارد تعرض جنسی به
جوانان معتاد و بی دفاع سر به هزاران می زند.
در سراسر این طیف فساد
اخلاقی، احترام انسانها سلب و نابود می شود چه رسد به مسئولیت افراد در برابر
خداوندگار. «پتیاره بابِل» به شکل یک پیکره عظیم در مقابل چشمانم قد بلند کرده، به
همان صورت که در مکاشفات یوحنّا توصیف شده است. استنباط من هم از مصیبت ایدز چیزی
است در حدّ آخرین هشدار پیش از وقوع عقوبت جهنم.
فروید: اگر اوضاع از نظر تو بدین قرار است که
می گوئی پس کلیسای تو باید به شدیدترین مجازات ها محکوم شود چرا که فقیرترین
کشورهای تحت سیادت خویش را از کاربرد آزاد کاپوت و دیگر وسائل و امکانات حفاظتی در
مقابل ایدز محروم کرده است. ممنوع کردن استفاده از روکش، آن هم بین توده های
بینوائی که برای خرید داروهای مقوی دفاع بدن پول ندارند از شاهکارهای کلیساست.
آگوستین: فروید ، مخدوش کردن بحث هیچ
فایده ای به تو نمی رساند. تو مرتب سعی داری اذهان حاضران را از اصل مسئله منحرف
کنی. اما ام الفساد همان توحش در اصول اخلاقی است که با فرسایش و فروپاشی اخلاق
جنسی شروع شد و تا رشوه خواری و خشونت در کلیه سطوح جامعه و نهادها رسوخ یافته
است. این که سنگ بنای این ویرانکده را تو گذاشتی و با تصورات مفسده انگیز به
اصطلاح علمی ات در باب اخلاق جنسی چنین روندی را به راه انداختی، این گناه را می
بایست از سر پشیمانی اعتراف کنی.
تمام آن چه از خبط و خطا که ارتکاب آنها را به من نسبت می
دهید، حتی بنا به تفسیر خودت و افزوده های دکارت، منشاء جملگی خطاکاری ها نهانخانه
ِ ناخودآگاه من بوده. اما تو با آگاهی تمام و نیت روشن ـ و به اعتبار و مشروعیت
ظاهرا علمی تحقیقات خودت ـ جامعه را به غرقاب بی بندوباری و لاقیدی کشاندی.
اینشتین: معذرت می خواهم آگوستین ، ولی آیا به نتیجه گیریت
اطمینان داری و واقعاً این طوربوده ؟ بعید می دانم
درست باشد که همه
مشکلات را به حساب فروید بنویسی و تئوری جنسی او را بانی اولیه کلیه خرابی های
اخلاقی بدانی . البته، به نظر من هم فروید درمعرفی تزهایش کمی شتاب نشان داد و از
همان اولین پژوهش های بالینی زود به استنتاجات تعمیم یافته رسید. اما ماجرا به این
صورت بود که جمله بیماران اولیه اش گرفتار بیماری هیستری بودند و در عین حال همه
این افراد امیال جنسی خود را فرو خورده بودند. درجستجوی علت ِ این همگونی تجربه ها
ذهنش روی اخلاق جنسی سخت گیرانه آن زمان
متمرکز شد و به این نتیجه رسید که ریاکاری اخلاق جنسی حاکم و فشارهای مربوطه در آن
زمان باعث بیماری ها و موارد هیستری ناشی از محرومیت جنسی شده. این جا بود
که فروید و بخصوص شماری از شاگردانش بیشتر ، مدتی به این فکر افتادند که شاید
بتوان با رفع تضییقات اخلاقی و کمی تربیت آزاد منشانه ی جنسی مردم را از ابتلا به هیستری و عصبیت های
آزاردهنده امراض و آسیب های دیگرخلاص کرد و زندگی اجتماعی را قرین شادمانی و
انبساط نمود. بعضی از بااستعدادترین کارآموزانش حتی می خواستند آموزه های فروید را
با تئوری های سازمانی مارکس درآمیزند و حرکتی اجتماعی با ویژگی های نامبرده به
وجود آورند. ولی همه اینها را نمی توان به حساب فروید گذاشت ، اشتباه نکنم به محض
پیدایش جریان مزبور ـ و تلاش آنها به منظور جلو انداختن فروید ـ خود وی اعلام
مخالفت کرد که بد فهمیده شده و حامی یک فرآیند بی بند و بار جنسی و بی ملاحظه
نیست. این طور نیست فروید؟
فروید: چرا درست می گوئی . حتا نسبت به این نظر که گویا استمناء
هیچ ضرری ندارد، تردیدهای خودم را فرموله و ابراز کردم، انتقادی که از نگاه امروزی
مبالغه آمیز ارزیابی می شود. و مهمتر از همه این نکات، ارزیابی خودم را درباره
الزامات پیشرفت فرهنگی و ضرورت تصعید واداشت (غریزه) جنسی به منظور پیش بردن محورهای فرهنگی ، به طور روشن
بیان کردم. شماها به کلی از یاد برده اید که من حتا به دفعات نگرانی خودم را در
باره بقای بشریت نیز پیش کشیدم . بارها تاکید کردم که بقای بشر نه از سوی امور و
مناسبات جنسی که گویا دشمن فرهنگ می باشد در خطر است بلکه درست برعکس، تضعیف روابط
جنسی در فرآیند فرهنگی است که بقای نسلی بشر را به خطر می اندازد. من انکشاف تمدنی
خودمان را به چشم یک تحول ارگانیک نگریستم که رفته رفته برای خرسندی و رضایت غریزه
جنسی امکان کمتری قائل می شود و موجب کاستی و پسرفت این سائقه می شود. همان طور که
این کاهش را در مورد بعضی حیوانات اهلی شاهدیم.
اینشتین: درست است، چند بار به این موضوع
پرداختی ولی چطور شد که این نکته شگفت و غیرعادی به ذهنت آمد؟
فروید: در بررسی های متعدد متوجه شدم الگوی عشق
ورزی مردها و رفتار جنسی آنها در آن دوران فرهنگی به تدریج به نمونه ناتوانی
جنسی با منشاء روانی شباهت پیدا می کند: مردها رفته رفته توان همبازی و
آمیختگی میل و خواهش جنسی شان با تمنای محبت عاشقانه را از دست می دهند. در نوعی
شقاق و دوگانگی زندگی می کنند، از یک سو رابطه با تصویر زنی خوارشده ولی جفت مطلوب
سکسی، و از سوی دیگر انس و الفت با زنی آرمانی که فقط شایسته محبت و تعریف و تمجید
از زیبائیش است. این بود که پیشنهاد دادم فکر مذکور را می باید در نظر گرفت
«که ای بسا کسب تعادل و همبازی انتظارات واداشت (غریزه) جنسی با
توقعات برآمده از فرهنگ به طور کلی امکانپذیر نباشد، این که چشم پوشی و رنج پیش
آید و نیز ـ در چشم اندازی خیلی دورـ ای بسا خطر خاموشی و زوال نسل بشر پیامد
انکشاف فرهنگش باشد.»
اینشتین: منظورت این نگرانی بود که مردان
دیگر با زنان محبوب و محترم آرمانی خویش به بستر نمی روند ولی در رابطه شان با
افراد (زنان) تحقیرشده، با آنان که کیف و لذت می برند و خوشگذرانی می کنند، تمایل
به بچه دار شدن و ادامه نسل ندارند. مراوده بیشتر در فاحشه خانه ها انجام می گیرد.
البته اغلب این زنان تا کنون تحت ستم که
فقط به ابزار هوا و هوس تبدیل شده اند، جانشان به لب می رسد، آگاه می شوند و
سرپیچی خواهند کرد. در صحنه واقعی نیز مرتب جمع رو به افزایش از زنان آزادمنش و
آگاه دست رد به سینه مردان سلطه طلب می زنند. در کشورهای پیشرفته نیز خیلی از زنان
اصلاً نمی خواهند بچه دار شوند و شاهدیم که رفته رفته نوزادان کمتری متولد می
شوند.
فروید: دقیقا همین روال را داریم پیش رویمان
ملاحظه می کینم. منتهی باید اقرار کنم که آن زمان ، من این نوع فعالیت زنان و کوشش
و نقش آفرینی آنها را به این اندازه که جریان پیدا کرد به روشنی پیش بینی نکرده
بودم.
ادامه
دارد
کنفرانس سران در آخرت - 18.مؤلف: اِبرهارد ريشتر مترجم: كريم قصيم
مارکس زیر رگبار انتقاد- ادامه
مارکس : جناب فروید، انصافاً این موضوع را خیلی خوب و جذاب تشریح کردی . منتهی مراتب ، این فرآیندهای انطباق و سازگاری که گفتی داوطلبانه و به خواست خود مردمان بینوا ترتیب داده نشده است . برخلاف کاپیتالیسم قرن نوزده (زمانه من)، سرمایه داری نوین به لحاظ قوّه مالی ـ برای مدتی هم که شده ـ این توانایی را داشت که زحمتکشان را با هدایای اجتماعی و آن چه به صفت «سوسیال»
معروف شده طوری تحت تاثیر قرار دهد که اصلا متوجه نباشند چه کاسه ای زیر نیم کاسه است و به چه دامی پای می گذارند. ولی اکنون دیگر در تله افتاده و گرفتارند. حالا دیگر هر روز به خیل بازندگان بی شمار افزوده می شود و جملگی می باید به آن چه بیمه های اجتماعی می نامند روی آورند و متاسفانه فرصت کافی در اختیار دارند که به فضیلت های مورد ستایش بودا ـ همچون همدردی و غم خواری و مراقبت های سوسیال ـ امید ببندند، چرا که با افزایش مداوم نیازمندان «تامینات اجتماعی» سرانجام روزی کل این ساختار فرو خواهد پاشید.
بودا: خوشبختانه اکنون خوب می دانیم که تاریخ به هیچ وجه مسیری را که تو برایش پیش بینی کرده بودی طی نمی کند. تاریخ راه حل هایی را می شناسد که در خواب نیز به مخیّله تو راه نیافته بودند. فی المثل آفریقای جنوبی را بنگر، مردی فراتر از 27 سال در زندان به سر می برد و در حالی که سرکوب مادی و روانی ملت وی فزونی می گیرد و همه شواهد و قراین مهیب به سمت یک حمام خون سهمگین نشانه می روند، همان مرد زجر دیده می تواند به لطف قوای معنوی و اخلاقی اش از جنگ و جنون خویریزی جلوگیری کند و شرایط را در صلح تغییر دهد.
و به یادتان آورید آن مرد دیگر را (که از مدتی پیش در این مکان آسمانی همجوار ما شده ) که ملتی آن زمان 300 ملیونی و بی سلاح را به چیرگی و پیروزی رساند، آن هم در برابر قدرت استعماری که تا دندان مسلح بود:
این شخصیت نیز، منظورم گاندی است، توانست فقط با تکیه به قوای درونی و اعتقادی اش امواج انسانی را به جنب و جوش آورد و به آماج خود هدایت کند. او مفتخر بدان بود که خودش را نیمه مرد و نیمه زن احساس کند و با میل چهارزانو پشت چرخ نخ ریسی نشیند و به خصلتهای مادرگونه خودش بنازد. ستاره راهنمای او اصل «آهیسما» بود، یعنی حاضر بود خودش رنج کشد و کم و کسریها را تحمل کند ولی نه دست به قهر و خشونت برد و نه موجب درد و آزاری شود. گاندی تنها با حربه مقاومت مدنی یک ملت بزرگ را از یوغ سلطه بیگانه نجات داد.
دوست گرامی مارکس، این هم فصلی از تاریخ واقعی است نه افسانه بافی و حکایتی اسرارآمیز. اما از چشم جهان بینی تو، طبقات سرکوب شده یا ملل ستمدیده ، برای رهایی خویش فقط به وسایل قهرآمیز ِ نبرد دست می برند و با مبارزه مسلحانه و خشونت طبقاتی علیه سرکوب کنندگان به پا می خیزند. در این نگاه مخصوص، یک نوع روانشناسی نهفته است که تو نام نمی بری و بدان نمی پردازی چون در دیدگاه تو ستم و سرکوب مادی خود به خود نفرت و کین ِ مضاعف می کارد و در نهایت به انفجار و طوفان انقلابی منجر می شود. در حالی که چنین فرآیندی خود به خودی و محتوم نیست. به مثال آفریقای جنوبی بنگریم. نلسون مندلا به موضع گیری ها و رفتار شماری از مهم ترین روسای قبایل توجه کرد. به ایستار و نظراتی که علیرغم تجربه کردن ستمگری خونین و خشونت های دوران آپارتاید تامل و بزرگواری خاصی در پیش گرفته و با نگاهی خردمندانه و دوراندیش مردم خویش را به ایستادگی دور از خونریزی فرا می خواندند. ماندلا اهمیت شکیبایی و بزرگواری این روسای قبایل تحت ستم را دریافت و سیاست آشتی خویش را در نهایت بر همان تاملات و مواضع استوار نمود. وی حتی گمان می برد چه بسا ابتدا می بایست چنان ستمگری رخ نماید تا در برابر آن چنین قوای فکری و علوّ طبع مبارزاتی و برجستگی شخصیتی فراروید و پای به میدان نهد.
بدین سان امواج میلیونی مردمان زجر دیده به صُوَر گوناگون ِ پیکار سیاسی ِ عجین با اندیشه آشتی و همزیستی روی آوردند. چهره هایی چون اولیور تامبو، والتر زیسولوس، سوتولی، یوسف داوود، برم فیشر و روبرت سامبوکو بدون همدمی و همراهی میلیون ها خواهر و برادر زجر کشیده قبایل خود نمی توانستند نهال پیام ماندلا را در سرزمین های خود بکارند و طی دهه ها درخت تناور مقاومت ملی را استحکام بخشند.
مارکس عزیز، فکر می کنم جای دارد با نگاهی انتقادی به گذشته ، کم و کسری های آموزه خود را می پذیرفتی و اذعان می کردی در سپهر اندیشه هایت هیچ نقش سیاسی به چنان نیروهای گسترده روانی و معنوی نسپرده و اهمیتی بدانها نداده بودی.
دکارت: خوب به نظر من دعوت اینشتین به این کنفرانس و گردهم آیی ما بدین منظور نبوده که وقتمان را در بررسی شخصییت های استثنایی و معجزه آسایی چون گاندی و ماندلا و روسای قبایل کشورش صرف کنیم. نامدارانی که هر آینه در کشورهای اصلی مغرب زمین می زیستند به سختی قادر بودند به چنان پیروزیهایی دست یابند که در هند و آفریقا. چنان منجیان و مسیحا نفسانی در این سوی جهان به دشواری صاحب بخت و اقبال موفقیت می شدند. در این جا فقط به فقط حساب و کتاب منافع گروه ها و فاکت های روشن و آزمون پذیر و قابل اطمینان حرف آخر را می زنند و به کار می آیند. البته هر کسی آزاد است به رویاهای نوعدوستی و نجات بخش دل سپارد، اما در جمع این کنفرانس بنا نبود در این تصورّات تسلی بخش غرق شویم.
اینشتین: اگر استنباط من از سخنان بودا درست باشد: به نظرم او می خواست با ذکر نمونه های نامبرده (گاندی و ماندلا و .....) بیش از هر چیز به آن قوای فکری و روانی توجه دهد که در عرصه سیاسی آشکارا قادر به انجام کارهای فوق العاده ای هستند. روندهای اجتماعی اکنون به گونه ای پیش می روند که بررسی و محاسبه فاکت ها از خارج حوزه وقایع و نتیجه گیری از آنها به سرعت موجب یاس و دلسردی می شود. حال آن که جای گرفتن در بافت اجتماعی و حال و هوای درونی پدیده ها و پیوند با تار و پود روابط انسانی موثر در آنها می تواند موجب اشتراک مساعی شود، همدلی به وجود آورد و به دگرگونی های درونی امواج انسانی راه برد. کسی که با احساس مسئولیت به چنین راهی رود، ای بسا در ارتباط تنگاتنگ با اقیانوس مردم به جنب و جوش آید و امید در او زنده می شود. بدینسان انرژی های اجتماعی تازه ای برانگیخته شده و حرکت به پیش پا می گیرد. اما همین نیروهای روانی که انسان ها می توانند از ذخایر درونی شان استخراج کنند در ذهن محاسبه گر دوست ما دکارت هول و هراس می آفرینند و موجب نگرانی وی می شوند. برای همین است که بلافاصله و با شدت مخالفت می کند، گوئی قرار است قدم به عوالمی گذاریم که برای وی تیره و تار و اسرارآمیز جلوه می کنند.
آگوستین: مایلم نکته ای را به دکارت یادآوری کنم. اگر می خواهی مارکس را به حلقه پوزیتیویسم غیرانتقادی خودت منضم کنی، باید بگویم که جانب انصاف را مراعات نکرده و همه فصلهای عقاید مارکس را در نظر نداشته ای. حتی فروید نیز، با تمام هوشیاری و تیزبینی اش، ساختمان آراء و افکار مارکس را به وجه کامل در نظر نگرفت، چرا که فقط به اندیشه های ضد سرمایه داری وی پرداخت ونقد و نفی را برجسته کرد و حتی فقدان طرح ایجابی و مثبت را مورد نکوهش قرار داد. در حالی که مارکس نیز آرمانی داشت، طرحی برای آینده که مضمونش از اهداف انقلاب فرانسه فراتر می رفت. به نظر او انقلاب فرانسه می خواست آزادی سیاسی انسانها را به کرسی نشاند، اما به نظر وی، آماج نهائی در فرآیند رهائی می بایست نوع بشر را برای صورت بندی و شکل تازه ای از زندگی در همبستگی آماده کند، امروزه آن را آمادگی به رفتار همبسته و نوعدوستانه می نامند. البته، ممکن است شما مرا سرزنش کنید که خودسرانه مارکس و افکارش را تشریح می کنم و بر خلاف ظاهرش از وی یک متفکر مذهبی می تراشم. اما بفرمایید مطالبه جامعه کمونیستی پس از رهائی سیاسی ، چه معنای دیگری می دهدجز یک امید رستگاری ُخفیه، چیزی که در نظر مارکس همچون رهائی انسانی نقش می بندد؟
اینشتین: مارکس عزیز، من هم با کمال میل این نکته را تاکید می کنم که تو جائی در گوشه ای از ذهنت (یا به قول روسو در جائی در روحت) رویای طبیعتِ نیک ِ ابناء بشر را داشته ای. اما وقتی می گوئی تاریخ نه توسط انسان ها، بلکه به واسطه طبقات ساخته می شود و طبقه سرمایه دار برای همیشه زمانها مایه شرّ و شوم می باشد، این بیان تو به صورتی مرا یاد آموزه آگوستین در باب «گناه اولیه» آدم می اندازد و این که معصّیت حضرت آدم در جان نوع بشر ادامه یافته است و تک تک انسانها، هر چقدر هم تمایل به نیکی و حُسن کردار داشته باشند، بخت شفا یافتن و اطمینان به رستگاری نخواهند داشت.
گفته های بودا را نیز من بدین سان فهمیدم که وی به طبیعت نیک بشر اعتقاد دارد و نه «گناه اولیه» و نه اجبارهای اقتصادی، هیچکدام به طور اساسی مانع از آن نیستند که انسانها مناسبات اجتماعی را بهبودی بخشند.
به همین ترتیب وی به شخصییت هایی چون ماندلا و گاندی بیشتر به مثابه نمایندگان همین قدرت اخلاقی توجه دارد. او به نیروئی اشاره کرد که در اندازه و زاویه های گوناگون در همه موجودات انسانی نهفته است، در صورت لزوم بیدار و پدیدار می شود و حتی در یک جنبش عمومی ِ سلامت بخش گسترش می یابد.
افلاتون: من خیلی خوشحال شدم که همکار آسمانی ما امانوئل کانت نیز در زمان حیات زمینی اش به استنتاجات امیدوارکننده مشابهی نایل شد. با وجودی که وی هیچ دوستدار آراء و عقاید احساسی و شورانگیز نبود، اما به این نتیجه رسید که ِصرف مشارکت با شور و حرارت اندیشمندان و کوشندگان ممالک همسایه در افکار و نظرات برخاسته از انقلاب فرانسه در دراز مدت تحولات و تغییرات مثبتی را موجب می شود. به وجد آمدن و شور و شوق عمومی در سرزمین های همجوار نسبت به افکار و آمال انقلاب فرانسه حاکی از وجود استعداد ذاتی متمایل به بهروزی است و براساس به همین استعداد می توان، به رغم عقب نشینی ها و رجعت های ممکن تاریخ، در نهایت نوعی انکشاف مثبت فرهنگ بشری را پیش گویی کرد.
مارکس: بابت همین استنتاج تئوریک ، امروزه می توانند وی را به عنوان آدمی نیک ولی خام و ساده دل ریشخند کنند.
ادامه دارد
کنفرانس سران در آخرت - 17.مؤلف: اِبرهارد ريشتر
مترجم: كريم قصيم
مارکس زیر رگبار انتقاد- ادامه
مارکس : خوب، به این ترتیب بار دیگر رسیدیم به این تکبّر و جسارت عجیب فروید که همه ی بینش و تابلوی استنباطی ماها ازجهان را به مثابه بازتاب و پرتویی ازاصول و موازین ِ روانشناسی
توضیح می دهد.
مجموعه ارزیابی مردمان کاتولیک جهان درذهن آگوستین گویا تحت تآثیر عقده
مادری به وجود آمده...
عقل گرائی دکارت و پیامد آن یعنی پشتِ گوش انداختن و بی توجهی به عواطف و احساسات ظاهراً منشاء و مسئول پیدایش خشونت مدرن درعلوم و فنونِ پر ریسک و خطر شده...
و خود من هم ، به عنوان مجذوب و تسخیرشده توسط > تصویرخصم < ، بایستی لابلای اندیشه های سوسیالیسم یک اهرم و سازوکاری مخرّب تعبیه کرده باشم.
اما دوست عزیز فروید ، به نظرمن که از این عقده های همه فن حریفِ ِ ورد زبانت که دکارت را با آنها مورد لطف و مرحمت قرار دادی نه تنها دامن خود تو هم نم برداشته ، بلکه باید بگویم حسابی آغشته بدانها هستی. اگر سکان تعبیر امور دست تو می بود تنها مورد یقین که از گردش حوادث این دنیا باقی می گذاشتی همین تعبیرات روانشناسی بود که به فکرت می رسند. ولی دوست گرامی لطف کن دو نفر روانکاو را به ما نشان بده که که تفسیر و برداشتشان در باب یک رفتار خاص انسانی یک سان بوده و خطوط معنائی آن تعابیر برهم منطبق باشند. با این حال جملگی پیروان تو به قید سوگند اصرار دارند که پیگیر اصول و سنجه های تو هستند و مرشد واقعی و مفسّر صالح و خبره مسائل فقط توهستی. اما توجه داری که چنین وضع و حالی نمی تواند برای اثبات صحّت علم و دانش تو نزد من کفایت مقصود کند و حکمی جدّی باشد.
از دیگر حاضران هم خواهش دارم کمک کنند نگذارند حضرت فروید کلیه آموزه ها و شفانامه های ما را تحت عنوان پریشانگوئی و مطالب عصبی و عقده ای مُهر باطل بزند!
اینشتین : دوست گرامی مارکس، الان است که فروید خطاب به تو خواهد گفت همین برانگیختگی ات نخواسته حق را به او می دهد، چون تو راجع به تعبیرو تفسیرهای او این قدر برآشفته می شوی و زود از کوره در می روی. نگران نباش ما اجازه نخواهیم داد هرچه می خواهد پیش بکشد و مدعی شود. فی المثل درحال حاضر هیچ عقل سلیمی نمی تواند دراین واقعیّت شک و تردید داشته باشد که سرمایه داری جهانی شده سلطه سفت و سخت و فروانروائی شدید و بی ملاحظه ای بردنیا اِعمال می کند . به نظرمی آید سرمایه داری هیچ به حال و روز مردمانی که زیر فشار ودستبرد و دستکاری اش هستند اعتنائی ندارد. البته بی حسّی و خمودی مردمان نیز درپیدایش این وضع دخیل است.
بودا : مثل این که مایلید به همین مختصر اکتفا کنید و نقد و خرده گیری از مارکس و اندیشه هایش را به پایان برید؟ این گرایش دوستان مایه تآسف من می شود چرا که هنوز نتوانسته ایم به اندازه کافی علل و دلائل فروپاشی و زوال نظام سوسیالیستی را واکاوی و روشن مشخص کنیم. ما فقط به ثبوت رساندیم که جمله مسئولانی که زیر لوای اندیشه های مارکس به قدرت رسیدند درهیچ کجا نتوانستند دریافتها و تصورّات خود را محقق کنند . برعکس ،آنها همه جا به سرکوب و ستم برمردمانی دست بردند که قرار بود آزادشان کنند. برغم احتیاط و ملاحظه انتقادی که نسبت به آراء و نظریات فروید دارم ، باید بگویم تشخیص وی درمورد افکار مارکس و چگونگی آموزش شاگردانش تآملاتی روشن و سخنانی قابل ملاحظه اند. مارکس آنها را بیش از حدّ به مبارزه و انقلاب متعهد کرده بود ، طوری که در عرصه عمل دیگر به مدارا و شکیبائی و مسالمت هیچ اعتنائی نداشتند. انقلابیون در فکر تقویت حس تعاون و مشوّق حسِّ تعلق به جمع نبودند. درحالی که می دانیم یک جامعه عدالتخواه و اشتراکی دردامن آزادی و شکوفائی سائقه جمعی فرا می روید. منظورم اینست که تحقق چنان هدف مهم اجتماعی [جامعه سوسیالیستی] حتماً مستلزم پرستاری و پرورش چنین صفات انسانی است. همین خصلتها و ویژگیها هستند که همکاری دوستانه و همبستگی آزادانه فی مابین انسانها را امکانپذیر می سازند. دراین باره دالائی لاما سخنی نغز وشایان توجه دارد:
« می شود گفت که سیستم اقتصاد مارکسیستی از بین نظامهای گوناگون اقتصادی بیش از همه به بودیسم، به ویژه به > بودیسم ماهایانا < نزدیک است. اما در فرآیندِ پیاده کردن این اصول و موازین شریف اشتباهات زیادی رخ داد و نیروی فراوانی در مبارزه قهرآمیز علیه طبقه حاکمه ازبین رفت. و چرا چنین شد ؟ چون از همان آغاز کار احساس همدردی و دلسوزی دربین نبود و هیچ نقشی درکارها نداشت.»
از این بابت منهم سخن فروید را مورد تآکید قرار می دهم. هرآینه قرارباشد قدرت متقابل و موثری علیه ماوراءسرمایه داری جهانی قد علم کند ، این جنبش می باید به گونه ای پا گیرد و بگسترد که درآن انگیزه های مخالف نظام سرکوب کننده انگیزشهای موافق نباشند. بیشتر می باید حرکتی باشد مشتمل بر نیروهای برخاسته از همدردی و حال و هوای اشتراک مساعی و همراهی. توجه به حال و نیاز دیگران، غمخواری و تعاون ، مدارا و تساهل. یک جامعه عادلانه فقط می تواند یک جامعه با تعاون ، دلسوز و امدادگر باشد. جامعه ای که درآن اغنیاء حامی ضعفاء باشند و نگذارند فرودستان بی ارج و مرتبه به کناری رانده شوند.
مارکس : البته پیام نهفته درسخن بودا را می شنوم. منتها من به چنین اصول و اندرزهائی اعتقاد ندارم. واقعیّت اینست که قدرت دردست ثروتمندان است ، در دست حریص ترینها. و نظام سرمایه داری همینها را تشویق می کند و بابت حرص و آزشان پاداش می دهد. سه چهارم بقیه نیز تحت تآثیر دریافت تآمینات به اصلاح اجتماعی و خیرو احسانهای حاکمان فریب می خورند و سکوت پیشه می کنند. این اکثریت آرام درعمل چنان سرمایه داری را قوی و پروار کرده است که کشورها و جوامعی که دراین بین کوشیدند خود را سوسیالیستی سازمان دهند در برابر فشار نیروی اقتصادی برترسرمایه داری هیچ بخت پیروزی نداشتند. به لحاظ مادی حال وروز فقرای نظام سرمایه داری مدتهای دراز حتا بهترازوضع اکثریت مردم در کشورهائی بود که حکومتهای چپ داشتند. به عقیده من دلیل اصلی و واقعی شکست آزمایشهای سوسیالیستی در همین جنبه ها بود که توضیح دادم ، نه کم و کاستیهای روانشناسی پیروان من.
اما درحال حاضر مردمان زحمتکش ممالک سرمایه داری به تجربه شاهدند و دریافته اند که با سازگاری نسبت به نظام حاکم و تحمّل کم و کسریها و حفظ آرامش اجتماعی چه بلائی سرخود آورده اند و به چه حال وروز اسفناکی درافتاده اند، با نظامی ساخته اند که خود قربانی آنند ، نظامی را ثبات بخشیده اند که لای چزخ دنده های آن بوده و هستند ! با تقویّت کاپیتالیسم، بی آن که بدانند، در ناکامی طرحها و نابودی آمال و آرزوهای خواهران و برادران خود درکشورهای سوسیالیستی دست داشتند. با سازگاری و سرسپردگی نسبت به سیستم حاکم به تدریج چنان در تاروپود آن ادغام شده اند که دیگر(ورشکسته به تقصیر) عاجز از عزم سرکشی و توان ِ رزم علیه آن به نظرمی رسند. به واقع حال و وضعی ُبل عجب است :
سه چهارم مردمانی که به ناامیدی و سقوط اجتماعی رانده شده اند و درچشم اندازی تیره و تار فرو می روند ، کماکان سر به آستان آن یک سوّم ِ مسلط می سایند و سخن کسانی را به گوش می گیرند که عامل تباهی اکثریت بوده اند وهمچنان خواهان اطاعت و سربراهی فرودستان هستند! برمسندنشینان لوکس و و اغنیای ِ ولخرج ازمستمندان فقیر و فرودستان بی بضاعت انتظارخویشتنداری دارند ، که از طرح خواسته های »اضافی« بپرهیزند و «درجهت رفاه عمومی» قناعت پیشه کنند!
شگفتا که توده های بی کار ، نیازمندان امداد اجتماعی ، بازنشستگان و بیماران تهیدست ، ازبابت مسئولیّت موهوم در اُفت و کاهش « توان رقابت ملی » دچار عذاب وجدان هستند .
باری ، این طور بوده است که درروندهای انتخاباتی اکثریت مردمان کم درآمد دست برقضا به احزابی رآی می دهند که دستشان مدام درجیب نیمه خالی نیازمندان است و با کاستن از سطح مایحتاج و دریافتی اینها ، حفره بودجه های نظامی و کشوری و ... را پر می کنند.
خوب ، می بینیم که جناب فروید با ز دستش را بلند کرده و لابد برای این دیوانه بازیهای نظام سرمایه داری نیز - مانند دیگر ما جراها - تعبیری حاضر و آماده در آستین دارد.
فروید : مارکس گرامی ، به هرصورت خود تو هم متوجه هستی که توضیح این موقعیّت های متناقض و پیچیدگیهای مربوطه نیز بدون کاربرد روانشناسی شدنی نیست .
پدیده ای که تو نامش را » ُبل عجب« گذاشته ای و در روال جاری زندگی نیز عجیب و غریب جلوه می کند ، منشا ِ آن حالتی است از انطباق گرائی و سازگاری با وضعیّت موجود که از آکراه و بی رغبتی درونی برگرفته شده است. کسی که نسبت به سرکوبگر خود غیض و حتی نفرت احساس می کند ولی به موقع و سربزنگاه به مقاومت و دفاع برنمی خیزد ، ناگزیرست سعی کند بی میلی و انزجار خود را فروخورد. دراین حالت و وضع است که همان حسّ کینه و نفرت درژرفای وجودش علیه شخص خودش می چرخد و درست به سبب جُبن و بزدلی از خویشتن گریزان و متنفرمی شود. البته برای حفظ ظاهر و ترمیم احترام زخم دیده خویش به خود القاء می کند که زورگویان و سلطه گران سزاوارشورش و قیام نیستند و روال قضایا به همین صورت که وی پیش گرفته شایسته و به قاعده است . بدینسان سازگاری ازسر ِناچاری و اضطرار به یک فضیلت تحوّل می یابد و سرکوبگران مشمول بخشش و اعاده حیثیت می شوند و امورجاری مسیر عادی خود را طیّ می کنند !
درپایان ماجرا ، بی کاران و بی نوایان می بینند که خودشان نامراد مانده اند ، بیماران تصوّر می کنند که آنها می باید کمتر مریض باشند ، و معلولان دچار شرمندگی هستند که چه قدر ازصندوق مالی عمومی بهره گرفته اند و برای جامعه موجب زحمت زیاد و مخارج هنگفت شده اند! بدینسان میزانهای سرمایه داری به طور کامل در ژرفای وجود انسانها جا می افتند. قربانیان سیستم به خود به چشم افراد عاجز و ناکارآمد می نگرند و خود را مستوجب عقوبت می شمارند که می باید بیشتر و بیشتر کارکنند و استثمارشوند. خیلی ازاینها به پیروزمندان صحنه حق می دهند که ثروت برمکنت افزایند و فربه تر شوند. لابد بخت و اقبالشان بهتربوده و سزاوارترند!
ادامه دارد
کنفرانس سران در آخرت - 16مؤلف: اِبرهارد ريشتر مترجم: كريم قصيم
بودا: خوشبختانه اکنون خوب می دانیم که تاریخ به هیچ وجه مسیری را که تو برایش پیش بینی کرده بودی طی نمی کند. تاریخ راه حل هایی را می شناسد که در خواب نیز به مخیّله تو راه نیافته بودند. فی المثل آفریقای جنوبی را بنگر، مردی فراتر از 27 سال در زندان به سر می برد و در حالی که سرکوب مادی و روانی ملت وی فزونی می گیرد و همه شواهد و قراین مهیب به سمت یک حمام خون سهمگین نشانه می روند، همان مرد زجر دیده می تواند به لطف قوای معنوی و اخلاقی اش از جنگ و جنون خویریزی جلوگیری کند و شرایط را در صلح تغییر دهد.
و به یادتان آورید آن مرد دیگر را (که از مدتی پیش در این مکان آسمانی همجوار ما شده ) که ملتی آن زمان 300 ملیونی و بی سلاح را به چیرگی و پیروزی رساند، آن هم در برابر قدرت استعماری که تا دندان مسلح بود:
این شخصیت نیز، منظورم گاندی است، توانست فقط با تکیه به قوای درونی و اعتقادی اش امواج انسانی را به جنب و جوش آورد و به آماج خود هدایت کند. او مفتخر بدان بود که خودش را نیمه مرد و نیمه زن احساس کند و با میل چهارزانو پشت چرخ نخ ریسی نشیند و به خصلتهای مادرگونه خودش بنازد. ستاره راهنمای او اصل «آهیسما» بود، یعنی حاضر بود خودش رنج کشد و کم و کسریها را تحمل کند ولی نه دست به قهر و خشونت برد و نه موجب درد و آزاری شود. گاندی تنها با حربه مقاومت مدنی یک ملت بزرگ را از یوغ سلطه بیگانه نجات داد.
دوست گرامی مارکس، این هم فصلی از تاریخ واقعی است نه افسانه بافی و حکایتی اسرارآمیز. اما از چشم جهان بینی تو، طبقات سرکوب شده یا ملل ستمدیده ، برای رهایی خویش فقط به وسایل قهرآمیز ِ نبرد دست می برند و با مبارزه مسلحانه و خشونت طبقاتی علیه سرکوب کنندگان به پا می خیزند. در این نگاه مخصوص، یک نوع روانشناسی نهفته است که تو نام نمی بری و بدان نمی پردازی چون در دیدگاه تو ستم و سرکوب مادی خود به خود نفرت و کین ِ مضاعف می کارد و در نهایت به انفجار و طوفان انقلابی منجر می شود. در حالی که چنین فرآیندی خود به خودی و محتوم نیست. به مثال آفریقای جنوبی بنگریم. نلسون مندلا به موضع گیری ها و رفتار شماری از مهم ترین روسای قبایل توجه کرد. به ایستار و نظراتی که علیرغم تجربه کردن ستمگری خونین و خشونت های دوران آپارتاید تامل و بزرگواری خاصی در پیش گرفته و با نگاهی خردمندانه و دوراندیش مردم خویش را به ایستادگی دور از خونریزی فرا می خواندند. ماندلا اهمیت شکیبایی و بزرگواری این روسای قبایل تحت ستم را دریافت و سیاست آشتی خویش را در نهایت بر همان تاملات و مواضع استوار نمود. وی حتی گمان می برد چه بسا ابتدا می بایست چنان ستمگری رخ نماید تا در برابر آن چنین قوای فکری و علوّ طبع مبارزاتی و برجستگی شخصیتی فراروید و پای به میدان نهد.
بدین سان امواج میلیونی مردمان زجر دیده به صُوَر گوناگون ِ پیکار سیاسی ِ عجین با اندیشه آشتی و همزیستی روی آوردند. چهره هایی چون اولیور تامبو، والتر زیسولوس، سوتولی، یوسف داوود، برم فیشر و روبرت سامبوکو بدون همدمی و همراهی میلیون ها خواهر و برادر زجر کشیده قبایل خود نمی توانستند نهال پیام ماندلا را در سرزمین های خود بکارند و طی دهه ها درخت تناور مقاومت ملی را استحکام بخشند.
مارکس عزیز، فکر می کنم جای دارد با نگاهی انتقادی به گذشته ، کم و کسری های آموزه خود را می پذیرفتی و اذعان می کردی در سپهر اندیشه هایت هیچ نقش سیاسی به چنان نیروهای گسترده روانی و معنوی نسپرده و اهمیتی بدانها نداده بودی.
دکارت: خوب به نظر من دعوت اینشتین به این کنفرانس و گردهم آیی ما بدین منظور نبوده که وقتمان را در بررسی شخصییت های استثنایی و معجزه آسایی چون گاندی و ماندلا و روسای قبایل کشورش صرف کنیم. نامدارانی که هر آینه در کشورهای اصلی مغرب زمین می زیستند به سختی قادر بودند به چنان پیروزیهایی دست یابند که در هند و آفریقا. چنان منجیان و مسیحا نفسانی در این سوی جهان به دشواری صاحب بخت و اقبال موفقیت می شدند. در این جا فقط به فقط حساب و کتاب منافع گروه ها و فاکت های روشن و آزمون پذیر و قابل اطمینان حرف آخر را می زنند و به کار می آیند. البته هر کسی آزاد است به رویاهای نوعدوستی و نجات بخش دل سپارد، اما در جمع این کنفرانس بنا نبود در این تصورّات تسلی بخش غرق شویم.
اینشتین: اگر استنباط من از سخنان بودا درست باشد: به نظرم او می خواست با ذکر نمونه های نامبرده (گاندی و ماندلا و .....) بیش از هر چیز به آن قوای فکری و روانی توجه دهد که در عرصه سیاسی آشکارا قادر به انجام کارهای فوق العاده ای هستند. روندهای اجتماعی اکنون به گونه ای پیش می روند که بررسی و محاسبه فاکت ها از خارج حوزه وقایع و نتیجه گیری از آنها به سرعت موجب یاس و دلسردی می شود. حال آن که جای گرفتن در بافت اجتماعی و حال و هوای درونی پدیده ها و پیوند با تار و پود روابط انسانی موثر در آنها می تواند موجب اشتراک مساعی شود، همدلی به وجود آورد و به دگرگونی های درونی امواج انسانی راه برد. کسی که با احساس مسئولیت به چنین راهی رود، ای بسا در ارتباط تنگاتنگ با اقیانوس مردم به جنب و جوش آید و امید در او زنده می شود. بدینسان انرژی های اجتماعی تازه ای برانگیخته شده و حرکت به پیش پا می گیرد. اما همین نیروهای روانی که انسان ها می توانند از ذخایر درونی شان استخراج کنند در ذهن محاسبه گر دوست ما دکارت هول و هراس می آفرینند و موجب نگرانی وی می شوند. برای همین است که بلافاصله و با شدت مخالفت می کند، گوئی قرار است قدم به عوالمی گذاریم که برای وی تیره و تار و اسرارآمیز جلوه می کنند.
آگوستین: مایلم نکته ای را به دکارت یادآوری کنم. اگر می خواهی مارکس را به حلقه پوزیتیویسم غیرانتقادی خودت منضم کنی، باید بگویم که جانب انصاف را مراعات نکرده و همه فصلهای عقاید مارکس را در نظر نداشته ای. حتی فروید نیز، با تمام هوشیاری و تیزبینی اش، ساختمان آراء و افکار مارکس را به وجه کامل در نظر نگرفت، چرا که فقط به اندیشه های ضد سرمایه داری وی پرداخت ونقد و نفی را برجسته کرد و حتی فقدان طرح ایجابی و مثبت را مورد نکوهش قرار داد. در حالی که مارکس نیز آرمانی داشت، طرحی برای آینده که مضمونش از اهداف انقلاب فرانسه فراتر می رفت. به نظر او انقلاب فرانسه می خواست آزادی سیاسی انسانها را به کرسی نشاند، اما به نظر وی، آماج نهائی در فرآیند رهائی می بایست نوع بشر را برای صورت بندی و شکل تازه ای از زندگی در همبستگی آماده کند، امروزه آن را آمادگی به رفتار همبسته و نوعدوستانه می نامند. البته، ممکن است شما مرا سرزنش کنید که خودسرانه مارکس و افکارش را تشریح می کنم و بر خلاف ظاهرش از وی یک متفکر مذهبی می تراشم. اما بفرمایید مطالبه جامعه کمونیستی پس از رهائی سیاسی ، چه معنای دیگری می دهدجز یک امید رستگاری ُخفیه، چیزی که در نظر مارکس همچون رهائی انسانی نقش می بندد؟
اینشتین: مارکس عزیز، من هم با کمال میل این نکته را تاکید می کنم که تو جائی در گوشه ای از ذهنت (یا به قول روسو در جائی در روحت) رویای طبیعتِ نیک ِ ابناء بشر را داشته ای. اما وقتی می گوئی تاریخ نه توسط انسان ها، بلکه به واسطه طبقات ساخته می شود و طبقه سرمایه دار برای همیشه زمانها مایه شرّ و شوم می باشد، این بیان تو به صورتی مرا یاد آموزه آگوستین در باب «گناه اولیه» آدم می اندازد و این که معصّیت حضرت آدم در جان نوع بشر ادامه یافته است و تک تک انسانها، هر چقدر هم تمایل به نیکی و حُسن کردار داشته باشند، بخت شفا یافتن و اطمینان به رستگاری نخواهند داشت.
گفته های بودا را نیز من بدین سان فهمیدم که وی به طبیعت نیک بشر اعتقاد دارد و نه «گناه اولیه» و نه اجبارهای اقتصادی، هیچکدام به طور اساسی مانع از آن نیستند که انسانها مناسبات اجتماعی را بهبودی بخشند.
به همین ترتیب وی به شخصییت هایی چون ماندلا و گاندی بیشتر به مثابه نمایندگان همین قدرت اخلاقی توجه دارد. او به نیروئی اشاره کرد که در اندازه و زاویه های گوناگون در همه موجودات انسانی نهفته است، در صورت لزوم بیدار و پدیدار می شود و حتی در یک جنبش عمومی ِ سلامت بخش گسترش می یابد.
افلاتون: من خیلی خوشحال شدم که همکار آسمانی ما امانوئل کانت نیز در زمان حیات زمینی اش به استنتاجات امیدوارکننده مشابهی نایل شد. با وجودی که وی هیچ دوستدار آراء و عقاید احساسی و شورانگیز نبود، اما به این نتیجه رسید که ِصرف مشارکت با شور و حرارت اندیشمندان و کوشندگان ممالک همسایه در افکار و نظرات برخاسته از انقلاب فرانسه در دراز مدت تحولات و تغییرات مثبتی را موجب می شود. به وجد آمدن و شور و شوق عمومی در سرزمین های همجوار نسبت به افکار و آمال انقلاب فرانسه حاکی از وجود استعداد ذاتی متمایل به بهروزی است و براساس به همین استعداد می توان، به رغم عقب نشینی ها و رجعت های ممکن تاریخ، در نهایت نوعی انکشاف مثبت فرهنگ بشری را پیش گویی کرد.
مارکس: بابت همین استنتاج تئوریک ، امروزه می توانند وی را به عنوان آدمی نیک ولی خام و ساده دل ریشخند کنند.
ادامه دارد
کنفرانس سران در آخرت - 17.مؤلف: اِبرهارد ريشتر
مترجم: كريم قصيم
مارکس زیر رگبار انتقاد- ادامه
مارکس : خوب، به این ترتیب بار دیگر رسیدیم به این تکبّر و جسارت عجیب فروید که همه ی بینش و تابلوی استنباطی ماها ازجهان را به مثابه بازتاب و پرتویی ازاصول و موازین ِ روانشناسی
توضیح می دهد.
مجموعه ارزیابی مردمان کاتولیک جهان درذهن آگوستین گویا تحت تآثیر عقده
مادری به وجود آمده...
عقل گرائی دکارت و پیامد آن یعنی پشتِ گوش انداختن و بی توجهی به عواطف و احساسات ظاهراً منشاء و مسئول پیدایش خشونت مدرن درعلوم و فنونِ پر ریسک و خطر شده...
و خود من هم ، به عنوان مجذوب و تسخیرشده توسط > تصویرخصم < ، بایستی لابلای اندیشه های سوسیالیسم یک اهرم و سازوکاری مخرّب تعبیه کرده باشم.
اما دوست عزیز فروید ، به نظرمن که از این عقده های همه فن حریفِ ِ ورد زبانت که دکارت را با آنها مورد لطف و مرحمت قرار دادی نه تنها دامن خود تو هم نم برداشته ، بلکه باید بگویم حسابی آغشته بدانها هستی. اگر سکان تعبیر امور دست تو می بود تنها مورد یقین که از گردش حوادث این دنیا باقی می گذاشتی همین تعبیرات روانشناسی بود که به فکرت می رسند. ولی دوست گرامی لطف کن دو نفر روانکاو را به ما نشان بده که که تفسیر و برداشتشان در باب یک رفتار خاص انسانی یک سان بوده و خطوط معنائی آن تعابیر برهم منطبق باشند. با این حال جملگی پیروان تو به قید سوگند اصرار دارند که پیگیر اصول و سنجه های تو هستند و مرشد واقعی و مفسّر صالح و خبره مسائل فقط توهستی. اما توجه داری که چنین وضع و حالی نمی تواند برای اثبات صحّت علم و دانش تو نزد من کفایت مقصود کند و حکمی جدّی باشد.
از دیگر حاضران هم خواهش دارم کمک کنند نگذارند حضرت فروید کلیه آموزه ها و شفانامه های ما را تحت عنوان پریشانگوئی و مطالب عصبی و عقده ای مُهر باطل بزند!
اینشتین : دوست گرامی مارکس، الان است که فروید خطاب به تو خواهد گفت همین برانگیختگی ات نخواسته حق را به او می دهد، چون تو راجع به تعبیرو تفسیرهای او این قدر برآشفته می شوی و زود از کوره در می روی. نگران نباش ما اجازه نخواهیم داد هرچه می خواهد پیش بکشد و مدعی شود. فی المثل درحال حاضر هیچ عقل سلیمی نمی تواند دراین واقعیّت شک و تردید داشته باشد که سرمایه داری جهانی شده سلطه سفت و سخت و فروانروائی شدید و بی ملاحظه ای بردنیا اِعمال می کند . به نظرمی آید سرمایه داری هیچ به حال و روز مردمانی که زیر فشار ودستبرد و دستکاری اش هستند اعتنائی ندارد. البته بی حسّی و خمودی مردمان نیز درپیدایش این وضع دخیل است.
بودا : مثل این که مایلید به همین مختصر اکتفا کنید و نقد و خرده گیری از مارکس و اندیشه هایش را به پایان برید؟ این گرایش دوستان مایه تآسف من می شود چرا که هنوز نتوانسته ایم به اندازه کافی علل و دلائل فروپاشی و زوال نظام سوسیالیستی را واکاوی و روشن مشخص کنیم. ما فقط به ثبوت رساندیم که جمله مسئولانی که زیر لوای اندیشه های مارکس به قدرت رسیدند درهیچ کجا نتوانستند دریافتها و تصورّات خود را محقق کنند . برعکس ،آنها همه جا به سرکوب و ستم برمردمانی دست بردند که قرار بود آزادشان کنند. برغم احتیاط و ملاحظه انتقادی که نسبت به آراء و نظریات فروید دارم ، باید بگویم تشخیص وی درمورد افکار مارکس و چگونگی آموزش شاگردانش تآملاتی روشن و سخنانی قابل ملاحظه اند. مارکس آنها را بیش از حدّ به مبارزه و انقلاب متعهد کرده بود ، طوری که در عرصه عمل دیگر به مدارا و شکیبائی و مسالمت هیچ اعتنائی نداشتند. انقلابیون در فکر تقویت حس تعاون و مشوّق حسِّ تعلق به جمع نبودند. درحالی که می دانیم یک جامعه عدالتخواه و اشتراکی دردامن آزادی و شکوفائی سائقه جمعی فرا می روید. منظورم اینست که تحقق چنان هدف مهم اجتماعی [جامعه سوسیالیستی] حتماً مستلزم پرستاری و پرورش چنین صفات انسانی است. همین خصلتها و ویژگیها هستند که همکاری دوستانه و همبستگی آزادانه فی مابین انسانها را امکانپذیر می سازند. دراین باره دالائی لاما سخنی نغز وشایان توجه دارد:
« می شود گفت که سیستم اقتصاد مارکسیستی از بین نظامهای گوناگون اقتصادی بیش از همه به بودیسم، به ویژه به > بودیسم ماهایانا < نزدیک است. اما در فرآیندِ پیاده کردن این اصول و موازین شریف اشتباهات زیادی رخ داد و نیروی فراوانی در مبارزه قهرآمیز علیه طبقه حاکمه ازبین رفت. و چرا چنین شد ؟ چون از همان آغاز کار احساس همدردی و دلسوزی دربین نبود و هیچ نقشی درکارها نداشت.»
از این بابت منهم سخن فروید را مورد تآکید قرار می دهم. هرآینه قرارباشد قدرت متقابل و موثری علیه ماوراءسرمایه داری جهانی قد علم کند ، این جنبش می باید به گونه ای پا گیرد و بگسترد که درآن انگیزه های مخالف نظام سرکوب کننده انگیزشهای موافق نباشند. بیشتر می باید حرکتی باشد مشتمل بر نیروهای برخاسته از همدردی و حال و هوای اشتراک مساعی و همراهی. توجه به حال و نیاز دیگران، غمخواری و تعاون ، مدارا و تساهل. یک جامعه عادلانه فقط می تواند یک جامعه با تعاون ، دلسوز و امدادگر باشد. جامعه ای که درآن اغنیاء حامی ضعفاء باشند و نگذارند فرودستان بی ارج و مرتبه به کناری رانده شوند.
مارکس : البته پیام نهفته درسخن بودا را می شنوم. منتها من به چنین اصول و اندرزهائی اعتقاد ندارم. واقعیّت اینست که قدرت دردست ثروتمندان است ، در دست حریص ترینها. و نظام سرمایه داری همینها را تشویق می کند و بابت حرص و آزشان پاداش می دهد. سه چهارم بقیه نیز تحت تآثیر دریافت تآمینات به اصلاح اجتماعی و خیرو احسانهای حاکمان فریب می خورند و سکوت پیشه می کنند. این اکثریت آرام درعمل چنان سرمایه داری را قوی و پروار کرده است که کشورها و جوامعی که دراین بین کوشیدند خود را سوسیالیستی سازمان دهند در برابر فشار نیروی اقتصادی برترسرمایه داری هیچ بخت پیروزی نداشتند. به لحاظ مادی حال وروز فقرای نظام سرمایه داری مدتهای دراز حتا بهترازوضع اکثریت مردم در کشورهائی بود که حکومتهای چپ داشتند. به عقیده من دلیل اصلی و واقعی شکست آزمایشهای سوسیالیستی در همین جنبه ها بود که توضیح دادم ، نه کم و کاستیهای روانشناسی پیروان من.
اما درحال حاضر مردمان زحمتکش ممالک سرمایه داری به تجربه شاهدند و دریافته اند که با سازگاری نسبت به نظام حاکم و تحمّل کم و کسریها و حفظ آرامش اجتماعی چه بلائی سرخود آورده اند و به چه حال وروز اسفناکی درافتاده اند، با نظامی ساخته اند که خود قربانی آنند ، نظامی را ثبات بخشیده اند که لای چزخ دنده های آن بوده و هستند ! با تقویّت کاپیتالیسم، بی آن که بدانند، در ناکامی طرحها و نابودی آمال و آرزوهای خواهران و برادران خود درکشورهای سوسیالیستی دست داشتند. با سازگاری و سرسپردگی نسبت به سیستم حاکم به تدریج چنان در تاروپود آن ادغام شده اند که دیگر(ورشکسته به تقصیر) عاجز از عزم سرکشی و توان ِ رزم علیه آن به نظرمی رسند. به واقع حال و وضعی ُبل عجب است :
سه چهارم مردمانی که به ناامیدی و سقوط اجتماعی رانده شده اند و درچشم اندازی تیره و تار فرو می روند ، کماکان سر به آستان آن یک سوّم ِ مسلط می سایند و سخن کسانی را به گوش می گیرند که عامل تباهی اکثریت بوده اند وهمچنان خواهان اطاعت و سربراهی فرودستان هستند! برمسندنشینان لوکس و و اغنیای ِ ولخرج ازمستمندان فقیر و فرودستان بی بضاعت انتظارخویشتنداری دارند ، که از طرح خواسته های »اضافی« بپرهیزند و «درجهت رفاه عمومی» قناعت پیشه کنند!
شگفتا که توده های بی کار ، نیازمندان امداد اجتماعی ، بازنشستگان و بیماران تهیدست ، ازبابت مسئولیّت موهوم در اُفت و کاهش « توان رقابت ملی » دچار عذاب وجدان هستند .
باری ، این طور بوده است که درروندهای انتخاباتی اکثریت مردمان کم درآمد دست برقضا به احزابی رآی می دهند که دستشان مدام درجیب نیمه خالی نیازمندان است و با کاستن از سطح مایحتاج و دریافتی اینها ، حفره بودجه های نظامی و کشوری و ... را پر می کنند.
خوب ، می بینیم که جناب فروید با ز دستش را بلند کرده و لابد برای این دیوانه بازیهای نظام سرمایه داری نیز - مانند دیگر ما جراها - تعبیری حاضر و آماده در آستین دارد.
فروید : مارکس گرامی ، به هرصورت خود تو هم متوجه هستی که توضیح این موقعیّت های متناقض و پیچیدگیهای مربوطه نیز بدون کاربرد روانشناسی شدنی نیست .
پدیده ای که تو نامش را » ُبل عجب« گذاشته ای و در روال جاری زندگی نیز عجیب و غریب جلوه می کند ، منشا ِ آن حالتی است از انطباق گرائی و سازگاری با وضعیّت موجود که از آکراه و بی رغبتی درونی برگرفته شده است. کسی که نسبت به سرکوبگر خود غیض و حتی نفرت احساس می کند ولی به موقع و سربزنگاه به مقاومت و دفاع برنمی خیزد ، ناگزیرست سعی کند بی میلی و انزجار خود را فروخورد. دراین حالت و وضع است که همان حسّ کینه و نفرت درژرفای وجودش علیه شخص خودش می چرخد و درست به سبب جُبن و بزدلی از خویشتن گریزان و متنفرمی شود. البته برای حفظ ظاهر و ترمیم احترام زخم دیده خویش به خود القاء می کند که زورگویان و سلطه گران سزاوارشورش و قیام نیستند و روال قضایا به همین صورت که وی پیش گرفته شایسته و به قاعده است . بدینسان سازگاری ازسر ِناچاری و اضطرار به یک فضیلت تحوّل می یابد و سرکوبگران مشمول بخشش و اعاده حیثیت می شوند و امورجاری مسیر عادی خود را طیّ می کنند !
درپایان ماجرا ، بی کاران و بی نوایان می بینند که خودشان نامراد مانده اند ، بیماران تصوّر می کنند که آنها می باید کمتر مریض باشند ، و معلولان دچار شرمندگی هستند که چه قدر ازصندوق مالی عمومی بهره گرفته اند و برای جامعه موجب زحمت زیاد و مخارج هنگفت شده اند! بدینسان میزانهای سرمایه داری به طور کامل در ژرفای وجود انسانها جا می افتند. قربانیان سیستم به خود به چشم افراد عاجز و ناکارآمد می نگرند و خود را مستوجب عقوبت می شمارند که می باید بیشتر و بیشتر کارکنند و استثمارشوند. خیلی ازاینها به پیروزمندان صحنه حق می دهند که ثروت برمکنت افزایند و فربه تر شوند. لابد بخت و اقبالشان بهتربوده و سزاوارترند!
ادامه دارد
کنفرانس سران در آخرت - 16مؤلف: اِبرهارد ريشتر مترجم: كريم قصيم
مارکس زیررگبارانتقاد
اینشتین : به هرحال، دست بلند کردن و
اعتراض تو را تلویحاً به مثابه اعلام
آمادگی و گام پیش نهادن و ورود به صحنه تلقی می کنم. این طور می فهم که می خواهی
جای دکارت بر صندلی اتهام قرار گیری و حساب پس دهی. البته به عقیده من ما هنوز
خیلی مانده کارمان با
دکارت تمام شود چرا که من کماکان بر این نظرم که نقش و سهم
وی در ساییده شدن و رنگ باختن اخلاقی علم و دانش کم نیست و لختی و بی حسی که
امروزه ما از جانب دانشمندان نسبت به مسائل و امور اخلاقی می بینیم تا حدودی به
رویه و کارهای دکارت برمی گردد. اما دوست گرامی مارکس، شایست است ابتداء بی تابی
تو را هم درنظر بگیریم و همان طور که تمایل نشان می دهی، ما هم تو را به نشستن بر صندلی اتهام و قرار گرفتن زیر
آتشباری پرسش و خرده گیری فراخوانیم.
مارکس : بسیار خوب، بفرمائید! مانعی ندارد.
همان طور که گفتید جای انکار نیست که تمایل خودم نیز درهمین جهت است که اشاره شد. بلی،
پروسه عضیم صنعتی شدن بود که طبقه جدید کارفرمایان را به وجود آورد و این طبقه را
بالا کشید و برجسته کرد. این صاحبان وسائل تولید بیرحمانه به استثمار توده های
کارگر کمربستند. نه این که این و آن
سرمایه دار مبتکر رفتار استثماری شده باشند، خیر، این رویکرد جمعی سرمایه داران
بود. آنها همگی از منافع طبقه خود پیروی کردند.
اینشتین : و همان طور که خودت آموزش داده
ای، آنها اززاویه همان منافع که گفتی موجب تقسیم عمیقتر و مداوم جامعه به دو
اردوگاه متخاصم همدیگر شدند. و البته کارگرانی که به پرولتاریا تبدیل شده اند ستم
روزافزون را برنمی تابند و تحمل نخواهند کرد. پرولتاریا یک موقع بلند می شود و
خودش سکان فرمانروایی را عهده دار می شود. این روند و رویدادی است که دراغلب
کشورها ضمن توسل به ابزار و پیکار انقلابی صورت خواهد گرفت... این نکات را از پیش
بینی های تو نقل کردم.
مارکس : و درست همین روال و رخدادها را هم
انتظار می کشیدم. امید داشتم که دیکتاتوری پرولتاریا جامعه سوسیالیستی را ایجاد
کند ، جامعه ای که وسائل تولید به طور اشتراکی متعلق به همه باشند ...
تا این که در مرحله نهائی کمونیستم به وجود می آمد و امور
مصرف نیز اشتراکی می شدند...
افلاتون : طرحی که زمانی همان ایده اولیّه
من بود و شماها باید آن را در خاطر داشته باشید.
اینشتین : مارکس عزیز، می دانی که خود شخص
من خیلی تحت تآثیر آرمانشهر سوسیالیستی تو
قرار گرفته بودم ... و همین باعث شد سالها تحت نظر دستگاه سازمان امنیت وطن دوم ام
آمریکا قرار گیرم. ولی خوب، می دانی که حرکت تاریخ طبق آن نقشه ای که تو خیلی زود آن
را « سوسیالیسم علمی» نامیده بودی و وقوعش
را شتابزده امری قطعی و مطمئن اعلام داشتی
پیش نرفت. بگو به بینیم این کارغلط و خبط خودت را چگونه توضیح می دهی؟
مارکس : راست است، قبول می کنم. آن پیش بینی و
حکم من به واقع زودرس و شتابزده بود. من دچار دو خبط آشکار شده ام که می توانید
آنها را به حسابم بنویسید. اول این که من
انعطاف پذیری و توانایی سرمایه داری را درست نسنجیده بودم. قوه خلاق اش را دست کم
گرفته بودم و متوجه نبودم که از پس بحرنها و پیچ و تابهای گوناگون برمی آید و می تواند شکست
تمام و کمال خود به عفب اندازد.
اینشتین : همین جا برسراین نکته لختی تآمل
کنیم. آن جنبه ای را که تو درمورد سیاستِ راهبردی سرمایه داری درست ندیده بودی چه
بود؟
مارکس : این که نظام سرمایه داری قادرست نسبت
به بحرانها با انعطاف واکنش نشان دهد و نیز می تواند درکشورهای موقتاً ثروتمند
چیزی به نام تآمینات اجتماعی راه بیندازد و به فرودستان و مستمندان جامعه امکانات
حمایتی ارائه دهد و... و این پرداختیهای سوسیال باعث می شود آنها عجالتاً آرام
گیرند.
اینشتین : می گویی "عجالتاً" . آبا
معنای این حرف اینست که تو در ثبات و بقای
سرمایه داری تردید داری و شک می کنی که نظام ادامه می یابد؟
مارکس : نه این که فقط شک و تردید می کنم بلکه یقین دارم این سیستم دوام نخواهد داشت.
امکانات و ذخایر مانور برای اقدامات سوسیال و گشاده دستی سرمایه داری محدود شده
است و با گذشت زمان این محدودیت و تنگنا بیشتر می شود. زیرا درعصر جهانی شدن
سرمایه داری آن کشورهایی پیش می افتند که
اقتصادشان کمترین بار را بدوش می کشند، منظورم بار و فشار اضافی دستمزدها و
تآمینات اجتماعی است. درآمد شرکتها درهمه
جا موجب غنی تر شدن بیشتراقشار و طبقات مرفه را می شوند. اما کشورهائی که سخت
مقروض هستند گرفتاریهایشان سنگینترمی شود و دولتهایشان ناگزیر می شوند حفره های
فزاینده در بودجه بندیهای سالانه کشور را با خط زدن تآمینات اجتماعی و کمک هزینه
به ضعفاء پر کنند. دامنه اقشار و لایه های
اجتماعی که درروند جهانی شدن و دگرگونیهای تکنولوژیک دستشان خالی می ماند و بازنده
به شمار می آیند سال به سال به سرعت درحال افزایش هستند. ظرفیتهای مالی کاپیتالیسم
برای استمالت و آرام بخشی تقریباً ته کشیده اند. سرمایه داری دیگر ازآن ظرفیّت
امتیازدهی و چسبی که بتواند در درازمدت هماهنگی اجتماعی را بهم نگهدارد و تعادل را
تضمین کند، برخوردار نیست.
اینشتین : ولی چرا از نیروهای مخالف چندان
خبری نیست و قوائی که به پا خیزند و با سوپر- سرمایه داری گلاویز شوند به چشم نمی
آیند؟ چرا لشگر مستمندان و مستضعفان اجتماعی کماکان آرام گرفته و هیچ اتفاقی نمی
افتد؟ اخیراً آن بخش از گفته هایت که پیش
بینی کرده بودی شکاف مابین غنی و فقیر به صورت وخیمی افزایش می یابد به صورتی
شتابناک جنبه واقعیّت پیدا کرده است، ولی تکلیف جنبه دیگر کار چه می شود، این که
مردمان خسران دیده همزمان به دفاع از
منافع خود بر خواهند خاست، خود را مجهز می کنند و دست به عمل خواهند زد؟ هیچ کجا
همچو حرکت مهمی به چشم نمی آید. برعکس. پیش روی همه ما دلمردگی به همه سو می خزد و
یآس و سرخوردگی پیش می رود. و دراین مورد ناگزیرم سئوال نامطلوبی را ازخود تو پیش
بکشم: راستی آیا خود تو درایجاد و وسعت این وضع و کسترش سرخوردگیها هیچ سهم و
قصوری بردوش نداری؟
بالاخره ازوقتی که
آن طرح [تو] ازحیّز انتفاع افتاد - که
هوادارانت بی نتیجه کوشیدند سوسیالیستی حکومت کنند ولی طرح بی فایده ازکار درآمد -
ازآن زمان دیگر هیچ آلترناتیو متقاعد کننده و راه چاره ای هم به چشم نمی خورد. نکند
می خواهی بگوئی خود طرح خوب و مناسب بوده ولی آدمها عوضی بودند و نفهمیدند یا
نتوانستند برغم یک طرح خوب به نتیجه مطلوب برسند؟
مارکس : من انجام اشتباهات زیادی را قبول دارم.
بله ، خبط و خطاهای زیادی صورت گرفت. دومیّن خبطی که می خواستم بدان اشاره کنم از
این قرارست: من درجه آمادگی هوادارانم را خیلی دست بالا گرفته بودم که می توانند
هرکجا قدرت را عهده دارشدند همان جا هم یک جامعه سرشار ازهمبستگی و وفاق بنا کنند،
نه این که بروند ُسلطه بوروکراتیک ِ کارمندان حزبی را مستقر کنند.
اینشتین : اما این واقعیّت که حکومت
کنندگان تقریباً درهمه کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی یکسره اشتباهات یکسانی مرتکب
شدند، این دیگر نمی تواند ناشی از نارسائیهای فردی و سستیهای این و آن شخص باشد.
بلکه بیشتر حاکی ازآنست که همه حضرات از پس انتظارات و توقعات مربوطه برنمی آمدند
و خلاصه مختصات آن طرح تو برایشان زیاده از حدّ توانشان بوده است.
مارکس : بفرمایید کدام قسمت از «طرح سوسیالیسم»
از حدّ و اندازه توانشان سر می زده و زیادی بوده؟
فروید: اگر اجازه بدهید همین جا من وارد بحث
شوم و به نکاتی اشاره کنم.
به بین مارکس گرامی، تو به این واقعیّت عنایت نداشتی که یک
جامعه آکنده از عدل و انصاف نمی باید و مجاز نیست انگیزشهای گوناگون انسانها به
رشد و رویش فردی را زیرفشار نهد و فروکوبد،
توجه نداشتی که
هرکوششی درجهت یک قد و یکسان سازی غیرطبیعی و تحمیل و زورچپان کردن مساوات
برانسانها همیشه به ایجاد و استیلای ساختارهای دیکتاتوری می کشد. بدین سبب بود که
نظامهای به اصطلاح سوسیالیستی ، که تحقق چنین
برابری و مساواتی را در دستور داشتند، با دست بردن به اِعمال جبر و فشردن منگنه کنترل
باعث پیدایش و چیرگی یک طبقه تازه سرکوبگر
شدند. وهمین طبقه حاکمه جدید بود که در اقتصادِ هریک از این جوامع خلاقیّت و شور و
هیجان را از کار وکوشش انسانهای تحت انقیاد ربود، اقتصاد این کشورها را از تب و تاب انداخت و به پژمردگی کشاند. این که کارگزاران سطح بالای
حزب نیز درخفاء تن به لهو و لعب و لذایذی
سپردند که پیشتر آنها را خاص زندگی مجلل "دشمن طبقاتی" می شمردند ، این
دیگر حاشیه برمتن کل تابلوی مزبور بود.
مارکس : منظورشماها اینست که افکار و نقشه های
من خیلی بیش از حدّ میل و اختیار انسانها
بوده ومن ارباب منشانه و از بالای سر آنها طرح ریخته بودم؟
اینشتین : مثل این که خیاطی لباس دوخته و
آماده ای را به مشتری عرضه کند و وقتی به بیند متناسب اندازه های مطلوب نیست بگوید
این کت و شلوار خیلی شیک و آراسته است ولی قد و قواره شما به آن نمی خورد!
فروید : تو از همان بادی امر بنا را براین گذاشته بودی که : به انسانها به صورت فرد کاری ندارم بلکه فقط توده
آنها و بافت آنها به مثابه طبقه برایم
مطرح اند. و این که کار و کنش آنها مناسبات تولید را تنظیم می کند. باری، با این سنگ بنا درهمان مرحله نخستِ اندیشیدن فرض را بر یکسان
سازی انسانها گذاشته بودی. خبط اساسی در افکار تو کم توجهی به روانشناسی آنها بوده
است. هیچ از خودت نپرسیدی که آن واداشتها و غرایزی که انسانها با خود به دنیا می
آورند، و بعد ، آن چه از تعلیم و تربیت برمی آید یا می باید برآید اینها جای جای چه هستند و معنای آنها از چه
قرارند. همینطوری ساده فرض گرفتی که مناسبات و طرز رفتار و معاشرت انسانها با
همدیگر ناشی از > شرایط مادّی < حیات آنهاست. درحالی که رفتار انساندوستانه
را می باید به مثابه محصول و میوه سوسیالیسمی کارآمد درنظر گرفت و نه همین طوری
پیش شرط و مفروض اولیّه آن. بابت این خبطِ اساسی تو هوادارانت می بایست تاوانی سنگین و رنجبار بپردازند. بی خبر از همه
جا دل به کسانی چون استالین و مائو سپردند، خود را دراختیار کسانی گذاشتند که
خصائل و شخصیّت آنها درست تجسّم متضاد و پیکره وارونه ی
سرمشقهای والا و نمونه های اصیل همبستگی بودند. همین ِسرشت و صفات حضرات تا ژرفای عمل و تارو پود اِعمال
دیکتاتوری و استبداد قدرتِ >
پیشوایان< اثرگذاشتند.
افزون براینها نکته ای را باید به عرایضم اضافه کنم که گمانم
هیچ مورد پسندت واقع نخواهد شد:
من نه تنها خبط و
خطای مذکور را به افکار تو نسبت می دهم بلکه تکبّر و ِنخوت تو را خلاف مصالح
اجتماعی می دانم. تو چنان با شور فراوان از طبقه ستمدیده جانبداری کردی که انگار متحد
تنگاتنگ آنها بودی ولی هرآینه با کارگران همبستگی و همدلی خالص داشتی و مصالح آنها
انگیزشگر واقعی تو بودند ، خوب دستکم یک بار هم که شده سری می زدی به کارخانه ها و
آن جا درمحل با کارگران صحبت می کردی و با
مسائل مابه ابتلای آنها از نزدیک آشنا می شدی. اما درزندگی ات حتا با یک کارگر هم
از نزدیک و چشم به چشم روبه رو نبودی، به
یک کارخانه هم پا نگذاشتی. چون خود آن آدمهائی که از منافعشان سخن گفتی و به دفاع از آنها گام پیش گذاشتی،
خود آن آدمها برایت مطرح نبودند. بدینسان ، مدعای من این است که تو حتّا در واقع امر نیز بیشتر به همانهائی نزدیک بودی
که سرستیز با آنان داشتی، تا به آنهائی که می خواستی به میدان نبرد و پشت سنگرها و
بالای باریکادها بفرستیشان. تابلوئی را به خاطر بیاور که ستوان ِتخوف، پس از نوشیدن جامی چند و مُهربرگرفتن
از رازهای درون از خصائل تو کشیده: به نظر
او تنها کسانی که درواقع امر تو به چشم احترام به آنان می نگریستی همانا طبقه
اشراف جامعه بودند. امعان نظرشخصی تو فقط معطوف به کسب صدارت و سلطه بوده و پرتو نگاهت
بر پرولتاریا - که گویا قلبت به خاطرش می طپیده -
متفرعن از بالا به پائین می تابیده است.
مارکس : این جناب سروان خیلی خیالپردازی کرده
است. و اما هرآن چه از نقد و قدح ِ من و افکارم سزاوار باشد ، باز نمی توانید مرا
از خشم اصیل و بی امانم نسبت به استثمارگران سرمایه دار منصرف کنید.
فروید : امری که الزاماً متضمن تضادی نیست. من
که درباب برآشفتگی و شورش تو بر سرمایه داران هیچ تردیدی ندارم. ولی خشم وضعیتی
است که آدم درگیر آن می تواند نسبت به آنها که مبارزمی کند بسا نزدیکتر باشد تا به
آنها که حامی و جانبدار آنهاست. همین امروز نیز شمارکسانی کم نیست که با شوروهیجان
فراوان در عرصه های حقوق بشر ، صلح و یا حفاظت طبیعت مبارزه می کنند و همینها نیروی پیکار خود را بیش از هرچیز از خشم و نفرت
نسبت به زورگویان و خشونتگران، نسبت به جنگ افروزان و تخریب کنندگان طبیعت می
گیرند. آنها به تصویرخصم نیازمندند تا بتوانند به نبرد خود ادامه دهند. در حقیقت
انگیزشگر آنها بیشتر یک واداشت «ضدّ » است تا واداشت مثبت و طرح «موافق». بدین سان ، نفرت تو از سرمایه داران بی بروبرگرد
خشم اصیل بوده، یعنی واداشت «ضدّ» برخاسته ازتو. ولی آیا قرابت اعلام شده تو نسبت
به پرولتاریا همزمان واداشت مثبت و طرح «موافق» تو نیزبوده است؟ چرا نمی باید موضع
تو - درست برپایه انطباق بر نظریه ات - بازتاب و مُهرخورده منافع طبقه خودت بوده
باشد؟ وانگهی پاسخی که تو در آن پرسشنامه
جالبی که دخترانت تنظیم کرده بودند به یک پرسش داده بودی بیشتر با
این گمانه زنی من جور درمی آید. سئوال این بود که > برداشت شما ازسعادت
چیست؟ و پاسخ تواین بود: "مبارزه کردن". بنابراین به باور تو سعادت و خوشبختی پیکارگر در
این امر نهفته که وی مدام از وجود خصم و دشمنی برخوردار باشد تا ادامه پیکار برای او مقدور و میسّرشود.
اینشتین : یعنی می توانست این طور باشد که
دیدگاه و دریافت مارکس ارجمند ما از جامعه به این سبب در تصویرهای جنگ طبقاتی ،
انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا بازتاب یافته چون این استنباطها بر طبیعت پیکارجوی
شخص خودش انطباق داشته ؟
ادامه دارد
كنفرانس سران در آخرت (15) مؤلف: ابرهارد ريشترمترجم: كريم قصيم
اينشتين: جلوي بروز خشم و ناراحتيت را بگير دكارت. گفت و گوي جاري ما براين مبنا بوده كه هريك از مدعوين اين كنفرانس نمايندة آن طرز فكر و جهان بيني فرض گرفته شده كه با نامش شهرت يافته است. هريك از شما به نوبه خود معرف نامدار يكي از اين ديدگاهها و مواضع اساسي به شمار مي رويد. البته، در زمان زندگي شما، هم عصران ديگري هم در همين خط فكري بوده اند، همچنان كه پيش و پس ازشماها نيز كساني به همان راهها رفته و كما بيش همان نقطه نظرات را نمايندگي كرده اند. منتها در بين همه اينها ، تك تك شما بي برو برگرد مرتبه والايي را اشغال كرده ايد. طبعاً نقشي كه ايفا كرديد و اثري كه هريك از شما در دوره خاص خود برجاي گذاشتید ناشي از اين واقعیّت بود كه روح و جوهر مسائل و سمتگيري تاريخي زمانه خود را خوب دريافته بوديد. حالا، مي شود مثل ماركس فكر كرد و گفت كه چگونه استنباط اين «روح زمانه» كه اشاره كردم به روش تفسير و موضع افراد وابسته نيست، بلكه خودش هم نوعي محصول فرآيند مادي و علي الخصوص ناشي از روند اقتصادي جامعه است. ولي ما در مباحث اين كنفرانس پايه را براين فرضيه گذاشته ايم كه سير تاريخ عمدتاً به خواست و اراده انسانها وابسته است. حال اين خواست و اراده را هم بخشاً انديشه هاي آگاه راه مي برد و بخشا نيز از جانب انگيزه هايي هدايت مي شود كه فرويد منبع آنها را ناخودآگاه نام گذاشته است. چگونه اين نيروهاي روحي با همديگر تقويت مي شوند و اثر مي گذارند و يا عليه يكديگر عمل مي كنند ، چه اميدها ، بيمها يا سرگشتيگي هايي در اين ميان دخيل هستند، اينها را ديگر بايد مورد به مورد روي افراد متشخص اين جريانهاي فكري بررسي كرد. اين اشخاص براي حلاجي و بيان مؤثر مسائل مورد توجه زمانه خود ، استعداد و توان خاصي داشته اند و شهرت و آوازه آنها نيز مرهون برجستگي همين نطرياتشان بوده است. في المثل من به اين دليل تو كارتزيوس عزيز را به اين گردهمايي دعوت كردم - و خوشحال هستم كه دعوتم را پذيرفتي- چون تو كسي هستي كه نزد اهل تحقيق به عنوان مرجع عصر علم و دانش مطرح بوده و هستي و اكثراً به تو اقتدا مي كنند.
فرويد: دكارت گرامي،
من با كمال ميل قبول دارم كه تو به زمان خودت هيچ نمي توانستي پيش بيني كني بعدها
چه عواقبي از انشعاب و جدا كردن عرصه حسها از ميدان تفكرِ فن سالاري ناشي مي شوند
و كار به كجاها مي كشد. منتها چيزي كه
مايه تعجب و ناراحتي من است طرز برخورد كنوني تو است. هيچ از بابت كارهايي كه اهل
علم و آزمايش در حال ِ حاضر انجام مي دهند برآشفته نيستي. از دستكاري بي قيد و بند
دانشمندان ، از آزمايش و مانيپولاسيون بي مهاباي محققان زميني روي ژنهاي گياهان،
حيوانات و جديداً هم روي ژنهاي انساني هيچ دغدغه اي به خودت راه نمي دهي و وحشت
نمي كني. انگار اين كارها خيلي ساده و پيش پا افتاده هستند و آدم حق دارد در تار و
پود حيات دست ببرد و دلبخواه آن را تغيير و پرورش دهد. تو حتي اين تصرّفات
خودپسندانه را پيروزي علم نام گذاشتي. از ديد من كه اين كارهاي افراطي آن روي سكة
هراسهاي فروخورده و دلهره هاي سهميگيني است كه اصحاب نظريه «قدرت متعال تكنولوژي»
را فرا گرفته است. وحشت از فروپاشي كاخ پوشالي تفرعن و توهم ِ استقلال علم و فن
سالاري. اگر چنين ترس و نگراني وجود ندارد پس چرا پيشرفتهاي علمي بي سابقه حتي يك
لحظه اشتهاي تند و سيري ناپذير آنها را كمي آرام نمي كند. به نظر مي رسد، سكون و
آرامش قدغن شده است. هر پيشرفت و پيروزي علمي برداشتن گام بعدي را ناگزير مي كند.
اگر دفعتاً اين جريان از حركت باز ماند ، زود هول و هراس همه را فرا مي گيرد. اما
اين حالت به واقع چيزي جز فرار به جلو و واكنش ناشي از دلهره و اضطراب نيست. بيم و
وحشت از خطر خوفنااكي كه در كمين آنها است. و اين كدام خطر و چه نگراني هراسناكي
مي توند باشد جز مكافات عمل، جز مجازات توسط «نمسيس» الهه انتقام عدالت؟
آگوستين: كاتزيوس، اينها
حقيقتا شك و ترديدها و نگرانيهاي سهمگيني هستند كه نارچا بايد به آنها گوش فرادهي.
منتها، مایه شگفتي من است كه تو، به رغم اين اتهامات سنگين، آرام و بي دغدغه آنجا
نشسته اي. در آثارت هم هيچ اشاره اي به ياد ندارم كه تو در آنجا احساس شرمساري خود
را بروز داده باشي، يا خودت را مقصر بداني. ظاهراًِ از هيچ كاري پشيمان نيستي. در
حالي كه براي من، همان طور كه حضورتان اقرار كردم، گناهان خودم و نيز معصيتهاي
بشريت به طور كلي موضوع محوري حيات به شمار مي رفتند. آيا تو هيچگاه به درماندگي
اخلاقي دچار نشدي، هرگز احساس عذاب وجدان نكردي و به خلاصي از بار گناهان محتاج
نبودي؟
دكارت: خوشبختانه من
در تمام طول عمر از اين نوع تكانهاي روحي محفوظ ماندم. حالا اين فراغت از كجا آب
مي خورد، بفرماييد ، لابد حضرت فرويد بلافاصله لاي كتاب را باز مي كند و به روش
خاص خودش مساله را توضيح مي دهد!
فرويد: من فقط كافي
است پاسخي را كه خود تو عنوان كرده اي تكرار كنم. در كتاب «بحث دربارة روش» به
اندازه اي روشن به اين مساله پرداخته اي كه هنگام خواندن مطلب از درجه وضوح آن
دچار تعجب مي شدم:
«از آنجا كه اراده و خواست ما فقط به همان
انذازه كه قوّه فهم ما يك امري را خوب يا بد تلقي كرده، موضوع را دنبال، يا از آن
فاصله اختيار مي كند. لذا براي صحّت عمل كافي است داوري و حكم (عقل) صحيح باشد.»
يعني با درست فكر كردن، خود به خود پاكي وتقواي
كامل حاصل است!
اينشتين: و چون تو،
دكارت، در باب درست انديشيدن و تفكر بي نقص و خطا خيلي زحمت كشيدي ، ديگر دغدغه
گناه و ايده تقصيرِ اخلاقي اصلا به ذهنت خطور نكرد. عقيده و ايقان تو اين بود كه
هرچه درست محاسبه شود، پيوسته به امر نيك راه مي برد. ولي چنين حالت و ترتب اخودبه
خودی وجود ندارد. موضعگيري صد شخصيت برنده جايزه نوبل را كه برايتان نقل كردم.
يادتان هست كه توسط اين بيانيه ، واضح و آشكارا براي اهالي کنوني روي زمين ثابت
كردند با اين كارهايي كه اينها دارند انجام مي دهند موجبات سقوط و نابودي خودشان
را فراهم خواهند کرد. ولي ملاحظه مي كنيد كه اطلاعات و محاسبه هاي مزبور نيز به يك
برنامه عمل پيگرانه و شفابخش تبديل نشد. چون نيروي اخلاقي كه صرفا ناشي از فهم و
آگاهي منطقي باشد كفايت مقصود نمي كند. اخلاق زماني آمرانه مي شود كه به واسطه
وجدان بشر سخن بگويد. نه صرفاً از زبان هوش و ادارك اندیشمندان. به همين جهت همكار
زنده یاد ما كانت، آن جا كه تصور مي كرد دلبستگي فكري به قوانين اخلاقي مجرد موجب
عمل صحيح خواهد شد، به خطا مي رفت.
در هرحال كارتزيوس عزيز تو با توصيه بي حسي
عاطفي به عنوان يك رویکرد و وسيله مفيد جهت فهم عقلي و پيش گرفتن راه صحيح كمك
خوبي نكردي. هرآينه نداي قلبي بني آدم از دست زدن به كارهاي نكوهيده پرهيز ندهد،
دير يا زود آلوده اين پلشتيها می شويم و خسران مي بينيم . مثلي بزنم: كنار آتش ،
كسي كه حس درد را پيشاپيش با يك ماده شيميايي از كار بيندازد ، ممكن است در حالت
بي حسي و بی دردی دست خودش را هم بسوزاند
و متوجه نشود.
دكارت: عرض كنم كه براي
تامل و تفكر اساسي روي انتقادهاي شما من به مدتي وقت احتياج دارم. اما حداقل مي
توانم در مورد خلوص و صداقت علمي آن زمان خودم به شما اطمينان دهم. من پيوسته
مراقب بودم بررسيها بي عيب و نقص و نتايج مربوطه حتي المقدور فاقد خطا باشند.
فرويد: اين يك صفت خاص
اخلاقي بوده كه توبه واسطة آن براي نسلهاي بيشمار دانشمندان و مردمان اهل پژوهش
نمونه و سرمشق والا شده اي، منتها، آنها وقتي صرفاً در روش كار دقت به خرج مي دهند
و آزمايشها و دستكاريهاي فني خود را از نقطه نظر متد دقيق و درست پيش مي برند، ديگر هيچ دغدغه اي
ندارند و خود را خوب و شريف و برحق مي شمارند. به همين روال بود كه شنيعترين
آزمايشها در دستور اجرا قرار گرفتند، بدون اين كه دانشمندان دست اندر كار خم به
ابرو بياورند و متوجه قباحت كارشان باشند. علت اين بود كه به لحاظ فرم و روش كار
عملی از يك متدولوژي دقيق پیروی مي كردند ولی نگرانی دیگری نداشتند. همين دقت و
محاسبه موشكافانه را كافي مي دانستند و به هيچ اصل(اخلاقی) ديگري متعهد نبودند.
حالا يك سوال : آيا در اين فاصله دامنة پژوهش صنعتي شركتهاي شيفته ِ خطر همه جا را
نگرفته است و وخامت وضع به آنجا نكشيده كه بخش بزرگي از بشريت عملاً قرباني بي
خبري ازاين نوع آزمايشهاي ميليوني قرار گرفته باشند؟
ماركس: البته
در اين فاصله ديگر همه دنيا بايد فهميده باشد كه در آزمايشگاههاي كنوني ديگر آن
تيپ دانش پژوهان ِ زحمتكش و خودكفاي سابق- كه دكارت نمونه
آنها بود و صرفاً به انگيزه كشف عقلي و اختراع علمي جان مي كندند- مشغول كار
نيستند . جماعتي كه امروزه به اين مهم مي پردازند، صرفاً مجري و كمك كار و مستخدم
شركتها و كاتلهاي بزرگ در حال رقابت هستند و اينها نيز عمدهِ مخارج پروژه هاي
تحقيقاتي را مي پردازند و راجع به كم و كيف اجرايي اين برنامه ها نیز تصميم مي
گيرند. براي همين، كم كم داشتم از اين همه تعمّقِ ملاطفت آميز روي دستاوردهاي
راهگشاي حضرت كارتزيوس ، كه جايشان در موزه تاريخ فلسفه محفوظ است، عصبي مي شدم.
اینشتین : دوست گرامی مارکس، برغم اعتراض تو - حال چه
خوشت بیاید یا نه - ، دکارت کسی بوده که با توضیح موازین فیزیکی طبیعت شرایط و موقعیت فکری لازم را به سمت فرایند
صنعتی شدن و دگرگونیهای بعدی فراهم نمود،
همان تحولاتی که سپس َمد نظر و مورد توجه و کنکاش ِ تو قرار گرفتند و موضوع بزرگ
اندیشه ورزی تو شدند.
مارکس : باید
توجه دهم که دکارت تنها آن امری را پیشگویی کرد که فرآیند خطی پیشرفت دیالتیکی
تاریخ در هرحال آن را پیش می کشید ومحقق می کرد.
ادامه
دارد
كنفرانس سـران در آخرت (14) مؤلف: ابرهارد ريشتر .مترجم: كريم قصيم
دكارت: درست است. من مجبورم اقراركنم كه از آن نوع عشق كه منظور
شماهاست چندان چيزي نمیدانستم. در ضمن دروناً هم نمیخواستم چيزي بفهمم. اساساً
مايل نبودم بههيچگونه حالت احساسي و تب و تاب روحي اجازه دهم طرز فكر مرا كه مبتني برعدد و رقم
و رياضيات بود بههم ريزد. فلسفهیی كه میخواستم وضعكنم، میبايست مشابه نوعي
رياضيات جهانشمول
باشد. شايد بههمين جهت هم سرسخت و نرمشناپذير بودم، چون میخواستم
حوزه عقل و شعورم را از نفوذ و تأثيرات بيقراركننده پيرامون خودم محفوظ نگهدارم.
شرايط آنزمان اروپا را ازخاطر نبريد. ويرانگريهاي آن جنگ(مذهبی)سيساله، كه نيمي
از عمر من ادامه داشت، جلو چشمم بود. اشراف و اميران از دولت وقت خلع يد كرده
بودند و به زور اسلحه حرف خود را به كرسي مینشاندند و فرمانروايي میكردند. مردم
ساده و معمولي هم بي سر و سامان شده گرفتار هرج ومرج و توحش جاري، تكيهگاههاي
زندگي قبلي خود را از دست داده بودند. نقشهاي اجتماعي و قواعد دوران قرون وسطي نيز
كه نوعي نظم و نسق به اوضاع میدادند، فروپاشيده بودند. در اين ميان، اسقفهاي
كاتوليك هم بيش از آنكه در فكر مأموريت الهی خويش باشند، سربرآستان منافع و قدرت
دنيوي داشتند. چون اقتدار فكريشان روبه زوال میرفت، سعي میكردند به وسيلة
ترور و سركوبِ تفتيش عقايد شاید اين روند را بند بياورند. البته، خرافات پيش پا
افتاده، كه آن موقع مثل يك مرض مسري همهجا را گرفته بود، به عالی جنابان كمك میرساند.همه
اين عوامل دست به دست هم داده و تأثير
خود را برمن گذاشته بودند. در برابر آشوب ِو
هرج و مرج شرايط بيروني، سعي داشتم با عقلگرايي محض تكيهگاهي
محكم درون خود بجويم و در پناه آن از آسيب ابهامات و احساسات مشوشكننده درامان
بمانم. نمیدانم، شايد شما بهسادگي نتوانيد خودتان را در موقعيت زماني آن دوران
قرار دهيد و آشفتگيهاي روزگار فروپاشيدن ِ قرون وسطي را درنظر بگيريد. تودههاي
مردم كه ايمان و عقيده مذهبيشان بههم ريخته بود، در جستجوي آرامشبخش و كاستن از
واهمههاي خود گروهگروه به كارهاي اسرارآميز و وسايل جنبل و جادو روي میآوردند.
چون در مواجهه با آن شرايط از درک و توضیح مسائل عاجز بودند، ناتواني خود را با روی
آوردن به هنرهاي عجيب و غريب میپوشاندند و به آداب و سوگندهاي رازآلود دل می
سپردند. آنها كه حس می کردند >حفاظ الهی< را دارند از دست میدهند به جادوگري
دخيل میبستند و تقلا می کردند براي غلبه بر ناامني و تهديدات موجود از شعبده
امداد گیرند و نوعی قدرت و امكاناتي فراهم كنند. به اخترشناسي و نجوم و رمل و
اسطرلاب متوسل میشدند، آداب تماس با مردگان و احضار ارواح بهجا میآوردند. بساط مارگیران و شعبدهبازها رونق گرفته بود و
اكسيرهاي اعجاز دستبه دست میشدند. «علوم خفيه» و بخصوص كيمياگري دوباره جان
گرفته و مورد توجه فراوان بود. نقطه اوج اين آمال و آرزوهاي جادويي در جستجوي
حجرالفلاسفه(1) خلاصه میشد كه میبايست دواي هردردي باشد. به هرچه بزنند درجا طلا
شود و همه اجنه و ارواح خبيث را فراري دهد!
بله ، يك چنين حال و هوايي برآن زمانه حاكم بود، و اينها را به
يادتان میآورم تا شما متوجه باشيد چرا من براي بناي فلسفهام پايههايی مطلقاً
استوار و مبنائی محكم لازم داشتم و بهخصوص از هر آنچه جنبه جادويي و غيرعقلی
داشت اکیداً فاصله میگرفتم.
افلاتون: ولي تو نه تنها خودت را از آداب و رسوم جادويي زمانه دور نگه
داشتي،
بلكه برحكمت قدما و روشنضميري پيشينيان نيز دست رد زدي. آثار و
نوشتههاي پيشكسوتان را با كاخهاي باشكوهي مقايسه كردي كه بر زمين ماسهیی ساخته
شدهاند. در عالم فكري تو، نمیشد آن مبناي محكم فلسفي را از بطن دادههاي تاريخي
و يا از آداب اخلاقي زمانه استنتاج كرد. اين بود كه كنار بخاري كاشيكاري شدهات جا
خوشكردي و تصميم گرفتي اعتماد به نفس به شخص خودت را به مثابه مطمئنترين محك
فكري و ميزان بررسي كليه شناختها و آگاهيها قراردهي. تنها آن چيزي از آزمايش شك و
ترديد تو موفق درمیآمد، كه همچون واقعيت حيات خودت، میتوانستي آنرا دقيق و
روشن دريافت كني.
دكارت: همينطور بود. من حتي به برداشتهاي حسي خودم از گرما، نور، بو
و مزه هم شك میكردم. تنها جنبههاي مورد اطمينان براي من عبارت بودند از اندازه و
ابعاد اجسام، شكل و شمايل و حركت آنها، برعكس، همة دريافتهاي حسي و عواطف سوءظن
مرا برميانگيختند، چون نمیتوانستم به اينها به چشم دستاوردهاي هوش و ذكاوت يا
ناشي از اراده خودم نگاه كنم.
فرويد: به همين دليل هم نسلهاي بسيار از دانشمندان علوم طبيعي تو را
پيشكسوت و راهگشاي خود شمردهاند و ارج و احترامت گذاشتهاند. ولي در اين مدت كه
به سخنان تو گوش میدادم، به ذهنم زد كه تو هم آشكارا، و حتي میتوانم بگويم چه بسا
مقدّم بر هرچيز ديگر، تحت تأثير و هدايت يك تكان حسّي و عاطفي بودهاي. از خلال گفته
هایت متوجه شدم كه تو دچار بياعتمادي و سوءظن شديدي بودهای و همين ناامنيها و
دغدغهها موجب جستجوي يك تكيهگاه قابل اطمينان بودهاست. در اين مسير البته تو به
آگاهيها و اطمينان به نفس خودت بيشتر اعتماد میكني و به رياضيات رويمیآوري.
منتها، میدانيم كه بياعتمادي و سوءظن از نوعي ترس و واهمه شكل میگيرد. ترس از
اينكه اگر يك تكيهگاه امن پيدا نكند، جايگاه آدم بهكلي از دست برود.
دكارت: درست كه به اوضاع و احوال آن دوره خودم فكر میكنم، میبينم
حق با توست. ديگر من ـ مثل آگوستين ـ نمیتوانستم دنبال يك ايمان ساده و بچگانه
باشم. از پدر ارجمند كليسا، بابت كلمه «بچگانه» پوزش میخواهم. قبلاً هم در باره
اين مسأله صحبت كرديم كه من ناگزير بودم به جاي ايمان به خدا داشتن، واقعيت وجود
باريتعالي را با منطق خود اثبات بكنم.
آگوستين: و بدين ترتيب، خداي تو چيزي میشود شبيه يك طلسم محافظ و
مجردي كه خودت آن را ساخته باشي.
فرويد: و البته اين ترفند را كليساي كاتوليك - با آن تجربه و خبرگي
روانشناسانه که داشت -، خيلي زود دریافت و تأليفات تو را در فهرست آثار ضاله گذاشت.
اما، بگذاريد لختي بحث ترس و واهمه آنزمانِ دوستمان دكارت را ادامهدهيم. اگر حرف
تو اين است كه ايمان سادة آگوستين نسبت به خدا را نداشتي، يا اينكه اين ايمان را
ازدست داده بودي، خوب اين را میشود فهميد كه در فقدان اعتقاد به خدا نمیتوانستي
دست روي دست بگذاري و به يك نقطه نامعلوم وابسته بماني، چون در اينصورت به يك
خلاء و ورطة خوفناك روحي سقوط میكردي و ديگر آن چتر قدرت رحيم و بخشنده (خدا) هم
برسرت باز نبود كه تو را از سرنگون شدن محافظت كند. اين جوري خوب میفهمم كه تو
براي خودت خدايي ساختي كه بعد با نفس عقل و منطق تو جان میگرفت. ولي، در حقيقت
امر، اين خداي تازه خود ِ تو بودي، چون ديگر خدايي نداشتي میخواستي اين جاي خالي
را خودت پركني و اعلام كردي: «هرچه هست، فقط به فقط ناشي از علت و معلول طبيعي است»،
چون همة اينها را تا حدّ يك پيشرفت مفروض میتوانم تا بينهايت مورد محاسبه قرار
دهم.
اينشتين: توانايي محاسبه و اندازهگيري نمیبايست حتماً تا دخالتهاي
غيرمجاز در تاروپود پيوندهاي اوليه طبيعت ادامه پيدا كند. من حالا از اين كارها
ابراز تأسف میكنم و نسبت به انجام آنها معترض هستم. دكارت گرامي، تو خوب میداني
كه من اين راه پژوهش قانونمنديهاي طبيعت توسط قوة فهم و دانش را پی گرفتم و سربه
راه دنبال تو را گرفتم. ولي از اين كبر و غرور پرهيز كردم كه بيايم حقيقت نهفته در
سنجش رياضي را مستمسک قرار دهم و از تحسين و احترام معنوي كه براي اين نظم و ترتيب
اعجازآميز طبيعت قائلم انصراف جويم، اما اكثريت بزرگ پيروان تو بيملاحظه مست
دستاوردها و امکانات قوانین طبیعت شدند و اینها را در خدمت به افزايش قدرت بشر و
كار بردن فناوري براي سلطة بيشتر مورد سوءاستفاده قرار دادند. اين جماعت كثير ديگر
احساس ترس آميخته به احترام نسبت به طبيعت و قوانين دروني آن ندارند و به حرمت
آفرينش وقعي نمیگذارند. تو اين احساس احتشام نسبت به طبيعت را يك حس بچگانه میشماري
و بابت آن ای بسا مرا سرزنش كني.
افلاتون: نزد ملتهاي شما جاي «نمس»، الهه انتقام و تلافيجويي خالي
بوده است. او ما يونانيان را از تفرعن برحذر كرده، هنر اندازه نگهداشتن آموخته و
از اين كبر و غرور نابهجا پرهيز داده بود كه مبادا از توشه علم و آگاهيمان چون
وسيله سلطه بر جهان و كائنات سوءاستفاده كنيم. الهه نمس حدّ و حدود را به ما گوشزد
میكرد. منتها «هسيود»(2) جد بزرگ فكري ما در عين حال پيشبيني كرده بود كه زمانهیی
خواهد رسيد كه الهه نمس ساكنان روي كره زمين را ترك خواهد كرد و مردمان بدون
دسترسي به امداد ایزدی عليه بديها، در درد و رنج باقي خواهند ماند. هسيود از
دوراني خبر میدهد بسا خوفناك، عصري كه تبهكاران به مكافات اعمال و جزاي الهي
اعتنايي ندارند. و حالا من، با ديدن اوضاع و احوال كنوني روي كره زمين به ياد چُنان
زمانهیی میافتم.
بودا: دكارت عزيز، من نيز در اين كار گناهي بزرگ میبينم كه تو
دركنار حقايق رياضي به ديگر جنبههاي مهم حقيقت حيات، كه به ما ارزاني شدهاست توجهي
نكردي. هرآينه ما به غور و تأمل بنشينيم و در مديتاسيون به نداي دروني خودمان گوش
فرادهيم به اين حقايق پيخواهيم برد. در میيابيم غرور كاذب و ناپسند چيست و كجا
حس همدردي و احترام به مرتبه انساني، دست يازيدن به آزمايشها و پژوهشهايي را كه
مخالف شأن و شرافت موجودات با روح باشند ممنوع میكند. اين علم و آگاهي نيز جز
حقيقت زندگي است كه دنيا نه تنها بر طبق قوانين مكانيكي، بلكه در دامن يك فرآيند
ابدي جبران و تلافي اَعمال خوب و بد انسانها متحول میشود.
فرويد: درهرحال دكارت موفق شد به آن انسانهايي كه از اعتقاد به وجود
پروردگار قرون وسطايي خود دست شسته بودند، يك تكيهگاه جديد فكري بدهد. مسيري كه
به اين مأمن تازه میرسيد، ناگزير میبايست از دفع و رد حسهاي گوناگون عجز و
ناتواني بشر بگذرد. مردم ديگر به هيچ وجه نمیخواستند بازيچه دست ديگران قرار
گيرند و هربلايي سرشان بيايد تحمّل كنند. میخواستند به ياري حساب و كتاب و سنجش
مسائل، امور خودشان را تنظيم و هدايت كنند. خوب، در راه دفع و عجز و ناتوانيهاي
قبلي، كفة مدعاها و توقعاتشان زياده سنگين شد. انتظار میرفت در يك جهان ِ تحت
سلطه علم و فناوري ديگر خبري از ترس و ضعف و درماندگي نباشد. انتظار میرفت، طبيعت
با استقرار يك نظام ماشيني غولآسا تحت كنترل قرار گيرد و كم و كسري كاركردهاي آن
در يك جامعه آينده، صرفاً توسط مهندسي رشديابنده دانشها رفع و رجوع شود…
اينشتين: و در اين روال اندازهگيريها و جا افتادن رياضيات و تكنيك و…
بود كه روش كار و فهم علوم طبيعي با يك انشعاب بزرگ تاريخي از شيوههاي حسي و
تعلیمات اساطيري و صُوَر خيالي ، كه مثلاً يونانيان باستان به كمك الهه نمس براي
خود فراهم كرده بودند ، جدا شد و شاهراه تازهیی را پيش گرفت. قدرت كه از شيره جان
این روش تازه میمكيد، مست و خراب آن شد و اين روند سرانجام به گسست فرهنگي كشيد و
كار بهجايي رسيد، كه بهگفته دوست محترم من، فيزيكدان اتمي ماكس بورن، ديگر شفايي
بر آن مترتب نيست. بهنظر او، انحطاط اخلاقي كه پيش روي ماست. نه يك پديده موقتي
ناشي از ضعف و فتور فرهنگي، بلكه در حكم يك ضرورت و نتيجه منطقي صعود علوم طبيعي
جديد در تاريخ بشر است. و بدين ترتيب، يكي از بزرگترين دستاوردهاي فكري و
انتلكتوئل بشريت، براثر فقدان مسئوليتپذيري و غيرقابل جبران شدن عواقب آن،
ناگزير به سقوط منجر میشود پيشبيني او هم به قرار زير است:
«هرآينه بشريت توسط يك جنگ اتمي نيز خاكستر نشود، باز هم به سطح
گلهیی از موجودات كندذهن و سفيه سقوط خواهدكرد كه زير جبّاريت مستبدين دست و پا
میزند و ديكتاتورها به كمك ماشين آلات و رايانههاي الكترونيكي بر وي سيادت خواهد
كرد.»
دكارت: و گناه همة اين فجايع نيز بايد برگردن من بودهباشد؟ عجبا،
شماها چه قدر تأثير مافوق انساني براي من قائل شدهايد! داريد مرا تحت تأثير
مراحم خود خجالت میدهيد. كاش میتوانستيد وضع آن زمان مرا به چشم ببينيد: چهقدر
خوشحال بودم كه میتوانم كنار بخاري كاشيكاريام، بهدور از خشونتهاي دستهجمعي
جنگ سيساله بنشينيم و سعيكنم دري باز شود به روی آزادي بيشتر فكر و انديشه. اگر
اين وضع را مَد نظر میگرفتيد، آن وقت مطمئناً با دل رحمي بيشتري با من تا میکرديد،
با اين همه بعداً بهتان خواهم گفت كه چرا من اصلاً با ترس و واهمههاي كساني چون
ماكس بورن همنظر نيستم و ثابتقدم از راهي كه آن زمان نشان دادم كماكان دفاع میكنم.
حال شماها هرچه از دل تنگتان برميآيد بگوييد.
فرويد: بهعنوان روانشناس دلم میخواست هنوز هم دقيقتر كندوكاو كنم
تا بفهمم چگونه روش كار تو سرانجام به لنگر فكري جامعه تبديل شد و چگونه توانست
ترس و ناامني ذهني را كه در آن دوران، زوال آرامش عقيدتي بهوجود آمده بود رفعكند.
دكارت: بهنظر میرسد كه تو خيلي خوشت میآيد محتواي پروندة های ما
را مرور كني و فرآيند تمدن و فرهنگ جديد را همچون نوعي تكثير شرح وضعيت بيمار به صورت
روانشناسي تودهیی شرح دهي. چنين كاري را همين پيشتر درمورد آگوستين هم انجام دادی.
من اصلاً نمیفهمم چرا شخص متفكر و نقادي چون اينشتين تو را به اين جمع دعوت كرده
است. آخر با اين گمانه زنيهاي پرابهام خيلي به آراء و نظريات خيالپردازان
اخترشناس و غيبگويان مرتبط با اموات شباهت پيدا كردهای كه در زمانه زميني من سر
مردمان بيچاره را گيج و منگ میكردند. اما، گذشته از شك و ترديدهاي مبنايي كه نسبت
به اعتبار تفسيرهاي بيپايه تو دارم، من اساساً از كاربست علائم باليني روانشناسی
فردي ـ حتي اگر چنين نامي هم برازنده اين علائم باشد ـ برپديدهها و رويدادهاي
اجتماعي خوشم نمیآيد. ادامه
دارد
(1) سنگ اعجازي كه گويا از آن اكسير و دارويي تهيه میشد، دواي
هردردي ـ
(2) شاعر بزرگ قرن هشتم قبل از ميلاد و پدر شعر تعليمي يونان
باستان .
كنفرانس سـران در آخرت (13)
مؤلف: ابرهارد ريشتر.مترجم: كريم قصيم
اينشتين: و لابد اين نوع رفتار، همان است كه شما روانكاوان اسمش را گذاشتهايد فرافكني، بله؟
فرويد: دقيقاً، معذرت میخواهم آگوستين، ولي واقعاً نظر من اين است كه تو و نسلهاي بيشمار علماي بزرگ و كوچک پس از تو، پيوسته به احساس گناه مؤمنان
تحت موعظهتان نياز داشتهايد تا بار معاصي و بزهكاريهاي خودتان را سبك كنيد. اگر موفق نمیشديد تصور آن تباهي و فساد چاره ناپذير را مرتب به ذهن آنها تلقين كنيد، امت شما مدتها پيش دم و دستگاهتان را بههم ريخته و بساطتان را جمع كرده بود. اما به همت شما، آنها خود را در اين دنيا مدام معصيتكار و لاعلاج میدانند و براي طلب مغفرت به شما متوسل میشوند و شماها گرچه قادر به شفاي درد آنها نيستيد، ولي خوب، میتوانيد نزد پروردگار شفاعت آنها را بكنيد!
اينشتين: با وجود اين، هنوز هم درست نمیفهمم كه چرا از نظر آگوستين و كليساي وي، امور جنسي مثل يك قدرت مخوف و شيطاني بهطرز وحشتناكي اهميت پيدا كردهاست. اين كه مسيحيان بهلحاظ ويژگيهاي دينيشان خيلي براي احساس گناهكار بودن آمادگي دارند برايم روشن است. ولي چرا آگوستين اينقدر عشق و علاقه جنسي را لعن میكرد و شر آن را مثلاً از نفرت، حسادت و حرص قدرت هم بدتر میدانست؟
فرويد: مثل اينكه بهرغم شرح مسائل و كشمكشهاي سرگذشت آگوستين، به اندازه
كافي نتوانستم انگيزههاي او را در رابطه با اهميت بيشتر امور جنسي توضيح دهم؟ البته، او و كليسا از اين واقعيت نيز نهايت استفاده را میكردند كه غريزه جنسي در هرحال با احساس شرم طبيعي همراه است و بهعنوان گناه اوليه حضرت آدم، در متن كتاب مقدس(عهد قديم) براي هميشه ثبت شده است. همين واقعيتها دستاويزي بودند كه آگوستين به مردم القا كند، ميل و تمناي جنسي در دنيا اساساً با گناه اوليه آدم پيدا شده وگرنه خداوند مسأله توليد نسل را بيترديد به صورت تميزتري حل و فصل میكرد. اينجوري میشد هرگونه تحريك طبيعي جنسي را، كه به صورتهاي گوناگون درطول حيات با انسان هست، به مثابه يك سركشي شيطاني و نافرماني گناهآلود عليه باريتعالي تفسير نمود، آنرا مشمول عذاب الهي شمرد و مردم را ناگزير كرد جهت طلب بخشش، به اسباب و آداب شفاعت كليسا گردن گذارند.
اينشتين: به اين ترتيب وضعيتي پيش آمد كه بعداً توسط كليسا به صورت يك استراتژي مورد سوءاستفاده و بهرهگيري واقعشد. درست مثل راه و روشي كه برخي اطباء دارند: خطرناك جلوهدادن علايم بيآزار جهت حفظ و افزايش مشتري.
فرويد: به اين صورت بود كه كليسا يك مشي اساسي بازاريابي را پيش برد. كاري كه هنوز هم روانشناسي رشته تبليغات میتواند از آن چيزهايي بياموزد.
دكارت: میدانيد كه در زمان زندگي من شماها را بابت اينگونه حرفها درخرمن آتش میسوزاندند. من فكر میكنم فرويد میبايد يك نكته را تصحيح كند و سرجاي خودش قرار دهد. اگر واقعاً اينطور بوده كه آگوستين مسأله حلنشده با مادرش را روي مردم فرافكني كرده و گره گوله رواني آنرا براي بخش مسيحي بشريت به ارث گذاشته است، پس، بنابر آموزشهاي خود تو فرويد میشود نتيجه گرفت كه اين كار درواقع حقهیي بود كه ضمير ناهوشيار او سوار كرده است و بدين لحاظ میبايد رعايتش را بكنيم.
فرويد: با عرض معذرت از آگوستين، بله، منظور من در واقع همين مطلب بود كه دكارت به زبان آورد.
دكارت: اينطوري براي من هم آسانتر شد، چون میخواستم يك كار نكوهيده ديگر آگوستين را پيش بكشم و حرفم را بزنم. او با فتواي واقعاً روشن و بيپردهیي كه عليه كنجكاوي علمي صادر كرد و تحقيق علمي را صريحاً ممنوع اعلام نمود، باعث خسرانهاي بياندازه شد. چون كند و كاو در علل طبيعي رويدادهاي نامطلوب و مزاحم قدغن اعلام شدهبود، لاجرم در طول تمام سدههاي قرون وسطا، مردم در وقوع هر واقعه ناصواب يا خودشان را مقصر و گناهكار میشمردند و يا تقصير را میانداختند گردن جادوگران و شياطين خيالي.
آگوستين: دوستان عزيز، بايد اقرار كنم كه اتهامات درست شما قلب مرا بهدرد آوردهاست. منتها، بهنظرم میرسد كه شما قدري زيادهروي میكنيد و به نقش من، در حمايت از بدکاریها و ممانعت از نيكيها، بسيار پر بها میدهيد. بهعنوان نمونه، وقتي پاپهاي روزگار كنوني خطاب به ملتهاي فقير دنيا آن نوع اخلاق و رفتار جنسي را موعظه میكنند كه هرگونه برنامهريزي خانوادگي را دشوار میكند و خطر ابتلا به مرض ايدز را شدت میبخشد، هيچ باورم نمیشود كه آنها در اين زمينه خود را به آموزشهاي من متعهد میبينند. از اينها گذشته، تذكري هم دارم براي تو، فرويد، گيرم نظريه من راجع به معاصي بشر هرچقدر هم مبالغهآميز و برخاسته از اختلالات رواني خود من بودهباشد، اما در اين فاصله حداقل ملتهاي مغربزمين بختشان يار بوده و با سپاس از تلاشهاي تو توانستهاند خود را از بيم و هراسهاي جنسي آزاد كنند. پس اين كار ديگر چه معنايي دارد كه خطر سقوط و اضمحلال فرهنگ و تمدن غرب هنوز هم در رابطه با نظريه قرون وسطايي من توضيح داده شود؟ تو كه در بهراه انداختن حركت اجتماعي جهت بسط اخلاق و رفتار آشتيجويانه با مسائل و امور جنسي، بهغايت پيروز و كامروا بودهاي.
فرويد: خودت كه مشاهده میكني پاپها از من قويتر هستند و میبيني كه آنها در لفافه و گاهي هم صاف و پوستكنده، از همان ممنوعيتهاي جنسي صادره از جانب تو به صورت ابزار سلطه و سيادت خودشان بهره میگيرند. تودههاي مردم هم هنوز دربند آن تقسيمبندي شوم و مصيبت باري هستند كه تو ميان عرش الهي و وادي شيطاني قائل شده بودي. اين مردمان، طي قرنهاي متمادي، ميليونها نفر را تحت عنوان جادوگر و ساحره به آتش سپردند و سوزاندند تا از بار گناهان خود كم كنند و گرفتار لعن و نفرين شماها نشوند. با وجود آن همه كار روشنگرانه من، هنوز هم در كلة مردمان ِ بسيار اين شبهه وجود دارد كه گويا مجبورند همه زشتيها و پلشتيهاي دنيا را با توسل به جنگ (جهاني) پاك كنند و از بين ببرند. مگر همين چند سال پيش نبود كه رئيسجمهور مسيحي ايالات متحده، درگيريهاي خود با روسها را رسماً نبرد نور و روشنايي با نيروي ظلمات و تاريكي اعلام نمود. به احتمال زياد، او اصلاً خبر هم نداشت كه با اين نوع اظهارات، دارد از همان آموزه قديمي تو بهره میبرد. آنطوري كه میدانيم، خود تو نيز اين طرز فكر را از مانويان گرفته بودي. در زمان رياست جمهوري اين «آقاي نور» آمريكا، جهان در لب پرتگاه قرار داشت و چيزي نمانده بود كره ارض به فاجعه ـجنگ اتميـیي دچار شود كه هنوز هم درخوف وقوع آن هستيم. درضمن از ياد نرود كه همان زمان هم، نخستين گام در جهت كاهش شمار موشكهاي مرگبار توسط «آقاي سرزمين نور» برداشته نشد، بلكه ازقضا، «فرمانرواي قلعه ظلمات» (گرباچف) بود كه قدم اول را برداشت. بههمين جهت بايد در اين مورد به تو حق داد كه كشاندن دنيا به لب پرتگاه سقوط و نيستي، نتيجه آموزههاي آگوستين نبود، بلكه از سوءاستفاده آشكار آن توسط يك دولتمرد سفيه ناشي میشد. منتهاي مراتب، اگر رسوب آن آموزه در خاطرهها باقي نمیبود، امكان سوءاستفاده هم وجود نمیداشت.
آگوستين: فرويد گرامي، هرچقدر هم از ايفاي نقش دادستان خوشت آمدهباشد، ولي بايد بگويم كه خودت هم آشكارا درخانه شيشهیي نشستهاي و سنگ میپراني. آخر كدام دين و مكتب هست كه از دستبرد و سوءاستفاده مصون مانده باشد. همه می دانيم كه رفيق آسماني ما حضرت محمد، چگونه از بابت اعمال تروريستي بنيادگرايان اسلامي در رنج و عذاب است. علاوه بر اين، خود تو فرويد، نسبت به سقوط و اضمحلال ارزشهاي اخلاقي و عواقب وخيم اين روند، شخصاً مقصر هستي و نمیتواني منكر مسئوليت خودت باشي. پايههاي ممنوعيت جنسي و اخلاق با هزار زحمت سفت شده بود كه تو، با آن جريانهاي مبتذل كه در اين زمينه بهراه انداختي، باعث سستي و خسران اين ارزشها شدي.
فرويد: ما هنوز بايد در بارة اين مسائل صحبت كنيم و آنوقت خواهي ديد كه برداشت سطحي تو كاملاً اشتباه است. از جمله، براي همه شرح خواهم داد كه منظور از رهايي جنسي كه من پيش كشيدم اساساًً با آنچه آگوستين گرامي تصور میكند فرق دارد.
پوشه ِ دكـارت
اينشتين: بدين ترتيب، موقتاً مسأله بلاتكليف میماند و معلوم نيست كه از نظر ما آگوستين بالاخره تبرئه میشود يا اين كه تا حدودي مقصر به حساب میآيد. در هر حال، بد نيست كه يك چند به پرونده دكارت رسيدگي كنيم. بهخصوص كه كمتر انديشهیي مانند فلسفة او مسائل بحران فرهنگ و تمدن را كه اينجا دربارة آنها به تأمل نشستهايم بازتاب میدهد. اگر اجازه دهيد، میخواهم بحث را با پرسشي از دكارت آغازكنم.
پيش از اين، فرويد در شرح و تفسير سرگذشت آگوستين، از نقش مؤثر و بسيار پراهميت عشق و محبت در زندگي وی سخن گفت. اما، در فلسفة تو به زحمت میتوان در اين باره چيزي يافت. خوب، شايد خود تو بتواني به ما كمك كني بفهميم چرا اين طور است؟
دكارت: حدس میزنم منظورت چيست. اگر گاهي به من افتخار میدهند و مرا پايهگذار انديشهورزي دقيق و طرز فكر اعصار جديد مینامند، درواقع بيشتر به اينخاطر است كه من در زمينه انديشيدن بسا تيزتر از پيشينيان خود، حتي بيشتر از افلاتون، عقل و خرد را از احساس و عاطفه جدا كردهام. من به كليه حركتهاي حسّي و عاطفي كه بهمثابه رنج و عذاب تحمل میشوند ترديد و سوءظن داشتهام. از اين جمله بودهاند همة حالات روحي متغير و جوراجوري كه هريك از ما به طور منفعل تجربه میكند. برعكس، اصل راهنماي من اين بود كه فقط به دستامد ونتيجهگيريهايي تكيه دهم كه با عقل و فهم خودم استنتاج شدهاند. براي همين بود كه میبايست ـ قبلاً هم در اين باره صحبت شدـ وجود خدا را اول براي خودم اثبات میكردم، نه اينكه همچون آگوستين به اعتبار حس محبت و عاطفة عشق وجود باريتعالي را باور داشته باشم.
فرويد: تو نخستين انديشمندي بودي كه فرضيه قلب بهمثابه مركز روح و فكر را محكم زير سؤال بردي و اين استنباط رايج را رد كردي و از اهميت انداختي. تو جايگاه فكر و انديشه را به مغز منتقل كردي و به صورتي اين كار را انجامدادي كه انگار نمیدانستي قلب از ديرباز نماد و موطن حس و حال آدمها محسوب میشد. در واقع اما، نيت تو اين بود كه كل عرصه احساسات و حالات روحي را عمق و ژرفاي بيشتري بخشي و به زبان امروزي عرصه تفكر موضوعي را كاملاً از پهنه احساس و عاطفه جدا و متمايز كني.
دكارت: خوب، تو به چه دليل با اين كار مخالفت میكني؟ مگرپیشرفت و فتح و ظفر ِ علوم در عصر جديد مشروط به تدقيق موضوعي فكر و جداكردن كامل آن از دامنة احساسات نبودهاست؟
افلاتون: البته اين پرسش باقی میماند كه آيا بهاي پرداختشده بابت حصول آن فتح و چيرگي بياندازه سنگين نبوده است؟ چون در اين نوع گسترة علم و دانش صرفاً جنبههاي موضوعي انسان، حيوان و ساير پديدههاي طبيعت اهميت يافته و ديگر بخشهاي حقيقت ـ واقعيت آنها ـ از چشم افتادهاند، حال آن كه براي يك ارزيابي و ديد كلي فلسفي همه جنبهها مهم هستند. فيالمثل، آيا من میبايست از والامرتبه شمردن عشق و محبت شرمنده باشم. با آن كه گاهي اوقات برق عشق آشكارا چشم عقل را كور و مَركب خرد را گمراه میكند؟ فكر نمیكنم. من حتي در متن كتاب «فايدروس» صراحتاً جنوني را كه میتواند در عشق نهفته باشد تحسين كردهام. چراكه اتفاقاً در شور و شعف ديوانهوار میتوان حقيقت اسرارآميزي را مشاهده كرد كه معمولاً از ديد تفكر خشك عاقلانه پوشيده میماند. من هيچ شاعري اصيل را نديدهام كه شيفتة آن جنون نهفته در هنرها و زيباييها نباشد. و من اين نكته را بيان كردم كه خدايان جنون عشق را براي دريافت عاليترين احساس خوشبختي و كسب سعادت عميق دروني آفريدهاند. مطلبي كه به ذهن آدم صرفاً عاقل باور نكردني ، از ديد خردمند روشنضمير اما قابل فهم خواهد بود.
دكارت: شور عشق شايد احساس خوشبختي بخشد، اما درب كدام حقيقت مكنون قرار است با آن گشوده شود؟
افلاتون: درب اين حقيقت را میگشايد كه آدمها روي كره زمين متعلق به همديگرند (سعدي: بني آدم اعضاي يكديگرند....) ، ابناء بشر با آتش عشق تجربه میكنند به هم نزديك هستند. و آدمها اگر احساس نزديكي و همنوعي نمیكردند، هيچگاه متوجه نمیشدند به هم نيازمندند و نسبت به همديگر مسئوليت دارند.
اينشتين: و اي بسا همعصر جوانتر دكارت، يعني پاسكال به همين حقيقت نظر داشت وقتي میگفت كه در قلب انسانها بارقة عقل نيز جاي دارد. براي شخص من كه هميشه مسلم بودهاست: هرآينه وضع به جايي رسد كه افراد بشر دروناً ديگر حس نكنند رشتة امور زندگيشان با كار و بار و مقدرات همنوعانشان در سراسر بخشهاي جهان گرهخورده است، آنگاه جملگي به سراشيب سقوط و اضمحلال فرو میغلتند.
فرويد: من فكر میكنم كه تو، دكارت، از نزديك شدن و آشنايي با انسانهاي ديگر سخت واهمه داشتي و از فشار همين ترس بود كه يك اصل فلسفي ساختي كه عواقب سنگيني به بار آورد. مثلاً تو خواستي مهر و محبت را همچون يك شيئي مورد پژوهش قراردهي و بههمين دليل نيز چيزي از آن سر در نياوردي تو عشق را بهعنوان يكي از به اصطلاح «عواطف زندگي» دانستي كه روح و فكر را تحريك میكنند و آدمي را برميانگيزند به امور خوشايند رويآورد، ولي آنچه كه در اين تحقيقات، تحت عنوان «تحريكات روح» بدانها رسيدي و بهترتيب زير نام بردي سخت قابل تأمل است:
ميل به شهرت، پول، شراب، زن. در باب «ميل به زن» هم هيچ مطلب مناسبتر يا نامناسبتر ديگري به ذهنت نرسيد جز اين افاضه: «هوس تجاوز به يك اتاقِ زن»
ادامه دارد
کنفرانس سران در آخرت (12 ) .مؤلف: اِبرهارد ريشتر مترجم: كريم قصيم
آگوستين برصندلی اتهام
آگوستين: به نظرم وقت آن رسيده كه من به جاي افلاتون در معرض پرسشها و اتهامات شما قرار گيرم.
بودا روي مفهومي انگشت گذاشت كه، باري، به من اجازه مي دهد با يك امتیاز
بودا روي مفهومي انگشت گذاشت كه، باري، به من اجازه مي دهد با يك امتیاز
وارد صحنه شوم. من مي توانم با خاطري آسوده به اين نكته توجه دهم كه چگونه خود من ملتمسانه نسبت به افسون تكبّر و تفرعن هشدار مي دادم و مردمان را از گرفتار شدن به جنون خودبزرگ بيني و وسوسه خدا شدن پرهيز مي دادم. در فرهنگ مسيحي ما كمتر كسي به انذازه من اين خطر را به مؤمنان گوشزد كرده است. همان زمان به ذهنم زده بود كه اين ميل و انگيزش به دانستن همه چيز يك موقع به آن جا مي كشد كه بشر خود را در مسند خدايي ببيند و كنجکاوي ظاهراً بي آزار علم و دانش به غريزه افسار گسيخته قدرت طلبي تبديل شود. تمايل به كشف اسرار طبيعت - و كارهايي كه به اسم شناخت و علم بَزَك مي شوند - را من نوعي فضولي جاهطلبانه مي ناميدم. رازهاي نهفته طبيعت در خور قواي حسّي ما خلق نشده اند.
دكارت: مثل اين كه تو
از صدور چنين دستورالعملي كه معنايش ادامه وابستگي و عدم بلوغ بشر بود و سنگيني
عوارض آن تا قرنها بعد ادامه داشت، به خود مي بالي؟ همين چند دقيقه پيش بود كه ما
افلاتون را ملامت مي كرديم و به سبب طرز تفكر ارتجاعيش در زمينه دولت جبّار مورد
سرزنش قرار مي داديم. قدغن كردن علم و دانش توسط تو كه ضربه شديدتري به صلاحيت بشر
وارد نمود و او را بيشتر صغير كرد. از اينها گذشته، وجود كنجكاوي و تمايل به كشف و
شناخت در بشر يك واداشت غريزي است كه سرچشمهاش از گناه و معصيت پاك است و من با
بستن نيت ديگري به آن كه گويا بشر جوياي علم است كه مثلاً جای خدا را بگيرد ،
شديداً مخالفم.
آگوستين: اما اين واداشت
غريزي كه خود را در حوزة آن بينش(علمی) قابل احترام محدود نگه نمی داشت، بلكه
زياده روي مي كرد و به گوشه های ناشناخته دیگر دست دراز می کرد... من حتي ناگزير
شدم خود تو را نيز ، به سبب جاهطلبي خاصي كه داشتي ، تقبيح كنم. علت اين بود كه
سخت به خودت غرّه بودي و باورت شده بود كه در تو ِسرشت ويژه اوج و كمال الهي نهفته
است. مردمان روزگار كنوني نيز درست در چنين اوهامي گرفتارند كه دارند به وسيله
علوم به هر گوشة ناشناخته طبيعت دست مي برند و هيچ جزء آن را از تجاوز و تخريب در
امان نمي گذارند. وقتي نوبتت رسيد و برصندلي اتهام نشستي و با انتقادات سخت ما رو
به رو شدي، متوجه خواهي شد كه اين موضوع چگونه دامنت را مي گيرد.
اينشتين: اين كه آيا امر
كنجكاوي در پژوهش ناگزير به ويرانگري مي كشد، و يا اين كه دست زدن به كارهاي مخرّب
ناشي از انگيزه هاي جداگانه است، در باره اين مسأله يك بررسي درست و حسابي خواهيم
داشت . حالا بگذاريد سر مسائل مربوط به تو ، آگوستين، باقي بمانيم. تو البته در آن
هشدار كه از نفوذ و رسوخ به حوزة اسرار الهي در طبيعت برحذر مي داشتي، بسيار تواضع
و فروتني نشان دادي. اما در عين حال با تكبّر و حتی گستاخي زياد مدعي بودي مي داني
كه بيشتر انسانها محكوم به لعنت ابدي هستند و هرفرد انساني در معصيت حضرت آدم شريك
بوده و هيچگاه نمي تواند خود را از زير بار اين گناه اوليه رها كند.
آگوستين: خوب اين موضع
در هرحال از ايمان محكم من برمي خاست. مشاهدة فقر و بينوايي بشر از نظر من برهان
قاطع بود كه بني آدم معصيت كار است و خداوند نمي توانسته چنين سرنوشتي را براي بي
گناهان رقم زده باشد. مي گفتم كه طبيعت بشر «آسيب ديده، جراحت برداشته، شكنجه شده
و از دست رفته است». به نظرم مي آمد كه به كنه مطلب پي برده ام كه طينت آدمها از
اوان كودكي بد و پلشت ، تحت سلطة اميال بي مهار و اسير تمناي خفّت بار تن است.
براي انسان راه نجاتي نمي ديدم و باور نداشتم قادر باشد از سر عزم و اراده خود
مبارزه كند و به نيكي نائل شود. و احتمالاَ مي دانيد كه درست به دليل همين اعتقاد
چگونه با پيلاجيوس ، كه در اين مبحث طرف دعواي من بود، با شدت تمام برخورد مي
كردم، چرا كه او مدعا داشت انسان در روي
آوردن به نيكي صاحب اختيار و آزادي عمل است و گرنه عدالتِ پرودرگار زير سؤال مي
رود.
فرويد: در پيش بردن
اين جدال عليه پيلاجيوس حتي از دسيسه چيني هم ابايي نداشتي و آن قدر در دربار قيصر
عليه او توطئه كردي كه سرانجام حكم تبعيد آن بدبخت را گرفتي. آن تصوير ملايمتري كه
او از نوع بشر در ذهنش داشت، آشكارا تو را به دلهره اي چنان عميق دچار كرده بود كه
انگار هر شائبه ترديد نسبت به بزه كار بودن بشر مساوي مي بود با نقض اصول دين و مي
بايست عملي كفر آميز به شمار رود. در آن زمان پيلاجيوس تو را با پيش كشيدن پرسش
زير نكوهش مي كرد كه اكنون نيز بسيار جاي تأمل دارد:
> آیا
خودِ اين معصيت كار فرض نمودن پيشاپيشِ انسانها ، آنها را به ورطه گناه و
معصيت سوق نمي دهد؟ آيا با اين كار حرمت انساني لطمه نمي بيند و احساس مند بودن ،
كه از قضا بشر در جهت بهتر شدن و تعالي بدان نياز دارد، از ابتدا از وي دريغ نشده
است؟ <
ما اين پرسش را در ادامه كارمان پيگيري
خواهيم كرد . وقتي اين موضوع طرح شد كه آيا در روزگار كنوني هنوز مي شود به ملتهاي
جهان غرب اميد بست و انتظار داشت كه آنها خود را از اين وضعيت فلاكتبار و ورشكسته
به تقصير نجات دهند، آن گاه مي بايد پرسش بالا را هم حلاجي كنيم. اما فعلا
اميدوارم كه آگوستين عزيز به من اجازه دهد موضوعي خارج از ادب را پيش بكشم. در
واقع خود تو، با مطالبي كه در دستنوشته ات «اعترافات» آورده اي، جرأت طرح اين پرسش
را به من داده اي، چون تو در آن جا با شجاعتي كه در بين فلاسفه و حكما كمتر ديده
شده، كتاب سرگذشت و اسرار مگوي خود را پيش روي ما باز كرده اي. به نظرم مي آيد آن
تئوري «گناه اوليه»ي نوع بشر ، كه با آن مي خواستي از آدمها زهر چشم بگيري و تا
امروز هم خوف آن در سر ميليونها نفر از مؤمنان لانه كرده، بيش از آن كه محصول
شناخت انتقادي تو باشد ناشي از يك تعارض در زندگي شخصي خودت بوده است. آخر در آن
اعترافات ، بارها از لغزشهاي جنسي خودت در زمان جواني اظهار پشيماني و توبه مي كني
و به خصوص اين كه با تغيير روال زندگي و روي آوردن به هرزگي چقدر باعث ناراحتي و
رنج مادر مؤمن و با تقواي خودت شده بودي. اين طوري به نظرم مي آيد كه بعدها به اين
علت تمام نوع بشر را گرفتار هبوط آدم كردي و محكوم جبّلي به بدكاري و معصيت
دانستي، چون كه ديگر خودت را ، حتي پس از برگشت به دين هم ، نمي توانستي ببخشي و
از آن چه قبلا مرتكب شده بودي دايم عذاب مي كشيدي.
اينشتين: فرويد عزيز، من
خوب مي فهمم دلت مي خواهد فوت و فنها و هنر روانشناسي ات را به رخ آگوستين بكشي و
براي اين منظور خيلي بي تابي مي كني. اما فكر نمي كني با اين كار خيلي از موضوع
جلسه مان دور مي افتيم؟
فرويد: نه، به هيچ
وجه. ما البته از مدتها پيش اين نكته را مي دانيم كه در ماطلب و گفته هاي خيلي از
فيلسوفان و اديبان ، اضطرابهاي شخصي، افسردگيها، احساس گناه يا بي رغبتيها و
حسرتهاي فرو خفته خودشان به زبان مي آيند. با اين حال اگر اشتباه نكنم، با موردي
خاص مواجهيم كه نزاع و كشمكش روحي يك فيلسوف بزرگ به يك اصل جزمي تبديل شده و
مجموعة يك نظام سلطه را پي ريخته كه اين خود در به وجود آمدن روح و فكر يك دين
جهاني سهيم شده است.
اينشتين: يعني مي خواهي
بگويي، برفرض كه آگوستين چنين اختلال رواني هم داشته، گرفتاري روحي او مي تواند به
يك بيماري ارثي همگاني در مغرب زمين منجر شده باشد كه آيندگان ، اي بسا تا همين
امروز، از آن در رنج هستند؟
فرويد: دقيقاً همين
تصور را دارم. اگر شماها، و به خصوص خود آگوستين، به من اين اجازه را بدهيد كه
نظريه ام را برايتان شرح دهم، سعي خودم را خواهم كرد موضوع روشن شود.
آگوستين: براي من كه
احساس خوشايندي نيست. منتها، چون رسيدگي بي مهابا به خطاها و كجرويهاي خودم را به
عنوان يك اصل اعلام كرده ام، نمي خواهم جلوي فرويد را بگيرم.
فرويد: با اين مسأله
شروع مي كنم كه شخص تو آشكارا مهمترین موضوع محتواي زندگي مادرت به شمار مي رفته
اي. مادري كه صاحب يك شخصيت قوي و انتظارات و جاه طلبيهاي بيش از اندازه بود. در
عين حال از شوهرش هيچ رضايت خاطري نداشت و به جاي او همة اميد و آرزوهايش را به تو
بسته بود. محبوب واقعي او تو بودي، و همزمان - به زبان امروز بگويم، به عنوان
جانشينِ منِ آرماني او- در تقديرت مي بوده
با كسب علوم الهي و رسيدن به مقام آموزگار والا مرتبه كليسا، آن مؤمنه مسيحي را
پاداش دهي.
آگوسيتن: ولي من ، وقتي
بزرگ شدم، مدتهاي مديد به هر شيد وكيدي دست مي زدم و اين بانوي عزيز را كه هميشه
مثل پروانه دور من مي چرخيد، فريب مي دادم و از خود مي رنجاندم. مي دانيد كه به
جاي پيوستن به دين و ايمان او، به جمع مانويان پيوستم، دنبال لهو و لعب افتادم و
با بي بند و باريهاي بي اندازه ، مادرم را مرتب عذاب مي دادم. دربارة اين دوره
نوشته ام:
«
مانند يك حيوان وحشي، به چراندن غرايز و تعويض همخوابه هاي ناآشنا مشغول بودم.»
سرانجام ، معشوقه اي را به خانه نشاندم و با او بچه اي درست كردم.
فرويد: يادداشتهاي تو
دربارة زندگي جنسي ات را كه مي خوانيم، مثل اين است كه با اعترافات يك مجرم
خلافكار روبه رو هستيم. اصطلاحاتي چون «باتلاق شهوت گوشت» ، «گرداب گناهان»،
«كثافت خواهشهاي نفساني» به چشم مي خورند. تو پي آن بودي كه با اين كارها خودت را
از سلطة مادر قدرتمند خلاص كني، اما به هركار نابابي كه دست مي زدي و هر رنجي كه
به او مي دادي، باز مادر ، غرق اشك و آه ، دلسوز و همبسته مي ماند و تو را به
احساس گناهي عميق دچار مينمود كه عواقبي وخيم به همراه داشت.
آگوستين: بله، همين طور
بود، مادر سرگشته و نااميدم ، روز و شب برايم دعا مي كرد و با مهر و محبت فراوان
دورم مي گشت و مراقبت مينمود. در حالي كه من در دل شديداً مي خواستم رشته وابستگي را
بگسلم. در افريقا كه بوديم، وانمود مي كردم هرگز او را تنها نخواهم گذاشت، ولي يك
شب پنهاني به كشتي سوار شدم كه عازم رم بود. ماجراي غم انگيز ملكه ديدو از كودكي
در خاطرم بود و مي دانستم چه بسا اين واقعه تكرار شود. ولي اين خطر را هم پذيرفته
بودم. داستان را كه مي دانيد،«ملكه ديدو»، بيوه اي كه به آنیاس یونانی
مهر مي ورزيد، زماني كه محبوبش - شبيه كاري كه
من كردم - شبي در افريقا مخفيانه با كشتي او را ترك كرد، ديدو تاب نياورد و با
ضربة كاردي خود را كشت.
فرويد: اما مادر تو
حتي رنج و آزردگي اين جفاي سنگين را هم ، كه فرضاً مي توانست موجب مرگ او شده باشد
تحمل كرد. و اين تو بودي كه پس از اين واقعه با ابتلا به يك بيماري خطرناك مکافات
پس دادی. منتها همين بيماري تو را منقلب كرد و موجب پالايش، يا به قول شماها تزكيه
نفس تو شد. مبارزه عليه مادر خاتمه يافت،
كشمكش به نقطه عطف رسيد و پيكان آن به سمت خودت چرخيد. از اين به بعد، جنگ را عليه
خودت ادامه دادي و دروناً چنان درگير شدي كه به يك مسيحي متديّن و زاهد استحاله
يافتي كه دیگر به هيچ زني دست هم نمي زد جز به مادر ، آن هم با احترام و ستايش روز
افزون، تا جايي كه نوشتي: «حيات من و او به هم آميخته بود، همچون يك زندگي واحد.»
آگوستين: حالا تو از شرح
ما وقع مي خواهي به چه نتيجه ی زشت و
منكري برسي؟
فرويد: به نظر من، تو
وضعيت پيش آمده را نتوانستي تحمل كني. تو خيال مي كردي مرتكب خطاهاي سنگين غير
قابل بخشش در حق مادرت شده اي طوري كه نزديك بوده به سرنوشتي مشابه ملكه ديدو
گرفتار شود. و با وجود همه اينها تو نه تنها بدون مجازات باقي بماني، بلكه شامل
دعاي خير مادر و رحمت كليسا نيز باشي. به نظر من ، احساس گناهت فوق العاده سنگين
بود و فشار عذاب وجدان چنان دگرگونت كرد كه اعلام نمودي، كل بشريت، از حضرت آدم تا
بعد ، - هرچه قدر هم متدين باشند و با تقوا زندگي كنند - يكسره از كسب عفو الهي
ناتوان و عاجز هستند!
آگوستين: اين نظريه تو
چندان دورانديشانه نيست. به خوبي آشكار ست كه آموزه من درباره معاصي ابناء بشر هيچ
پسند تو نيست. ولي فكر مي كني مي شود اين آموزه ديني را صرفاً در حدّ محصول فرعي
كشمكش من با گناهان شخصي خودم توضيح داد؟
فرويد: فراموش نكن، كه
تو خودت ما را به اين مسير پيگيري توجه داده اي. زيرا هرجا كه به جنبه شر و َپلشت
بشر مي رسي، مسأله به طرح گرفتاريهاي سكسي خودت راه مي برد. البته، دامنة خواهشهاي
نفساني و غريزي بشر كه مي بايد مورد رسيدگي قرار گيرند، محدود به انگيزش جنسي نمي
شود، اما ، در بين معلمان بزرگ اخلاق و فضيلت در تاريخ جهان، هيچ كس ديگر مثل تو
اين اندازه امور جنسي را سزاوار شديدترين طرد و لعن نشمرده است.
آگوستين: اين واقعيت
دارد كه من نتوانسته بودم كشمكش و نزاع دروني خود را درست حل و فصل كنم. ولي من هنوز نمي فهمم كه چرا
مي بايستي به اين مناسبت اميد به شفا و رستگاری را از انسانها دريغ مي كردم.
فرويد: به حربه منطق
متوسل مي شوي ولي منشاء خصوصيتي كه در نهايت نظرية تو راجع به معاصي بشر را آن قدر
خشك و سخت گير و بي گذشت كرده بود، همان غيظ و نفرتي بود كه نسبت به خودت داشتي.
احساس گناه راحتت نمي گذاشت، عذاب وجدان تعقيبت مي كرد و تو همين خشم و كينه را به
كساني نشان مي دادي كه معتقد به رحمت و شفقت خداوندي بودند. براي همين بود كه
سرسختانه با يك حكيم الهي چون پيلاجیوس به خصومت برخاستي. در حالي كه او به مردم
بشارت مي داد هرآينه از دستورات خداوند پيروي كنند، مي توانند يقين داشته باشند آمرزیده
و رستگار خواهند شد.
اينشتين: فرويد عزيز، در
اين قضيه نكته اي هست كه بايد توضيح دهي. اگر ماجرا به اين صورت بوده كه گفتي،
ظاهراً مي بايست پيلاجيوس در چشم همعصرانش دلچسب تر باشد تا آگوستين كه قلب مردم
را به درد مي آورد و آنها را بسا بيشتر از پيلاجيوس در فشار مي گذاشت. كسي كه به
من وعده نجات سهل الوصل تري مي دهد، در هر زمان برايم جالبتر از كسي است كه سرتاسر
عمر مرا در ترس و لرز مي گذارد كه نكند تمام زحمتها و تلاشهايم براي پرهیزکاری و
نيل به تقوا و آمرزش نشنيده باقي ماند. پس چرا سرانجام پيلاجيوس از رم تبعيد شد و
نه آگوستين؟
فرويد: اين جنبه مسأله
كه به نظر جور در نمي آيد، به سادگي قابل توضيح است. شواهد و قرائن فراواني هست كه
نشان مي دهد روميها احساس مي كردند آگوستين حال و وضع آنها را بهتر درك مي كند. در
آن زمان ، مردم رم در موقعيتي مشابه آگوستين بودند. آن چه در روح و روانشان مي
گذشت خيلي به عوالم روحي وي شباهت داشت. در طول دو قرن آخر ، همه از انحطاط
فزاينده محيط زندگي اظهار تأثر مي كردند و از اين كه نتوانسته بودند مانع سقوط
اصول اخلاقي شوند عزا گرفته بودند. در اين زمان هم آلاريك(7) پادشاه ويزگوتها، به
پشت دروازه رسيده و قصد تسخير شهر رم را داشت. بسياري از مردم به خود مي گفتند:
اين حمله وهجوم به رم مكافات اعمال خلاف و
فسادهاي خود ِ ماست كه بر سرمان مي آيد. آگوستين
حق دارد ما را چنين سرزنش مي كند. ما سخن او را باور مي كنيم، چون او دارد
حقيقت تلخ را به ما مي گويد. اما در مورد پيلاجيوس برعكس، ظنّ آن مي رود كه موعظه
هاي اميدبخش او صرفاً جهت آرامش و تسكين خاطر ما بيان مي شود.
آگوستين: چه قدر عالي
اين مسأله را توضيح دادی..بنابراين ، برحسب نظريه خود تو، من اصلاً هيچ عمل خلافي
انجام نداده ام كه مي خواستي آن را اثبات كني و به پايم ببندي. خودت گفتي كه من
فقط آن چيزهايي را براي روميها روشن مي كردم كه آنها به خودشان سركوفت مي زدند.
فرويد: منتها با اين
كار به روحيه خودآزار آنها دامن می زدي. اعلام كردي مردم موجودات هرزه و فاسدي هستند. آنها را با اين
اهانت كه روي هم به يك «لكه كثافت» تبديل شده اند، پست و خفيف كردي. آخر چه لزومي
داشت آنها را چنان لعن و نفرين كني كه به كلي خود را باخته، مأيوس و سرگشته شوند؟
اما سرزنشي مهمتر كه به تو دارم چيز ديگري است . کتاب اعترافات تو را با دقت كه مي
خوانم، مي بينم پس از بازگشت به دين، حضرتعالي خود را ديگر هيچ جزو آن «لكه كثافت»
به حساب نمي آوري. در شرح «اقرار به معاصي» كه پر است از صحنه هاي لخت شدن و نمايش
تن و بدن ، طوري ژست مي گيري و حرف مي زني كه انگار در يك دادگاه نمايشي قاضي هستي
و متهم نيز كسي ديگر است نه خود سركار. تو دوران جواني ات را به صورت يك بخش منفك
از خودت به محاكمه مي كشي و محكوم مي كني. در عين حال ، چنان از زيباييها و شكوه و
جلال «سرزمين الهي» تعريف مي كني كه معلوم است دروناً خود را سرنشين آن بهشت برين
مي بيني. آخر، تو ديگر به دين برگشته ، قباي كثيف گناه و معصيت را در آورده، به
رداي پاك قديس رستگار در امده بودي! ولي در وجود همنوعانت كماكان كوهي از گناه و
معصيت مي ديدي، و آن «لكه كثافت» خود را از ياد برده، يكسره قسمت آنها مي دانستي. ادامه دارد
-----------------------------
7- الاريك، 410-370 ميلادي ، از منطقه
بالكان آغاز به تاخت و تاز نمود و در سال 410 شهر رم را تصرف و غارت كرد.
جدید.کنفرانس سران در آخرت (11) مؤلف: اِبرهارد ريشتر مترجم: كريم قصيم
ماركس: از اين نوع جماعت متخصص رواني كه مورد نظر فرويد است، الان فراوان داريم. اما
ميدانيد مشغول به چه كاري هستند؟ دستياري احزاب جهت حصول قدرت، تحريك نيازهاي اضافي مردم به مصرف بيشتر کالا، بَزككردن بيعدالتيهاي اجتماعي بهنفع طبقات حاكم، سالم جلوه دادن آسيبهاي طبيعت و امثالهم.
افلاتون
دستكم ميخواست صادقانه كاري انجام دهد كه امر نيك اعتبار پيدا كند. منتها وسایل
و امكاناتش در حد اين كار نبودند و اينرا كسي انكار نميكند. اما من سؤال ديگري
را پيش ميكشم: در رابطه با افكار افلاتون آيا تصورات و طرح او درباره يك قانون
اساسي آرماني براي كشور مسأله ای نبود؟ خودت ميتواني توضيح بدهي. آيا واقعاً
حاضري با وجداني آسوده از اين نظرياتت اينجا دفاع كني و الگويي را شرح دهي كه تو
بهعنوان يك نظام دولتي دلخواه براي ما بهارث گذاشتهیي؟
افلاتون:
شما درست انگشت گذاشتيد روي نامناسبترين نکته ای كه باعث شرمندگي من است. در هرحال
من به سياستمداران امروزي هيچ مشاوري مثل افلاتون، با نسخههايي كه آن موقع ميپيچيد
را توصيه نميكنم.
اينشتين:
از تو متشكرم كه با چنين انتقاد ازخود آشكاري باب بعدي مباحثات را افتتاح كردي.
وقتي داشتيم راجع به هدف و مقصود خودمان از اين همايش تأمل ميكرديم، اين جنبه كار
خيلي بهنظرمان مهم آمد. حالا شروع ميكنيم متقابلاً اين را از خودمان ميپرسيم
كه: خود ما مرتكب چه خبط و خطايي شديم؟ اگر اكنون مسير زندگي بازماندگان ما
به يك فاجعه عظيم راه بردهـ و شمار كثيري از مردم نيز همين عقيده را دارندـ اين
چشمانداز تيره و تار كه فارغ از تأثيرات ما پيدا نشده، بلكه ناشي از رهنمودهايي
است كه بخشي از آنها منحرفكننده بودهاند. نظريات منحرفي كه ما و آنها بهجاي
بشارتهاي قابل اطمينان رهايي و رستگاري عوضي گرفته بوديم.
افلاتون
عزيز، اينطور كه معلوم است، تو حاضري بهعنوان نفر اول بر صندلي اتهام بنشيني.
برصندلي
اتهام، یکی بعد از دیگری
افلاتون
افلاتون:
خيلي دلم ميخواست گذشته را بهحال خود بگذارم و سفرة گناهان كهنهام را پيش شما
پهن نكنم. ولي خوب نميشود، چون آن پايين آدمهاي صبور و پرطاقتي هستند كه هنوز هم
به من استناد ميكنند. يا در طرحهاي اجتماعي پرسشبرانگيز و الگوهاي آرمانيشان ـچه
بسا نخواسته و بيخبرـ همان حرفهاي مرا تكرار ميكنند. فيالمثل هنوز فرصتي پيش
نيامده كه از دوست تازه واردمان هاكسلي بپرسم اصلاً ميداند كه ساختمان
كتاب «دنياي نو و دلپذير» (6) خودش را براساس پيشنويسي از من بنا كرده است. حدس
ميزنم از اين امر اطلاع داشته باشد.
اينشتين:
لابد منظور تو الگوي يك ديكتاتوري است كه انسانها را به اقتضاي نيازمنديهاي دولت
به صورت برنامهريزي شده به ردههاي كاري پست يا عالي تقسيم ميكند و براي
كارهاي مربوطه آماده ميسازد؟
افلاتون:
البته در آنزمان من بالطبع نميتوانستم پيشبيني كنم كه روزي امكان جابهجا كردن
و تعويض خصوصيات ارثي سلول تخمك و ساختن كروموزمهاي مصنوعي فراهم ميشود و ميتوان
در لوله آزمايش جنين انساني ساخت و در آن دستكاري كرد. من بيشتر به تجربيات مربوط
به پرورش و تعليم حيوانات توجه داشتم. بههمين مناسبت توصيه من اين بود كه سه رده
اجتماعي برنامهريزي شود. طبقة پست ميبايست صرفاً اطاعتكردن و تغذيه دو طبقة
عاليتر را بياموزد. ردههاي برتر را هم بهنوبه خود به «نگهبانان» و «فرمانداران»
تقسيم ميكردم. فرمانداران ميبايست براي زناشويي و آميزش شهروندان، مقدمات تركيب
مناسب صفات فكري و جسمي توليد نسل را فراهم كنند. من تصور ميكردم كه اگر بچههاي
دو ردة كهتر از بدو كودكي در دامن يك جامعة وسيع بزرگ شوند، آنوقت صرفاً سلامت و
سعادت عموم را مَد نظر خواهند داشت. بههمينجهت ميبايست نوزادان را به طور
مساوي بين مادرهاي شيرده تقسيم ميكردند تا تحت رسيدگي و مراقبت دولت بزرگ شوند.
با تغذية برنامه ريزي شده و پوشاك يك شكل و ساده ميبايست اطفال را در محيط
مسكوني جمعي بارآورد و با پرهيزكاري (از لذايذ زندگي) تربيتنمود تا تمام نيروي
آنها به راه خدمت به جمع و خوشبختي جامعه هدايت شود و بهمحض بروز شهوات و مطامع
فردي، بتوان آنها را در نطفه سركوب كرد. بعدها، پس از اين تعليم و تربيت سنجيده،
ميبايست عدهیي كه توفيق كمتري داشتند براي كارهاي اداري انتخاب و بهترينها جهت
فراگيري فلسفه دستچين شوند. سپس درنظر بود كه فلاسفه مدتي زمام امور فرمانداري را
بهدست گيرند. ضمناً من بدون رودربايستي بردگان را جزو مقوله انسانهاي پست ميشمردم
كه بندگي و اسارت اقتضاي طبيعت آنهاست…
اينشتين:
و بدينسان طرح جامعة آرماني تو در واقع بيشتر به يك آسايشگاه اجباري و توتاليتر
شبيه بود. خوشبختانه همشهريهاي آتني تو هرگز پاي اجراي اين پروژهات نرفتند. ولي
تو كه شاگرد كسي چون سقراط بودي ـ سقراطي كه در تبادل نظر فلسفي اعضاي كليه طبقات
اجتماعي را مخاطب قرار ميداد و براي همه ارزش قائل بود ـ تو چگونه ميتوانستي جدّيجدّي
خواهان استقرار چنين طرح زشت و زننده سلسله مراتب طبقاتي باشي؟
افلاتون:
در وهلة اول من روي چنين طرحي صرفاً فكر كرده بودم. و خواهش دارم شما هم طوري
قيافه نگيريد كه انگار از تعجب داريد شاخ درميآوريد و خيلي برآشفتهايد. هيچ ميدانيد
چرا همين امروز هم ميليونها نفر به آثار و كتابهاي هاكسلي و اُرول روميآورند؟ فقط
به اين علت نيست كه ميخواهند با جنبه خوفناك قضايا آشنا شوند، بلكه مردم براي اين
دو نفر استعداد پيشگويي و پيامبري قائل هستند. روند واقعيات كه بعضاً نظريات
هاكسلي را پشت سر گذاشته است. شما بايد به يك نكته توجه داشته باشيد كه در
دورانهايي كه پوسيدگي شديد و انحطاط اخلاقي حاكم است، ـ يعني وضعي كه آنزمان من
از آن شاكي بودم و امروز نيز بهصورتي مشابه وجود دارد و موجب دهشت ملتهاي غرب شده
است ـ، آيا در چنين وضعي آدمهاي ملاحظهكار و اهل مدارا نيز به اين فكر نميافتند
كه نكند اجبار و سختگيري آخرين وسيله باشد
براي اينكه بتوان به هَجَمه خودخواهيهاي رذيلانه، حرص و آز قدرت، مالپرستي، جنحه
و جنايت دهنه زد و سیلاب این نابسامانیها را مهار كرد؟
وقتي
افراد، چه در حوزه شخصي و چه در چهارچوبهاي جمعيشان، از امتيازها و آزاديهاي خود
بيشرمانه سوءاستفاده ميكنند، آيا براي كنترل فساد و رشوهخواري، و براي بندآوردن
جريان آشوب و خشونت اصلاً راه ديگري هم باقي می ماند؟ نميبينيد كه هماكنون در آن
پايين دور هم جمع ميشوند و در گوش همديگر پچ پچ ميكنند كه: «فکر نمي كنيد ما به يك فرمانرواي مقتدر نياز داريم تا پیش از
آنكه همه ارزشها ازاعتبار ساقط شوند و طبيعت هم به طور قطعي ويران و بيمصرف از
حيّز انتفاع بيفتد، دست بهكار شود و ما را سرعقل بياورد؟»
من
قبول دارم كه بعضي وقتها راجع به لزوم مقررات و امر ونهي تا سرحد مسخره و ناهنجاري
زياده روي كرده بودم، يك نمونه از اين مبالغههاي مضحك اين بود كه انتظار داشتم
پرستاران ِ كودكان نگذارند بين بچهها پديده چپدستي و راستدستي پيدا شود، بلكه
همه بچهها را طوري تعليم دهند كه با هردو دستشان بهطور مساوي كار كنند.در سنين
كهولت بهواقع مثل يك آدم جنزده، اين سودا را درسر داشتم كه يك نظام كارآمد فقط
با آدمهايي قابل حصول است كه مثل يك لباس دستدوز، از پيش طرحريزي و بهقاعده
پرورشيافته و كاملاً تحت نظر باشند!
فرويد:
و از قضاي روزگار خود تو هم ميخواستي آقاخياط آنها
باشي!آدم
نميداند از چي بيشتر وحشت كند، از خود برتربيني و افاده شكوهمند آن جناب يا از
اين بيحرمتي بدعاقبتي كه نسبت به همنوعان خود نشان ميدادي و درست و حسابي مثل
امر تربيت حيوانات وحشي، قصد رام كردن و تعليم آدمها را داشتهاي.
ماركس:
افلاتون گرامي، به نظرمن تو بهعنوان يك متفكر ارتجاعي، در اواخر عمرت حتي دوستمان
كنفوسيوس را حسابي تحتالشعاع قرار داده بودي. براي نمونه: بنا بهخواست تو اين
دولت(كشور) آرزويي تو ميبايستي چنان كامل و بينقص باشد كه ديگر هيچگاه كسي مجاز
نباشد قوانين آنرا دگرگون كند و لذا تمام ابتكارات و اقدامات اصلاحاتي ميبايستي
سركوب شوند. حتي بهنظر تو در عرصه هنر هم نميبايستي بدعتي پيش آيد و سبك تازهیي
مورد آزمايش قرار گيرد. كشور مطلوب تو ميبايستي حصاري بهدور خود كشد و مانع نفوذ
اخلاق و آداب غريبهها شود. اجازه سفر به خارج از كشور ميبايست فقط در شرايط
استثنايي به شهروندان داده شود.
فرويد:
ولي ماركس عزيز، ميداني كه شاگردان بعدي خود تو دقيقاً از همين دستورالعملها
تقليد كردند ـ ایجاد پرده آهنین ،
يا
ممنوعيت خطوط هنري نامطلوب كه خاطرت هستـ اين جماعت و جناب افلاتون ميبايستي
فهميده باشند كه با استقرار يك نظام اجباري به هيچوجه نميتوان به ثبات اجتماعي
رسيد. پرخاشجويي مسألهیي نيست كه بشود آن را قدغن اعلام كرديا با تعليم و تربيت
از بين برد. مگر اينكه توسط يك نظريه زيركانه ارتكاب گناه ـمانند نظريات
آگوستين، يا طرحهاي بعدي كه روحانيت مسيحي عنوان كردـ اين تندخوييها تماماً به
درون خود آدمها بريزند، طوري كه غرايز مربوطه بتوانند با خودآزاري و مكافاتجويي
به يك صورتي جولان دهند. از اينجا به بعد وجدان انسانها آن بار خشم و غضبي را بهدوش
ميگيرد كه در اصل عليه حاكم ظالم و عامل ارعاب ميبوده است. به همين جهت حكومت
كليسايي كاتوليك تنها نمونه عملي و بادوامي شد كه با الگوي سازماني افلاتون مطابقت
داشت.
آگوستين:
من كه از شنيدن اين حرفها مبهوت و متحير ماندهام. ولي خوب قرار است كه بعد از
افلاتون نوبت من باشد .
اما
عجالتاً بايد عرض كنم كه به مساوي شمردن كليساي ما با دولت پليسي افلاتون شديداً
اعتراض دارم. البته این بدان معنا نيست كه منكر باشم از بسياري نكات و گفتههاي
فلسفه افلاتون بيشترين بهره را گرفتهايم، يك كلمه هم ميخواهم خطاب به فرويد
بگويم: تو جداً فكر ميكني كه كليسا، يا حتي خود من، ميتوانستيم با تئوري ارتكاب
معصيت اينهمه ملتها را تحت تأثير قرار دهيم، هرآينه خود انسانها از بابت خبث طينت
خودشان معذب نمیبودند و با شكرگزاری التماس دعا و رحمت كليسا را نميخواستند؟
اينشتين:
من حالا دوباره به جلد يك رئيس جلسه سختگير ميروم و ميگويم رشته سخن هنوز دست
افلاتون بايد باشد.
افلاتون:
اميدوارم اين نكته براي همهتان كافي باشد كه من اكنون بهصورت رسمي اقرار دارم كه
نظريه دولت توتاليتر من خبط و خطا بودهاست. وانگهي، اين نظريه هيچ مورد استقبال
مردم آتن واقع نگشت. هيچكس مايل نبود كه الگوي دولتشهر ما مطابق تصورات من تغيير
پيدا كند. با وجود اين، توصيهام به شما اين است كه طرح فكري مرا بهعنوان يك
خيالبافي بيمارگونه مهر باطل نزنيد. از خودتان بپرسيد چرا ساكنان امروزي كره زمين
دانشمندان خود را به آزمايشگاههايي ميفرستند كه محل پژوهشهاي ژنتيك است و اكنون
آنجا جامعههايي موضوع تعمّق و طراحي است مبتني بر برنامهريزي تكنولوژي ژن، يا
اينكه چرا متخصصان در فكر حذف ژنتيك عوامل نامطلوب و پرورش نوابغ و ورزشكاران
ترازبرتر هستند؟
در
ضمن اين شبحي كه به نام آخرالزمان در گشت و گذار است درواقع نوع بهشدت
افراطي همان راهحل مقتدرانه است كه مقدماتش توسط يك فرمانرواي الهي تدارك ديده
شده؛ او جماعت بد و فاقد ارزش را به جهنم میفرستد و به یاری نیکان، حکومت الهی و
آرمانی را برقرار ميسازد. بين خودمان شايد بتوانيم به توافق برسيم كه اين الگوي
روز قيامت دهشتناكترين راهحل است و پس از آن دولت جبار پيشنهادي من نكبت درجه دوم
بهشمار ميرود. اما كسي چه ميداند راهحل مناسب و عملي برای يك تمدن و فرهنگي كه
در معرض سقوط قرار دارد واقعاً چيست، منظور راهحلي است كه نهتنها از حيث فكري و
اخلاقي رضايتبخش باشد، بلكه عملاً چشمانداز موفقيت هم داشته باشد؟
بودا:
شايد اين نوع طرح مسأله از نظر شماها ناگزير جلوه ميكند و بعضاً فكر ميكنيد حفظ
يك فرهنگ و تمدن، امري است واجب و ضروري. اما، با عرض معذرت، من پرسشي را ميخواهم
پيش بكشم: آيا حتماً ميبايد مانع از مرگ يك تمدن و فرهنگ شد؟
آيا نظامهاي ديكتاتوري و حكومتهاي جبّار، يا اين
جامعة مصنوعي و دستكاريشده ژنتيك، الگوهايي نيستند كه بهجاي بشارت نجات، پيشاپيش
موجب نابودي فرهنگ مسيحي و بشردوستانه ميشوند؟
فرهنگ
و تمدن يوناني دوران افلاتون در ابتدا ازبينرفت. اما بخشهاي عمده آن بعدها در
دنياي غرب(دوره نوزائی) تولدي دوباره
يافت. فلسفه افلاتون كه در هرصورت به حيات خود ادامهداد. بنابراين تمدنها بهوجود
ميآيند و ازبين ميروند. اين روال به استنباط من و پيروانم امري بديهي و
تغييرناپذير ميآيد. و اگر اين برداشت بهنظر ملتهاي شما غربيها هم كاملاً بعيد ميآمد،
در آنصورت وضع اينطور نميبود كه ميليونها نفر نظريه «غروب مغرب زمين» را جدي
بگيرند و باور كنند. منظورم مطالبي است كه همكار آسماني ما اسوالد اشپنگلر پيشبيني
كردهبود. البته يادم هست كه مردمان شما مطالب اين كتاب را بهسرعت به طاق نسيان
سپردند، چون هيچ خوش نداشتند همراه تمدن و فرهنگ خود از صفحه روزگار محوشوند.
حالا
اينشتين پا پيش گذاشته و ميگويد اين بار قضيه بهصورت ديگري است و با فناي
فرهنگهاي گذشته بهكلي فرق ميكند. بهعقيده او اگر تمدن مغرب زمين ازبينبرود، از
دنياي زنده و كل حيات روي كره ارض هم چيزي باقي نخواهد ماند، چرا كه تمدن شما براي
نخستينبار وسايلي در اختيار دارد كه تمام ملتهاي ديگر را با همان سموم روحي كه
موجب فساد و انحطاط خودش شده آلوده ميكند و همه را به كشتن ميدهد. تا كنون هيچ
تمدني مانند امروز اينقدر وسایل و امكانات تخريب جهاني بهوجود نياورده است و
بدتر از همه برتمام منابع مادي لازم براي ادامه حيات، در سراسر دنيا، چنگ انداخته
و آنها را به چپاول و تاراج كامل سپرده است. اين دغدغة اينشتين را بايد خيلي جدي
گرفت. با اين همه، در بينش مزبور هم نقطة ضعفي هست كه ظاهراً به چشم اغلب شما نميآيد.
شما سؤال را بهصورتي پيش ميكشيد كه اصلاً نميتواند ذهنتان را فعال كند و به
جواب سازنده و مفيدي منتهي شود. شما متوجه نيستيد كه هنگام طرح موضوع هيچ از مردن
تمدن و فرهنگ خودتان ياد نميكنيد، بلكه صرفاً از نابود كردن يا نابود شدن بهدست
خود حرف ميزنيد. از اين زاويه، البته چشم ضمير ملتهاي شما ناگزير فقط به قهر و
خشونتي كه اعمال ميكنند ميافتد، نه به آن يأس و درماندگي كه محرك اوليه آنها به
كاربرد خشونت بوده است. حال و هواي ملتهاي شما درنظر من شبيه به كساني است كه كم
مانده از ترس مرگ به سرشان بزند و ديوانه شوند. كساني كه تعادل خود را از دست ميدهند،
اسلحه ميكشند و خودكشي ميكنند. و در عينحال به همه چيز دور و برخودشان هم شليك
ميكنند و ميخواهند زمين و زمان را هم منهدم سازند.
چرا
ممالك مغربزمين علت آن يأس و سرگشتگي را جويا نميشوند كه بهصورتي جنايتآميز
تمدن و فرهنگشان را به خشونت و زورگويي آلوده است؟ آنها فقط به جنبه مادي عواقب
كارهايشان عنايت دارند و عدد و رقم فقر مرگباري را تخمين ميزنند كه در ممالك جنوب
بهبار آوردهاند. افت و كاهش منابعي را فهرست ميكنند كه براثر اتلاف و ريخت و
پاش پيش آمده و فقط خسارتهايي را بهحساب ميآورند كه تشعشعات اتمي بهوجود آورده
و قادر به دفع و پالايش آن نبودهاند. اگر در اين همايش آسماني، ما نيز به همان
ترتيب مسأله را بررسي كنيم، لاجرم چون آنها به كجراه منحرف خواهيم شد. درست آن است
كه ما علت اين سرگشتگي را جستجو كنيم. آيا منشأ همة گرفتاريها در اين نيست كه
ملتهاي شما بهجاي آنكه وقوع مرگ را امري عادي بگيرند و پذيرايش باشند، در خيال
خود مرگ را صرفاً بهصورت تخريب و نابودي ميبينند كه يا بر آنها نازل ميشود و يا
خود باعث آن ميشوند؟ پيداست در اين رابطه، كار ملتهايي كه به عقايد من پيوستهاند
خيلي سهلتر است، چون آنها ميدانند روحشان از تناسخ و پيكريابي بعدي برخوردار است.
ازاينرو مرگ در باور آنها يك سقوط پوچ و بيمعنا نيست. آنها هرگز به اين فكر مخوف
نميافتند كه توسط ابداع و ساختن يك جهان مصنوعي و ژنتيك، در همه پيوندهاي هستي
دست ببرند و شيرازه حيات را متلاشي سازند. اين مسير خطرناكي كه شما پيشه كردهايد
چيزي جز همان بههم ريختن و ابتلا به جنون نيست.
ادامه
دارد
----------------------------------
(6) Schoene neue
welt
.كنفرانس سران در آخرت (10)مؤلف: اِبرهاردريشترمترجم: كريم قصيم.
اينشتين: بوداي ارجمند، بايد بگويم جنبه مسالمتجويي در آموزة تو، و اين كه جمع كثير دوستدارانت به همين صلح وملايمت تربیت يافتهاند براي من از همه وجوه دیگر آموزش تو ستايشانگيزتراست. هيچ يك از اديان بزرگ جهان اينقدر مسالمتآميز گسترش
نيافته كه دين تو. شماها طي نسلهاي طولاني عناصري از اديان بومي و كهن را در
باورهاي خودتان جای دادید و همهجا با روي خوش و مدارا با مكاتب اعتقادي ديگران روبه
رو شديد . افكار و بينشهاي تو شاخهشاخه به خطوط گوناگون تقسيم شدند. در يك خط
مشي، تكتك انسانها جهت رسيدن به فلاح و رستگاري فردي در رنج آموختن ممارست ميكنند
و به قصد قربت به مدارج عالي قديسين تلاش ميورزند. در كنارآن، ملتهايي هستند كه
يكپارجه به ماهايانا روي آوردهاند و پيوند كلية موجودات زنده به همديگر و مسئوليت
اجتماعي هرفرد را مورد تأكيد قرارميدهند. به عقيدة آنها ـ از جمله دالايي لاما ـ
:
«خوشبختي
شخصي، گسسته از سعادت ديگران، قابل تصور نيست».
به ما بگو اين شرح
و تفسيرهاي متفاوت از آموزشهاي تو، كه اينقدر با هم اختلاف دارند، چگونه توانستند
بدون درگيري قابل ذكر و جنگهاي عقيدتي رشد و نمو كنند؟ اگر تو راز اين معنا را
برايمان فاش كني، يك گام مهم جلو ميافتيم.
بودا: دوستان
گرامی ، همة شاخههاي گوناگونی كه از مكتب من برخاستهاند، در اصل ِ «پرهيز از قهر
و خشونت» هم عقيدهاند. ولي اطلاع از اين مسأله كمكي به شما نخواهد كرد، چون شما
خواهيد گفت: اين اصل غايت متعالي است، منتها چطور ميشود به آن رسيد؟
لابد متوجه شدهايد كه ما در دين خود هيچ حسّ و توجهی به
قدرت نداريم. معنايش اين است كه ما هيچ خداي قادر و
متعالي را بالاي سر خودمان نميدانيم، ولي درعينحال هيچ موجود زندهیي را
هم پست و زير دست نميشماريم كه رسالت سلطه و حكومت بر وي براي خود قائل باشيم.
گرچه بشر، به صورت يك هستي ممتاز مطرح است ، چون به واسطة استعداد فکری و روحاني
كه داراست ميتواند کوشنده كمال و محصّل اعتلای بيشتر باشد. خود من هنوز اعتقاد
داشتم كه براي رسيدن به اين هدف هرفرد بايد بهتنهايي راه خود رابيابد. ولي بعدها،اعقاب
من با افزودن «ماهايانا» مكتب را توسعه بخشيدند و نيكي و محبت به همنوع، يعني
همگاني بودن تكامل، ارج و قرب قطعي پيداكرد. گرايش ما در عبادت و در عمل معطوف به
آن است كه نیروهاي مخل را، كه ما آنها را سموم روح ميناميم، بياثر كنيم. نفرت،
حرص و طمع، تفرُعن و حسادت از جمله سموم است.
طلبهها در دوره آموزش تجربه ميكنند و فرا ميگيرند كه همه
موجودات زنده مستحق «كارونا، مهروشفقت» هستند. آرامش و صلح دروني شكل ميگيرد.
فرديت هر نفرـ برخلاف حال و وضع مردمان مغرب زمين شماـ از بافت پيوندي همة
موجودات زنده جدا و برجسته نميشود. ما آسايش كل بشريت را شرط خوشبتختي خودمان ميشماريم.
حتي حيوانات ـ همه موجوداتي كه ساكن كرة ما هستند ـ را همسفر خود ميدانيم
و به فكرشان هستيم. درست در همين سلوك است كه با قناعت ما آشنا ميشويد و پي ميبريد
كه برادران و خواهران عقیدتي من بر روي زمين، با فروتني و افتادگي بيشتري زندگي ميكنند
تا ملتهاي شما.
آگوستين:
اجازه بفرماييد صرفاً اين تذكررا اضافه كنم كه در فرهنگ مسيحي ما نيز همین طرز
تفكر نیز بيان خود را داشته. فقط كافي است فرانسيس عزيزي را بهخاطر بياوريد، كه
نه تنها پرندگان، برهها، زنبورها و گلها ، بل حتي خورشيد و ماه را نيز خواهران و
برادران خود ميناميد. انجمنهاي ديني پيروي او تا همين دورة كنوني، افكار و ايدههاي
او را حفظ كرده و نصبالعين خود ميدانند. و تو، بوداي عزيز، گمان نميكنم
انكاركني كه اين جمعيت در كار مسالمتجويي و صلحطلبي چيزي از هواداران تو كم ميآورند؟
بودا:
نه، چرا انكار كنم؟ بهطور كلي من ميان دين شما و خودمان بستگيها و مشتركات زياد
ميبينم. پيروان فرانسيسكن ِ تو و نوادگان ماهايانايي من مروج فضيلتهاي مشابه و يكساني هستند. وانگهي
شمار صومعهها و ديرهايي كه در آنها هواداران ديني ما مشتركاً به دعا و عبادت
مشغول هستند رو بهافزايش است. چه خوش ميبود، هرآينه سران كليساي شما كمي بيشتر
به گفتههاي فرانسيس قديس دل سپردهبودند تا به داستان آفرينش ِ موسي. داستاني كه
در آن از انسانهايي سخن ميرود كه «بر ماهيان دريا و پرندگان آسمان و چهارپايان
و همة حيوانات صخرهها و هرآنچه خزنده برروي زمين است، حكم ميرانند»
بهعقيده من، اين
عطش قدرتطلبي بشر و جنون خودبزرگ بيني بود كه خداي شما را بهصورت قرينه همين
خصايل ابداع كرد. همین نِخوت و تَفر ُعن مسبّب اصلی فلاکت و تيرهروزي است كه
اينشتين بهقصد شناخت و چارهجويي آن ما را دور هم جمع كردهاست.
فرانسيس مقدس پيبرده بود كه ما فقط زماني درعمق وجودمان
آسايش خاطر خواهيم يافت كه با همديگر و بهخصوص با جمله ی موجودات زنده طبيعت در
سازگاري و وفاق باشيم. ما بودایيها اطمينان داريم، كه ما و حيوانات در يك چرخة
بزرگ پيكريابي مجدّد و تناسخ روح به هم پيوسته هستيم. شما مسيحيها باز هم به ما
نزديكتر ميشديد اگر ملتهايتان، دستكم به همان معنايي كه فرانسيس قديس ميگفت، حيوانات را بهعنوان همسفران صاحب روح ميپذيرفتند. در
اينصورت چقدر با ملاحظه و نرمخوتر ميشدند و با مراقبت بيشتر با جهان پيرامونشان
رفتار ميكردند. و این مهم چه تأثيري شفابخش و ملايمكننده ميگذاشت بر اين
خودمحوربيني آنها كه بهنظر ميرسد در بيتوجهي و بيرحمي ديگر هيچ حدّ و مرزي نميشناسد.
اينشتين:
من با وجودي كه از آموزشهاي بودا درست چيزي نميفهمم، ولي با این حالت تواضع و
احترامي كه او نسبت به پيوند شگفتانگيز جهان و كائنات نشان ميدهد، عميقاً توافقدارم.
يادتان هست كه در شرح مباني فکری خودم گفتم كه جهان ِ پديدهها برحسب قواعد عقل و
منطق هدايت ميشود، و خاطرنشان كردم كه به نظر من دانشمند درست و حسابي بدون
اعتقاد راسخ به اين اصل قابل تصوّر نيست. بهنظر ميآيد كه از يكسو شناخت علمي از
طبيعت و از سوي ديگر فلسفه باطني جستجوي حقيقت يا علم خُفيه، در این جا بههم ميرسند
و درحقيقت به جهانبيني مشتركي منجر ميشوند. ميدانيم كه آن هدف مقبول فلاسفه ی
صاحبنام عصر ِ جنگهاي صليبي بود و كوششهاي فراواني در اين جهت صورت گرفت. در آندوره
ابن رشد، حكيم بزرگ اسلامي و موسي بن ميمون، فيلسوف يهودي، ديدارهاي مشترك داشتند
و به اتفاق درباره نظريات ارسطو، شاگرد افلاتون، به بحث و گفتگو مينشستند. در نظر
بود با اين مباحثات توافقي حاصلشود كه در عمل و اصول اخلاق موازين مشترك وجود
دارد كه براي همة انسانها بهطور يكسان معتبرند. اما متعصّبان كوتهبين و سنتگرا
هربار بهصورتي مانع حصول تفاهم ميشدند و نميگذاشتند اختلافها حل و فصل شوند. از
ديد فقها و شريعتمداران اسلامي، ابنرشد زيادي آشتي طلب بود، پس بهعنوان زنديق و
خارج از دين تبعيدش كردند. ابنميمون هم به اتهام كفر و گمراهي طرد شد.
جنگهاي عقيدتي دروني مسيحيان هم فصل اندوهبار خاص خود را رقم
می زند. اميد است كه بازماندگان بودا بخت بلندتري داشته باشند و كوشش اخير دالايي
لاما كه مباني مشترك اديان و مذاهب را به شهادت ميگيرد، به نتايج بهتر و مؤثرتري
برسد.
بودا:
يكي از موانع اصلي كه در غرب بهنظرم ميآيد، وجود اساطير و افسانههاي جنگ طلبانه
است كه هنوز هم ريشههاي ژرفي دارند. مثلاً اژدهايي كه نفس آتشين دارد و ميخواهد
خورشيد و ماه را ببلعد و گئورك مقدس ناچار او را هلاک ميكند. نزد ملتهاي غرب حضور
قهرمان ضرورتي اجتنابناپذير دارد. كسي كه دشمنان جهاني در روي زمين و هيولاهاي
ماوراءالطبيعه را از بين ميبرد. نسل اندرنسل ِاقوام و مليتها يكسره دنبال
اژدهاكشي بوده اند و سعادت خود را جز در جدال ابدي و سركوب شياطين نميبينند. غافل
از آنكه خطر نه در بيرون ازخود
، بل در درونشان کمین گرفته و آنها از مهار آن عاجزند.
در صحبتهاي پيش اشاره شد كه چرا آنها نميتوانند سموم روحي
و باطني خود را تصفيه كنند. بهنظر من، انسانها با ابداع
يك خداي بينقص و كامل براي خود، كه نيك است و جز حُسن و نيكويي ندارد، ولي بشر را
در برابر شرّ و شيطان تنها ميگذارد، مغبون شدهاند. چون با ابداع چنين
خدايي سر راه خود يك دام اخلاقي چيدهاند كه راه فراري باز نمیگذارد. بدين ترتيب
انسانها ميان كمال بينقص خداوندي و زشتيهاي زميني، چون سرگشتگاني مأيوس تا ابد
حيران ميمانند. آنها كه به واسطه ارتكاب معصيت در بيمي ماندگار گرفتار هستند، از
خوف فرامين سختگيرانهیي ميلرزند كه اقتدار احکام مربوطه را خود به خدايان نسبت دادهاند.
در اين سرگرداني
نهاني، تنها پناهگاه روحي كه برايشان ميماند آن است كه به دشمنان موهوم و تصاوير
خصم خیالی هجوم آورند، به اين اميد ـعبثـ كه در جنگ و جهاد با «خصم» از شرّ عقوبتهاي شديد و وحشتانگيز خلاصي يابند.
اما تكاليف ديني هواداران من بهنظرشان چندان سخت و هراسآور
نميآيند، بههرحال آنقدر ناراحتشان نميكنند كه جهت ِ انصراف خاطر مجبور به
پرخاشجويي شوند. چه بسا بههمين علت است كه جمعيتهاي ما
محبت به همنوع را نه يك وظيفه و تكليف، بل راهي ميدانند جهت كسب آسايش خاطر خود.
اين گفته دالايي لاما، كه «طبيعت بشر در اساس نيك و دلسوز است» مورد قبول و زبان
حال پيروان من است، در حاليكه اينگونه سخنها در گوش مردمان غربي بيشتر به موعظه
ميماند و جنبه روحاني دارد.
فرويد:
ولي آيا اين صحنههای دهشتناک و كارهاي
خشونتبار كه روي زمين جريان دارند و ما را اين بالا سخت به وحشت انداختهاند ثابت
نميكنند كه برعكس اين اعقاب تبتي تو هستند كه چشم به واقعيتها بسته و سرزیربرف
کرده و فقط فکر آرامش ارواح اندَ؟
بودا:
البته اگر دالاييلاما ميخواست صرفاً با
اتكا به آمار و ارقام استدلال كند، يك ابله محض ميبود. ولي يادتان باشد كه درست
همين كه يك اقليت ضعيف توانسته در گوشهیي از دنيا در كار انكشاف يك فرهنگ ِملایمت
توفيق پيدا كند، خود بُرهان آن است كه بشر بنا به طبيعتش مجبور به خشونت كردن
نيست، بل اصولاً امكان آن را دارد كه جامعهیي براساس تعاون و همدردي بنا كند.
ايرادهای انتقادي شما را خيلي خوب درك ميكنم. منتها در عين حال در پس اين خردهگيريها
حس ميكنم اميدواريد كه در مقابله با بدبيني نهاني خود بتوانيد همدردي مرا بهدست
آوريد.
افلاتون:
من به تو حق ميدهم. شواهدي از همزيستي مسالمت جویانه درآداب و فرهنگهاي برآمده از سنّت فكري تو وجود دارند. و از همين
قرائن ناگزيريم استنتاج كنيم كه در اصل، اختيار مهار كردن آنچه تو نامش را «سموم
روح و فكر» گذاشتهیي دست خود انسانها است. با اين حال نكتة تأمل برانگيزي باقي ميماند
كه رد كردن آن براي تو هم دشوار خواهد بود. بهنظر من اينطور ميآيد كه جامعههاي
نسبتاً صلحجو و نرمخو فقط در گوشههاي دور افتاده امكان بقاء پيدا كردهاند،
جاهايي كه به آسايشگاه بيشتر شباهت دارند و از حرص و طمع استراتژيكي يا اقتصادي
بيگانگان مصون ماندهاند و به نوبه خود، در تلاش مشترك براي ساختن و پرداختن
رويدادهاي سياسي جهان هيچ ادعا و توقعي ندارند. اما اگر شما هم دستي دراز ميكرديد
و به اين اشتراك مساعي دل ميسوزانديد شايد امروز دنيا كمتر دچار قهر و خشونت و
اين مصیبتِ شرحه شرحه شدن ميبود. اِلّا اين که شماها نيز در آنصورت به انحطاط
روحي مشابهي گرفتار ميشديد كه بارها برسر كليساي مسيحي آمده است.
بودا:
افلاتون عزيز، گمان ميكنم كه تو ميخواهي راجع به دشواريهاي كار خودت در امر
مداخله سياسي صحبت كني. اين كمبودي كه اكنون به من ايراد ميگيري همانست كه به تو
هم خرده ميگرفتند و تو حاضر به پذيرفتن آن نبودي. تو نميخواستي مورد انتقاد باشی
که هنرت فقط در قالب کلمات جلوه میکند و حاضر نیستی دست به عمل بزني. لذا به
انكشاف نظريهیي درباره بهترين دولت كشور و عاليترين تعليم و تربيت شهروندان آن
اكتفا نكردي. علاوه بر آن ميخواستي ثابتكني كه بهعنوان فيلسوف ميتواني بهطور
موفقيت آميز در امور سياسي ملت خود دخالت كني. خوب، حالا بگو ببينم از حاصل كار
خودت در اين زمينه راضي هستي؟
فرويد:
بهنظر من افلاتون ميبايد ابتدا برایمان شرح دهد اصلاً چه شد كه به اين فكر افتاد
نه تنها به درس و تعليم شاگردان مشغول باشد، بل درگير امور و فعاليتهاي عمومي شود.
افلاتون:
باشد، حرفي ندارم با كمال ميل برايتان توضيح ميدهم بهخصوص كه در این مورد ميتوانم
توجه شما را به استاد والامرتبهام جلبكنم. كسي كه اُنس و اُلفت با امور عامه و
ترغيب به حضور در ملأ عام را مرهون او هستم.
طبعاً ميدانيد كه منظورم سقراط است. روش او كه بدون خجالت
و مجامله دنبال گفت و گو با دولتمردان، هنرمندان، صنعتگران و فواحش با فرهنگ بود،
مرا به شور و هيجان ميآورد و تحت تأثير قرار ميداد. او نه تنها به دبيرستانها
سر ميزد، بل در ميدان و خيابان هم به صحبت ميايستاد، نه براي ايراد خطابههاي
عالمانه در اينجاها، بل به قصد گشودن باب گفت و شنودهاي فكري با هم سخنان خود. در
اين فرصتها پرسشهاي فلسفي پيش ميكشيد، با صبر و حوصله گوش ميداد و كمك ميكرد همصحبتهايش
اظهارنظرهاي سرسري را تشخيص دهند، پرسشهاي تازه و بهتري پيدا نمايند و شك و ترديد
نسبت به پاسخهاي ناكافي را تاب بياورند. اين شيوه عمل او بهشدت مرا مجذوب ميكرد.
ميآموختم كه گفتوگو در تعميق شناخت و آزمودن دانستنيها چه وسيلة غني و مفيدي
است. سقراط بدون پيشداوري، در خيابان يا در بازار، يكراست سراغ مردم ميرفت و آنها
را مخاطب قرار ميداد و اينطور ميتوانست افكار خود را به سادگي بهگوش شنوندگان
برساند و ايدههايش را به سرعت مشهور خاص و عام كند. او نوشتن را كار و باري
مزاحم ميشمرد. لذا بعدها من اينرا وظيفة خود قرار دادم مطالب فراواني را كه در
باب نحوه فلسفهگويي و محتواي افكار او تجربه كرده و مطلع شده بودم به رشته تحرير
درآورم. و حتماً از شما پنهان نمانده كه ضمن مكتوب كردن اين مطالب برخي نقطه نظرات
شخص خودم نيز به پاي او نوشته شده است.
فرويد:
پس اين سقراط بود كه تو را به هوس انداخت فلسفه را برداري و یک راست به سوی مردم
بروي و با آنها درمیان گذاری. شايد همين تأثيرات هم به تو آموختند منظورت را به
زبان ساده بيان كني. بههمين جهت هميشه حرفهاي تو را بسيار سهلتر از آثار ديگر
همكاران تو ميتوانستم بفهمم. در بين جماعت
فيلسوف كم نيستند كساني كه تصور ميكنند اهميت افكار آنها بسته به پيچيدگي
بعيد زبانشان است. هم اين است كه فيالمثل
فهم متون سرّي و باطني برايم دشوار بوده است. در اين نوشتهها واژههايي
پيش ميآيند كه به يك معنا آنها را ميشناسم ولي هركدام به تلميح اشاره به معناي
پوشيدهیي دارند كه ظاهراً فقط بهچشم محارم اسرار آشكارند. هيچ وقت از اين بابت
ناراحت نميشدي كه گاه تو را با بيرغبتي نويسندة عوام پسند ميناميدند؟
افلاتون:
نه، بههيچ وجه. من كه خودم ميخواستم بدون آنكه از عمق انديشهها كاسته شود يا
به صورت زمخت وپیچیده ای درآيند، فلسفهام را حتيالمقدور براي مردمان ِ بیشتري
قابل فهم كنم. ميخواستم در آكادمي كه در آتن تأسيس كرده بودم نه تنها فيلسوفان
آينده را دور و بر خود جمع كنم، بلكه هرچه بيشتر جوانهاي فرهيخته آتني را گرد آورم
كه به آنها علم حساب، هندسه، و نجوم بياموزم و با اصول موسيقي و هارموني آشنا
نمايم. ضمناً بههمين مناسبت اينجا هم خوشحال شدم وقتي از كنفوسيوس شنيدم او هم
براي موسيقي در تعليم و تربيت چه اهميتي قائل بوده است.
اينشتين:
در هرحال نوع بخش بندي درسها و صداقت و گشاده نظري تو در عرضه آنها به مردم چنان
امتحان خوبي پس داد و معتبر از كار درآمد كه آكادمي تو، پيش از آن كه در اثر حماقت
يوستينيانوس- قيصر روم - تعطيل شود، بيش از 900 سال دوام آورد و بعدها نيز سرمشق
دانشگاهها قرار گرفت.
فرويد:
بله، افلاتون عزيز، فضيلتهاي تو فراوانند و بسيار مورد تحسين ما هستي. با اينحال
بعضيها و از جمله خود من خيلي مايليم حتماً از تو بشنويم در آندوره ی عمل و
آموزگاري سياسي، حال و روزت چگونه بود. هريك از ما زماني اميد داشته بتواند با
معلومات خود به طور مستقيم حوادث اجتماعيـسياسي را تحت تأثير قرار دهد. تا آنجا
كه اطلاع دارم علاوه بر كنفوسيوس، تو اولين فيلسوفي بودي كه حداقل بهطور موقت به
كار مشاورت سياسي اشتغال ورزیدی. حتماً بايد از اين تجربه برايمان تعريف كني.
افلاتون:
مطلب بهصورتي نبود كه شما تصور ميكنيد. همانطور كه نتوانستم به توقعات خودم
جامة عمل بپوشانم، متأسفانه انتظارات شما را هم نميتوانم برآورده كنم. من در اين
اشتغال غيرعادي چندان مهارت و كارداني از خودم نشان ندادم. بههمين نسبت آنچه
برايتان شرح ميدهم هيچ براي من خوشايند نيست. وانگهي ایده و طرح كمك به حاكم
سيراكوس، كه بتواند چرخهاي قدرت سياسيش را با عقل و خرد بيشتري بچرخاند، اصلاً از
من نبود. مبتكر اين فکر مريد جوان من ديون بود، كه البته نقش بعدي او در اين ماجرا
چندان افتخارآميز از كار نيامد.
مدتي پيش از آن، جبّاري به نام ديونيزيوس دوم در سيراكوس به
قدرت رسيده بود، مرد جواني كه بَد بار آمده بود و تا حدودي تندخو و عنان گسيخته
مينمود. ديون به او اصرار ميورزيد:
«با اعتماد كامل
خودت را به دست افلاتون بسپار، تا به واسطة آموزشهاي استاد، روح و روان تو به
فضيلت نائل شود، در اين صورت است كه هم خود در آسايش خاطر خواهي بود و هم ملت تو.
در حال حاضر مردم فقط تحت فشار و خفقان جبّاريت فرمان ميبرند، ولي در آينده(با
مشاورة افلاتون) ميتواني چون پدر نيكخواه كشور، قوانين مدبّرانه و نيك برايشان
بياوري. در اين صورت تو ديگر نه حاكمي جابر، بل به راستي پادشاه آنها خواهي بود».
اينها را ما از گزارشهاي پلوتارك اطلاع داريم و ميدانيم كه
ديونيزيوس نتوانست در برابر اين بشارتها آرام و بياعتنا بماند و سرانجام مرا دعوت
بهكار كرد. گفته شده است، من قصد داشته ام با تحت تأثير قرار دادن ديونيزيوس و
تحول مثبت در او، سرتاسر سيسيل را بهسلامت و يكپارچگي رهنمون شوم. البته متحدكردن
اقوام ساكن در سيسيل وظيفة روز بود اما من در وهلة نخست فقط ميتوانستم در فكر
راهنمايي حاكم جوان و توجه دادن به فايده عقل و فضيلت باشم، منتها، روش تعليم من
به زودي او را ناراحت كرد وبه خشم آورد. در طي گفتاري داشتم عدالت را ميستودم و
شرح ميدادم كه فقط شخص عادل در زندگي سعادت حقيقي را ميشناسد و كار آدم ظالم به
تيرهروزي و بينوايي ميكشد، كه بلافاصله جبّار اين سخن را بهخود گرفت و ديگر
حاضر نشد كلمهیي در اين باب بشنود. مضاف براين، به غضب آمد كه چرا شنوندگان ديگر
با رغبت نظر مرا مورد تأييد قرار ميدادند. بدينترتيب خيلي زود پيبردم كه موعظة
اخلاق روش بيفايدهیي است. چندي بعد آنجا را ترك كردم و پي كار خود رفتم. اما
ديونيزيوس رها نكرد و مجدداً مرا نزد خود فراخواند. اين دفعه با تشريفات و انجام
قرباني و احترامات فائقه از من استقبال نمود. و به واقع هم اين بار - از ظاهر امر
اين طور پيدا بود- موفق شدم تغيير مثبتي در رفتار او ايجاد كنم. ديگر سعي ميكرد
خوددار و با ملاحظه باشد و در برخورد با ديگران جانب انصاف نگهدارد. رفتهرفته اهل
علم و فلسفه دور و برش جمع شدند و اشتياق به دانش و تعاطي فكر بالا گرفت. جبّار با
رضايت و خوشحالي اين دگرگونيها را دنبال ميكرد. شواهد جالبي هم وجود داشت. در
هرگوشة قصر شن و ماسه مهيا شده بود كه بشود به مسائل هندسه پرداخت.
یا یک بار طیّ مراسم يك جشن، وقتي بنا به سنّت معمول، هرشهروند
از خدایان تمنا می نمود حكومتي طولاني و سعادتمند به جبّار روا دارند، ديونيزيوس بيرغبتي نشان داد و سخن آنها
را قطع کرد.
باري، اين تغيير روحيه و رفتار صاحب قدرت خيلي جلوه برجسته
و خوبی
داشت و چشم همه را
گرفته بود. اما من توجه نداشتم كه دسيسهگران كهنهكار دربار بيكار ننشسته اند. در
همان موقع كه ملت مشتاق بود فلسفه برجبّاريت غلبه كند، من حواسم نبود كه دارم حِقد
و حَسد كساني را برميانگيزم و نخواسته دشمناني خطرناك براي خودم ميتراشم. در اين
بين مورد مرحمت فراوان جبّار قرار گرفته بودم. مرا هديه باران ميكرد، در حاليكه
ديگران دست خالي ميماندند و ِغبطه ميخوردند و شکوه می کردند که:
ديونيزيوس به افلاتون
زياد صله ميبخشد در حاليكه او اصلاً پيشكشي نميپذيرد ما آرزو به دلمان مانده كه
عطيه بگيريم ولي چيزي به ما نميدهد.
همينها رشك و حسادت
ديونيزيوس را نسبت به پشتيبان جدي من ديون برانگيختند. اختلاف و ناسازگاري آنها
بالا گرفت و من كه در اين بین جانم را در
خطر ميديدم، بالاخره محبور شدم از ترس جان فرار را برقرار ترجيح دهم. برنامهام
شكست خورده بود و من، نامراد، سيراكوس را كه بهكام آشوب و هرج و مرج فرو ميرفت،
ترك كردم.
اينشتين:
بنابراين، گشت و گذاري كه در عالَم مشاوره سياسي داشتي نه به مزاج خودت سازگار بود
و نه به نفع اوضاع و احوالي كه تو قصد اصلاح و بهبودش را داشتي. بايد ببينيم ما از
اين آزمايش ناكام تو چه ميتوانيم بياموزيم؟ فكر ميكني فقط عدم لياقت و درمان
ناپذيري ديونيزيوس به علاوه فساد و انحطاط دارودستهاش موجب شكست تو شد؟ يا روشي
كه با توصيههاي اخلاقي و آموزشهاي علمي پيش گرفته بودي بيمصرف از كار درآمد؟ و
يا اينكه صرفاً معلوم شد، فلاسفه بهترست اساساً در بازيهاي قدرت سياسي مداخله
نكنند؟
افلاتون:
توضيحات اول و دوم كه اشاره كردي ميتوانند درست باشند. ولي با فرضيه سوم نميتوانم
موافقت كنم. وقتي مباني تمدن و فرهنگي در معرض خطر سقوط قرار دارد، آنوقت بهخصوص
فلاسفه هم بايد وارد ميدان شوند و بهسراغ مراكز تعيينكننده روند و با راهنمايي و
مشاوره كساني كه تمشيت امور را دردست دارند مؤثر واقع شوند. من ميديدم كه
قدرتمندان چگونه در حرص و آز مالكيت و زرقوبرق آن غرقشدهاند. واعظان دجّال و
خطيبهاي عوام فريب سربلند كرده بوند و به جاي بيان حقايق، در باغ سبز و سرخ و… به
مردم نشان ميدادند و زير پاي آنها مينشستند. در يك چنين وضعي آيا ارزش نداشت
تلاشي صورت گيرد و در مسقطالرأس حكومت به عقل و انصاف دعوت شود؟
كنفوسيوس احتمالاً حرف مرا ميفهمد. او خودش برايمان تعريف
كرد كه در چه شرايط اضطراري، درست زماني كه پيكرة نظام در حال فروپاشي بوده، سعي
ميكند به حاكم وقت آموزشهايي دهد. هر دوي ما در آن اوضاع و احوال نتوانستيم منشأ
خدمات مهمي باشيم. ولي آنچه از اين كوششهاي خود فرا گرفتيم، به درد نسلهاي بعد
خورد و مورد توجه آنها قرار گرفت.
ادامه
دارد
پانویس _________________________
Maimonidesمفسر
مشهور و فيلسوف بزرگ يهودي در قرون وسطي
.كنفرانس سـران در آخرت(9)مؤلف: اِبرهارد ريشتر
مترجم: كريم قصيم
بودا: ملتها، هريك به نوبة خود، از آموزشهاي خردمندانه و حكمتآميز برخوردارند. پس در دورهیي كه حوزههاي اقتصادي آنها مدام در حال اتصال و ادغام بيشتري هستند، راه درست همين است كه ملتها نيز به جوانب مشترك معارف عقلي در اعتقادات خود توجه بيشتري كنند. و درواقع خلاف
چنين رويهیي قابل فهم نميبود. بهطور نمونه، در
زمينة فضيلت شناسي اتفاقنظر بسيار زياد ميبينم. ولي از طرف ديگر متوجه شديم كه
در ارزيابي قواي محركة فكري و درجة اهميت دنياي روحي و دروني، اختلاف نظر خيلي
زياد است. ما بر اين عقيده بوديم كه بسياري از رفتارهاي خارج از حدّ و اندازه و
كارهاي ناعادلانه، كه جملگي به اغتشاش و آشوب و بينوايي ره می برند، اینها همه از نقص
و كمبود خودشناسي نشآت می گیرند. در غرب، انسانها راجع به اشياء و امور مربوط به رفاه
مادي خودشان معلومات عظيمي آموختهاند، اما دربارة دنياي روحي خود و موجودات ديگر
كرة زمين ـ چون شما میدانيد كه از ديد من داشتن روح فقط در انحصار نوع بشر نيست ـ
بسیار كم میدانند. اگر مايل باشيم از
موازين جهان درون كه رفتار نوع بشر منوط به اصول آن است آگاهي بيشتري كسب كنيم، میتوانيم
نتايج ارزشمندي بگيريم ، از همان آداب و رسوم تجربه شدهیي كه كنفوسيوس هم از آنها
به اصول اساسي حكمت و اخلاق در تعليمات خود رسيده است. منبع
ديگر، اساطير اوليّه و بسيار كهن هستند كه نسلهاي زيادي مشكلات حياتي خود را در
كنه آنها باز میيافتند. اما علاوه بر تحصيل و مطالعه در ميراثهاي فرهنگي،
میبايد به تأمل دروني هم پرداخت، كاري كه هرفرد فقط در خلوت خود قادر به انجام آن
است. كسي كه مرتب با خود خلوت نكند و با صبر و حوصله به تعمّق نپردازد، هرگز در
زندگي به عميقترين حقيقتها راه نخواهد برد، و هيچگاه معناي بينش درست، ِجدّ و جَهد
صحيح و كردار راست را نخواهد فهميد.
دكارت:
ولي اين دقيقاً همان نخستين وهلة كار من بود. پس از قرون وسطي زماني كه مغربزمينيها
از شناخت راه پس و پيش خود هم درمانده بودند، به آنها نشان دادم كه چگونه میتوانند
با رويآوردن به دريافتهاي رسا و روشن عقل و منطق، اطمينانخاطر و يقين تازهیي
پيدا كنند.
بودا:
و با اين رويكرد البته در همان مرحلة يقينهاي سطحي مانند رياضيات و علوم طبيعي در
جا زدي، كه دربارة چون و چرايي اين مسأله به موقع صحبت خواهيم كرد. تو از پژوهشهاي
ژرف نگرتر روحي و كاوش خودشناسي اجتناب نمودی، درحالي كه فقط همين رشتهها میتوانند
انسانها را ياري دهند، رفتهرفته خود را از رنجها، حرص وآز و گمگشتگيهاي شتابآلود
رها سازد.
افلاتون:
حضرت بودا! در عين حال كه اشارههاي كمي توهينآميز تو را در بارة رياضيات ماية تأسف
میدانم، اما خوشحالم كه تو بالأخره با شيوهیي تر و تازه و انتقادي وارد بحث شدهیي.
همانطور كه میداني، رياضيات از ديد من هم صاحب اهميت زيادي بود. ولي با اين حال،
ژرفا و غناي تجربههاي باطني را كه تو كسب كردهاي و به خيليها شناساندهاي تحسين
میكنم و براي آنها نيز ارج فراوان قائلم. منتها به نظرم میرسد كه زبان وصف و
توضيح این تجربهها را صرفاً كساني درست میفهميدند كه خود نيز از راه مديتاسيون
با چنين دنيايي آشنا میشدند. و بدین ترتيب رفتهرفته تو عدة زيادي از محارم راز
را دور خودت جمع كردي، ولي از واقعيتهاي سياسي، كه من و كنفوسيوس میكوشيديم آنها
را تحت تأثير قرار دهيم، كنار كشيدي.
بودا:
در آنچه نسبت به خود من خرده گرفتی، بدون شك حق با توست. اما حتماً متوجه بودهاي
كه در بين جانشينان من بارها كساني كوششهاي موفقيتآميز نشان داده اند و به كمك
تعليمات من به صحنة سياست نیز نفوذ داشته اند. مورد تبّت را در نظر بگير، كه
دالاييلاما عزّت و احترام یک قائد فكري و سياسي مردم را همزمان به دست آوردهاست
و شماها میبينيد كه شمار كثيري از سياستمداران ممالك غربي به سخنان دالاييلاماي
كنوني گوش میدهند و او هم از بحث و فحص موضوعات سياسي در كتابهايش پرهیز نمی کند.
ماركس:
اي بابا، گاتاما بوداي عزيز، درجة شناخت دالاييلاماي مهربان تو از صحنة واقعي
سياست را همين اواخرـ در قضية مداخلة نظامي چين به تبتـ به چشم ديديم. وي با نماز
و دعا میخواست سربازان چيني را بيرون كند. من با كمال ميل قبول میكنم كه
جانشنيان تو يك فرهنگ صلحجويانه و بهشتي در تبت به وجود آورده بودند. اما چنين
پديدهیي صرفاً براي يك مدت كوتاه آن هم در شرايطي مشابه يك پارك طبيعي حفاظتشده
در آن سر دنيا يعني به دور از بازيهاي رقابت آميز قدرتهاي واقعي سياسي، قابل دوام
بود.
فرويد:
مارکس، جوري حرف میزني كه انگار سياست واقعي از ديد تو فقط همانست كه پيروان
بيرحمت در تبّت مرتكب شدند. درست همين نوع سياستهاي قلدرمنشانه است كه باعث انزجار
ميليونها نفر از زمينيان شده و خيل عظيمي هواداران تازه براي بودا فراهمآورده
است. اين مردم، جهت مداخله در سياست و مشاركت در ساختن بناي زندگي خود و شكل
بخشيدن به حيات اجتماعيشان، مشتاق اصول و موازين متفاوت و آلترناتيو هستند. اگر
درست فهميده باشم، سبب اقبال كنوني مكتب بودا در غرب و جلب توجه مردم همين است كه
مروجان بوديسم هرگز حاضر نشدهاند وارد رقابت با نظامهاي حكومتي دنيوي شوند، درست
برخلاف بسياري از رهبران كليسا، كه در بروز جنگها دخيل بودند، در بحبوحة كشتارها،
دعاي خير و رحمت بدرقه جبهههاي جنگ كردند و قدرت خود را با اخراج و نفي بلد
ديگرانديشان و پيگرد و آزار مرتدان مستحكم ساختند.
آگوستين:
كارهاي پلشتي كه من از اين بالا با كراهت و وحشت شاهد وقوع ِ آنها بودم.
فرويد:
ولي من يك سؤال شخصي از بودا دارم. لابد متوجه شدهاي كه من هر از گاهي برخي از
ايدههاي تو را بهعاريه میگرفتم تا بتوانم پاي نظريه خودم را سفت كنم. بهخصوص
از مفهومي كه تو تحت عنوان نيروانا داشتي بهره جُستم. من اين مفهوم را با فرضيه
وجود غريزة مرگ مرتبط دانستهام. غريزهیي كه خلاف جهت شمّ حيات اثر میگذارد،
اصلي كه در نهاد انسانها نهفته و در جهت فناي خود به خود آنها عمل میكند. حالا
خواهش دارم رك به من بگو میتواني با اين تفسيري كه من كردم موافق باشي؟
بودا:
من نظرية تو را خوب میشناسم، اما تا جايي كه تو آموزه نيرواناي مرا به قصد قياس
به خدمت میگيري ـ با عرض معذرت كه صريح میگويم ـ نظريه مرا بد فهميدهاي. چرا
كه تو غريزة مرگ را از ديدگاه بيولوژيك میبيني و منطبق برطرز تفكر خودت چنين شرح
میدهي: كشش غريزة مرگ به سمت الغاي حيات و تبديل مجدد آن به حالت غيرآلي و جماد
است. در جايي ديگر، تو واداشت مرگ را با يك غريزة تخريب همسان شمردهاي، كه هم رو
به درون و بخشاً نيز، به صورت پرخاشجويي و تندخويي، رو به برون اثر میگذارد. اما
منظور من از نيروانا بههيچوجه مطلبي
بيولوژيك نبوده، بلكه مقصود يك حالت و موقعيت منحصراً روحي است.
گرچه در لفظ،
نيروانا به معناي خاموش شدن است، ليكن من فقط به خاموش شدن حرص، فرونشستن نفرت و
انطفاء وهم و جنون نظر داشتهام، بهنوعي خلاص شدن و فلاح روحاني. مقصود يك حالت
قرار در اوج رهايي از آكسيونيسم است، نجات از بيقراري و تشويش دروني، رهائی از رنج
و عذاب. اين حالت كه ربطي به تخريب و ويرانگري ندارد، چون نيروانا هدف مثبتي است
براي جد و جهد روحي. شماها شايد نامش را حالت عرفاني سعادت و صلح مطلق دروني
بگذاريد، بههرحال، فرويد عزيز میبيني كه برداشتها و تصورات ما در اين نقطه بههم
نميرسند، بلكه درست خلاف جهت همديگرند. تو دنبال يك اصل و قانونمندي طبيعي بودي
كه بتواند سبب مرگ و ويرانگري را روشن كند. اما من راهي دروني میجستم به سوي
رستگاري روحي، وانگهي در سنت بودايي ما اصلاً مرگ به معناي نابود شدن پيشنميآيد.
بلكه منظور از مرگ انتقال و عبور به دور تناوبي از شدن و
سپري شدن است. در اين چرخ گردون چيزي از بين نميرود. ارواح بشر در اشكال
ديگر حيات دوباره متولد میشوند و به جبران مقاصد و اعمال نيك و بدشان در موجودات
مختلف حلول میيابند. اگر در جمع نيكان زمان بودهاند، به هيأت بالاتري ارتقاء مرتبه
میيابند و اگر جزو بدكاران پلشت بوده باشند، در ردة پستتر به زندگي ادامه میدهند.
رفتار هركس بهصورت زنجيرة علت و معلول به شكل حيات بعدي در میآيد. همه چيز در يك
نوع وابستگي مداوم به هم تناسخ دارد. تولد تازه میتواند به همان كالبد انساني
باشد، ولي میتواند به صورت موجود نازلتر يا عاليتري هم درآيد.
با اين حال،
فرويد محترم، من تو را بابت بدفهمي مقوله نيرواناي خودم هيچ شماتت نميكنم. بلكه
ماية افتخار بود كه تو تلاش كردي با دنياي فكري من از نزديك آشنا شوي. من هم در
اين ايام فراغت آسماني كه فعلاً میگذرانيم، بهنوبة خود سعي كردهام انديشههاي
جالب تو را مورد مطالعه قرار دهم و بشناسم. ضمن مرور ايدههايت فكر بكري به ذهنم
رسيد كه بيايم نظرية «ضمير ناآگاه» تو را در مورد خودت بهكاربندم تا بتوانم از
مقولة غريزه مرگ كه تو مطرح كردهاي بهتر سر دربياورم.
فرويد:
خيلي كنجكاو شدهام كه چه خواهي گفت.
بودا:
آيا در حق تو سخن ناروايي میگويم، اگر اينطور حاليم شده باشدكه تو هرگز نتوانسته
بودي استنباطات ديني راجع به جاودانگي و يا معاد را بپذيري؟
فرويد:
نه، تو كاملاً در اينمورد حق داري، هيچوقت من چيزي را كه بشود «حس جاودانگي»
شمرد تجربه نكردم و تئوريهاي مربوط به ادامة حيات پس از مرگ را به لحاظ روانشناسي
نوعي اجابت آرزوهاي خيالي توضيح میدادم.
بودا:
بنابراين چهبسا تو در تمام آن دهسالي كه خيال میكردي مريض قلبي هستي و دكترها
بيماري را كتمان میكنند، بيشتر از معمول در درد و عذاب بودهاي و میترسيدهاي كه
پيش از رسيدن به سن پنجاه در اثر سكته قلبي بميري. اگر وقوع مرگ در نظر تو چيزي جز
نابودي صرف به حساب نميآمده، پس با وضع اين تئوري كه مرگ را يك غريزه و واداشت
طبيعي دانستهاي، آنرا براي خودت تحملپذير می نمودی.
فرويد:
يعني چطوري؟
بودا:
هرآينه مرگ موضوع تمايل و اشتياق يك غريزه محسوب شود، آنوقت ديگر بهجاي آنكه
خصم خوفناكي باشد، بيشتر به اجابت يك هدف ِ به قاعده و طبيعي میماند، درست همانطور
كه هر ارضای غريزه يك آماج مورد نظر و طبيعي بهشمار میرود. در چنين حالتي ديگر
اين مرگ نيست كه بر آدم چيره میشود، بلكه آدمي به يك تمناي ناخودآگاه ميدان میدهد.
بدينصورت، افسانة غريزة مرگ میتوانست براي خود تو نقش يك پندار تسلي بخشی را
ايفاء كرده باشد منتها اين توصيف در متن نظرية تو خدشه برميدارد زيرا تو با خلط
مبحث غريزة مرگ و نظريه «ويرانگري بدخيم Agressive Destruktivitaet»، از اين «نيروانا»ي رقيق و مسكن، دوباره يك َشبَح شيطاني میسازي:
يعني مرگ به مثابه دشمن زندگي. ميبيني كه من در كنج اين آسمان، موشكافانه به
مطالعه و تحصيل شيوة تفكر تو پرداختهام و همين آموزش مرا به اين فكر انداخت كه
شايد بتوانم به تجزيه و تحليل تو تكملهيي بيفزايم.
فرويد:
به من وقت بده راجع به تعبيري كه ارائه دادي کمی تعمّق كنم.
افلاتون:
بوداي عزيز، من و تو از همان اقامت در كره زمين متفقاً به تناسخ روح معتقد بوديم و
نيز باور داشتيم كه روح به پاداش اعمال نيك يا مكافات كارهاي ناشايست، به كالبد
موجودات متمايز در میآيد و باقي میماند. من حتي حق داشتم كه میگفتم عليالخصوص
فلاسفه، پس از ترك زمين میتوانند نزد خدايان به حيات خود ادامه دهند. اگر غير از
اين میبود، چگونه ما اجازه میيافتيم در اين دنياي آسماني ارواح اقامت گزينيم؟
اينشتين:
ولي اينرا ديگر پيشگويي نكرده بودي كه ما در اين بالا مجبور خواهيم شد دور هم جمع
شويم و راجع به چشم انداز هولناك خبط و خطاهاي بشر سر وكله بزنيم.
افلاتون:
چهبسا اين هم اجر و پاداش ما بوده كه بتوانيم بيوقفه كاري را كه در طول حياتمان
بيشترین رضايتخاطر را براي ما فراهم میكرد ادامه دهيم و در اين محل به غور و
تفكر درباره مسائل همنوعان خود مشغولشويم.
فرويد:
بههرحال، اگر نظرية من كه گويا مرگ امري قطعي و نهايي است درست از كار درآمده
بود، ما الان نميتوانستيم سرگرم اين گفتگو باشيم. ولي جماعت آن پایين كه خبر
ندارد ما به حالت معنوي باقي هستيم. كما اينكه ما هم ظاهراً راهمان بسته است و
نميتوانيم بهوسيلة تلهپاتي كمي از يافتهها و معلوماتي را كه اين بالا رد و بدل
میكنيم بهاطلاع آنها برسانيم.
افلاتون:
اين وضع براي ملتهاي غرب عاقبت وخيمي دارد كه هيچكس راه علمي بقاء حيات پس از مرگ
را پيش پايشان نميگشايد. آنها ديگر حاضرهم نيستند ـ ضمن تلاش و جستجوي حقيقت ـ
از افسانهها و اسطورهها كمك بگيرند. حالا هرچقدر هم اين اسطورهها روشن و قانعكننده
باشند.
بودا:
ولي فكر نميكنيد خود همين رؤياي روبهفنايي كه از رشد و پيشرفت ابدي درسر دارند،
يك همچو افسانهیي باشد؟ آيا حالا ديگر اين ملتها، خودشان بهصورت جادو زده محو و
ديوانة همان قدرت متعالي نيستند كه در قرون وسطي، در آن زمان كه هنوز گرفتار بيم و
اميد بودند، خود را بازيچة دست او حس میكردند؟
آيا با پرورش ميل سلطه و استيلا در درون خود، از
خداي خود خلع قدرت نكردهاند؟ و آيا به مكافات اين كبر و غرور نيست كه حالا ديگر
نه با همديگر به سلام میرسند و نه با طبيعت به صلح؟
ماركس:
ولي گاتاما بوداي گرامي، حالا ديگر بهترست برويم سراغ اسطورههاي خاص خودت و به
آنها گوش بدهيم. منتها از قبل بگويم كه من در گفتههاي تو، فراتر از فلسفهبافيهاي
لوكس يك شاهزادة نازپرورده و متعلق به يك خاندان جليل فرمانروايان، مطلب دندانگيري
نميبينم. يكي از این داستانهاي خاص تو از اين قرار است كه گويا تو خودت ملكه مايا
را به مادريت برگزيدهبودي و علياحضرت هم ـ البته واضح و مبرهن است كهـ تورا در
حالت باكره به دنيا میآورد. و چون «مايا» ديگر هيچوقت اجازه مادر شدن نميداشته،
ناگزير يك هفته پس از تولد تو به سراي باقي میشتابد.
بنا به نقل خودت، تو در ناز و نعمت بينظيري
بزرگ میشوي، روغنهاي ناب و پرورده به تنت میماليدي و فقط جامههاي گرانبها و
برازنده میپوشيدي. در طول سالها، بنا به سرما گرماي فصول و وضع هوا در بيش ازسه
قصر ِ مسكونيّت خوش و خرم روزگار میگذارندي و در آنجاها، زنان رامشگر دلربا با نغمههاي خود تو را سرگرم میكرده اند. دختري
از نجيبزادگان به عقدت در میآيد، ولي اين وصلت مانع از آن نميشود كه تو سالها
در حرمسرايي شكوهمند و دلپسند از رقاصههاي خوبرو محظوظ شوي. جاي تعجب ندارد، اگر
اين زندگي شاهانة مالامال از خوشگذاراني و تنآسايي سرانجام حالت را بههم زده باشد
و يك موقع تو را به خلوت تنهايي سوق داده، زهد و رياضت پيشه كرده باشيـ آنهم
درست در همان شبي كه از تولد پسرت مطلع میشوي، بي آنكه با كسي وداع كني، پنهاني
و كاملاً بي سر و صدا میگذاري میروي كه از شرّ دردسرهاي آزاردهنده وکار و
مسئوليتهاي بچهداري خلاص باشي. خوب، بهنظر من پس از آن همه ناز و نعمت و
كامجويي، به اندازة كافي دليل داشتي كه ديگر سخت روزه بگيري و در عالم عبادت به
حساب و كتاب خودت رسيدگي كني.
افلاتون:
ماركس، منظورت از اين حرفها چيست؟ كنفوسيوس از يك خاندان بزرگ برخاسته، خود من از
نسل اشراف و نجباي قديمي هستم. خود تو دوست گرامي، بهعنوان فرزند يك خانواده ردهبالا
و آدابدان، با لباسهاي دستدوز و عينك يك چشمي در ملاء عام ظاهر میشدي، نكند میخواهي
بگويي كه بودا به واسطة منشاء فاميلي و
امتيازات خاص و آن خوشگذرانيهاي مفرط ايام جواني عذاب وجدان داشته و با وضع اين
آموزشها صرفاً كفارة بارخاطر پس داده است؟
فرويد:
هريك از ما كلي از تاريخچة زندگي خود مايه گرفته و نتايج بازانديشي و تأمل روي اين
مسائل به صورتي در حاصل علمي و فكري عمرمان جايگرفته است. بهعنوان مثال، كافي
است به گناهان مرتكب شده آگوستين جوان فكر كنيم كه…
افلاتون:
خوب، كافي است ديگر، دوست گرامي فرويد، تو بعداً زياد فرصت پيدا میكني كه هرچهقدر
دلت میخواهد از هنر تعبير و تلقين چشمههايي به ما نشان دهي، و ماركس هم اگر میخواهد
بررسي و تحليل افكار ما و خودش را براساس منشاء طبقاتي و لايههاي اجتماعي هريك از
ما انجام دهد، آنگاه بهتر است اول از خودش شروع كند. حالا هم بهتر است به بودا
فرصت دهيم به ما توضيحاتي بدهد و در فهم مباني آموزشهاي خود ياريمان كند. حال كه
ما روي اين مطلب به توافق رسيديم كه بيشترين شانس ساكنان كره زمين در آن است كه به
نيروي دروني خود اقدام كنند و به راه راست بازگردند، پس جا دارد به سخنان پيامداري
گوش فرا دهيم كه دنياي معنويات و عوالم روحاني را سير و سياحت كرده و حسابي مورد
تفحّص قرار دادهاست.
