میزند سر از البرز، آفتاب آزادي
میرسد به پيروزي انقلاب آزادي
می نویسد ايران را در كتاب آزادي
بر فراز دست خلق رطل مي به رقص آید
میشود لبالب جام از شراب آزادي
کرد و ترکمان و فارس، ترک و آذری ، گیلک
طالشی، عرب با لر، در رکاب آزادی
با غژک بلوچ یل،همره دهل، خواند
بانگ مرگ ظلمت را، با رباب آزادی
آذرخش کین رخشد،هم به دیده ی ملت
هم ز قلب او خیزد[این سحاب آزادی]
منجلاب شیخ شهر،باتلاق خونغارت
میشود سراسر خشک، با شهاب آزادی
پير و خسته شد اين تن، در طريق اين توفان
کی شود جوان جانم ، با شباب آزادي
بوسه اي بگير اي دوست، دشمني فرامش كن
كاين بود به نزد ما فتح باب آزادي
شعله ای ز دوزخ گیر، در فکن به هر منبر
تا به تخت ننشيند، جز جناب آزادي
دوره خرد آید دانش آشيان سازد
در وطن ، نگهبانش، هان عقاب آزادي
مير و خان و شیخان ني گله ی فقيهان ني
رود ناب مي خواهم ني سراب آزادي
آنکه خواهد آن دین را،نو کند بگو از من
نیست به از این کاری! در عذاب ازادی
رو رهي دگر را زن اي حريف صنعتگر
آنچه را تو جوئي .چيست جز طناب آزادي
زين سپس خدا هم نيست نزد من بجز شيطان
از لبش بر آيد گر جز خطاب آزادي
از سه ره خراب امد ساقيا «وفا» امشب
هم خراب تو هم مي هم خراب آزادي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر