کتابی میخواندم که نویسندهاش تصویر
حکیمانهای از مرگ داده بود. نوشته بود که برای یک جوان زندگی همچون
خیابانی طولانی و پر از درخت در روبهروست. اما هرچه جلوتر میروید خیابان
پشت سر طولانیتر میشود خیابان روبهرو کوتاهتر. به جایی میرسید که در
مقابلتان فقط یک افق وجود دارد. خیابان به انتها میرسد و پشت سرش یک
خیابان دور و دراز است. من هم به جایی رسیدهام که روبه رویم دیگر خیابانی
نیست. پشت سرم خیابان طویلی است. روبهرویم دیگر راهی نیستمرگ از نگاهِ داریوش شایگان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر