ابراهیم در آتش(1)
اسماعیل وفا یغمائی
برای فرح و ابراهیم، برای شکوه آن عشق پایدار
شعر بامن است و درمن
چون قلبم با تپشهایش و جهشهایش
اسب سرخ پیر بی مهار مرتدی، یال افشان
که در سینه ام فارغ ازبی خدایان و کدخدایان به سوی خدامیتازد
با این همه شعرتو نیمه کاره مانده است
نه در خانه، و نه بر نیمکت پارک
و نه در تاریکی تنها ترین بلوار نیمه شب این شهر
نمی آید واز من میگریزد، میگریزد از من
چون صاعقه ای، یا گرد بادی،
در شعر نمی گنجی ای مرد!
که در شعر نمیگنجد
نه رنج ات، نه صبوری ات
و نه شکوه آن امید که در چشمان تولبخندی است
که زندگی و عشق را یاری میدهد و به غرور می آراید
ابراهیمی و در آتش
و آن ایوب که ابراهیم و ایوب در برابر او
چون شعر من به احترام ساکت مانده اند
در شعر نمی گنجی ای مرد
27 اکتبر 2009
اسماعیل وفا یغمائی
برای فرح و ابراهیم، برای شکوه آن عشق پایدار
شعر بامن است و درمن
چون قلبم با تپشهایش و جهشهایش
اسب سرخ پیر بی مهار مرتدی، یال افشان
که در سینه ام فارغ ازبی خدایان و کدخدایان به سوی خدامیتازد
با این همه شعرتو نیمه کاره مانده است
نه در خانه، و نه بر نیمکت پارک
و نه در تاریکی تنها ترین بلوار نیمه شب این شهر
نمی آید واز من میگریزد، میگریزد از من
چون صاعقه ای، یا گرد بادی،
در شعر نمی گنجی ای مرد!
که در شعر نمیگنجد
نه رنج ات، نه صبوری ات
و نه شکوه آن امید که در چشمان تولبخندی است
که زندگی و عشق را یاری میدهد و به غرور می آراید
ابراهیمی و در آتش
و آن ایوب که ابراهیم و ایوب در برابر او
چون شعر من به احترام ساکت مانده اند
در شعر نمی گنجی ای مرد
27 اکتبر 2009
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر