عاشقانه
برای ایران بانو عشق من
اسماعیل وفا یغمائى
زشت من! زیباى من! کابوس من ،رؤیاى من
دیشب و دیروز و امروز من و فرداى من
از تو خاموشم، ــ اگر سر در گریبان همچو بیدــ
زشت من! زیباى من! کابوس من ،رؤیاى من
دیشب و دیروز و امروز من و فرداى من
از تو خاموشم، ــ اگر سر در گریبان همچو بیدــ
از تو فریاد من و بانگ من و غوغاى من
اختر من، ماه من، خورشید من، در این شبان
تا به کى، در جستجویت چشم شب پیماى من
زورق من، موج من،رقص فرود و اوج من
ساحل پیدا و پنهان من ودریاى من
بوسه گاه من به شبهاى وصال و در فراق
تا سحربیدار یادت چشم خونپالاى من
وه چه شیرینى تو در تلخى!، که «شیرین» گر چه تلخ
شهد «فرهاد»ست و «مجنون» تو، اى «لیلا»ى من
نیست ماوائى مرا، کاندر جهان آواره ام
با زکن گیسو ! که باشد آخرین ماواى من
کاش در گرماى آغوش تو گردد پیکرم ــ
سرد، تا گم در تو گردد واپسین گرماى من
کاش در چشمان تو، چشمان خود بر هم نهم
تا که در چشم تو باشد بعد مردن جاى من
سوخت در سوداى توهم سود و هم سرمایه ام
سود من اینک تو!، اى سرمایه ى سوداى من
کفر من، ایمان من،هم جسم من هم جان من
دانش من، جهل من! ، نادان من، داناى من
نقص من،اکمال من، هم بند من هم بال من
راه من، بیراه من ،هم خستگى هم پاى من
خشکسال من توئى ، مردم دگر از تشنگى
هم توئى رود من و هم ابر باران زاى من
چون خمارم از تو خیزد، مستى من هم زتوست
باده من، رطل من ، خم من و میناى من
سالها بگذشته، بیرحمانه بر رخسار تو
دوستت دارم هنوز اى پیر و اى برناى من
وه !چنین پیر و چنین زیبا خدایا کیست کیست؟
آنکه او باشد مثال ماه مهر آرای من
«ترکمان» من «لر» من «کرد» من ای «ترک» من
«گیلک» و «مازندری» ، «خوزی» بی همتای من
گر «بلوچی» یا «عرب» یا«سیستانی» یا که «فارس»
با دوصد کثرت توئی اندر جهان یکتای من
سر فرو ناورده ام در پیش کس ، زینرو بشد
خاک غربت بستر و کاشانه و ماوای من
نیست پروای کسم در این زمین و آسمان
خاک راهم،لیک هفت اختر به زیر پای من
لیک رازی با تو خواهم گفت کز این سرکشی
بود قصد بندگی زیرا توئی مولای من
من زدوش افکنده ام شولای هفت افلاک چون
جز قبای تو نیاید راست بر بالای من
من «بلوچم» در بلوچستان و در اهواز «عرب»
بنده «ترکم» به تبریز و بود آقای من
«کرد» کردستان و «لر» اندر لرستان زین سبب
نیست پروای کسم غیر از تو ای یکتای من
تو نه یک عشقى، که یک مجموعه عشقى اى نگار
مادر من،دختر من! همسر و همتاى من
تو نه یک عشقى، که یک مجموعه عشقى اى نگار
مادر من،دختر من! همسر و همتاى من
ای نیا اندر نیای من تو در این سر زمین
ای تو هم پور من و هم من، و هم بابای من
نیست جز نامت نوائى گر بر آید دمبدم
از لب من، از دل من، از نى و از ناى من
مسجد و میخانه ى من،اى خدا ـ شیطان من
اوج بى پروائى و،هم باعث پرواى من
چیست دین تو؟ که جویم در تو رسم کفر و دین
مسلم وزرتشتى و نصرانى و ترساى من
نیست جز نامت نوائى گر بر آید دمبدم
از لب من، از دل من، از نى و از ناى من
مسجد و میخانه ى من،اى خدا ـ شیطان من
اوج بى پروائى و،هم باعث پرواى من
چیست دین تو؟ که جویم در تو رسم کفر و دین
مسلم وزرتشتى و نصرانى و ترساى من
سنی من شیعه ی من بابی و بیدین من
ای بهائی یا مجوس ای جمله آئینهای من
نى کلیمى ، نى مسیحى ، نى مسلمانم که تو
هم «محمد» هم «مسیح» وهم توئی «موسا»ى من
یا على! رفتیم ما از خانقاهت، عفو کن
بعد از این من عبد و او جاى تو شد مولاى من
تا ترا بشناختم، راز نهان بشکافتم
هم «اهورا»ى منى اینک تو هم «مزدا»ى من
نى کلیمى ، نى مسیحى ، نى مسلمانم که تو
هم «محمد» هم «مسیح» وهم توئی «موسا»ى من
یا على! رفتیم ما از خانقاهت، عفو کن
بعد از این من عبد و او جاى تو شد مولاى من
تا ترا بشناختم، راز نهان بشکافتم
هم «اهورا»ى منى اینک تو هم «مزدا»ى من
قرب سی قرن است ما در یکدگر آمیخته
پس تو در من خانه داری و تو باشی جای من
نیست در هفت آسمانم یک ستاره غیر تو
ای ستاره گر شوی تو پاره پاره وای من
آه معشوق من اى «ایران»! بیاویز از« وفا»
این غزل را همچو گل بر گردن، اى زیباى من
این غزل را همچو گل بر گردن، اى زیباى من
۱ نظر:
۳ آذر ۲۵۷۸ ايرانى ۲۴ نوامبر دوهزارونوزده مسعودعالمزاده / پاريس
بسیار زیبا استاد گرامی !
چه نماز باشد آنرا که تودرخیال باشی، توصنم نمی گذاری که مرا نماز باشد(حافظ)
زن دوگل نامش ژن وی یه و(Génviève) بود. یکبار خبرنگاری در مصاحبه ای ازش درباره ی زندگی خانوادگی ش بادوگل می پرسه. میگه "این ستاره ی سهیله.ما نمی بینیم ش.دوگل با فرانسه ازدواج کرده ! ".
چه عشقی بالاتر از عشق به میهن ؟
یادت گرامی ستار !
ارسال یک نظر