ادامه
دارد
كنفرانس
سـران در آخرت(8)مؤلف: اِبرهارد ريشترمترجم: كريم قصيم
افلاتون: اين شتابی كه فرهنگ غرب نشان ميدهد و مردم خود و حالا ديگر
ملتهاي حول و حوش را اينطور ميتازاند، بيمارگونه به نظر ميآيد. اين سرعت
فزاینده مرا نيز نگران و بيمناك ميكند. نوعي نابخردي و
بلاهت حكم میراند كه درك
آن برايم دشوار است. بسياري از ابداعات (علمي و صنعتي) فقط براي سرعت بخشيدن و كسب
زمان بيشتر صورت میگيرند و صرفاً در خدمت صرفهجويي وقت هستند. مجموعة اميال و
خواستهها بدان سمت میروند كه بتوان همهچيز را سريعتر محاسبه، ساخته و تندتر حمل
و نقل كرد. انسانها با امكانات الكترونيكي در يك آن دورترين فاصلهها را بههم وصل
میكنند و با هواپيماهاي مدرن مسافتهاي بعيد را با شتاب باور نكردني پشتسر میگذرانند.
ولي بايد پرسيد انسانها با زمان بيشتري كه به دست میآورند چه كار میكنند؟ بهغير
از مزاياي تجاري و مالي و لذتجوييهاي پيش پاافتاده، آيا از اين فرصتِ مضاعف بهرهیي
میگيرند براي تعميق آشنايي و تفاهم بيشتر بين خودشان و در درك و موشكافي ارزشهايي
كه قصد دارند به وجود آورند؟ اين فقط گفتههاي اينشتين نيست كه ما را در ارزيابي
حاصل كار بشر به شك و ترديد وا ميدارد. برعكس، اينطور به نظرم میآيد كه بههمان
اندازه كه انسانها شتاب بيشتري گرفته اند، سطح كيفيت علايق آنها و كوششهايشان اُفت
كردهاست.
كنفوسيوس: بههرحال اين تعجیل و تصاعد ِسرعت در ممالك غنی، به طور
موقت هم كه شده مزايا و استفادههاي مادي بسيار عظيمي به سريعترين آنها رسانده
است، منتها از ديد من، آنها را باز هم بيشتر از اين هدف دور كرده كه جايگاه خود را
در بافت و پيوندهاي ابدي جهان بهتر درك كنند. آنها نميفهمند كه چگونه بايد خود را
در زنجيرة نسلها جاي دهند. ميراث اجدادشان را درست اداره كنند و زمينه را براي بهبود
ِحيات نسلهاي آينده آمادهسازند. درست متوجه نیستند كه طبيعت ناگزير چيزهايي را به
آنها مجاز يا ممنوع میدارد. بهويژه شمّ دريافت تأثيرات متقابل و دو رکن بزرگ
جهاني ـ يانگ و يين ـ كه تعادل كليّت وجود بدان ميزان است ـ را از دست دادهاند.
فرويد: اين مطلب را بايد لطف كني كمي دقيقتر توضيح دهي.
كنفوسيوس: «يانگ» عنصر فعال و اصل توليد كننده است، كه عنصر نرینه هم
ناميده میشود. در مقابل «يين» عنصر مادینه و بخشنده، پذيرنده و پوشاننده است.
تمدن شما در عصر جديد با غفلت و خودسري، يك طرفه به يانگ(عنصرمردانه) پرداخته،
حرمت و احترام يين(عنصرزنانه) را نگه نداشته است. براي همين است كه با عملگرايي و
آكتيويسمِ شتابنده كه نفس را بند میآورد، در سراسر دنيا تاخت و تاز میكند و چشم
بسته محو هرچيزي است كه سرعت تندتر، اندازه بزرگتر و نيروي بيشتري بشارت میدهد.
انسانها به«يين» كه ملايمت و قناعت توصيه میكند، پشت میكنند. یعنی به ندايي گوش
میبندند كه میتوانست چشم و گوش ذهنشان را باز كند و جاي آنها را در بستر شگفت
انگيزي نشان دهد كه همه موجودات زنده را بههم پيوند داده است. وقتي اصل يانگ چيره
میشود ـ مثل وضعيتي كه اکنون پيش آمده ـ آنوقت خود بهخود قهر و خشونت و
بيرحمي افزايش میيابد. در غياب ِ نرمش، گرما و روحيه گذشت و ايثار«يين»، تعادل بههم
میخورد و حال و هواي مراوده بين انسانها سرد و سخت ورفتار جاري در جامعه بيشتر تند
و خشن میشود.
افلاتون: فرق نميكند نام اين دو اصل كه تو برايمان شرح دادي چه باشد،
چون
مضمون و انديشه مبنايي آنها خيلي برايم روشن و قانع كننده است.
مردمان مغربزمین بدبختانه كارشان بهجايي رسيده كه صرفاً فعال بودن را يك ارزش
مطلق میگيرند، يعني خود را ناگزير میبينند بي وقفه مشغول باشند و كاري بكنند. از
آرامش وسكون بدشان میآيد و آن را يك نقص آشكار، كاهلي و عجز، و دست آخر نوعي
تقصير و گناه میشمارند. اما غافلند كه در اين تب ِ تند عمل و تصرّف، از چه معرفت ارجمندی
محروم میمانند: از آن بصيرت و بینشی كه به چنگ آوردني نيستند بلكه ـ اگر آدم
روحاً خود را آماده كند ـ به چشم باطن كشف و درک میشوند. درس من هميشه اين بوده
كه شناخت، مهمترين حقيقتها، تا حدود زيادي عبارتست از از دوباره بهخاطر آوردن.
فرويد: لابد به آن معيارها ومیزانهائی می اندیشی كه هنگام تولد، همزاد انسانها هستند
و بعدها میتوان آنها را تحت عنوان اصول اخلاقي كشف كرد؟
افلاتون: دقيقاً همين را آموزش میدادم. به اعتقاد من در فطرت ما
حقايق اوليهیي به وديعه گذاشته شده كه تابع تغييرات زمانه نيستند، بلكه در
ژرفاي ضمير هركس نقش بستهاند و میتوان آنها را بارز و آشكار نمود. من حتي بر اين
عقيده بودم كه میشود از اين دادههاي اوليه، نوعي هستي پيش از تولد استنتاج كرد.
فرويد: به تدريج من هم پيبردم كه در نداي وجدان يك بخش مبنايي و
اوليّه وجود دارد، يعني يك نوع استعداد طبيعي و مادرزاد. در ضمن میدانيم كه رفيق
مشاجرهجو و همسفر انديشمند آسمانيمان شوپنهاور، بر اين نظر است كه گرايش به
همدردي مشوّق اصلي كل مباني اخلاق بشر است. او سخت براين عقيده پافشاري میكند كه
ميل به همدردي ـ بهعنوان محرّك اوليه تعاون و امداد ـ مختص همة انسانها است،
منتها در مردها ضعيفتر از زنان بارز شده.
كنفوسيوس: و به اينترتيب دوباره رسيديم به همان تشخيص قبلي من كه
گفتم ملتهاي غرب، عمدة رفتارشان ـ هرچه قدر هم ندانسته باشد ـ در جهت تعظيم و
ستايش «يانگ» بهكار میرود، چون در امرتحقيق و پژوهش دائم فكر و ذكرشان فقط اين
است كه براي تسلط بر همنوعان و چيرگي برطبيعت توان ِ بيشتري به دست آورند. منظور
من، از جمله همان نكتهيي است كه اينشتين در آن عبارت حكمت آميزش بيان كرده كه دشواري
مردمان امروز بمب اتم نيست، مشكل در قلبشان نهفته است. تصور من اين است كه تو
به زبان خودتان در اين جمله خواستهای زنهار دهي كه از اصل «يين» غافل نشويد.
اينشتين: بههرحال ما میتوانيم در اين مسأله حرف تو را تأييد كنيم كه
ملتهاي غرب آشكارا ديگربه جنبة زنانه، به اصلي كه شماها آن را«يين» میناميد، عنایتی
ندارند و دستكم درحال حاضر آنرا به مثابه يك نيروي متعادلكننده و ضروري در
برابر«يانگ»بهرسميت نميشناسند.اين انحراف خودش را در روال صرفاً آكسيونيستي و
شتابگیرنده كارهايشان نشان میدهد، كه بهكلي از معنا و مفهوم افتاده و عمدتاً به
ويرانگريهاي بيمهار تبديل شدهاند.
اما اين مطالبي كه تو به ما عرضه میكني، نوعي روش توصيف مرض
است. از آنجا كه همين فضيحتهاي تمدن غرب بخشهايي گسترده از سرزمين كهن خودت را
نيز فرا گرفته اند، پس بهزحمت میشود اميدوار بود كه تو هم راه نجات از اين مخمصه
را بشناسي.
كنفوسيوس: شماها نبايد گول
بخوريد. گرچه چينيها هماكنون خيلي از اشتباههاي شما را گرتهبرداري میكنند، ولي
باور نميكنم طرز فكري كه منشأ اين خطاها بوده در عمق روح چينيها رخنه كند. آنها
تكنيك شما را میخرند يا اينكه از ماشينآلات شما كپي درست میكنند. بدبختانه نشد
كه از ابتياع بمبهاي اتمي مخوف شما پرهیز كنند. با اينحال پيش چينيها از اين هول
و هراس شديد غربيها كه گويا دنيا در آستانة سقوط میباشد، اثري پيدا نخواهيد كرد.
بيهوده دنبال آن نباشيد. اين ملت غولآسا تا كنون تمام تجاوزها و مداخله فرهنگها و
نظام حكومتهاي بيگانه را در خود هضمكرده و سرانجام باز به سنن و آداب كهن خود
بازگشتهاست. موفق شده دوران استيلاي مغولها و فرمانروايي پادشاهان منچو و سبعانهترين
جنگهاي داخلي را ازسر بگذراند. علاوه براين كشتارهايي را كه بين پيروان من بهراه
انداختهاند تحمل کرده است، كه آخرينش در زمان بهاصطلاح انقلاب فرهنگي مائو صدهاهزارنفر
قرباني گرفت. چون شما هميشه در قالب الگوي «يا اين ـ يا آن» فكر میكنيد، بهزحمت
میتوانيد بفهميد اين ملت به چه ترتيبي میتواند در نظام اجتماعي خود عناصر سرمايهداري
و ماركسيستي را با هم تلفيق دهد. تعجب میكنيد و گيج میشويد كه چگونه يك نظام
سلطهگر و كاملاً اقتدارمنش، با موازين و اصول يك اقتصاد رقابتآميز سرمايهداري
جوردرمیآيد. البته فهم اين مسأله كار سهلي نيست كه در يك مجموعه عظيم ملي بالغ بر يك و نيم ميليارد انسان، با بيش از
پنجاه اقليت ملي، فرآيندهاي اجتماعي برحسب قواعد متفاوتي میگذرند تا در واحدهاي
كشوري شما در مغرب زمين، شما چطور میتوانيد از اين امر سردرآوريد كه تغيير و
تحولات ساختاري كه اكنون در سطح جامعه شاهد آنها هستيد، به بسياري از واقعيتهاي
بنيادي چين دست نميزنند و در اعماق جامعه چه چيزهايي از طرز تفكر قديمي باقي میمانند؟
وانگهي، از زمان وفات مائو به بعد بار ديگر در بسياري جاها مكتب كهن آموزشهاي
اخلاقي من مورد توجه واقع شده است، به خصوص از جانب چينيهايي كه در تعداد زيادي
از ممالك خارجه ـ از آسيا تا آمريكا ـ زندگي میكنند.
اينشتين: پس از شنيدن آن همه يافته هاي تيره و تار دربارة خرابي و
اضمحلال اجتماعي و بيم و هراسهاي آخرالزماني، اين اطمينان خاطري كه در سخنان تو
موج میزند، مانند يك آهنگ فرح بخش اثر میبخشد. ازشما چه پنهان، من كمي به آن ملتهايي كه فلسفة تو در اذهان آنها
ريشه دوانده غبطه میخوردم. انديشهیي كه مدافع جنگهاي قهرمانانه و كشورگشاييهاي
زورمندانه نبوده، برعكس، خواهان كشورداري بوده با نظم و ترتيب، مراعات اصول اخلاقي
و رفتار مسالمتجويانه و بهخصوص در امر تعليم و تربيت نوجوانان و جوانان ارزش
ويژهیي براي موسيقي قائل بودهاست. ولي چهبسا اين آموزش درست بهاين دليل
نتوانسته در ممالك ما رسوخ نمايد ـ يا حتي شناخته شودـ چون به روال معمول در
مغرب زمين، آموزش تو بهشت و جهنم و آخرت نميشناخته و قديس و رافضي و اينها نداشته
است. شايد بهاين دليل كه تو معجزهیي نداشتهاي و بدون تصليب و رستاخيز و يا
همزماني زلزله با طبل كوبيدن خدايان همينطور ساده و معمولي مثل همة مردم، وفات
يافتهاي.
فرويد: میشد نتيجه گرفت كه انسانهاي غربي بايد، تا جايي كه میتوانند،
از چينيها درس عبرت بگيرند تا بر شقاق و گسيختگي ميان پندارهاي «پيش بهسوي بهشت»
و پيشگوييهاي فاجعهآميز آخرالزماني چيرهشوند. اما چه کسی باور میكند كه آنها توان
اين كار را داشته باشند؟ اصلاً چطور میتوانند از طرز تفكر غريبههايي كه مادون
خود میشمارند چيزی بياموزند؟ مگر غربيها لجوجانه در اين تصور نيستند كه با تحويل
ماشينآلات مدرنشان به اقصي نقاط زمين نوعي خدايان جديد به همهجا صادرمیكنند و
پرستش اين بتها باعث میشود چينيها نيز از كليه سنن و باورهاي كهنشان دست بردارند؟
احتمالاً در اين نكته حق با كنفسيوس است و ممالك غرب استعداد
چينيها را دست كم میگيرند كه چگونه قادرند جنس بيگانه را بگيرند و فوت و فن آن را
بياموزند، بي آنكه از خود بيگانه شوند و عناصر اصلي فرهنگ خود را براي هميشه پشت
سر گذارند.
صحبتهاي او ضمناً ما را به اين فكر میاندازد كه نكند ما تربيت
شدههاي فرهنگ غرب در تخمين خسارت و برآورد قواي مخرّبي كه سر منشأ آنها ممالك
خودمان است داريم زيادهروي میكنيم. چهبسا چينيها بتوانند طي يكصد سال آينده
بسياري از اين خرابيهایی را كه فعلاً ما بهوجود میآوريم، دوباره برطرف كنند؟
چنين مبالغهگويي را هم میشد ناشي از جنون خودبزرگبيني غربي دانست، كه خيال میكند
تمام جهان آويزه اوست و با زوال فرهنگ غرب همهچيز بهكام نيستي فرو میرود.
در عين حال، با اين حالت يقيني كه كنفوسيوس القا میكند كه
انگار صد در صد حرفهايش درست است نميتوانم موافق باشم، آنهم به دو دليل: يكي اينكه
انقلاب تكنيكي دوران كنوني بهمراتب ژرفتر از تمام اِعمال نفوذ خارجي دو هزار و
پانصد سال گذشته در تار و پود حيات چينيها اثر میگذارد. في المثل خيلي بعيد میدانم
كه ديگر كسي پيدا شود و مجدداً كنفوسيوس را همسان خدايان آسماني، خداي روي زمين
بشمارد ـ كاري كه در سال 1906 توسط سلسلة منچوري صورت گرفت. دليل دوم مخالفت من،
فاجعة آخري است كه چينيها برسرمردم تبت آوردند. من در زمينة انحراف از آموزشهاي
اخلاقيـ سياسي تو موردي وخيمتر از به بند كشيدن و انقياد تبّت، به قيمت كشتار
يك ميليون انسان، نميتوانم تصوركنم. ما مجبوربوديم از اين بالا شاهد اين كار فجيع
و وحشتناك باشيم كه چگونه يكي از صلحجوترين فرهنگهاي روي زمين مورد انهدام قرارمیگيرد.
و برخي قرائن حاكي از آن است كه اين برنامه وحشيانه و مخوف موفق هم خواهد شد. اين
عمل شنيع كه تحت تأثير غريبها صورت نگرفته، بلكه از هواوهوس كشورگشايي و استيلاطلبي قدرتمندان سرزمين خود تو ناشي شد.
كنفوسيوس: هيچكس بيشتر از خود من از اين ننگ و رسوايي رنج نميبرد.
ولي در يك نكته بايد به تو اطمينان بدهم، كه اين جنايت از طرز فكري برخاست كه بهواقع
از ريشههاي غريبه آب میخورد. گرچه فاتحان تبت نيروهايي چيني بودند، ولي آنها
كمونيستهاي تعليم ديده در مكتب ماركسيستيـ لنينيستي بودند. در حقيقت آنها دنبال
تحقق همان رؤياي انقلاب جهانگيراستالين بودند. خواب و خيالي كه حتي پس از روي
برتافتن تدريجي روسها از مشي استالين نيز در سر داشتند. اما، همانطور كه گفتم
كمونيسم جديد چينی وضعيت التقاطي دارد و هيچ معلوم نيست در آتيه از آن چه باقي می
ماند.
اما اگر شما سخنان مرا اينطوري فهميديد كه گويا تعليمات من
توانسته چين را از بروز تندرويهاي وحشيانه و جبّارمنشانه مصون نگهدارد، در اين
صورت هرچه زودتر بايد اين برداشت را اصلاح كنم. نمونههاي شنيع و وحشتانگيزكه فراوانند. يكي از آنها همان
پادشاهي است كه محافظان سفالي مقبرهاش امروزه خيلي مَد توجه و تحسين جهانگردان
غربي در چين واقع میشود. اين پادشاه كه به جنون خودبزرگبيني دچار بود، كين سي
هوانگدي نام داشت و در قرن سوم پيش از پيدايش تقويم غربي شما، او خود را شاهنشاه
خدايگان ناميد. دستور داد شمار كثيري از هواداران مرا از دم تيغ بگذرانند و
كتابسوزيهاي زيادي برپا كنند ـ مشابه كارهاي شنيعي كه شماها، از تاريخ اخير يكي از
ديكتاتورهاي اروپایي بهياد داريد. با اين حال ملت ما اين انفجار جبّاريت و جنون
قدرت طلبي را پشت سر گذاشت و بعدها حتي پادشاهان بيگانه منچوراي را به معتقدان سر
بهراه افكار كنفوسيوس تبديلكرد. شاهاني كه ابايي نداشتند تعليمات مرا به مرتبة
ايدئولوژي رسمي كشور ارتقا دهند.
افلاتون: با اين كنايه میخواهي بهما بفهماني كه رهبران كمونيست چين
نيز عنقريب به مكتب كنفوسيونيستها خواهند گرويد؟
كنفوسيوس: همه چيز امكان دارد. اما از همه غيرمحتملتر آن است كه فرهنگ
ما زماني بهطور قطع توسط يك مكتب بيگانه ـاعم از ماركسيستي، سرمايهداري يا
هرچيز ديگريـ بلعيده و محو گردد.
آگوستين: از طرف ديگر اين هم غير محتمل است كه زماني فرهنگ مسيحي مغرب
زمين توسط كنفوسيانيسم مكيده و در آن حل شود.
فرويد: چرا زود حرف ِ بلعيدن و مكيدن به ميان میآيد؟ يا به طور
عام بحث میكشد به چيرگي و پيروزي يك مكتب بر ديگري؟ اين نكته كه كنفوسيوس و نيز
بوداـ بر خلاف كليساي مسيحي و دين اسلام ـ هيچكدامشان مدعي حقيقت نهايي و اعتبار
انحصاري مكتب ِ خود نيستند، براي من خيلي جالب وستايش برانگيز است.
ادامه دارد
كنفرانس سـران در آخرت(7) مؤلف: اِبرهارد ريشتر
مترجم: كريم قصيم
اينشتين: به هرحال اگر انسانها به نظريه ياكوب بومه اعتقاد داشته باشند كه شيطان هم در خلقت الهي جايي دارد، آن وقت تحمل آن برايشان سهلتر ميشود و بهتر ميتوانند اين موضوع را تجزيه تحليل كنند. اما وقتي، بنابه نظرية آگوستين، اين امر جزو اموري باشد كه تنها در
حوزة مسئوليت صرف خودشان قرار ميگيرد، در اين صورت بهسادگي ميتوانند زير فشار سنگين آن كمر خم كنند و از سر ضعف و درماندگي به دامن بدي و پلشتي فرو غلتند.
حوزة مسئوليت صرف خودشان قرار ميگيرد، در اين صورت بهسادگي ميتوانند زير فشار سنگين آن كمر خم كنند و از سر ضعف و درماندگي به دامن بدي و پلشتي فرو غلتند.
فرويد: و درست با همين شرح و بسطي كه دادي ميرسيم
به كشف ظاهراً متناقض من، كه انسانهايي كه زير بار فوقالعاده سنگين گناه هستند و
در رنج و عذاب شديد بهسر ميبرند، اغلب به همين علت مرتكب معاصي تازهيي ميشوند
و اين را طوري ترتيب ميدهند كه افشاء شوند و مجازاتي شامل حالشان شود، چرا كه
آنها ديگر از مكافات ديدن هراس كمتري دارند تا از خود عذاب وجدان.
اينشتين: با اجازه تان من سرنخ فكري ياكوب بومه
را ادامه ميدهم: اگر انسانها بتوانند با اطمينان به نفس بيشتری با شيطان روبه رو
شوند، ديگر مجبور نيستند دائم سراغ وي را در جلد دشمن بيروني بگيرند و در مبارزه
با شيطان به سلاحهايي متوسل شوند كه در نهايت امر خودشان را در معرض خطر نابودي
قرار دهد. حال اگر به آگوستين باور آورند و شيطان و امر شرّ را صرفاً موضوعي مربوط
به خود تلقي كنند ، آن وقت عجز و اضطرار دروني چه بسا موجب رفتارهاي خطرناك و جنونآميز
شود. با نتايج وخيم اين وضع كم و بيش آشنا هستيم و جلو چشممان است. بهسبب وحشت از
فشار خارقالعاده بديها و زشتيها، ندانسته و نخواسته اين قبيل ديوانه بازيها زياد
ميشوند. اين است كه در سنت كليسايي شايد بهتر ميبود اگر مردم، بهجاي دنبالهروي
از دوست محترم ما آگوستين، از افكار ياكوب بومه پيروي كرده بودند.
بودا: يا از آموزشهاي من. چرا كه من هم ما
بين بد و خوب هرگز شكاف غيرقابل عبور نديدهام. و اعقاب من نيز همين ديدگاه را
پيشه كردهاند. بگذاريد با ذكر نمونهیي موضوع را برايتان شرح دهم: من خواهرزادهیي
داشتم به نام «دواداتا» كه فوقالعاده جاه طلب و تشنة قدرت بود. در زمان پيري من
اصرار داشت كه او را به جانشيني خود برگزينم و چون من حاضر به اين كار نشدم، چنان
خشم و غضبي وي را گرفت كه قصد جان مرا كرد. او در سوءقصد توفيق نيافت ولي به عقوبت
عمل خود بيمار شد. در بين طرفداران من بعداً اين اعتقاد رواج پيدا كرد كه دواداتا
دارد از يك روند بسيار طولاني تزكيه و پاكسازي عبور ميكند و حتي زماني به مرتبه
يك بودا ارتقاء خواهد يافت. نتيجة اين روند از اين قرار بود: شيطان قدرت مطلقه
ندارد. هركس كه به دام او هم افتاده باشد، باز ميتواند اميدوار باشد به كمك يك
دورة طولاني تزكيه نفس خود را از شرّ او خلاص كند. پس هيچ كس نبايد از خود قطع
اميد كند و با اين رویکرد خود را به دست امواج فاجعه بسپارد.
اينشتين: آگوستين، من در وجنات تو ميخوانم كه
چقدر براي يك جوابگويي تند و تيز بيتاب هستي. ولي خواهش دارم فعلاً خويشتنداري
كن. بعداً براي مجادله يا از اعتبار انداختن نكوهشها و اتهامها فرصت زيادي خواهد
بود. الان هم جهت آرامش خاطر موقتي تو، يادآوري ميكنم كه فرويد نيز امر شرّ را،
تحت عنوان غريزه تخريب، جزو اساطير ِ شبه رواشناسانه در آورده و با اين كار تا
حدود زيادي آنرا از دسترس و حوزة اختيار بشر خارج كرده است. او هم به زودي بايد
اين نقطه نظرات خود را توجيه كند.
كنفوسيوس و بودا
چشمانداز را بازتر ميكنند
اينشتين: به محض اينكه ميخواهيم درباره دنياي
دروني انسان صحبت كنيم، بلافاصله بين ما بگو مگو و مشاجرة تندي درميگيرد. طوري به
همديگر حمله ميكنيم كه انگار بهجاي بررسي آرام و موشكافانة حقيقت، تنها مسأله مان
حق به جانب بودن است.
علامتي كه
كنفوسيوس به ما داد، در وهلة نخست به نظر من اشارة روشن و گويايي بود كه ببینیم
سرنخ كلاف را كجا ميشود يافت. اگر درست فهميده باشم، بهعقيدة او ما مغرب زمينيها
از آن زماني كه حضور ذهنمان را بالكل روي تفحّص و تحقيق اشياء مادي و فوت و فن
سلطه برآنها متمركز كرديم ديگر از توجه به خودمان غافل شديم. نيروي بسيار زيادي
براي كشف رازها و قوانين طبيعت و چيرگي تكنيكي برآنها به كار گرفته شد و اين
فرآيند پرسش از معناي وجود و وظایف نوع بشر را تحتالشعاع قرار داد. به واقع
اكنون ملتهاي ما نسبت به هر زمان ديگر توان بياندازه بيشتري براي اقدام و عمل
دارند، اما ديگر متوجه نميشوند چه گامي مجاز است و كدام ممنوع و اصلاً به چه
مقصود در اين دنيا هستند. من فرويد را به همين علت دعوت كردم چون او يكي از معدود
غربيهاي قرون اخير است كه دستكم دوباره شروع كردند به تحقيق و بررسي مسائل خودِ انسان.
به يمن تلاشهاي او متوجه شدم كه انسانها در اين زمينه به موجود بيسواد و عقب ماندهيي
تبديل شدهاند. همين پژوهشها نشان ميدهند چقدر ضروري و مبرم است كه فرهنگ غرب، در
قياس با پيشرفتها و دستاوردهاي تكنيكي ـ علوم طبيعي، واپسماندگي خود را در زمينة
كاوش قوانين روانشناسي و اخلاقي كاهش دهد و بلكه جبران نمايد. در غير اين صورت
دائم مرتكب خبط و خطا خواهد شد و به كارهايي «ممكن ولي ناشايست» دست خواهد زد و
مرتب بعد از وقوع حادثه و عواقب مربوطه افسوس خواهد خورد كاش به آن مسائل دست نميزدم.
كنفوسيوس گرامي، تو توجه ما را به اين كمبود جلب كردي، فكر ميكنم جمعي از ما كه
از بطن فرهنگ غربي برخاسته ايم ميتوانستيم از خردمندي آموزشهاي تو كه در سرزمين
ميهني خودت بيش از دو هزار و پانصد سال سرزنده باقي مانده، بهره مند شويم.
كنفوسيوس: آنچه بهجاي مانده، همانست كه شما
«كنفوسيانيسم» ميناميد. در اين مكتب نيز ـ مشابه وضعي كه در مغرب زمين ِ شما در
طول تاريخ مسيحيت برسر تعليمات مسيح آمده ـ مطالبي از آموزش من حفظ شده، اما
بخشهايي هم از چشم افتاده و چيزهايي نيز تغيير يافته است. البته من مطمئن نيستم كه
بتوانم حُسن نظر اینشتين را محقّق كنم و فايدهیي به شما برسانم. ولي بههرحال، در
ضمن برآورد يافتهها و بحثي كه داشتيد بعضي نكات به فكر من آمدند كه اصرار دارم به
اطلاعتان برسانم. اما براي اين كه حرفهاي مرا بهتر بفهميد، بد نيست اول شمهیي از
شرح احوال شخصی و انگيزههايم را برايتان بگويم. از يك نظر شايد كمي به افلاتون
شبيه باشم. چون كه به عنوان معلم اصول اخلاق همزمان به سياست نيز پرداخته ام.
منتها، برخلاف او، رؤياي تكيه زدن يك فيلسوف برتخت سلطنت را در سر نداشتم. گرچه من
هم بدم نميآمد چند صباحي به عنوان مشاور شاهزادهاي كه برمسند حكومت نشسته و
بخواهد تعليمات مرا به كار بندد، منشاء اثر باشم. مدت كوتاهي نيز عهده دار چنين
منصبي بودم، ولي مجدداً وادار به فرارم كردند. حتي تا لحظاتي قبل از مرگم، ِشكوه داشتم كه هيچ فرمانرواي خردمندي به ميدان
نميآيد، و هيچ كس در اين سرزمين ـ نميخواهد مرا به آموزگاري بَرَد، برخلاف بوداي
خردمند و لائوتسه بزرگوار و محترم ـ كه ضمناً يكبار در طول عمرم او را ديدهام ـ
من نميخواستم در تنهايي و عُزلت به سر برم، بلكه با علاقه به ميان مردم جامعه ميرفتم.
موضوع اصلي در مباحث من عبارت بود از اصلاح نظام همزيستي در محیط زندگی انسانها.
با اين همه تصور نشود كه من يك متجدّد تند و تيزي بودم، خير، بيشتر راوي آداب و
سنن كهن بودم.
اينشتين: ما به اين ميگوييم يك محافظه كار
كنفوسيوس: احتمالاً ادوار گذشته تاريخ، بهخصوص
دوران باستاني خودمان، مرا سخت مجذوب ميكرد. در تمام طول زندگيم در برابر يائو،
شون، و يو ـ پيشكسوتان و بنيانگذاران جامعة كهن مشتركمان -، احساس احترام عميق
داشتهام. اما مراجعه به دوران كهن بنا برگرایشی دلبخواه نبوده، بلكه به نظرم اين
كار ضروري ميآمد. بهاين وسيله ميتوانستيم به اصول و مباني دست پيداكنيم كه
برطبق آنها به امور حال و حيات آينده مان تمشيّت دهيم.
تاريخ از ديد من به درخت كهنسالي ميماند كه
هنوز درحال رشد و نمّو است و مردمان زندة كنوني فقط يك شاخة تازه رستة آن هستند.
اين شاخه ميبايد از همان نظم و ترتيباتي پيروي كند كه موجب رشد و گسترش درخت بودهاند.
هيچ
چيز بهتر از مطالعه در احوال نياكان ـ با دستاوردها و آداب و اخلاقشان ـ نميتواند
ما را از تكبّر و جنون خودبزرگ بيني در امان نگهدارد. و آدمي در نگاه به گذشته از
اين خطر نيز مصون ميماند كه بخواهد در اهميّت صفحات زندگي خود زياده روي كند و
بيش از حدّ متناسب از آن انتظار داشته باشد. زندگان ميبايد پيوسته از خود بپرسند،
آيا امانتي را كه نسلهاي بيشمار بار آورده و به آنها سپردهاند، با دلسوزي و دقت و
احساس مسئوليت نسبت به نسلهاي آتيه اداره ميكنند؟
تا آنجا كه من
متوجه ميشوم، ملتهاي غربي درست از همين مسأله طفره ميروند و به ترتیبی بيملاحظه
رفتار ميكنند كه گويي معناي تاريخ صرفاًَ در اين فاصلة كوتاه حيات آنها ـ بهعلاوه
دورة فرزندانشان ـ محقق ميشود. چون خود را به پيشينگان و نسل اندر نسلهاي بعد
مديون نميدانند. بين خودشان نيز از توجه به حال و روز ِ همديگر خبري نيست. از
همان خودپسندي و خودخواهي كه آنها را از هم غريبه ميكند، از آباء و اجداد نيز
بيگانه شان كردهاست. گاهي بهنظرم مانند ديوانگان ابلهي ميآيند كه به خيالشان
خود خالق خويشتن بودهاند. خيال ميكنند بي مرگ و فناناپذيرند، پس جهان يكسره مال
آنهاست. آنچه را ترقي و تعالي ميشمارند و براي كسب آن تقلا ميكنند، در چشم من
نوعي بههم زدن قواعد بازي و خارج شدن از نقش مختصري است كه تاريخاً تعيين شده و
مثل حلقه یي در زنجيرة نسلها جاي دارد. براي من فهم چنين رفتارهايي دشوار است،
زيرا كسي كه خوب به ياد ِ ِديِن خود به
گذشتگان باشد بهتر ميتواند رفتار و كرداري پيشه كند كه به همان صورت مورد احترام
و ستايش آيندگان واقع شود. و بهنظر من ـ با عرض معذرت ـ چشم پوشيدن از چنين امكان
اميدبخشي خيلي احمقانه است.
فرويد: اما براي اين كه کسی چنين امكان
اميدبخشي را جدّي بگيرد بايد ابتدا لختي خود را جاي آيندگان بگذارد. حال اگر آدم
به دليل خودپسندي صِرف اصلاً به فكر آنها نباشد و فقط خودش را مهم بداند، آنوقت
از ننگ و نفرين بعدی هيچ بيمي به دل راه نميدهد.
افلاتون: كنفوسيوس محترم، اگر مانعي نداشته
باشد، و صرفاً جهت تأييد كامل گفتههايت، يك تذكر مختصر دارم. در يونان باستان نيز
ارادت داشتن به اسلاف بسيار اهميت داشت. در ستودن احرام و ستايش حرمت گذشتگان با
كمال ميل با تو همآواز هستم. همانطوركه تو حافظ فرهنگ فدا و عزت گذاشتن به اجداد
بودي، من نيز در فرصتهاي بسيار آئين احترام به نياكان را بهسبك خاص خودم اعلام مينمودم.
حتي بهصورت زنهارباش مكتوبي كه از من بهجاي مانده است «كه
آدمي مبادا غافل شود خاطره نياكان را زنده نگهدارد و سهمی شايسته از امكانات
وهزينهیي را كه تقدير نيك به خود ما روا داشته، صرف آنها كند .» ولي اجازه بده اينجا يك مسألة پيچيده را
نيز پيش بكشم: چه بايد كرد اگر اين نياكان بار سنگيني از گناهان و غفلتهاي خويش را
بدوش آيندگان گذاشته باشند؟
كنفوسيوس: طبعاً بايد اين گناهان را مورد انتقاد
قرار داد. اما خطاهاي گذشتگان و عليالخصوص كارهاي خبط مادران و پدران، بهصورتي
جزء دنياي دروني فرزندان ميشود كه اينها به زمانه خود حمل ميكنند و در قبال آنها
وظيفه و مسئوليت دارند. اگر نسل تازه، بهسبب اكراه از ننگ گناهان رسوايي كه دراين
خاطرات نهفته، وجود آنها را منكر شود، آنوقت بهخودش دروغ گفته و خيال كرده تافتة
جدا بافتهیي است. حرمت گذاشتن به اولياء ازجمله به اين معناست كه علاوه برخدمات،
اشتباهاتشان را هم به طور جدّي مورد بررسي قرار دهيم و از هر دو وجه كارهاي آنها
عبرت بگيريم.
ماركس: دوست ارجمند كنفوسيوس، ميداني كه من
احترام خاصي برايت قائلم. براي اين هم تفاهم دارم كه تو، بهعنوان اَشرافزادة ردة
پائين، در زمان خودت حافظ فئوداليسم بودهاي. اما نكتهیي كه متوجه نميشوم اين
است كه تو چطور از طرفي ميخواستهاي اوضاع را اصلاح كني ولي در عين حال بهجاي آنكه
به جوانان بياموزي در فكر رهايي خودشان باشند، بيشتر درس ِ انقياد و فرمانبرداري
به آنها ميدادهاي، آخر، از اطاعت كه شهامت تغيير برنميخيزد و به نوسازي آينده
راه نميبرد.
كنفوسيوس: از نظر من وفاداري، البته امر بسيار
مهمي بود. اما خواست واقعيام جلب توجه مردم به ضرورت وجود سرمشق و ترويج شخصيت
نمونه بود. چنين افرادي به رشد و تكامل خود من كمك زيادي كرده بودند و به اين جهت
در امر تعليم و تربيت، نقش بسيار با اهميتي براي آنها قائل بودم. انسانها فقط به
واسطة ستايش و احترام به شخصيتهاي نمونه امكان اصلاح مييابند. چون وجوه متمايز و
درخشان هرشخصيت نمونه و سرمشق روي دیگران
اثر ميگذارد. و گرنه چنانچه آدمها خيلي زود تصور كنند همه چيز را ميدانند و به اصطلاح
غوره نشده مويز شدهاند و بهتر از همه ميدانند و ميتوانند، آن وقت حتي اگر به طور
كامل با طرز كار دستگاههاي فني جديد نيز آشنا باشند، باز هم كوچك و نادان باقي ميمانند.
اگر انسانها جوياي شخصيت نمونه نباشند، افراد برجسته و ممتازي رانيز به وجود
نخواهند آورد. ديگر نه حاكمي بزرگ و نجيب زاده پيدا ميكنند و نه رهبري والاتبار و
كشور مدار. آنوقت در چنين وضعيتي، ملتهاي غرب از اين شكايت دارند كه چرا كساني كه
در قدرتند صرفاً آدمهايي ميانمايه و از قماش سياستمداران فريبكارند. ولي چه جاي ِشكوه است، خودشان همين را ميخواستند و پي
الگوي ديگري نبودند. قوانين و مقررّات البته كه لازم و ضروري هستند. اما اينها فقط
قواعدي هستند بيرون از تك تك ما. وقتي آدم كار خلافي انجام ميدهد و قانون را زير
پا ميگذارد، از بيرون مورد نكوهش يا مجازات قرار ميگيرد. و چه بسا اگر بتواند
بدون گير افتادن و مكافات قانون را دور
بزند، احساس رضايت هم بكند ولي كسي كه به يك سرمشق مورد قبول خود پشت ميكند، از
درون به احساس سرزنش و سرافكندگي دچار ميشود و اين شرمساري اثر بسيار عميقتري
دارد. شما مردم ممالك غرب حق داريد به قوانين مترقي خود مفتخر باشيد. ولي در ضمن
ميبينيد كه اين قوانين نميتوانند بهاندازه كافي در مقابل بيرحمي، فساد و خشونت
از شماها محافظت كنند. اينجاست كه زود در صدد برميآييد قوانين را سختتر كنيد.
اما اين كار چه حاصلي دارد، وقتي جوانان شما ديگر دنبال آرمان و نمونه بهتري
نيستند. يا كسي را پيدا نميكنند كه به او تأسي جويند و تكيهگاه درونيشان قرار
گيرد؟ برعكس، من بهچشم ميبينم كه در فرهنگ شما جوانان ترس دارند از اين كه
بزرگان و مفاخر فكري و اخلاقي جامعه را
سرمشق خود قرار دهند و از آنها پيروي نمايند. آنها مترصدند كه هرچه زودتر
حتي(ميزانهاي) نسل اولياء خود را، مثل يك سري اجناس از مد افتاده، بي ارزش و مردود
شمارند و در برابر آنها فرهنگ خودشان را علم كنند. در يك كلام، جوامع شما از ثبات
و استواري محروم است. هيجده سالهها كه حرف چهل سالهها را نميفهمند، اينها هم به
نوبة خود، شصت سالهها را به جاي اين كه غنيمت و يار شاطر بدانند، بارخاطر ميشمارند.
اعتياد مدرنيزاسيون از عرصة كالا و توليد به پهنة روابط انساني تسرّي يافته، افراد
مسن، از مد افتاده محسوب میشوند چرا، چون تكنولوژي آشناي آنها از دور خارج شده و
آنها از اينترنت سردرنميآورند. گفته ميشود، نسل پير بايد خيلي شاكر باشد كه در
اين جامعة رقابت و حذف، نسل جوان و مولد هنوز حاضر است داوطلبانه نان سفره آنها را
تأمين كند و عذرشان را نميخواهد. اين جاست كه من از ايرادي كه تو، ماركس گرامي،
از من ميگيري در تعجبّم. چطور مدعي ميشوي كه من در فكر الزامات آينده نبودهام،
نسل افراد پير و مسّن ِهردوره كه آينده نسل جوان بهحساب ميآيد. آنها آينة تمام نمايي
براي جوانان به شمار ميروند و اينها به رأيالعين در آن آيندة قريبالوقوع خود
را ميبينند. اگر جوانان از حفظ حرمت و احترام پيران گريزان شوند، آنوقت به دست
خود مقدمات بي ارج و قرب شدن بعدي خودشان را فراهم كردهاند. بنابراين، برخلاف آنچه
جلوه ميدهند كه گويا با عزم جزم در دامن آينده زندگي ميكنند، اصل قضيه اين است
كه جوانان از آينده در وحشت به سر ميبرند. در حقيقت امر، آنها فقط در بعد امروز
به فردا ميانديشند. گرچه از طريق مدلهاي كامپيوتري تا دورترين تغيير و تحولات را
محاسبه ميكنند، ولي در عمل طوري پيش ميروند كه بيشتر در همين لحظة كنوني باب
ميلشان است.
اينشتين: خيلي از چيزهايي كه تو ميگويي بهنظرم
درست ميآيند، اما با وجود اين مايلم سئوال دوستمان ماركس را دوباره مطرح كنم كه
وقتي مرتب چشم بهگذشته دوخته باشیم، چگونه ميتوان انتظار بهبود و اصلاح امور را
داشت؟
كنفوسيوس: طبعاً ميبايد جرأت اقدام به كارهاي
تازه را داشت و دست به آزمايش زد. اما در غرب، مردم شما به محض اينكه لختي آرام
ميگيرند تا تأملي دركار گذشته كنند زود دچار تشويش شديد و سراسيمگي ميشوند كه
مبادا از مسابقه و جدال كوركورانة تصرف بازارعقب بمانند. بديهي است كه لزومي ندارد
مردم، با وجود محصولات بهتر امروزي به فكر داشتن كالاهاي بدتر ديروزي باشند. ولي دغدغة
مشترك شما و ما اين است كه در اين فاصله غربيها بيشتر از هرچيز در عوالم دروني خود
و درك وظايف همگاني درمانده، ديگر راه را از چاه تشخيص نميدهند و فاقد رهنمودند.
اما لازمة كسب ِ قوة تميز آن است كه ابتدا آدم با شكيبايي و حوصله بياموزد خودش از
چه زمينه فرهنگي برخاسته، آداب و رسوم مربوطه چگونه پيدا شدهاند ـ كدامها به
تجربه موفق از آب در آمده و كدامها به درد
زندگي نخوردهاند. در سنن و روايات به جا مانده از قديم، لابهلاي رسوم نامناسب و
بيمصرف كلي مضامين خوب و مفيد يافت ميشود. عُمر دراز و تجربة نسلهاي زياد لازم
است تا آنچه هنوز نيك و ثمربخش هست شناخته و متمايز گردد، تقويت شود و مردم آنرا
مراعات كنند:
«بسياري شنيدن، نیکها را برگزيدن و از آنها
پيروي كردن، اما حكمت دستكم پلة دومي داردپ: بسياري ديدن و آنها را به خاطر سپردن.»
خود من براي
رسيدن به كمي عقل و خرد به زمان درازي نياز داشتم:
«پانزده ساله
بودم و عزمم جزم به آموختن، اما در سيسالگي پاية فكرم استوار بود، چهل ساله كه
شدم از شك و ترديد فراغت داشتم. مقارن پنجاه سالگي قانون آسماني را ميشناختم. شصت
ساله كه شدم گوش شنوا پيدا كردم. و درهفتاد سالگي پي خواستههاي دل ميشدم بي آنكه
اندازه از كف دهم».
حقيقت، دادة
هميشه بوده ايست. اما بايد آنرا به دست آورد و به واقعيت تبديل كرد. من ميدانم
كه اين سخنها براي گوشهاي غربي طنين عجيب غريب دارند و اي بسا شماها كه چنين حكم
ميداديد: در وجود او پويايي نيست، ميل به پيشرفت و اشتياق به تصرف پهنههاي نو بهچشم
نميخورد...
از ديد شما من
تحرك ندارم و خيلي ايستا بهنظر ميرسم. اين ايرادي است كه شما ميتوانستيد به من
بگيريد. اما وقتي من در تمدن شما يك نگراني و اضطراب دائمي حس ميكنم که نكند مجال
مهمي از دست برود، مبادا ديگران جلو بزنند و. . آن وقت به نظرم اين طور ميآيد
كه ترس و وحشت چون بختكي ابدي برگردة آدمها سوارشده است. و اين در نهايت هراس از
آنست كه مبادا پيش از مرگ، حتي فرصت درست زندگي كردن نيافته باشند. اما درست زير
فشار همين شتاب شديد، بهراه خطا ميروند و از جان گرفتن و غناي فرصتهاي زندگي
غافل ميمانند. آنها در درون خود اندازة مطلوب و نقطة اتكايي پيدا نميكنند.
اندازه و نقطه تعادل را من «ين»نام نهادهام. ين يعني جوهر انسان.
ادامه دارد
بخش ششم
آگوستين: فكر میكنم شماها موافق باشيد كه من با ذكر نقل قولهاي مفصل از متن انجيل مصدع اوقات نشوم و صرفاً به برجستهكردن بيانهاي اصلي اكتفا كنم. در خلال اين مطالب شما به تكرار متوجه خواهيد شد كه موضوع نابودي جهان بهمثابه مكافات كبر و غرور بشر مطرح ميشود، عقوبت نخوتي معصيتآلود اما همزمان ارض موعود بشارت داده ميشود. دنيايي تحت حاكميت خداوند. دانيال نبي را بهخاطر
آگوستين: فكر میكنم شماها موافق باشيد كه من با ذكر نقل قولهاي مفصل از متن انجيل مصدع اوقات نشوم و صرفاً به برجستهكردن بيانهاي اصلي اكتفا كنم. در خلال اين مطالب شما به تكرار متوجه خواهيد شد كه موضوع نابودي جهان بهمثابه مكافات كبر و غرور بشر مطرح ميشود، عقوبت نخوتي معصيتآلود اما همزمان ارض موعود بشارت داده ميشود. دنيايي تحت حاكميت خداوند. دانيال نبي را بهخاطر
آوريد، كسي را كه بختالنصر، پادشاه بابل، در جواني به دربار خود آورده بود. دانيال قيافه شناسي میدانست و تعبير خواب میگفت. او براي پادشاه رؤيايي را تعبير كرد كه در آن سنگي بدون دخالت دست انسان، آهن و مس و سفال و نقره و طلا را له میكند. دانيال پيشبيني كرد كه سرانجام همة پادشاهيها و ممالك تحت سلطه سلاطين از بين خواهند رفت، ولي خداوند كشوري برپا خواهد كرد كه فناناپذير تا ابد باقي خواهد ماند. در زمان حكمروايي سلطان بلتشصر، خود دانيال به مسند رسيدن پادشاهي را در خواب ديد. پادشاهي كه كفر خواهد گفت، آباء مقدس را از ميان برخواهد داشت و اعياد و قوانين را تغيير خواهد داد. دورانش به يك زمانه، دو زمانه و نيم بهدرازا خواهد كشيد. آنگاه دادگاهي تشكيل خواهد شد و بساط استيلاي اين سلطان را برخواهد چيد. و در خبر است كه كشور وقدرت و اقتدار جمله سلطاننشنيهاي زيرگنبد كبود به خلق خدا واگذار خواهد شد، و كلية قدرتها از باريتعالي فرمان خواهند برد و به او خدمت خواهند كرد و كشور او جاودان میماند. يك بار هم دانيال مورد خطاب ملك اعظم جبرئيل قرار گرفت:
«گوش كن، من میخواهم به تو آگاهي دهم در پايان زمانة خشم و عضب چه خواهد گذشت، زيرا كه زمانه رو به دوران پاياني دارد». در آخر كار پادشاهي شياد و متفرعن خواهد آمد و چه بسياران به فساد و انحطاط كشيده خواهند شد و بعد، جبرئيل چنين بشارت میدهد: « و او بدون دستياري انسان فرو خواهد پاشيد».
در يك روايت جديد از همين موضوع بار ديگر سلطاني متكبر میبينيم كه مقدسات را بر مياندازد، آیين قرباني روزانه را ملغي و همه چيز را به صورتي خوفناك تخريب و ويران میكند، منتها چنين روايت شده است كه: «پايان او فرا خواهد رسيد و كسي به او كمك نخواهد كرد».
در ضمن از مردمان فهيم و آگاه نيز سخن میرود و به ياري آنها شمار كثيري معرفت میيابند تا بتوانند آزمونها پس دهند و خود را براي آخرالزمان پاك و خالص حفظ كنند. سپس روز قيامت فرا میرسد:
«بسياري كه زير خاك آرميدهاند برخواهند خاست، گروهي حيات جاودانه میيابند و گروهي ديگر ننگ و لعنت ابدي».
مفصلترين شرح اين درام در مكاشفات يوحنا میآيد. بهنظر من، ساكنان امروزي زمين میتوانستند تصوير خود را در طرحي ببينند كه از فاحشه بزرگ بابل ترسيم میشود. در اين حكايت، شهر بابل نماد بدكارة هزار قلم آراستهیي است، مزين به زيور آلات و جواهرات فراوان با جامي طلايي مملو از شناعتها و ناپاكيها. فرشتهیي او را مأواي ابليس، محبس ارواح خبيثه و حيوانات ناپاك و منفور میخواند. شرح میشود كه «تمام ملتها از شراب هرزگيهاي او نوشيدهاند و سلاطين روي زمين با او همبستر شدهاند و بازرگانان زمين از انبوه ثروت او به تمكن رسيدهاند بار گناهان او به بام آسمان میرسد و خداوند به تبهكاريهاي او میانديشد».
او بهصورت ملكة غنا و فراواني برتخت جلوس میكند و با افاده به احوال خود میگويد: «من درد و رنج نخواهم ديد». اما بلافاصله در متن چنين میآيد: «از همينرو عذابهاي او جملگي در يكروز فرا ميرسند. مرگ، محنت و گرسنگي، و او به آتش خواهد سوخت زيرا پروردگار قادر متعال است و براو داوري میكند».
دوستان من، آيا همين گفتهها اوضاع كنوني را تداعي نميكند، خودپسندي و بيپروايي و انحطاط اخلاقي كه بهخصوص در پايتختهاي دنياي غرب حاكم شده به يادتان نميآيند؟ آيا امروز هم مانند آنزمان مردم نميگويند: «ما درد و رنج نخواهيم ديد»؟ آيا آنها مثل آنموقع، تواضع و تكريم را به ديدة مزاحمت نمينگرند و اين خصائل را به طاق نسيان نسپردهاند؟ آيا بهترين امكانها را به رشوهخواران فاسد نميدهند تا از قِبَل اين تباهي همهجا گير مكنتهاي بيحساب گردآورند؟ «ما درد و رنج نخواهيم ديد!» آيا اين كلام، شعار ماخولياي پيشرفت نيست، كه درد و رنج میبايد از ميان برداشته شود و يا دستكم كساني ـ چون بينوايان و بيماران ـ كه ناگزير به درد و محنت دچارند، بايد كنار بكشند و حتيالامكان خود را نشان دهند؟
اما همة معصيتها در دفتر اعمال ثبت خواهند شد و سرانجام در روز قيامت برحسب مندرجات آن به حساب مردگان رسيدگي میشود. در مكاشفات آمده:
«و وادي مرگ مردههاي خود را تحويل داد و آنها مورد داوري قرارگرفتند، هركه برحسب كارهايش».
در عين حال، مكاشفات با اين بشارت آدمها را تسلي میدهد كه آسمان و زمين تازهیي پديدار خواهد شد و اورشليم نو و مقدسي از جانب پروردگار فرود خواهد آمد: «تداركشده بسان عروسي آراسته براي مردش» و آوايي شنيده میشود: «اينك، كلبة خداوند نزد انسانها! و او پيش آنها سكني خواهد گزيد و آنها مردم او خواهند بود».
دكارت: و اينك، پيشگوييهاي واقعيت نيافته آخرالزمان، با وجودي كه بارها به صورتهاي دراماتيك، از جانب اين و آن در انجيل پيشبيني شده بود. اگر كه دانيال در زمان بختالنصر زندگي میكرده بههرحال دوهزار و پانصدسال پيش فوت كرده، ولي دنيا به حيات خود ادامه میدهد. نويسندة اين مكاشفات هم كه خود را يوحنا مینامد، منظورش از بابل فاحشه شهر رم بوده است. میدانيم كه رم دورانهاي تيره و تاري را پشت سر گذاشته، ولي هربار مجدداً خود را جمع و جور كرده و قد برا فراشته است. نه ظلمات شيطاني بهخود ديده و نه با منزل دادن به پاپ، شهر نظر كرده و مكان خلوص و قدسيت ويژهیي شده است.
البته اين درست است كه درحال حاضر بعضي از اهالي زمين بهسادگي شكار اين داستانهاي هولناك و مغشوشكننده میشوند. ولي بايد دانست آنها از سر بيم و تشويش بهاين افسانهها روي میآورند و حدس میزنم كه در آن زمانها نيز وجود ترس عامل اصلي پيدايش حكايتهاي آخرالزماني بوده است. بههرحال من روي اصل مورد اعتقاد خود پابرجا هستم و فقط چيزي را راست و واقعيت میدانم كه وجودش با ادلة روشن و غيرقابل انكار به اثبات رسيده باشد.
فرويد: ولي اين عقيدة تو تغييري در اين مسأله نميدهد كه شمار كثيري از مردم، بهواسطة ترسها و عذاب وجدان و احساس گناهي كه دارند، در نوشتههاي انجيلي دربارة آخرالزمان طرحي را جستهاند كه وضعيت و حس درونيشان را بيان میكند. مردم كاملاً بياختيار تصويرهاي باستاني را به سناريوهاي مدرن راجع به فجايع اتمي، وقوع سوانح در صنايع شيميايي و افزايش تعداد سرطان دراثر حفرههاي ازون ترجمه میكنند. مردم اسم پايتختهاي كنوني را میگذارند بابل گناه و معصيت، و باوردارند كه در كنه وجود خودشان چيزي از جوهرة آن بدكارة بابلي نهفته است.
آگوستين: منتهاي مراتب، در اين تصويرهاي مدرن صرفاً بخش نخست پيشگوييهاي انجيل نقش بسته است. قاعدتاً بخش مربوط به چشمانداز نوسازي و نجات، به آنصورتي كه پطروس به اهالي تزالون وعده میداد، از قلم افتاده است. وي به آنها بشارت میدهد زماني كه نداي جبرئيل بلند شود و آواي خداوندي طنين اندازد، زندگان و مردگان مسيحي برسينة ابرها به آسمان ايزدي برده خواهند شد تا براي هميشه پيش او بمانند. بهنظر میرسد مردمان امروز به دنياي جديدي كه در متون انجيل مرتب خبر آن داده میشود، چندان اميدي نيست.
فرويد: همينطور است، چنانچه نخواهيم به رؤياهاي جاري در باب جامعة بهشتي انفورماتيك و دنياي تصنعي «cyberspace» بهچشم جايگزين اميال ديگر نگاه كنيم. در هرصورت، ديگر از آن ارض موعود جديد كه قرار است از طرف خداوند از آسمان نازل شود حرفي در ميان نيست.
اينشتين: من هنوز در اين فكرم كه متون آخرالزماني را میشود به سه شيوه درك كرد:
اول: بهصورت يك فاجعة كيهاني معين كه سواي اينكه بعدش چه پيش میآيد، بههرحال خرابيهاي بيحساب بهجا میگذارد. دكارت معتقد است اگر اين فرض درست میبود چنين واقعهیي میبايست تا حالا روي داده باشد. يا اين كه فاجعه مزبور قريبالوقوع است.
دوم: سناريوهاي انجيل در باب شهرهاي منهدم شده و سقوط ستارگان صرفاً نمادهايي هستند از غرق شدن نظامها در آشوب و خشونت، يعني اضمحلال بافت فرهنگ و تمدن بشر.
سوم: گسيختگي و فروپاشي در يك آيندة نامعلوم رخ نميدهد، بلكه هماكنون جريان دارد. انسانها درست در همين زمان و مكان به بوتة آزمايش میروند. يا دست از تلاش میكشند و تسليم میشوند و يا عزم خود را به قصد يك تحول قطعي جزم میكنند.
اگوستين: پوسيدگي و از هم پاشيدگي هماكنون جريان دارد و نيروهاي پليد بابل حاكمند و بهآن دامن میزنند. لذا تغبير سوم تو تعيين كننده است. ملتهاي پيشرفته بهخوبي آگاهند كه چگونه میتوان دنيايي عادلانه و موافق ميزانهاي محيط زيست ساخت، ولي خباثت فطري مردمان مانع از آن است كه اين دانستهها را آويزة گوش خود كنند و به قاعده عمل نمايند. تا زماني كه آنها حاضر نباشند به تباهي خود اقرار كنند، از آزمايشي هم كه تو بدان اشاره كردي سربلند بيرون نخواهند آمد. زيرا آنها اصلاً نميپذيرند كه در معرض چنين امتحاني هستند. بهزعم آنها، شرارت و پليدي يعني دشمناني كه بايد برآنها چيره شد، عبارتند از امراضي كه هنوز نميتوان درمان يا پيشگيري كرد، يا ژنهاي بد كه هنوز امكان اصلاح يا حذف آنها فراهم نشده. اما بهنظرشان اينطور میآيد كه در پي هرپليدي و زشتي كه برطرف میكنند ـ اعم از ديكتاتوريهاي شنيع، امراض مسري، ژنهاي فاجعه آميزـ باز پلشتي تازهیي سربلند میكند. غافل از آن كه بدي در حقيقت در خود آنها نهفته است. و تا وقتي آنها براي رد گمكردن و پوشاندن شرارت دروني خود، دنبال مستمسك میگردند و به كينهكشي و نفرتورزيدن مشغولند، بهزحمت بتوانند در صلح و صفا با هم باشند آنها زماني به راه راست میگروند و رو به اصلاح میروند كه ابتدا به بديهاي خود اذعان نمايند و با استغفار و تنبّه در رفع آنها بكوشند اما هنوز از اين مرحله خيلي دور هستند.
فرويد: خيلي مايل بودم حرفهاي تو را مورد تأييد قرار دهم، اما از طرف ديگر برخي مشكلات به خود تو بر ميگردند. در آن بخش از گفت و شنود كه قرار است به فهرست معاصي خودمان رسيدگي كنيم، من اين نكته را بهرخت خواهم كشاند: مگر تو نبودي كه با بزرگنمايي و وصف قدرت و سلطة بدي و شرارت، آدمها را ضعيف و عاجز كردي به طوري كه در همه جا ناچاراً دست دشمن را در كار میديد و دنبال اين بود كه جن آنها را بگيرد و شيطان را فراري دهد. شما در حوزة كليساي خودتان حواستان جمع بود كه آمار و ارقام ثبت نكنيد و حساب نگه نداريد كه سه چهار، يا آنطور كه میگويند شش ميليون نفر را تحت عنوان رافضي و جادوگر و ساحره به بوتههاي آتش سپرديد و سوزانديد. ديگر از آن كشت و كشتارها چيزي نميگويم كه علمداران گوناگون شما به نام عيسي مسيح بهراه انداختند تا لشكركشيها و تصرفات جابرانة خود را توجيه نمايند.
آگوستين: من بعداً از خودم دفاع خواهم كرد. اما همينجا میخواستم بهيادت بياورم كه موافقت پاپ گرگور نهم با حكم سوزاندن رافضيها مبتني بر سخنان من نبود. او به آراي پطروس استناد نمود نه به من. قضيه از اين قرار بود كه پطروس به اهالي شهر(يوناني) كوينت توصيه كرده بود گوشت افراد هرزه و بيعفت را به شيطان بخشند تا روح آنها در روز قيامت نجات پيدا كند. در ضمن شما ناچاريد بپذيريد كه كليسا از تبهكاري دوران تفتيش عقايد و شكار جادوگران خود را كنار كشيد و از آن اعمال دست برداشت. البته با تأخير ولي بههرحال تبرا جست. علاوه براين، در بين حاضران اين من هستم كه هنوز بر پاية پيشگوييهاي آمده درمكاشفات يوحنا اميد به شفاي بزرگ را حفظ كردهام،در حاليكه شما ـ يا دست كم اكثريت شماهاـ فقط به ظلمات چشم دوخته ايد و از سقوط به ژرفاي نيستي دم میزنيد.
كنفوسيوس: من مدت درازي به سخنان شما گوش فرا دادم. برايم خيلي جالب بود كه چه دقيق و موشكافانه وضعيت مادي مردم زمين را بررسي كرديد و در پايان نتيجه گرفتيد كه در احوال روحي ملتها نقص و ايرادي وجود دارد كه در معرض انحطاط هستند و درست درون آنها میبايست نيرويي عليه قواي مخرّب بلند شود و واكنش نشان دهد. اما پرسش اين است كه چرا چنين نيروي متقابلي به ميدان نميآيد؟ چه مشكلي در روح حاكم بر زمانه نهفته كه مانع از دگرگوني و تحول انديشه میشود؟ من در اين مورد فكري دارم كه چه بسا به نظر شما عاميانه و پيش پا افتاده جلوه کند. به گمان من شما كه از غرب برخاستهايد ـ همينطور ملتهايتانـ در حال حاضر مستعد فكر كردن به چيز ديگري جز اين نيستيد كه يا يك زوال و فناي همهجانبه را درنظر میگيريد و يا خيال جهش بلند و رونق كامل را در سر میپرورانيد. حال میخواهيد بپذيريد يا نه، طرحها و تصورات شما فقط حول دو منتهااليه افراطي دور میزنند: يا بشريت را در حال سقوط به جهنم میبينيد، يا اين كه امر برشما مشتبه میشود و خودتان را در حال دگرديسي و تبدیل بههمان قادر متعالي تصور میكنيد، كه فرويد در جايي اسمش را گذاشته بود «خدايان مصنوعي». شما هرچهقدر هم خودتان را مطلع و هشيار نشان دهيد، اما برداشت من اين است كه عميقاً در اين تلة تفكر «همه چيز يا هيچ چيز» گير كردهايد. در زمان حيات خودم نيز، دور و برم پر بود از پوسيدگي و تيرهروزي شديد. و من شِكوه داشتم كه:
«از طبيعت و باغها خوب مراقبت نميشود، كه دانستهها و آموختهها اثربخش نيستند، كه مردم بهوظايف خود آشنا نيستند و بدانها توجهي نشان نميدهند، كه بدي در نهاد آدمي نهفته است و نميتواند برآن چيره شود و بهبود يابد. و اينها اموري هستند كه مرا به درد میآورند».
گاهي از فرط ناراحتي نزديك بود قطع اميد كنم و آن وقت مقر میشدم كه:
«تمام شد ديگر، من هنوز كسي را نديدهام كه حاضر باشد به خطاهاي خود چشم باز كند، به فكر فرو رود و خود را مورد نكوهش و توبيخ قرار دهد».
بله، وضعيت غيرانساني محيط اطرافم عميقاً مرا ناراحت میكرد. باوجود اين، هرگز به اين فكر نيفتادم بگويم كار بشريت ساختهاست، يا اين كه به پايان جهان بينديشم. دوستان ! اعصار ناخوشايند میآيند و میروند. هيچ وضعي به آن اندازه لاعلاج نيست كه جاي اميدي براي اصلاح باقي نباشد. و هرفرد هم میتواند و بايد در كار بهبود امور سهمي ادا كند. اما ملتهاي شما در غرب خيلي سخت دل به اميد میدهند، زيرا يا میخواهند در ترقي و پيشرفت به بينهايت ها اوج بگيرند و يا ـ چون اين خيز برداشتن به نتيجه نميرسد، آنوقت عزا میگيرند و بدیل را فقط در اضمحلال مطلق میبينند. آنها خيال میكنند، اگر بتوانند به كرههاي ديگر سفر كنند و در رشتة حيات ژنتيك دست برند و بنا به ميل خود آن را پرورش دهند، آنوقت ديگر به قدرت مطلق و بيعيب و نقص نزديكتر شدهاند. اما در عمق وجود، ترسشان بيشتر میشود كه مبادا در همين تكبّر ونخوت كار به آشوب بكشد و هرج و مرج مهيبي پيدا شود. به نظر من يك علت پيدايش اين مخمصه آن است كه ملتهاي غربي از زمان دكارت به اينطرف، بههمان اندازه كه حساب كردن و اندازهگيري روي مسائل دنياي مادي را آموختند، از بررسي و تحقيق دربارة خودشان غافل ماندند. آن چند نفري هم كه مثل فرويد به اين موضوعها پرداختند، در حكم استثنا بودند. تازه معلومات آنها هم با كشفيات جديد پژوهشگران سلولهاي مغزي چه بسا به كلي كهنه به حساب آيد و از َحيّز انتفاع بيفتد. چون دانشمنداني كه روي مغز و كاركردهاي شيميايي و الكتريكي سلولهاي آن كاركردهاند گمان میكنند با كشفيات جديدشان به زودي كار بررسي دنياي دروني و روحي نيز مسألهیي بيمورد و زائد است.
اينشتين: كنفوسيوس گرامي بهنظر میرسد كه تو خواستي علامتي بهما بدهي و راهنمايي كني كه ما چگونه گره كور صحبتهايمان را باز كنيم. البته اين واقعيتي است كه مردم ممالك غربي در اين فاصله چيزهاي فراواني راجع به قانونمنديهاي دنياي مادّي میدانند و خوب اطلاع دارند كه با كاربست اين قوانين چه كارها میتوانند بكنند. اما از دنياي درون و انگيزة اعمال خود خيلي كمتر خبر دارند. ما كه اين بالا نشستهايم و بحث میكنيم متوجه هستيم كه آنها، برخلاف علم و اطلاع موجود، خيلي كارها را عوضي و غلط انجام میدهند، اما اين كه درون آنها چه میگذرد كه به خطا و ناصواب كشيده مي شوند، اين معضل را بهتر است به كند و كاو گذاریم. از آگوستين هم بايد معذرت بخواهم كه نميتوانيم نظريهاش را در باب شرارت و خباثت فطري بشر بپذيريم. گرچه او اين تز خود را صدها بار تكرار كرده و به سطح يك ركن شرعي ارتقاء داده است، اما به نظر ما خيلي خام و نپخته مي آيد و قانعمان نمي كند.
آگوستین : آیا این اصل به نظر تو خام جلوه می کند یا خجالت آوراست ؟
اینشتین : توجه کن ، تو می گویی انسانها مرتکب اَعمال خلاف می شوند چون که از زمان حضرت آدم شیطان به جلدشان رفته و درجانشان جا گرفته است. به عقیده ی تو آدم ابوالبشر با ارتکاب گناه اولیه از آزادی خود سوء استفاده کرد؟ بنابراین طبق نظریه ی تو خداوند درشرارتهای مرتکبه بشرهیچ دست دخالتی ندارد...
آگوستین : همین طوراست که می گویی.
افلاتون : من با تآکید تمام براین نظریه ی پدرکلیسا صحه می گذارم. و به عقیده ی من این یک خبط بزرگ هومر بزرگوار بود که زئوس ِ خداوندگار را هم باعث امرشرّ و هم بانی امرخیر وصف نموده است. همان طور که به آدئیمانتوس توضیح داده ام، هیچ شاعرو ادیبی نباید مجازباشد حضرت باریتعالی را درپیوند با امورشرّ و شیطانی قرار دهد. فوقش می شود خداوند را درمورد آثار و تاثیرات شفابخش مجازاتها مسئول دانست.
اینشتین : مسآله من دراین جا به حوزه الهیات مربوط نمی شود. آن چه که کنفوسیوس گفت مرا به فکرمی اندازد. این قطعیّت بلاشرط در افکار و اندیشه های مردمان مغربزمین نظر اورا به خود جلب کرده بود. مطلقیّت ی که درطرز تفکر غربیهاست و پیوسته فقط درعالم تعارض و تقابل نور و تاریکی می اندیشند - بدون ملاحظه سایه روشنها و امکان نوعی سازگاری. وانگهی، بنا بر عقیده ی آگوستین آدمها اگردر مخالفت با شیطان قاطعیّت هم نشان دهند باز نمی توانند خاطرجمع باشند که روز قیامت از لعنت و نفرین و عقوبتها خلاص خواهند بود.
دکارت : گرچه من هم مثل اینشتین در علوم الهی خبره نیستم، ولی خوب به یادم هست که یکی از پیامبران ، ساموئل اهل یهوه ، روایت کرده که خودش داود را به کارهای زشت سوق می داده است. یاکوب بومه آلمانی،همکارفلسفی کمی مسنّ تر من، یقین داشت که منشآ همه چیز خداوند است و بدیهی است که شیطان و امرشرّ را نیزخودش پدیدآورده است. اساساً ما فقط موقعی به خیرونیکی پی می بریم که خود را از زمینه شرّ و بدی متمایز می کند و برجسته می شود. همقطارنامدارما فریدریش هگل هم تردیدی درمورد جایگاه منطقی امرشرّ درروند جهانی تاریخ نداشت. هرآینه بین دوستان حاضر نسبت به گواهی این جانب شک و تردیدی باشد، هیچ مشگلی نیست بلافاصله می توانیم روح جاودان هردونفر را احضار کنیم و ازایشان بپرسیم. البته خود من هرگز به این موضوع علاقه خاصی نداشته ام، برای من وجه دیگری ازمسآله شیطان جالب بوده است: می خواسته ام بدانم این هوا و هوسهائی که به او نسبت می دهند چگونه درتن آدمی به وجود می آیند؟
ادامه دارد
كنفرانس سـران در آخرت(1)مؤلف: اِبرهارد ريشتر مترجم: كريم قصيم
كنفرانس سران در آخرت(2) مؤلف: ابرهارد ريشتر مترجم: كريم قصيم
كنفرانس سـران در آخرت(3) مولف : اِبرهارد ریشتر مترجم : کریم قصیم
كنفرانس سـران در آخرت(4) مؤلف: اِبرهارد ريشتر مترجم: كريم قصيم
كنفرانس سـران در آخرت(5) مؤلف: اِبرهارد ريشتر مترجم: كريم قصيم
۱ نظر:
سعید
سلام و با درود به آقای قصیم
امید وارم زود بهبود یابید
مصاحبه تان رادیدم ازبیمار بسیارناراحت شدم اما گفتید که درپروسه درمان وبهبودی هستید. باز شما را با هما هیجان واحساسات و شور و انگیزش و سرشار خواهیم دید.
مرد نازنین
من مجاهد بودم زمانیکه مجاهد بودم شما را نمی توانستم به اندازه ایی که اینک هستم دوست بدارم. به چند دلیل ودرمراحل مختلف، این ازبدی من نبود. حائل رهبری بسیار قوی بود. وبعد که حائل را رفع کردم واقعا مانده بودم که چطور شما سازمان وتشکیلات ورجی و سیاست های اپورتونیستی اشرا تشخیص نمی دهید؟
بعد فهمیدم داستان سر دراز داشت ودارد. بعد فهمیدم شما هم طعمه رجوی بودید. منظورم نیات رجوی است نه رویکرد خودتان.
مرد نازنین مرداحساس شورانگیز وپرحرارت
خوشحال شدم روزی که جدا شدید.
تازه فهمیدم که شما هم با ما که درتشکیلات بودیم درد می کشیدید.
امیدوارم هرچه سریعی سلامتی کامل را بازیابید
برای من مهم نیست که پس ازاین برعلیه توتالیتاریسم رجوی سخن بگویید.
اینک سلامتی وشادی و همان جنب وجوشت را می خواهم .
اگر غیر ازاین باشد نگاهم ابزاری است واین ازمن بدور است درباره آن یار نازنین.
بدلیل مشغله نمی توانم متون فلسفی بخوانم. اما این با عث نمی شود که چیزی ننویسم من آدم زرنگی هستم وازهمین جاهم می توانم سلامت کنم واحوالی بپرسم و خواهان سلامتی ات باشم. بعد وقت خواندن یافت می شود. قصیم ودوست نازنین را دریاب متن همیشه هست.
با درود به شما
آقای یغمایی هم جدیدأ لطف کرده عکس شما راهم کنار متن آورده . اسماعیل بعضا کارهایی می کند که معلوم است حواسش هست. این عکس اظهار دوستی وارزش گذاری برای قصیم است . دستت درد نکند اسماعیل وفا.
ارسال یک نظر