بسیار سروده ام خاتون
و برایم سرودن آسانست خاتون
آسانتر از نفس کشیدن
ولی امشب دیگر نمی خواهم بسرایم
میخواهم فقط حرف بزنم
می دانم تو شادی خاتون
آن شادی که مثل خدا قابل درک نیست
و تن خسته ات را بجا نهاده ای و پر کشیده ای
و برایم سرودن آسانست خاتون
آسانتر از نفس کشیدن
ولی امشب دیگر نمی خواهم بسرایم
میخواهم فقط حرف بزنم
می دانم تو شادی خاتون
آن شادی که مثل خدا قابل درک نیست
و تن خسته ات را بجا نهاده ای و پر کشیده ای
دیگر نه اندوهی و نه رنجی
ولی من در این غمگین ترین بلوار جهان
در این اولین شب سرد این خزان
احساس میکنم
شب از این رو سرد است
که تواجاقت را خاموش کرده ای
و به سفر رفته ای
و تلاش میکنم بغضم را در گلو به خانه ببرم
تا گریه ام تعجب بیفایده عابری را بر نیانگیزد
و در خانه ام
سر نهاده بر دامان عکس بر دیوار آویخته مادرم
چون کودکی پنجاه و هشت ساله بگریم
ولی من در این غمگین ترین بلوار جهان
در این اولین شب سرد این خزان
احساس میکنم
شب از این رو سرد است
که تواجاقت را خاموش کرده ای
و به سفر رفته ای
و تلاش میکنم بغضم را در گلو به خانه ببرم
تا گریه ام تعجب بیفایده عابری را بر نیانگیزد
و در خانه ام
سر نهاده بر دامان عکس بر دیوار آویخته مادرم
چون کودکی پنجاه و هشت ساله بگریم
21 مهر 1389
اسماعیل وفا
در سالهای همراهی با مرضیه همیشه او را خاتون بزرگ خطاب میکردم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر