دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

افتاب خواهد دمید

افتاب خواهد دمید

مردم. ایران و طبیعت ایران در خطرند

. فراموش نکنیم کورش نماد آغاز تاریخ واقعی ایران در مقابل تاریخ جعلی آخوند و مذهب ساخته است. کورش نماد هویت واقعی ایرانی در دور دست تاریخ است. گرامی اش داریم.بیاد داشته باشیم و هرگز فراموش نکنیم :در شرایط بسیار خطیر کنونی در گام نخست و در حکومت ملایان و مذهب مجموع جامعه انسانی ایران،تمامیت ارضی ایران،و طبیعت ایران در سراسر ایران در تهاجم و نکبت حکومت آخوندها در خطر است. اختلافات را به کناری بگذاریم، نیروهایمان را در نخستین گام در راستای نجات این سه مجموعه هم جهت کنیم و به خطر اصلی بیندیشیم .

این است جهان ما در این لحظه

این است جهان ما در این لحظه
روی تابلو کلیک کنید

کرونا وزمین ما

کرونا وزمین ما
روی تصویر کلیک منید

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی
تاریخ دوران باستانی ایران

۱۴۰۰ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

۰یعقوب لیث در منظومه فاخر پژمان بختیاری. شاعر لر برای سردار سیستان میسراید

 

 


۰یعقوب لیث در منظومه فاخر پژمان بختیاری

من پارسی نژاد و فـروزنده اخترم
گُردی ستوده پَـروز و مردی دلاورم
زی خسروان گراید  پاکیزه گوهرم
گیرم که من شکسته شوم سیستان بجاست
در سیستان، تهمتن کشور ستان بجاست
ایران بجاست تا که بلند آسمان بجاست … ادامه در متن زیر…

زندگینامه یعقوب لیث صفاری(۲۴۷ـ۲۶۵)

  یعقوب لیث صفاری یکی از سرداران بزرگ ایران و بنیانگذار سلسله صفاریان بود. برخلاف آنچه امروزه توسط عده ای عنوان می شود، یعقوب مسلمانی بااراده بود. اگرچه باخلافت عباسیان و اعراب مخالف بود و با آنان به نبرد برخاست، اما بر اساس منابع تاریخی در ترویج دین اسلام کوشش می نمود حتی شهر کابل و رخج

نخسین بار به دست یعقوب اسلام آوردند و به سرزمین های اسلامی ملحق شدند. در سکه های یعقوب نیز عبارت محمدا رسول الله و لا اله ال الله به چشم می خورد.  یعقوب بن لیث صفاری از قریه قرنین در سیستان بود. پدرش رویگر بود یعقوب نیز در اوایل مانند پدر رویگری می کرد چون به سن رشد رسید به دلیل شجاعت و دلاوری عده ای از عیاران او را به سرداری خود برگزیدند .   در سال ۲۳۷ هجری قمری که طاهر بن عبدالله در خراسان حکومت می کرد، خوارج  بر سیستان چیره شدند. طاهر که مردی با تدبیر بود یعقوب را سردار سپاه خویش تعین کرد تا خوارج را سرکوب نماید.  یعقوب چون سرداری با تدبیر و عیار بود و تمام یارانش از وی فرمانبرداری می کردند، توانست خوارج را درهم بشکند و حکومت سیستان را بنا نهد( سال ۲۴۷ هجری قمری).  یعقوب بعد از سیستان رو به خراسان نهاد ولی موفق نشد. بار دیگر در سال ۲۵۳ به خراسان لشگر کشید. این بار شهرهای هرات و پوشنگ را بگرفت و سپس کرمان و شیراز را نیز تصرف نمود . گسترش قلمرو وی موجب نگرانی خلیفه عباسی در بغداد شده بود و پیکی برای پذیرش اطاعت از خلیفه فرستاد اما یعقوب نپذرفت.

نبرد یعقوب با خلیفه بغداد: سرانجام یعقوب با سپاه خود برای نبرد با خلیفه به سوی بغداد شتافت اما در عراق شکست خورد و وادار به بازگشت به خوزستان شد اما آنجا بیمار گردید ودچار قولنج شد. خلیفه پیامی را برای یعقوب فرستاد یعقوب قدری نان خشک و پیاز و شمشیر را پیش روی خود نهاد و به فرستاده گفت : «به خلیفه بگو که من مردی رویگر زاده ام و اکنون بیمارم و اگر بمیرم تو از من رها می شوی و من از تو، اگر ماندم این شمشیر میان ما داوری خواهد کرد ، اگر من غالب شوم که به کام خود رسیده باشم و اگر مغلوب شوم این نان خشک و پیاز مرا بس است  یعقوب سرانجام در سال ۲۶۵ هجری قمری در جندی شاپور در اثر قولنج درگذشت. نام پارسی وی را رادمان پور ماهک گفتند که نامی غیر مشهور است

 زبان پارسی:  در عهد یعقوب لیث، زبان رسمی حکومت های ایران، زبان عربی بود. نویسنده «تاریخ سیستان» چنین روایت کرده است: یعقوب فرا رسید و بعضی از خوارج که مانده بودند ایشان را بکشت و مال های ایشان برگرفت. پس شعرا او را شعر گفتندی به تازی.   قد اکرم الله اهل المصر و البلد بملک یعقوب ذی الافضال والعدد.  چون این شعر برخواندند، او عالم نبود، درنیافت، محمد بن وصیف حاضر بود و دبیر رسایل او بود و بدان روزگار نامه پارسی نبود، پس یعقوب گفت : «چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟» محمد وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت.

آرامگاه یعقوب لیث صفاری:   آرامگاه یعقوب لیث اکنون در ۱۲ کیلومتری جنوب شرقی دزفول در روستایی به نام اسلام آباد دزفول یا شاه آباد دزفول قرار دارد.  قدمت آرامگاه یعقوب لیث صفاری، به دوره سلجوقی تا قاجار می رسد. در کنار این آرامگاه بازمانده های شهر گندی شاپور دیده می شود . بنا به اظهار مردم محلی حدود ۲۰ الی ۲۵ سال قبل کتیبه ای بر روی دیوار گنبد به خط عربی قدیم وجود داشته و در آن اسم یعقوب لیث سردار بزرگ ایرانی نوشته شده بود . دیماه ۱۳۹۵ ـ سایت سرزمین ما.

منظومه فاخر «پژمان بختیاری» با نام پاسخ یعقوب لیث

این شعر پژمان بختیاری را برخی صاحبنظران از شاهکارهای ادبیان فارسی معاصر دانسته اند …

پاسخ یعقوب لیث

دی کافتـاب سایه ز فرق جهـان گرفت
دامن کشان به دامن مغرب مکان گرفت
پنداشتم که گوشـه  راحت تـوان گرفت
غافـل که در سراچـه هستی رفاه نیست
آسودگی خوشست،دراین عرصه آه نیست

خورشیـد و پیروان بـرازنـده گوهرش
وین گوی تیـره  منظـر و مـاه منورش
وان روشنـان جلوه گـر از بام و ازدرش
پیوستـه در بسیط جهان در کشاکش اند
تا روز حشر یکسره  محکـوم گردش اند

دنیـا نه جای راحت و نه گاه ایمنی است
جولانگه شقـاوت و میـدان  ریمنی است
این خاک توده، عرصه بیداد و دشمنی است
گیتی مصافگاه  زبـون ست و پنجـه ور
اصل وجود فرع نزاعی است مستمر

چـون   ز دامـن  مـغــرب  زدوده  شد
آموده جیـب چرخ به شنگرف سوده شد
افشانده  بر زمینـه شنگـرف  دوده  شد
بانوی شـب ز روی نکـو  پـرده  بر کشید
از پرنیـان  ابر به صد عشوه سر کشید

حیرت  فـزود  مـاه  سپهـر آشیـان مرا
دامان  گرفت  دست  بلنـد آسمـان مرا
چون بیهشان کشیدبه خودکهکشان مرا
لختی جـدا  ز کشمکش  خاکیـان شدم
پندار جـو  بـه  منظـر  افلاکیـان  شدم

 برتر شدم  ز عرصه  کیوان  و  مهر و ماه
بس  کوکب  سپید  در  آن  ورطـه  سیاه
دیدم به چشم وتجزیه کردم به عقل…آه
کانجا هم این کشاکش و غوغـا به کار بود
این جذب و دفع و جنگ و جدل برقرار بود

 ناگه ز طرف دشت همـایـون دروگری
در کسوتی کبـود  چـو  رعنـا صنوبری
آمد فـراز  و  داشت  خـرام  مـوقـری
داسی به دستش اندر تابان چـو ماه نو
برگشته خسته جسم و دل آسـوده از درو

مانند سبزه جـای  به دامـان جـو گرفت
گرد ازجبین فشاند و به پاکی وضو گرفت
فرخنـده روز آن که ز جـان راه او گرفت
بدبخت آن کـه چـو مـن  در راه زندگی
نه جستـه راز  عصیـان نه رمـز بندگی

در روح  عاصی ام اثری از امیـد نیست
راهی به غیر شک  و تزلزل پدید نیست
این شام تیـره  حامل روز سپیـد نیست
آسودگی  ز خـاطـر  پر درد من جداست
آن را  که دین نباشد آسودگـی کجاست

فرض خـدا ادا شـد و دهقـان برزگر
دستار توشه یی که گره داشت برکمر
بگشاد و گشت  گرم  تناول  ز ماحضر
چون نفس بردبارش از آن کامیاب شد
شکر خدای گفت و لب جو به خواب شد

ماه از  بر سپهـر خرامـان بـه صد جلال
دهقان به خواب وخاطرش آسوده ازملال
داسش به نور  بدر درخشنده چون هلال
گفتی به خواب خوش درمردی ست لشکری
وان داس خوشه چینش تیغی ست جوهری

سرخوش ز لطف جلـوه  آن منظر آمدم
در عرصـه  خیـال بـه جـولان در آمدم
یادی  ز خسروان  همـایـون  فـر آمدم
آن منظـرم به جلوه گـه باستان کشید
دامان گرفت و برسر این داستان کشید

دیدم به چشم خسته که یعقوب پهلوان
در بستـر  اوفتـاده  به  آئیـن خسروان
روحـش به سان کوه  توانا و تن نوان
و اینک پیام  وعد و وعیـدی برون زحد
بر حضرتش ز معتمـد آورده  معتَمـد:

بدرود از خلیـفـه  اسلامـیـان پنـاه
بر میر سیستان شـه فرخنـده دستگاه
زیبنـده ی   نگـیـن  و  فـروزنـده  کلاه
کز راه صلح و رسم صفا درگذشته است
طومار دوستی به خطا  در نوشته است

ایدون شنیده ام که سر کینـه گسترش
پر باد گشته از  دم بی مـایـه  لشکرش
گویی به جسم خسته گرانی کند سرش
خواهد به گرز کین سر و مغفر بکوبمش
چون مشت خاکی از در هستی بروبمش

ای  بی نـوا  امیـر  همـه  مؤمنیـن منم
دارای  شرع  و  حافظ  ارکـان  دین منم
بگشای اگردوچشم توبیناست کاین منم
رو صلح  کن که جنگ تو با من صلاح نیست
بازوی خویش رنجه مکن،دست من قوی است

گر سر نهی به عجز  تو بر خاک پای ما
ساید سرت به  چرخ  ز عهد  و  لوای ما
تا برخوری  ز چشمــه عدل و عطای ما
پوزش طلب که دل به تو  بخشایش آورد
تسلیم  شو که مهـر مـن آسایش آورد

باز آی، تا به روز  تو  نور  بهی دهم
پروانـه  امـارت  و  فـر شهـی  دهم
فرمان پذیر  تا به تو  فرماندهی دهم
لشکر مکش که در پی ما نیز لشکری است
بس کن زسروری که مراهم برآن سری است

درخنـده شد سپهبـد از این حیلـه پروری
گفتش به طعنه:بس کن ازاین یاوه گستری
زین لشکری بگـوی  بـدان  شـوخ منبری
کای خصم دین حق،سخن آخر زدین مگوی
بر گوی از آن چه خواهی امـا از این مگوی

اسلام توست حیلـه و  ایمـان  تو ریا
مردود کائنـاتی  و  مطـرود  مـا سوی
نه مخبر از  رسولی  و  نه  آگـه از خدا
ای دیو خو، حدیث سلیمان به من مگوی
ز افعال ایـزد، ای پسر اهـرمن مگوی۱

۱ـ اهرمن اشاره است به ابوالفضل جعفر بن معتصم ملقب به متوکل عباسی که پلید ترین خلیفه آن سلسله بود و معتمد (ابوالعباس احمد) فرزند او بوده است.

این جـاه شهریـاری و گـاه  پیمبری
این فر و سربلندی و  شـاهی و برتری
دانی زکیست ای شده زانصاف وحق بری
این تاج خسروی به تو  ز ایرانیان رسید
ز ایرانیان  به کشور  ایران  زیـان رسید

بومسلم این بلنـد بنـا را  فکند پی
عباسیان ز پـرتـو تدبیـر و تیغ وی
جستند جا به مسند شاپور و گاه کی
هارون بدسرشـت ز یحیـای  برمکی
بر متکای دولـت و دیـن گشت متکی

ایرانیـان اگـر چـه صبورند و بردبار
شوخند و شاعرند و ظریفند و میگسار
اما به روز کـار چـو  کوهنـد استوار
گر توسـن از تحمـل ایرانیـان شوی
ناگه اسیر چنگل شیـر ژیـان شوی

اکنون میان ما و تو  جـز تیغ تیـز نیست
کاری به غیر جنگ ورهی جز ستیز نیست
حیلت مجو که حیله درین رستخیز نیست
با مرد رویگر به سیاست سخن مگوی
زان عهد استوار حکایت به من مگوی

ایران سپه سرشته ز عزم و دلاوری ست
آرام  ما به سایـه  شمشیر  جوهری ست
نیرنگ و جور و کینه نه آئین لشکری ست
عدل، آیتی ز رایت گردون گرای ماست
صلح جهان ز طبع  نبـرد آزمای ماست

اقبـال  رو بـه  مـردم  جنگاور آورد
رحمت  بر آهنین  جگران، داور آورد
خرم کسی که رخ  به  پرنداور آورد
نظم جهان قبضـه شمشیر بسته است
تدبیر تیـغ  بازوی تقـدیـر بسته است

ای مهتر  زمـانـه تو  ما را مهی مده
منشور  سرفرازی  و  فرّ  شهی  مده
فرمان مرا و  شوکت فرماندهی مده
محکوم  امـر توسـت  اگـر  پادشائیم
ای خاک بر سـر من و فـرمانروائیم

تیغ من است حامل عهـد و لـوای من
مشکل گشای من دل جنگ آشنای من
من پاسدار شاهی و  شاهی سزای من
دولت عنـان به مـردم شمشیرزن دهد
مشت ستبـر پاسخ دنـدان شکن دهد

  ۱ـ مردم نیشابور مدعی بودند که یعقوب عهد و لوای خلیفه (به زبان امروز فرمان حکومت) را ندارد و اطاعتش جایز نیست. یعقوب بزرگان شهر را گرد آورد و به خادمی گفت: عهد و لوای خلیفه را بیاور تا به اینان نشان دهم. آنگاه از میان دستاری که به حضور آوردند شمشیری برهنه برگرفت و با آهنگی هراس انگیز گفت: اینست عهد و لوای خلیفه و هم آن چیزی که خلیفه را بر تخت خلافت مستقر ساخته است.

من پارسی نـژاد و  فـروزنده  اخترم
گُردی ستوده پـروز و مـردی دلاورم
زی خسروان گراید  پاکیـزه گوهرم
تا آشنا به  قبضـه  تیغ ست دست من
چشم فلک به خواب نبیند شکست من

گیرم که من شکسته شوم سیستان بجاست
در سیستان، تهمتـن کشور ستان بجاست
ایران بجاست تا که بلند آسمان  بجاست
یعقوب اگر نمـاند نمـویم به ماتمش
پاینده باد رایـت ایـران و پرچمش۲

صلح شما  کجا سخن جنگ مـا کجا
این مدعا کجـا رود آن مـدعـا کجا
آری خوش ست صلح ولی باکه،تاکجا؟
من هم اگر به جای تو ای دوست بودمی
بر آستان صلـح سـر از شـوق سودمی

بی دین به نام دین به جهان پیشوا شدن
بـا حیلـه جـانشین  رسـول خـدا  شدن
نابرده رنـج  خسـرو  فـرمـانـروا  شدن
عیشی خوشست و بی سخن جنگ خوشترست
بـا جام بـاده گـر نبـود سنگ خوشتر ست

۱ـ  یعقوب پسر لیث پسر معدل پسر …پسر اردشیر بابکان.
۲ـ  پرچم لغتی است ترکی و مغولی به معنی دم گاو و بالأخره منگوله ابریشمین که بر فراز درفش می آویزند

لکن مرا که خانه به چنگال دشمن است
پامال جور بی وطنان ملک و میهن است
آزاد نـام دارم  و  بنـدم به گردن است
با خصم خود نشینم و آسـوده می زنم؟
من مرد عزم و غیـرتم این کار کی کنم

نی نی بیـا و ایـزدی  آهنگ  من ببین
در راه  رزم  عـزم  گرانسنگ  من ببین
از حرف  آشتی  بگـذر  جنگ  من ببین
راه نـجـات کشـور  ایـران  ز بـار ننـگ
جنگ است وجنگ وجنگ بلی زنده بادجنگ

اکنون منم به کام  تو  بیمـار و بستری
گر بگذرم تو  وارهی از جنگ و داوری
ور ماندم  زمانه  به  شمشیر  جوهری۱
سیر از سریر دولت و شاهی کنم تو را
یکسر به سوی بادیـه راهی کنم تو را

آنگه ز زیر بالین ســردار قهرمـان
نانی جوین و تیغی جانبخش و جان ستان
برکرد و همچو شیر بغرید و گفت: هان
با معتمـد بـگوی ز یعقـوب  رویـگر
کاین است پاسخ تو بدان نیـک درنگر

۱ـ ور ماندم به فتح نون: اگر مرا باقی بگذارد.

گر شد نوشته نامـه دولت به نام من
حاکم شودبه فرق تو فرخ حسام من
ایران رهد زننگ و همین است کام من
ور زانکه تیغ کج نکند کار ملک راست
نان جوین و پیشه پیشین من به جاست

                                             پژمان بختیاری شاعر بزرگ معاصر(۱۲۷۹ـ ۱۳۵۳)

منبع: کتاب زندگی و اشعار پژمان بختیاری ـ پژوهش و تدوین: رضابهرامی دشتکی ـ ۱۳۹۴ . دی ۱۳۹۵ سایت سرزمین ما .

آرامگاه یعقوب لیث.jpg

آرامگاه یعقوب لیث صفاری در خوزستان

هیچ نظری موجود نیست: