غزلی از گذشته ها در سال 1349و ماه رمضانی در هفده سالگی. اسماعیل وفا یغمائی
چون شبی سنگین به روی سینه ام آوار بود
خرمن زلف تو و دستان من در کار بود
چون شکمپایان زاهد! بر سر خوان سحر
از اذان هر موذن گوش من بیزار بود
خوانی از جان و تنت افکنده بودی بهر من
کاند ر آن از باغ جنت میوه ها بسیار بود
لیک من را بهر حفظ الصحه زین خوان کرم
ادامه غزلی از گذشته ها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر