به تماشای شما
اسماعیل وفا
برای ابراهیم و فرح
هنوز، و گاهی، اگر چه خسته
در اعماق اقیانوس بی پایان به سفر میروم
در اعماق اقیانوس بی پایان جهان
تنم را وا می نهم
پلکهایم را می بندم
و چشمهای جانم را میگشایم
تا ببینم و بدانم.
گاه آب است و گاه باد و ابر
گاه آتش و آب و نور
میگذارم تا بگذرند و بشویندم
و پرواز میکنم در موجها و نورها و تاریکی ها
و میبینم هر آنچه را پنهان کرده اند
اسماعیل وفا
برای ابراهیم و فرح
هنوز، و گاهی، اگر چه خسته
در اعماق اقیانوس بی پایان به سفر میروم
در اعماق اقیانوس بی پایان جهان
تنم را وا می نهم
پلکهایم را می بندم
و چشمهای جانم را میگشایم
تا ببینم و بدانم.
گاه آب است و گاه باد و ابر
گاه آتش و آب و نور
میگذارم تا بگذرند و بشویندم
و پرواز میکنم در موجها و نورها و تاریکی ها
و میبینم هر آنچه را پنهان کرده اند
در پس هزار پرده ی خون و اشک
و میشنوم هر آنچه را که حاموش کرده اند
و میشنوم هر آنچه را که حاموش کرده اند
به یاری هزار دهان بند مطلا
و میبویم و می چشم ولمس میکنم
در اعماقی که تمام معیارها رنگ باخته اند
و با این همه در این اعماق
از تفسیر رنج تن تو درمانده ام ای مرد!
و نشاط جان در تکاپویت چون موجی تازان و پر سرود
و میبویم و می چشم ولمس میکنم
در اعماقی که تمام معیارها رنگ باخته اند
و با این همه در این اعماق
از تفسیر رنج تن تو درمانده ام ای مرد!
و نشاط جان در تکاپویت چون موجی تازان و پر سرود
وگله ای از آفتاب سالخورد خرامان برگندمزارهای جوان
ودرمانده ام
ودرمانده ام
از شناخت رنج و سنگینی درد آن خاتون
که در ژرفای شب و سئوال
چون شمع بر بالین تو میگدازد.
تنها در آن اعماق
می توانم به تماشای شما زمزمه کنم
نیرومندی شگفت جان آدمی را
و توانائی و صبوری عشق را....
هفتم اوت 2010 میلادی
تنها در آن اعماق
می توانم به تماشای شما زمزمه کنم
نیرومندی شگفت جان آدمی را
و توانائی و صبوری عشق را....
هفتم اوت 2010 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر