دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی
چند
دقيقه پيش مرده بودم!. بدنم آنجا مقابل رويم افتاده بود و داشت كم كم سرد
مي شد. به دستهايم نگاه كردم، به دهان بازم و دوتا از دندانهائي كه دكتر
«ژان» تازه آنها را تعمير كرده بود ولي متاسفانه نتوانستم چند روزي بيشتر
از آنها استفاده كنم. به پاهايم نگاه كردم ، پاهائي كه سالها راه رفته
بودند و دويده بودند و به جائي نرسيده بودند، به گوشهاي خنده دار و
پشمالودم كه ديگر مجبور نبودند سر و صداهاي آزار دهنده را بشنوند، به چهره
ام كه حالا آرام بود و به جسمم كه بر خلاف تمام عمر ديگر نيازي نداشت، نه
نياز به غذا ، نه نياز به هوا، نه نياز به خانه و كاشانه و شغل ، نه نياز
به زن ونه نيازهاي فلسفي وسياسي ومذهبي وانواع و اقسام چيزهاي ديگر.
ديگراحتياجي نبود كه براي تمديد كارت اقامت..........قصةجام اسماعيل وفا يغمائي
۱ نظر:
عالی و گویا بسیار لذت بردم واقعا خیلی عمیق و جالب است
ارسال یک نظر