بتازان تنت را
چنان اسب مستی
میان شب و باد و توفان
بهل تا برآید
زهر ضربه، سمضربه ی اسب تن، از دل سنگها آذرخشان
که گندم نمیپرسد از خود: چرا من برویم
که باران نمیپرسد از خود: چرا من ببارم
که توفان نمیپرسد از خود: چرا من بتازم
که قانون بودن چنین میسرایدکه بایست روئید و بارید و تازید
چنان اسب مستی
میان شب و باد و توفان
بهل تا برآید
زهر ضربه، سمضربه ی اسب تن، از دل سنگها آذرخشان
که گندم نمیپرسد از خود: چرا من برویم
که باران نمیپرسد از خود: چرا من ببارم
که توفان نمیپرسد از خود: چرا من بتازم
که قانون بودن چنین میسرایدکه بایست روئید و بارید و تازید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر