در بدرقه وسوگ پلنگی که به سفر رفت
اسماعیل وفا یغمائی
دوازده مارس 2022 میلادی
***
نام نداشته را
در جستجوی نان
شاید به اجبار و بیچاره وار
به مظلومیت بر تختگاه دروغ و فریب افکندی
تا درمانده ای درمانده تر از خویشتن
نام خویشتن را در قاب غبار گرفته فریب
و نام هرآنکه را که از فرمان فریب سر تافته
در آینه ی تهمت طالع کند
در بدر تمام تاریک
و کسوفی کثیف و خسوفی خراب
***
تو رفته ای
شاید تابوتی شایسته
و گوری بایسته
و بر آن سنگی و نقشی از پلنگ
که بر آن نام توبه زیبائی منقوش شده است
وسخنرانانی که به هیچ یک از کلمات خود ایمان ندارند
و هریک پلنگی غرّان چون تو در سخن
غافل از آنکه پلنگان در بدر تمام
از فراز بلندترین قله
تا ماه را چنگ آورند
جان رابرخی سودای خویش میکنند
با غرشی از غروری تلخ
و خرد شده در اعماق عمیق ترین دره ها
و اینان
در آخرین روزهر ماه بی هیچ غرشی
خمیده قامت خیز بر میدارند
تا تکه کاغذی به چنگ آورند
و و به بهای آن
ران مرغی آذین نان سفره – خانه ی خانه خویش کنند
دریغا.....
***
دریغا
تو میتوانستی شاعر باشی
اگر به قارقار صمیمی کلاغی
یا بغبغوی عاشقانه کبوتری
یا زمزمه وزش نسیمی
یا سرود صاعقه ای یا غرش رعدی
و بارانی که در پشت پنجره ی خانه ات میگریست
شاعری را آموخته بودی
من اینچنین اندکی از این استادان آموختم
و گریختم ازدری و درگاهی که سرگاه تو شد
گریختم پشت سر نهاده هزار ترانه و سرود را
که به رایگان به ناشایسته ای جبون فریبگر ارمغان کردم
و گریختم تا در این غریبآباد در کنار کلاغان وکبوتران و نسیم
و رعد و صاعقه و باران
نه بخاطر نان
بل مردمان شاعر بمانم
نه چون پلنگی چون تو
بل چون پلنگی که بر درگاه خانه مردمش
چون سگ بی نام و بی نان و نشانی
به دربانی و نگاهبانی ایستاده است
من این چنین شعر را شناخته ام
بی هراس از خدا و شیطان
و جلادان غالب و بی شرمان مغلوب
و چون بمیرم
دفتر دشنامها و تهمتهای قطور شاعران درگاه را
شاعران مسکینی چون ترا
باد خواهد برد و باران خواهد شست
و من بی سنگی بر گوری
در کنار نجواهای آنان که از آنان آموختم
سفر خواهم کرد
با کلاغان و کبوتران و نسیم و رعد و صاعقه .
و سگان.
***
آرام بیارام شاعر!
آرام لیارام
سفر کرده ای و آسوده ای دیگر
نیازی به خیزاخیزها نیست
نیازی به نان و نام
که به عمری دراز
نان جهان را به قدر کفایت به دندان زدی
تا آنزمان که دندانهایت چون من سائیده شد و فرسود،
وزیستن تو اما امکانی پر اعجاز بود ار ذات رازناک
و پر کرشمه مادر جهان که ترا زاد
تا کهکشان را بنگری
تا با هستی خود زندگی را بدانی
ارمغانی از بودن و هست بودن
و نیزفرصتی دراز بود برای دانستن این حقیقت
که شاعران و شعر
در گام نخست دربان و دژبان ونگاهبان عشق اند
به فرمان خدایگان و سلطان عشق
نه به فرمان پتیاره- پفتال- پلید- پیره دیوی خود شیفته
که دهانها را بوئید و هنوز میبوید
تا مبادا کسی گفته باشد دوستت میدارم
و بوسه و لبخند و آزادی دلها را بر دار کشید
و نه چون فقیهان دستار بند جسم را،
که جانها را
بر تیرک راهبندان هفت حصار به تازیانه بست
و رادی و راستی و صفا و صدق و اعتماد را
فاتحانه برچنگک قصابخانه خود آویخت
تا بمدد لاشه های من وتو و ما
چند صباحی در اوهام گندناک خویش دوام آورد
در میانه ی صد هزار جسد،
ودر میانه ی زیستن خونزده ما
در این غوغای شبزده ی خونگرفته ،
و بر پلهائی از خطائی پس از خطائی پس از خطائی
بر پرتگاههای لبریز از اجساد ما.
فرصتی بود گذرا،
زیستن من،
و نیز زیستن تو که نزیستی، شاعر!
فرصتی بود برای دانستن این حقیقت:
که شاعران اگر چه تنها و غریب
خوبا و خوشا که در گام نخست در درون خویش
دشمن را به زانو در می آورند
بی هیچ نشان پر زرق و برق شاعری بر سینه شان
واگر چه جهان غرق تاریکی باشد
و خسوف و کسوف مقارن
واگر چه در برون هزار بار بر دارشان
و با شعرهای چون توئی به خونشان کشند،
شاعران در درون خویش دشمن را به زانو در میاورند
و نیز دردا ودریغا
که نیزشاعران در گام نخست در درون خویش
در برابر دشمن شکست میخورند و زانو میزنند
و شعور شاعری را وا مینهند
با هزار نشان پر زرق و برق شاعری
و تصاویر شیر و پلنگ بر سینه شان
اگر چه در پیرامونشان جهان غرق نور باشد
و اگر چه در برون
بر هزار کرسی زرنشان فخر بنشانندشان
شاعر!
من این را سالها پیش در قار قار کلاغی شنیدم
از او آموختم
و از کنار تو
و از کنار خویشتن و خویشتن هائیی چون تو گریختم
***
سفر کرده ای و آسوده ای
آرام بیارام
و سفر کن بی سودای نام و نان
بی هیچ نیازی حتی به خویشتن
و بی هیچ تلاش برای سرودن شعری
سفر کن در هستی نیستی پاکیزه
شاید در این سفر
در شبی که ماه در بدر تمام است
خیزی برداری
برای در آغوش کشیدن ماه
و لذت پلنگ آسای خیزشی راستین را دریابی
سفر کن.....
دوازده مارس 2022
۲ نظر:
بهروز
با تشکر از جناب یغمایی؛ شعری بسیار قوی و در عین حال عمیق که ارزش های انسانی را نگهبانی می کند.
این شعر عیحب مرا به یاد کمال رفعت صفایی می اندازد که می گفت
شرمسارم از خویش
که ستایش بیکران را نثار ناخدای کردم که, بر نادانی خودیش پهلو گرفته بود
عجب تراژدیی را بقلم کشیده ای اسمعیل با وفا. و چه زیبا همه سایه ها را به نور عشق و ایمان روشن کردی. پوزش از اینکه من هنوز امیدی دارم که از خواب بیدار شود و "بزرگی از سر گیرد" آن عقاب دره های ژرف قلبهامان. و ما را به ماه رساند.
ارسال یک نظر