بدرود! سرهنگ
اسماعیل وفا یغمائی
در بدرود با سرهنگ بهزاد معزی که بال گشود و رفت
***
بدرود
اینک برو سرهنگ
دیگر رها از نام
دیگر جدا ازهر قفس هر ننگ
***
اینک برو سرهنگ!.
اینک برو
تنها، نه بر پولاد پرَانی که میغرد
به فرمان تو و قلب دلیر تو
بالاتر از ابر و فراتر از درخش آذرخشان در شب تاریک
دیگر نه بر جنگنده مغرور و تازانی
که می توفید
بر بالهای آهنین و با نفسهائی پر از آتش
با هر جهش از خاک تا بالاترین ها تا فراترها
فرسنگ تا فرسنگ
***
سرهنگ
موجی که بر دریای بی پایان
فراز آمد فرو بنشست
رفتی!
زیرا که این قانون این خاک است
هر آمدن با رفتنی محتوم دمساز است
وین تا ابد سر بسته ، یک راز است
رفتی!
ابری دگر نی، آسمانی نیست
دیگر نه رعدی ، آذرخشی
اختری یا کهکشانی نیست
دیگر زمین که جای خود دارد
مکانی نیست
دیگر زمانی نیست
باری چکیدی
از درون خویشتن
از قطره ای محدود تا دریای بی پایان
از زمان تا بی زمانها
تا زمان جاری بی مرز
دیگر مکانی نیست
خوش میروی در بی مکانی
از مکان تا لامکانها
بی که بر پولاد پرانی که میتوفید و میغرید
بر بالهای خود روانی
خود ، زمانی
خود، مکانی
آن زمان یکسره بی لحظه،
بی ساعت
بدون سالها و قرنها
آن مکانی که نه دیگر با تراز هر جهش
فرسنگ تا فرسنگ
میتوان سنجید
بل آن مکانی که در آن بی مرزی مطلق
ازاین زمین، منظومه، تا یک کهکشان
تا خوشه های کهکشانها
تا جهان، تا خوشه هائی از جهانها
بی مکانها بی زمانها
تا خدائی که نمیدانم که آیا هست
تا آن خدائی که ندارد نام بی نامست
تا آن خدائی که زخود تا خویشتن باشد روان
از جاودان تا جاودانها
از بی مکان تا بی مکانها
از بی زمان تا بی زمانها
***
رستی تو ای سرهنگ
از این غماباد این سرا
آن کلبه ی محزون و تنها
وز تنگنای آن قفس
که نه سزاوار عقابانست
که نه سزای افسری غرنده با مهر وطن
همسایه با گل بانگ رعد و شعله های آذرخشانست
بل این قفس
مهمانسرای نکبت سور و سرور و کرنش
زاغ و زغن وین لاشخوارانست
که در فروتر جای این مجلس!
با تکه نانی پاره ای از استخوانی
که میرسد از مطبخ ارباب
ازبندگان و شاکران لطف اربابند
***
بدرود
اینک برو سرهنگ
دیگر رها از نام
دیگر جدا از ننگ
دیگر نیازی نیست
بر بالهای سرد و پولادین آن جنگنده ی دیرین
بگشای اینک بالهای خویش را
پرواز کن اینک نه در لفظ جهان
یعنی مکان غوطه ور در پاره هائی از زمان
بگشای اینک بالهای خویش را
پرواز کن از لفظ تا معنا
بدرود...............
هشتم ژانویه 2021
اسماعیل وفا یغمائی
اسماعیل وفا یغمائی
در بدرود با سرهنگ بهزاد معزی که بال گشود و رفت
***
بدرود
اینک برو سرهنگ
دیگر رها از نام
دیگر جدا ازهر قفس هر ننگ
***
اینک برو سرهنگ!.
اینک برو
تنها، نه بر پولاد پرَانی که میغرد
به فرمان تو و قلب دلیر تو
بالاتر از ابر و فراتر از درخش آذرخشان در شب تاریک
دیگر نه بر جنگنده مغرور و تازانی
که می توفید
بر بالهای آهنین و با نفسهائی پر از آتش
با هر جهش از خاک تا بالاترین ها تا فراترها
فرسنگ تا فرسنگ
***
سرهنگ
موجی که بر دریای بی پایان
فراز آمد فرو بنشست
رفتی!
زیرا که این قانون این خاک است
هر آمدن با رفتنی محتوم دمساز است
وین تا ابد سر بسته ، یک راز است
رفتی!
ابری دگر نی، آسمانی نیست
دیگر نه رعدی ، آذرخشی
اختری یا کهکشانی نیست
دیگر زمین که جای خود دارد
مکانی نیست
دیگر زمانی نیست
باری چکیدی
از درون خویشتن
از قطره ای محدود تا دریای بی پایان
از زمان تا بی زمانها
تا زمان جاری بی مرز
دیگر مکانی نیست
خوش میروی در بی مکانی
از مکان تا لامکانها
بی که بر پولاد پرانی که میتوفید و میغرید
بر بالهای خود روانی
خود ، زمانی
خود، مکانی
آن زمان یکسره بی لحظه،
بی ساعت
بدون سالها و قرنها
آن مکانی که نه دیگر با تراز هر جهش
فرسنگ تا فرسنگ
میتوان سنجید
بل آن مکانی که در آن بی مرزی مطلق
ازاین زمین، منظومه، تا یک کهکشان
تا خوشه های کهکشانها
تا جهان، تا خوشه هائی از جهانها
بی مکانها بی زمانها
تا خدائی که نمیدانم که آیا هست
تا آن خدائی که ندارد نام بی نامست
تا آن خدائی که زخود تا خویشتن باشد روان
از جاودان تا جاودانها
از بی مکان تا بی مکانها
از بی زمان تا بی زمانها
***
رستی تو ای سرهنگ
از این غماباد این سرا
آن کلبه ی محزون و تنها
وز تنگنای آن قفس
که نه سزاوار عقابانست
که نه سزای افسری غرنده با مهر وطن
همسایه با گل بانگ رعد و شعله های آذرخشانست
بل این قفس
مهمانسرای نکبت سور و سرور و کرنش
زاغ و زغن وین لاشخوارانست
که در فروتر جای این مجلس!
با تکه نانی پاره ای از استخوانی
که میرسد از مطبخ ارباب
ازبندگان و شاکران لطف اربابند
***
بدرود
اینک برو سرهنگ
دیگر رها از نام
دیگر جدا از ننگ
دیگر نیازی نیست
بر بالهای سرد و پولادین آن جنگنده ی دیرین
بگشای اینک بالهای خویش را
پرواز کن اینک نه در لفظ جهان
یعنی مکان غوطه ور در پاره هائی از زمان
بگشای اینک بالهای خویش را
پرواز کن از لفظ تا معنا
بدرود...............
هشتم ژانویه 2021
اسماعیل وفا یغمائی
۲ نظر:
۲۲ دی ۲۵۷۹ ايرانى ۱۱ ژانویه ۲۰۲۱ مسعودعالمزاده (ارسلان) پاريس
.........
بل این قفس
مهمانسرای نکبت سور و سرور و کرنش
زاغ و زغن وین لاشخوارانست
که در فروتر جای این مجلس!
با تکه نانی پاره ای از استخوانی
که میرسد از مطبخ ارباب
ازبندگان و شاکران لطف اربابند
.........
بسیار زیبا.
یاد سرهنگ محبی، ارتشی میهن دوست گرامی باد.
او نیز هرچه داشت داد و جز سعادت میهن هیچ نخواست.
دریغ که این "داده" ها به گلوی لاشخورها رفت.
به گفته برشت "... بشمار ! بشمار ! باز هم جمع بزن ! این تویی که خواهی پرداخت ..."
نسل پس از ما چنین نخواهد کردو درحال شمارش وحسابرسی است.
رستی تو ای سرهنگ
از این غماباد این سرا
آن کلبه ی محزون و تنها
وز تنگنای آن قفس
که نه سزاوار عقابانست
که نه سزای افسری غرنده با مهر وطن
دریغا که در میدان جنگ قدرت خواهی دو دیکتاتور ذره ذره اب شد
یادش گرامی
ارسال یک نظر