دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

افتاب خواهد دمید

افتاب خواهد دمید

مردم. ایران و طبیعت ایران در خطرند

. فراموش نکنیم کورش نماد آغاز تاریخ واقعی ایران در مقابل تاریخ جعلی آخوند و مذهب ساخته است. کورش نماد هویت واقعی ایرانی در دور دست تاریخ است. گرامی اش داریم.بیاد داشته باشیم و هرگز فراموش نکنیم :در شرایط بسیار خطیر کنونی در گام نخست و در حکومت ملایان و مذهب مجموع جامعه انسانی ایران،تمامیت ارضی ایران،و طبیعت ایران در سراسر ایران در تهاجم و نکبت حکومت آخوندها در خطر است. اختلافات را به کناری بگذاریم، نیروهایمان را در نخستین گام در راستای نجات این سه مجموعه هم جهت کنیم و به خطر اصلی بیندیشیم .

این است جهان ما در این لحظه

این است جهان ما در این لحظه
روی تابلو کلیک کنید

کرونا وزمین ما

کرونا وزمین ما
روی تصویر کلیک منید

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی
تاریخ دوران باستانی ایران

۱۴۰۰ فروردین ۲۳, دوشنبه

بیاد کمال رفعت صفایی در سالروز در گذشت او. چهار خاطره از کمال *

بیاد کمال رفعت صفایی در سالروز در گذشت او.
چهار خاطره از کمال *
1- تازه از عراق به پاریس برگشته بود. در کتابخانه ای در مرکز پاریس همدیگر را دیدیم.تصویر آن دیدار همان است که فریدون مشیری سروده است: "درآمد از در خندان لب و گشاده جبین..کنار من بنشست و غبار غم بنشانید" . دفتری از اشعار خود را بهمراه داشت. و در لابلای حرفها دفتر را ورق می زد و شعری می خواند.
فضای شعرهایش بسیار عمیق و گسترده بود و البته اندوهگین.
غزلی خواند که وزن و ردیف و قافیه آن در مصراع زیر که در خاطرم مانده است چنین بود:
در مرگ میزبانان مهمان سیاه پوشید
و همچنین غزلی که چند بیت آن در زیر آمده و من بر آن نیز آهنگی در دشتی گذاشتم که البته ا هیچگاه در جایی اجرا نشد.
شهری شکسته در باد شهری هنوز بر جاست
زآنسوی برف و بوران باغی هنوز پیداست
...
چون دانه های گندم در چنگ آسیابیم
اما هزار ریشه از ما میان صحراست
دریا نورد زخمی ساحل مزار ما نیست
خود را برآب انداز دریا همیشه دریاست
چند تا هم دو بیتی خواند :
سوار کشته ای بر زین اسبی
{این مصراع را درست به خاطر ندارم شاید چیزی شبیه به " تن خونین او آذین اسبی" )
نهم سر را به روی زین خونین
پر از گریه کنم خورجیبن اسبی
چرا همراه آفتاب کوه نرفتم
به قربون گل خوشبو نرفتم
همان ساعت که دایه لایه می گفت
چرا همراه لایه اش خواو نرفتم
یک وقت لبخندی زد و گفت این را هم گوش کن
خداوندا دل مو وایه داره
هوای دختر همسایه داره
{ ادامه اش را بخاطر ندارم}
و هر دو خندیدیم....
در ضمن حرفها پرسیدم راستی این چه شعری بود که برای مریم رجوی سرودی؟ چرا این کار را کردی؟ ( اشاره ام به شعری بود که در جریان "انقلاب ایدئولوژیک" برای مریم رجوی سروده بود) خنده تلخی کرد و گفت " دیگه.. طناب داری بود که به گردن من هم افتاد "
2- کمال شعر نادر پور و فریدون مشیری را دوست نداشت و در واقع آنهاا را به آن معنی که او شعر را تعریف می کرد واقعا شاعر نمی دانست. شبی در زمستان 1368 با دوستی که بسیار شیفته مشیری بود به منزل ما آمده بودند. آن دوست که او نیز بدرود حیات گفته است در دکلمه شعر تبحر بسیاری داشت و سالها پیش نیز از رادیو آثاری از او پخش شده بود. با کمال در باره شعر مشیری کمی بحث کردند. کمال گفت من آثار مشیری را شعر نمی دانم. و آن دوست هم گفت شما ظاهرا شعر های زیبای مشیری را نشنیده اید اجازه بدهید من چند شعر از اوبخوانم بعد قضاوت کنید و سپس چند اثر درخشان از مشیری را بهمراه ساز دکلمه کرد. در پایان نظر کمال را پرسید. کمال با لبخند گفت " بعد از شنیدن این آثار در نظر خودم متقاعد تر شدم "
3 - سالهای 69 تا 71 تقریبا می شود گفت همه شبهای آخر هفته را یکی دو ساعتی با تلفن با هم حرف می زدیم.. از سیاست و فلسفه و خلاصه از هر دری سخنی اما وقتی به شعر می رسیدیم من در برابر عمق و گستردگی نگاه و احساس شاعرانه او ساکت و سرا پا گوش و تحسین می شدم.
بیاد دارم که شبی درباره غربت حرف می زدیم گفت بیا همین الان هرکدام چند بیت بصورت غزل درباره غربت بنویسیم. در ساعتی که پس از آن سپری شد من غزلی نوشتم که یک بیت آن اگر درست بخاطرم مانده باشد اینچنین بود: " بر شاخه ی زمستان آن پر شکسته می خواند ..با ساز مرگ گشتیم آوازه خوان غربت..". بعد هم باشور بسیار تلفن زدم و غزل را برایش خواندم. وقتی تمام کردم گفت حالانوبت من است و بعد شروع کرد به خواندن غزل غربتش.! فضای شعر و احساسش چنان دریایی سهمگین بود بود که واقعا غزل من در کنارش چون جویباری حقیر و کوچک می نمود. آن شب و در آن غزل من شکوه احساس و روح شاعرانه و توانایی کمال را با همه وجودم لمس کردم.
4-در آفتاب بهاری 13 آوریل 1994 به گورستان پرلاشز برای انتخاب و خرید آرامگاه او رفته بودم*. بلاخره بعد از دیدن چند محل سر انجام محلی انتخاب شد. من بالای آن گور ایستاده بودم و به عمق آن که حدود هفت هشت متر بود نگاه می کردم . نا گهان بخاطرم آمد که سال گذشته در همان روز یعنی 13 آوریل 1993 به دیدنش در کلینیک آلفا رفته بودم یکی دو روز قبل از آن . دکتر او را برای بار دوم عمل کرده بود اما وقتی وضعیت سرطان پیشرفته او را دیده بود کاری نتوانسته بود بکند. به نظرم کمال هنوز نتیجه عمل را نمی دانست. تقریبا ظهر بود و برایش غذا آورده بودند اصرار می کرد که کمپوت دسرش را بخورم. نپذیرفتم. بعد درباره بیماری اش حرف زدیم گفت این بیماری مثل زندان است باید تا به آخرش را مقاومت کنی و تسلیم نشوی و بعد زمزمه کرد "ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما ...." ... کتاب "پیاده" که تازه منتشر شده بود را از کنار تختش برداشت و در بالای صفحه اول آن نوشت " با آرزوی بهروزی برای مازیار و هنرش" و امضا کرد "کمال صفایی 13 آوریل 93 ".
همانطور که به ته گور خیره شده بودم زیر لب زمزمه کردم " این که بر گرد خورشید می چرخد
زمین نیست
جنایت است."
مازیار ایزدپناه 11 آوریل 2021
پاورقی ها
* این متن را چند سال پیش برای سایت "دریچه زرد" نوشته بودم.
* * کمال خواسته بود که در پر لاشز به خاک سپرده شود. گورهای پرلاشز هم گران قیمت بودند از اینرو همه دوستان کمال در پرداخت آن شرکت کردند و همینجا خوب است از زحمات مهربان نازنینم آقای محمد رضا معینی که در کارهای اداری مربوط به خرید آن فعالانه شرکت کرد نیز یادی کنم . بهر صورت گور با تلاش دوستان کمال خریداری شد اما نمی دانم چرا چند سال پیش "کانون نویسندگان " ادعا کرد که گور متعلق به این کانون است و از اینرو فرد دیگری را نیز در آن بخاک سپردند!

 

۱ نظر:

ناشناس گفت...

کانون نویسندگان را تا حدودی می‌توان کانون دیکتاتورهای قلمی نامید. بعضی از اعضا و مدیرانش هم جک تلخی هستند که حال آدم را بهم می زنن. نمی دانم چرا اسم کانون نویسندگان که می آید یاد پهلوی دوم می افتم که می گفت اینها روشنفکر نیستند که عنفکر هستند و یاد اتحاد ارتجاع سرخ و سیاه که ما را چنین سیاه بخت کردند. ننگ بر آنها که افتخاری بر آنها نیست.

مرتضی