غزل. اسماعیل وفا
خوش آن سبو كه كشندش به شهر دوش به دوش
به بانگ چنگ و ني و نغمه هاي نوشانوش
زبعداين همه شب در سحرگهي چون روز
چو شهر در فكند شادمانه جوش و خروش
در اين صلا كه فرو پيچ زلف يار به دست
قدح بگير و بنوشان و هر چه خواهي نوش
كه خرقه ها همه درآتش است خاكستر
و شيخ شهر هراسان روان به روزن موش
خوش آن سحر كه زخمخانه بر شود خورشيد
چنانكه پرتو او خاك را كند مدهوش
به ماه مژده رسانان كه بر فكن برقع
بتاب شنگ و غزلخوان و روي خويش مپوش
كه حكم خواجهي شيراز جاريست «وفا»ا
خوش آن سبو كه كشندش به شهر دوش به دوش
به بانگ چنگ و ني و نغمه هاي نوشانوش
زبعداين همه شب در سحرگهي چون روز
چو شهر در فكند شادمانه جوش و خروش
در اين صلا كه فرو پيچ زلف يار به دست
قدح بگير و بنوشان و هر چه خواهي نوش
كه خرقه ها همه درآتش است خاكستر
و شيخ شهر هراسان روان به روزن موش
خوش آن سحر كه زخمخانه بر شود خورشيد
چنانكه پرتو او خاك را كند مدهوش
به ماه مژده رسانان كه بر فكن برقع
بتاب شنگ و غزلخوان و روي خويش مپوش
كه حكم خواجهي شيراز جاريست «وفا»ا
« ا«سحر زهاتف غيبم رسيد مژده به گوش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر